عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
ای لبت کام دل بی سروسامانی چند
کاکلت حلقهٔ سودای پریشانی چند
کوکب سعدی و منظور سبک روحانی
قدر وصل تو چه دانند گران جانی چند
لذّت شربت دیدار نکو می داند
هرکه گشته ست اسیر غم هجرانی چند
مردمی می کند آن غمزه و در عین بلاست
کافر چشم تو برقصد مسلمانی چند
تا خیالی به خیال تو سخن پرداز است
می برد شعر تَرش آب سخندانی چند
کاکلت حلقهٔ سودای پریشانی چند
کوکب سعدی و منظور سبک روحانی
قدر وصل تو چه دانند گران جانی چند
لذّت شربت دیدار نکو می داند
هرکه گشته ست اسیر غم هجرانی چند
مردمی می کند آن غمزه و در عین بلاست
کافر چشم تو برقصد مسلمانی چند
تا خیالی به خیال تو سخن پرداز است
می برد شعر تَرش آب سخندانی چند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ای آنکه به جور از تو تبرّا نتوان کرد
بی رنج تو راحت ز مداوا نتوان کرد
گر حلقهٔ بازار بلا زلف تو نبوَد
سرمایهٔ جان در سر سودا نتوان کرد
آن روز که از صبح وصال تو زند دم
روزی ست که اندیشهٔ فردا نتوان کرد
گویم به سگت راز دل خویش ولیکن
خود را به سر کویِ تو رسوا نتوان کرد
ای دل چو شدی ساکن کویش، غم فردوس
بگذار که قلبی به همه جا نتوان کرد
افسوس از آن روز خیالی که خیالش
پنهان شود از دیده و پیدا نتوان کرد
بی رنج تو راحت ز مداوا نتوان کرد
گر حلقهٔ بازار بلا زلف تو نبوَد
سرمایهٔ جان در سر سودا نتوان کرد
آن روز که از صبح وصال تو زند دم
روزی ست که اندیشهٔ فردا نتوان کرد
گویم به سگت راز دل خویش ولیکن
خود را به سر کویِ تو رسوا نتوان کرد
ای دل چو شدی ساکن کویش، غم فردوس
بگذار که قلبی به همه جا نتوان کرد
افسوس از آن روز خیالی که خیالش
پنهان شود از دیده و پیدا نتوان کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
با آفتاب رویت چون مه نمی برآید
زهره چه زهره دارد تا در برابر آید
از خاک رهگذارت دزدیده سرمه نوری
وز عین بی حیایی در دیده می درآید
آمد هزار ناوک ز آن غمزه بر دل من
پیوسته چشم بر ره دارم که دیگر آید
از دست آب دیده آهی همی برآریم
خود غیر از این چه کاری از دست ما برآید
گردن بنه خیالی حکمی که راند تیغش
تا زود هرچه باشد آن نیز برسرآید
زهره چه زهره دارد تا در برابر آید
از خاک رهگذارت دزدیده سرمه نوری
وز عین بی حیایی در دیده می درآید
آمد هزار ناوک ز آن غمزه بر دل من
پیوسته چشم بر ره دارم که دیگر آید
از دست آب دیده آهی همی برآریم
خود غیر از این چه کاری از دست ما برآید
گردن بنه خیالی حکمی که راند تیغش
تا زود هرچه باشد آن نیز برسرآید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
باد از هوای کوی تو پیغام می دهد
جان را به بوی وصل تو آرام می دهد
یارب چه دولت است که هر شب سگت مرا
بعد از دعای جان تو دشنام می دهد
خوش بوست عود لیک به دور خطت خطاست
هرکس که دل به نکهت آن خام می دهد
آن نیست جم که دور به زیر نگین اوست
جم ساقیی ست کاو به کسی جام می دهد
گر تحفهٔ غمت به خیالی رسد ز شوق
اوّل به مژده حاصل ایّام می دهد
جان را به بوی وصل تو آرام می دهد
یارب چه دولت است که هر شب سگت مرا
بعد از دعای جان تو دشنام می دهد
خوش بوست عود لیک به دور خطت خطاست
هرکس که دل به نکهت آن خام می دهد
آن نیست جم که دور به زیر نگین اوست
جم ساقیی ست کاو به کسی جام می دهد
گر تحفهٔ غمت به خیالی رسد ز شوق
