عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تا بر سر بازار به مستی قدمش رفت
بس خرمن مردان که به باد ستمش رفت
هر صبر و سلامت که دل سوخته را بود
اندر شکن سلسله خم به خمش رفت
یوسف چو گذر کرد به بازار جمالش
هر مایه که او داشت به هفده درمش رفت
یک روز به شادی وصالش نرسانید
آن عمر گرانمایه که ما را به غمش رفت
آلوده نشد هیچ گهی دامن نازش
زان خون عزیزان که به زیر قدمش رفت
بسیار سرافگنده به شمشیر سیاست
ای دولت آن سر که به تیغ کرمش رفت
رفت از قلم حکم که در عشق رود جان
القصه، همان رفت که اندر قلمش رفت
جان دید چو خونریزی سلطان خیالش
بستد کفن و تیغ به زیر علمش رفت
بر یاد وی امشب شب خسرو به درازی
کوتاه نشد، گر چه مهی بیش و کمش رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
جفا کز وی برین جان زبون رفت
نگویم، گر چه از گفتن فزون رفت
هم اول روز کامد پیش چشمم
ز راه دیده در جانم درون رفت
نه من مرده نه زنده، زان که هر بار
که او آمد به دل جانم درون رفت
خطش آغاز شد، بیچاره جانم
نرفت از پیش این خواهد کنون رفت
دلم می گفت از او شب سرگذشتی
همه شب تا به روز از دیده خون رفت
همین دانم خبرگاه سحرگاه
ز بیهوشی نمی دانم که چون رفت
نشد از جادویی هم زان خسرو
همه عمرش به تعویذ و فسون رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بازش هوس شکار برخواست
وز دلشدگان قرار برخاست
او مرکب ناز راند و از خلق
هر سوی فغان زار برخاست
او پیش شکار مست بگذشت
فریاد ازان شکار برخاست
من خاک شوم بر آن زمینی
کز توسن او غبار برخاست
صبر و دل و نام و ننگ ما برد
عشق آمد و هر چهار برخاست
عاشق نه یکی، هزار جان داد
ناله نه یکی، هزار برخاست
خواب دگرش به دیدن آمد
شاد آمد و شرمسار برخاست
از رنج منش چه شد زیادت
وز کشتن من چه کار برخاست
ای عقل، برو، ز ما که نتوان
زین میکده که هوشیار برخاست
با درد خوشم که نام مرهم
از خسرو دلفگار برخاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت
چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت
به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد
به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت
دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس
که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت
همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش
تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت
چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس
شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت
ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد
تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت
نبود فسردگان را سر دوستکامی ما
که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت
نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را
تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت
نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو
بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
ز خون دل که به رخسار ماجرای من است
بخوان به لطف که دیباچه وفای من است
نفس رسیده به آخر، هوس نماند جز این
که بشنوم ز تو کاین مردان از برای من است
به جای دعای غمت می کنم که دیر زیاد
کزو فزایش این درد بی دوای من است
درون جان تویی از بهر آنش دارم دوست
وگرنه جان مرا بی تو یک بلای من است
فضول بین تو که جایی همی نهم خود را
که زیر پای سگ کوی دوست جای من است
چه حد دعوی نیلوفر آنکه لاف غرور
زند که چشمه خورشید آشنای من است
بسوختم ز دل و هم به پیش دل گفتم
که روز این دل بد روز من بلای من است
کجا روم که مرا کرد بوی او گمراه
که هر سپیده دم آن بوی آشنای من است
بنال پیش درش، خسروا، که آن سلطان
شناخته ست که این ناله گدای من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
شب فراق سیاه و مرا سیاه تر است
که شام تا سحرم زلف یار در نظر است
چگونه تیره نباشد رخم که شمع مراد
نمی فروزد ازین آتشی که در جگر است
مگو که چند شوی بی خبر ز مستی عشق
کسی که مستیش از عشق نیست بی خبر است
هر آن بلا که رسد از بدان رسد همه را
ز نیکوانست مرا هر بلا که گرد سر است
نفیر و ناله خلق از جفای خار بود
اگر ز بلبل پرسی جفای گل بتر است