اوّل به مژده حاصل ایّام می دهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
باز از قدم گل چمن پیر جوان شد
وز زلف سمن باد صبا مشگ فشان شد
تا عرضه دهد پیش قدت بندگی خویش
سر تا به قدم سوسن آزاده زبان شد
تا زمزمهٔ مهر تو بشنید به صد شوق
در رقص درآمد فلک و چرخ زنان شد
آب از هوس نخل خرامان قدت باز
شوریده صفت در قدم سرو روان شد
در جان خیالی چو وطن ساخت غم عشق
می خواست که ویران شود این خانه همان شد
وز زلف سمن باد صبا مشگ فشان شد
تا عرضه دهد پیش قدت بندگی خویش
سر تا به قدم سوسن آزاده زبان شد
تا زمزمهٔ مهر تو بشنید به صد شوق
در رقص درآمد فلک و چرخ زنان شد
آب از هوس نخل خرامان قدت باز
شوریده صفت در قدم سرو روان شد
در جان خیالی چو وطن ساخت غم عشق
می خواست که ویران شود این خانه همان شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
باز این دل خود کام به فرمان کسی شد
شهباز جهانگرد اسیر قفسی شد
از سر هوس روی نکو کم شده بودم
ناگاه رخت دیدم و باز هوسی شد
با ناله خوشم چون نی از این وجه که باری
دیر است منِ سوخته را هم نفسی شد
آرامگه خال سیه شد لب لعلت
آری شکری بود به کام مگسی شد
گویند کز این پیش سگی بود خیالی
سگ بود ولی در قدم یار کسی شد
شهباز جهانگرد اسیر قفسی شد
از سر هوس روی نکو کم شده بودم
ناگاه رخت دیدم و باز هوسی شد
با ناله خوشم چون نی از این وجه که باری
دیر است منِ سوخته را هم نفسی شد
آرامگه خال سیه شد لب لعلت
آری شکری بود به کام مگسی شد
گویند کز این پیش سگی بود خیالی
سگ بود ولی در قدم یار کسی شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
باز بالا بنمودی و بلا خواهد شد
چشم بگشادی و مفتاح جفا خواهد شد
هیچ کس نیست کز آن طرّه گشاید شکنی
این گشاد از قدم باد صبا خواهد شد
حالیا شیفته حالیم به سودای خطت
بعد از این حال که داند که چه ها خواهد شد
آب چشمی که محبّان همه این خاک شدند
ز آن که تا چشم زنی نوبت ما خواهد شد
دوش می گفت خیالی که کجا شد دل من
دهنت گفت همین جاست کجا خواهد شد
چشم بگشادی و مفتاح جفا خواهد شد
هیچ کس نیست کز آن طرّه گشاید شکنی
این گشاد از قدم باد صبا خواهد شد
حالیا شیفته حالیم به سودای خطت
بعد از این حال که داند که چه ها خواهد شد
آب چشمی که محبّان همه این خاک شدند
ز آن که تا چشم زنی نوبت ما خواهد شد
دوش می گفت خیالی که کجا شد دل من
دهنت گفت همین جاست کجا خواهد شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
باز بیرون شدی و نوبت حیرانی شد
زلف برهم زدی و وقت پریشانی شد
قدمی نه سوی کنج دلم از گنج مراد
که ز دوریّ تو نزدیک به ویرانی شد
تا به پیش لب جان پرور تو چشمهٔ خضر
چه خطا گفت که منسوب به حیوانی شد
ای دل از وسوسهٔ نفس حذر کن که مرا
به جمالش هوس صحبت روحانی شد
چند بر خاک نهی پیش بتان پیشانی
عذر پیش آر که هنگام پشیمانی شد
ای خیالی چو لبش بوسه به جانی بفروخت
غم افلاس مخور بیش که ارزانی شد
زلف برهم زدی و وقت پریشانی شد
قدمی نه سوی کنج دلم از گنج مراد
که ز دوریّ تو نزدیک به ویرانی شد
تا به پیش لب جان پرور تو چشمهٔ خضر
چه خطا گفت که منسوب به حیوانی شد
ای دل از وسوسهٔ نفس حذر کن که مرا
به جمالش هوس صحبت روحانی شد
چند بر خاک نهی پیش بتان پیشانی
عذر پیش آر که هنگام پشیمانی شد
ای خیالی چو لبش بوسه به جانی بفروخت
غم افلاس مخور بیش که ارزانی شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
باشد که ز رخسار ترا پرده برافتد
تا بیخبران را سخن عشق در افتد
افتاد سرشک از نظر و خوار شد آری
این است سرانجام کسی کز نظر افتد
برپای تو سر می نهم و اشک بر آن است
کاو نیز به عذر آید و در پای سرافتد
رسمی ست بتان را که به رخ پرده بپوشند
باشد که به ایّام تو این رسم برافتد
گویم به خیالت صفت روز جدایی
یک شام به سر وقت خیالی اگر افتد
تا بیخبران را سخن عشق در افتد
افتاد سرشک از نظر و خوار شد آری
این است سرانجام کسی کز نظر افتد
برپای تو سر می نهم و اشک بر آن است
کاو نیز به عذر آید و در پای سرافتد
رسمی ست بتان را که به رخ پرده بپوشند
باشد که به ایّام تو این رسم برافتد
گویم به خیالت صفت روز جدایی
یک شام به سر وقت خیالی اگر افتد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
به بازی حلقهٔ زلف تو دل برد از من و خم زد
به وقت خویش بادا وقت ما را گر چه برهم زد
به ابرویت که از ماه نو این مقدار بسیار است
که پیش ابروی شوخ تو لاف دلبری کم زد
کمینه حاصل مهر از گداییِّ درت این است
که رایات شهنشاهی بر این فیروزه طارم زد
دلِ نی بس که می سوزد ز تاب آتش هجران
چو شمعش از دهن دودی برآمد هرکجا دم زد
در این سودا ملایک را ز عزّت دم فروبستند
نخستین آتشی کز عشق پیدا شد بر آدم زد
بوَد کز عالم معنی برآرد سر به آزادی
خیالی کز سر رندی قدم بر هر دو عالم زد
به وقت خویش بادا وقت ما را گر چه برهم زد
به ابرویت که از ماه نو این مقدار بسیار است
که پیش ابروی شوخ تو لاف دلبری کم زد
کمینه حاصل مهر از گداییِّ درت این است
که رایات شهنشاهی بر این فیروزه طارم زد
دلِ نی بس که می سوزد ز تاب آتش هجران
چو شمعش از دهن دودی برآمد هرکجا دم زد
در این سودا ملایک را ز عزّت دم فروبستند
نخستین آتشی کز عشق پیدا شد بر آدم زد
بوَد کز عالم معنی برآرد سر به آزادی
خیالی کز سر رندی قدم بر هر دو عالم زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
به جهان لطیف طبعی که ز خود ملال دارد
ز غم رخش چه گویم که دلم چه حال دارد
قدحی که جان زارم نه به یاد او بنوشد
غم او حرام بادم دل اگر حلال دارد
به چمن که نسخه بُرد از دهن و رخش ندانم
که درون غنچه خون است و گل انفعال دارد
گنهی چو آید از سر بنهم بر آستانش
به امید آنکه روزی دو سه پایمال دارد
چه عجب اگر برم پی به حدایق میانش
به معانی خیالی که همین خیال دارد
ز غم رخش چه گویم که دلم چه حال دارد
قدحی که جان زارم نه به یاد او بنوشد
غم او حرام بادم دل اگر حلال دارد
به چمن که نسخه بُرد از دهن و رخش ندانم
که درون غنچه خون است و گل انفعال دارد
گنهی چو آید از سر بنهم بر آستانش
به امید آنکه روزی دو سه پایمال دارد
چه عجب اگر برم پی به حدایق میانش
به معانی خیالی که همین خیال دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
تابِ خطت قرار ز بخت سیاه برد
مهر رخ تو گوی لطافت زماه برد
دل هرکجا که رفت به دعویِّ عشق تو
با خویشتن نفیر و فغان را گواه برد
از ما قرار و صبر و دل و دین مدار چشم
کاین جمله چشم شوخ تو در یک نگاه برد
این آب روی بس که سرشک ندامتم
خواهد ز لوح چهره غبار گناه برد
از گمرهی تمام خیالی گذشته بود
بازش خیال نرگس مستت ز راه برد
مهر رخ تو گوی لطافت زماه برد
دل هرکجا که رفت به دعویِّ عشق تو