به تشنگی بیابان عشق شد معلوم
که سایه شین سلامت نه مرد این سفر است
به پای بوس هوس بردنم فضول بود
همین بس است که بالینم آستان در است
مگو که گر بکشد عشق مات، عیب مگیر
چه جای عیب که خود عشق را همین هنر است
تو مست بودی و خسرو خراب تو سحری
گذشت عمر و هنوزم خمار آن سحر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
حسن تو کاندیشه به کارش گم است
کی به حد معرفت مردم است
پرده برافگن که گه والضحی است
زانکه رهی در تو و در خود گم است
بارگی آهسته تر، ای هوشیار
زانکه صف مور به زیر سم است
این تن چوبین که به صد پاره باد
پختن سودای ترا هیزم است
خواب به افسون مگر آریم، زآنک
خوابگه غمزه پر گزدم است
بخت بدم به نشود ز آب چشم
زانکه سعادت نه در این انجم است
من به صفا کی رسم از درد خم
فتنه ساقیم چو دم در دم است
ای که نهی مرغ حرم نام من
حسرت من بر مگسان خم است
خسرو از عشق زید نه به طبع
عنصر عشاق مگر پنجم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
خم تهی گشت و هنوزم جان ز می سیراب نیست
خون تو هست آخر، ای دل، گر شراب ناب نیست
ناله زنجیر مجنون ارغنون عاشقانست
ذوق آن اندازه گوش اولواالالباب نیست
عشق خصم من بس ست، ای چرخ، تو زحمت مکش
هر کجا جلاد باشد حاجت قصاب نیست
پادشا گو خون بریز و شحنه گو گردن بزن
بهر جانی ترک جانان مذهب احباب نیست
هان و هان، ای عاقل، از غم خواری ما در گذر
کاندرین ره بهتر از دیوانگی اسباب نیست
گر جمال دوست نبود، با خیالش هم خوشم
خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست
کافرا، مردم شکارا، یک زمان آهسته تر
کاهوی بیچاره را با تیر ترکان تاب نیست
دل کز آن من نشد چندین چه گردد گرد تو
آخر اندر ترکشت یک ناوک پرتاب نیست
گفتی اندر خواب گه گه روی خود بنمایمت
این سخن بیگانه را گو، کآشنا را خواب نیست
تشنه خواهی مردن، ای دل، زان زنخدان باز گرد
کان چه او گر بکاوی خون برآید آب نیست
خسروا، زنار بند اول پس آن گه سجده کن
پیش آن ابرو که بتخانه ست آن، محراب نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
بدان بهانه که حسنی ست بس فراوانت
جفا بکن که هر آن کرده نیست تاوانت
مهی که چاک به دامان جانم افگنده ست
همان مهی ست که طالع شد از گریبانت
کسی که جان به سر یک نظاره خواهند داد
رهاش کن که نگه می کند فراوانت
به نزد تست دلم باژگونه کن که در او
کنی نظاره که چندست داغ پنهانت
نگر که از زنخت چند دل به چاه افتاد
که تا لب است پر از جان چه زنخدانت
درونت در جگر سوخته کشم هر چند
که سر به سر ز نمک ساخته ست یزدانت
به نیم خنده چو صد جان دهی تو خسرو را
به نیم جان چه توان داد مزد دندانت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
همه شب در دلم آن کافر خون خوار می گردد
حریر بسترم در زیر پهلو خار می گردد
سرم را خاک خواهی دیدن اندر کوی او روزی
که دیوانه دلم گرد بلا بسیار می گردد
مشو رنجه به تیر افگندن، ای ترک کمان ابرو
که مسکین صید هم از دیدنت مردار می گردد
نپندارم که هرگز چون گل رویت به دست آرد
صبا کو روز و شب بر گرد هر گلزار می گردد
چرا صد جا نگردد غنچه دل پاره همچون گل؟
که آن سرو روان در دل دمی صد بار می گردد
تو باری باده ده، ای دل، که آنجا مدخلی داری
که مسکین کالبد گرد در و دیوار می گردد
اسیر عشق را معذور دار، ای پندگو، بگذر
که چون ساقی به کار آید خرد بیکار می گردد
ز شهر افغان برآمد، در خرابیها فتم اکنون
که از فریاد من دلهای خلق افگار می گردد
چه غم او را که در هر شهر رسوا می شود خسرو
ببین تا چند سگ چون او به هر بازار می گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
اگر آن جادوی خونخواره نرگس در فسون آرد
با آسوده را کز دست بیخوابی زبون آرد
مرا باری برآمد جان ازین جان درون مانده
کسی باشد که دل بشکافد و او را برون آرد
گله از باد می کردم که نارد زو به جز گردی
به دیده آرزومندم که آن دولت کنون آرد
ز بس دلها که ماند آویخته در زلف مشکینش
گهی زو بوی مشک آرد صبا، گه بوی خون آرد
مرا گویند سودا و جنون آرد رخ نیکو
به جان درمانده ام، ای کاش، سودا و جنون آرد
ز بهر آزمودن را چنان دیدم، سزد آن دم
مبادا هیچ دشمن را دل اندر آزمون آرد
نمودی سیرم و کشتی، ولی از تشنگی مرده
به یکبار آنچنان بد شربتی را تاب چون آرد
به جای جوی شیر از چشم خسرو جوی خون آید