با خویشتن نفیر و فغان را گواه برد
از ما قرار و صبر و دل و دین مدار چشم
کاین جمله چشم شوخ تو در یک نگاه برد
این آب روی بس که سرشک ندامتم
خواهد ز لوح چهره غبار گناه برد
از گمرهی تمام خیالی گذشته بود
بازش خیال نرگس مستت ز راه برد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
تابِ رویت رونق خورشید عالمتاب برد
خندهٔ لعل تو آب گوهر سیراب برد
از شب زلف تو شد افسانهٔ بختم دراز
نرگس مست تو را در عین مستی خواب برد
گه گهی کردی خیال خواب بر چشمم گذر
چونکه سیل اشک آمد آن گذر را آب برد
هر دلی کز دست تاراج غمت جان برده بود
طرّهٔ طرّار زلفت در شب مهتاب برد
آه از دست جفای زلف تو کاو عاقبت
پنجهٔ بخت خیالی را به بازی تاب برد
خندهٔ لعل تو آب گوهر سیراب برد
از شب زلف تو شد افسانهٔ بختم دراز
نرگس مست تو را در عین مستی خواب برد
گه گهی کردی خیال خواب بر چشمم گذر
چونکه سیل اشک آمد آن گذر را آب برد
هر دلی کز دست تاراج غمت جان برده بود
طرّهٔ طرّار زلفت در شب مهتاب برد
آه از دست جفای زلف تو کاو عاقبت
پنجهٔ بخت خیالی را به بازی تاب برد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تا بر بیاض رویت خطّ سیه برآمد
از نامهٔ محبّان نام گنه برآمد
گو طرّهٔ را مبُر سر اکنون که رخ نمودی
فکر از درازی شب نبوَد چو مه برآمد
زلف سیاهکارت بی جرم تا که را سوخت
کز خان و مانش آخر دود سیه برآمد
سر بر ره تو دارد پیوسته درّ اشکم
ای دولت یتیمی کاو سر به ره برآمد
هر ناوکی که چشمت زد بر دل خیالی
کاری فتاد یعنی بر کارگه برآمد
از نامهٔ محبّان نام گنه برآمد
گو طرّهٔ را مبُر سر اکنون که رخ نمودی
فکر از درازی شب نبوَد چو مه برآمد
زلف سیاهکارت بی جرم تا که را سوخت
کز خان و مانش آخر دود سیه برآمد
سر بر ره تو دارد پیوسته درّ اشکم
ای دولت یتیمی کاو سر به ره برآمد
هر ناوکی که چشمت زد بر دل خیالی
کاری فتاد یعنی بر کارگه برآمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
تاب رویت به فروغ مه تابان ماند
سر زلفت به شب تیرهٔ هجران ماند
گر به این قامت و رخسار به گلزار آیی
سرو پا در گِل و گُل سر به گریبان ماند
می زند لاف سکون عقل ولی چشم تواش
به طریقی برد از راه که حیران ماند
دل آشفتهٔ خود را به تمنّای رخت
جمع دارم اگر آن زلف پریشان ماند
عاقبت گفت به مردم سخنِ راز من اشک
راز عاشق سخنی نیست که پنهان ماند
ای خیالی شب محنت گذرد تیره مشو
هیچ حالی چو ندیدیم که یکسان ماند
سر زلفت به شب تیرهٔ هجران ماند
گر به این قامت و رخسار به گلزار آیی
سرو پا در گِل و گُل سر به گریبان ماند
می زند لاف سکون عقل ولی چشم تواش
به طریقی برد از راه که حیران ماند
دل آشفتهٔ خود را به تمنّای رخت
جمع دارم اگر آن زلف پریشان ماند
عاقبت گفت به مردم سخنِ راز من اشک
راز عاشق سخنی نیست که پنهان ماند
ای خیالی شب محنت گذرد تیره مشو
هیچ حالی چو ندیدیم که یکسان ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
تا بنفشه برد بویی از خطت در تاب شد
چون لبت را دید کوثر از خجالت آب شد
نرگس مردم فریبت هیچ می دانی که چیست
فتنه یی کآخر ز جام ناز مستت خواب شد
بود مقصود دلم نقش دهان تنگ تو
آن هم از بی طالعیِّ بختِ من نایاب شد
گوشهٔ ابرو نمودی باز از سودای تو
می فروشان را هوای گوشهٔ محراب شد
دیده بر رویم ز سیل خون دری بگشاد و گفت
ای خیالی تنگ دل منشین که فتح باب شد
چون لبت را دید کوثر از خجالت آب شد
نرگس مردم فریبت هیچ می دانی که چیست
فتنه یی کآخر ز جام ناز مستت خواب شد
بود مقصود دلم نقش دهان تنگ تو
آن هم از بی طالعیِّ بختِ من نایاب شد
گوشهٔ ابرو نمودی باز از سودای تو
می فروشان را هوای گوشهٔ محراب شد
دیده بر رویم ز سیل خون دری بگشاد و گفت
ای خیالی تنگ دل منشین که فتح باب شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
تا به سودای تو دل را عشق و همّت یار شد
نقد جان بر کف نهاد و بر سر بازار شد
ما ز دام خویشتن بینی به کلّی رسته ایم
وای بر مرغی که صید حلقهٔ پندار شد
از گلستان جمالت اهل معنی را چه سود
چون گلی نآمد به دست و پای دل پرخار شد
نرگس خون ریز یار از بس که بی پرهیز بود
ترک خون خواری نکرد و عاقبت بیمار شد
آفتابیّ و خیالی را ز مهرت ذرّه یی
کم نمی گردد اگرچه دردسر بسیار شد
نقد جان بر کف نهاد و بر سر بازار شد
ما ز دام خویشتن بینی به کلّی رسته ایم
وای بر مرغی که صید حلقهٔ پندار شد
از گلستان جمالت اهل معنی را چه سود
چون گلی نآمد به دست و پای دل پرخار شد
نرگس خون ریز یار از بس که بی پرهیز بود
ترک خون خواری نکرد و عاقبت بیمار شد
آفتابیّ و خیالی را ز مهرت ذرّه یی
کم نمی گردد اگرچه دردسر بسیار شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا به کی چشم تو جز غارت دینها نکند
گویَش از جانب ما تا دگر اینها نکند
سر شوریده به پایت نرسد تا فلکش
بر سرِ راه تو یکسان به زمینها نکند
چشمت از شیشهٔ دلها شکند باکی نیست
که تواند که چنان مست چنینها نکند
رو به صرّاف خرد خاتم یاقوت نمای
تا به جز مِهرِ تو را مُهر نگینها نکند
تکیه بر منبر و محراب کند زاهد شهر
مستِ جام کرمت تکیه بر اینها نکند
گوشه یی گیرد از ایّام خیالی اگرش
چشم شوخ تو به هر گوشه کمین ها نکند
گویَش از جانب ما تا دگر اینها نکند
سر شوریده به پایت نرسد تا فلکش
بر سرِ راه تو یکسان به زمینها نکند
چشمت از شیشهٔ دلها شکند باکی نیست
که تواند که چنان مست چنینها نکند
رو به صرّاف خرد خاتم یاقوت نمای
تا به جز مِهرِ تو را مُهر نگینها نکند
تکیه بر منبر و محراب کند زاهد شهر
مستِ جام کرمت تکیه بر اینها نکند
گوشه یی گیرد از ایّام خیالی اگرش
چشم شوخ تو به هر گوشه کمین ها نکند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
تا به کی نقد دلم صرف غم هجران شود
ای اجل تیغی بزن تا کار من آسان شود
شربت وصلی کرم فرما که این رنجور را
بیم آن شد کز فراقت حال دیگر سان شود
ای که طوفان را ندیدی باش تا روز فراق
از سحاب دیده سیل اشک ما باران شود
گوی با گوی دل از چوگان زلف او خبر
تا چو من او نیز روزی چند سرگردان شود
تا کی از اهل نظر نقش دهان تنگ تو
دل برد پیدا و از پیش نظر پنهان شود
ای خیالی سر بنه بر خاک راهش پیش از آن
کاین سر سودازده با خاک ره یکسان شود
ای اجل تیغی بزن تا کار من آسان شود
شربت وصلی کرم فرما که این رنجور را
بیم آن شد کز فراقت حال دیگر سان شود
ای که طوفان را ندیدی باش تا روز فراق
از سحاب دیده سیل اشک ما باران شود
گوی با گوی دل از چوگان زلف او خبر
تا چو من او نیز روزی چند سرگردان شود
تا کی از اهل نظر نقش دهان تنگ تو
دل برد پیدا و از پیش نظر پنهان شود
ای خیالی سر بنه بر خاک راهش پیش از آن
کاین سر سودازده با خاک ره یکسان شود