چو فرهاد ار ز خانه رو به کوه بیستون آرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چشمم همه روز خون تراود
من دانم و دل که چون تراود
نتراوم پیش هیچ مردم
کز مردم دیده خون تراود
دل گر ز تو لخته شد محال است
کاین حال به آزمون تراود
با دیده مگوی راز، ای دوست
زیرا که روان برون تراود
من دست بشویم از تو هر چند
لیکن دیده فزون تراود
گر عقل مرا کسی بکاود
دانم که از او جنون تراود
افسون چه کنی به ریش خسرو؟
کاین بیشتر از فسون تراود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
چشمها را گوی کاین ناز و کرشمه کم کنند
ور نه ترسم عالمی را خسته و در هم کنند
هم شکاف جان کنند و هم بسی خون دل آب
شانه و آبی که زلفت را خم اندر خم کنند
مرهم از لبهات می جویم بدین جان فگار
وای بر ریشی که آن را از نمک مرهم کنند
بر درت عشاق خون گریند و رو و مو کنند
چون زنان از گرمی دل شعله ماتم کنند
چشم مشتاقانت از خون بسته گردد نی ز آب
باز نگشاید مگر بازش هم از خونم کنند
بند بر عاشق بدان ماند که باشد بر جگر
ناتوان را زحمت جانی و داغش هم کنند
دم که بر یادش بر آید باز در تن چون رود
وه بدین خواری چگونه یاد آن همدم کنند
ای صبا، آنان که دل سنگ اند، بهر ما بگوی
ما ز غم مردیم دل از بهر ما بی غم کنند
خسروا، جان دوست می داری، ز جانان دم مزن
شاهدان باید که کار شیرمردان کم کنند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
دوش بوی گل مرا از آشنایی یاد داد
جان گریبان پاره کرد و خویش را بر باد داد
ترسم از پرده برون افتم چو گل، کاین باد صبح
زان گلستانها که روزی با تو بودم یاد داد
جز خرابی نامد اندر جانم از بنیاد عشق
گر چه هر دم دیده خون تو درین بنیاد داد
پیش ازین اباد بود این دل که مستی در رسید
وین صلای صوفیان در خانه آباد داد
مشنو، ای حاکم، ز ما دعوی خون بر یار خویش
کشتگان عشقبازی را نشاید داد داد
چون نوازد خوبرو آنگه کشد، خود فتنه بود
ساغر شیری که شیرین بر کف فرهاد داد
من نشسته هر دم و از دیده خون پیش افتدم
بین دل خون گشته خسروا را چه پیش افتاد داد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
دل که با خوبان بدخو آشنایی می کند
شیشه ای با خاره ای زور آزمایی می کند
بنده در کویش که خون خویش می سازد روان
در حساب خویش حسنش را روایی می کند
پختگان دانند کار از خامی پروانه کو؟
پیش شمع از سوزش خود روشنایی می کند
من که با روی توام کاری ست، چون بینم مگو؟
سوی خورشیدی که هر سو خودنمایی می کند
زاهدی کو خو به مسجد کرد و خوبان را ندید
هست نابالغ، ضرورت پارسایی می کند
مست آن ذوقم که شب در کوی خویشم دید زلف
کیست این؟ گفتند درویشی گدایی می کند
چون طمع دارند مشتاقان وفا از نیکوان
حسن چون با نیکوان هم بی وفایی می کند
شعله مشرق که چرخ افروخت، می دانی که چیست؟
بر دل هم صحبتان داغ جدایی می کند
گر نه خسرو از حیات خویشتن سیر آمده ست
از چه با خوبان بدخو آشنایی می کند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
یار ما را دل ز دست عاشقی صد پاره شد
باز عقل از خان و مان خویشتن آواره شد
این دل صد پاره کش پیوندها کردم به صبر
آن همه پیوندهایش بار دیگر پاره شد
پاره پاره گشت سر تا پا دل پر آتشم
از برای سوزش من بین چه آتشپاره شد؟
ماه من، بی تو چو شب تاریک شد چشم رهی
واندر این شب قطره های چشم من سیاره شد
چشم را گفتم که در خوبان مبین، نشنید هیچ
تا گرفتار یکی مردم کش خونخواره شد
دی رهی دید آن پری را و ز سر دیوانه شد
وز سر دیوانگی در پیش آن عیاره شد
دید چون دیوانگی من، بزد بر سینه سنگ
سختی دل بین که بستد سنگ و در نظاره شد
تا به کوه و دشت نفتد همچو فرهاد از غمت
چاره خسرو بکن کز دست تو بیچاره شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
گر نمی بینم دمی در روی او غم می کشد
ور کسی پهلوی او می بینم آن هم می کشد
من به عشق یک نظر می میرم واو با کسان
چون زید مسکین گرفتاری کش این غم می کشد
من ز محرم حیله می پرسم کز این غم چون زیم
وین خود از کشتن بتر کز طعنه محرم می کشد
می کشد از چشم و خوشتر آنکه می گوید که خلق
خود همی میرند، کس را چشم پرنم می کشد؟
ای دل خسته، چه جویی، مرهم از شیرین لبی؟
کو به شوخی دردمندان را به مرهم می کشد
چند پوشم گریه را تا کس نداند راز من؟
بیشتر هر جا مرا این چشم پرنم می کشد
زلف را زین گونه، جانا، هم مده رشته دراز
کو هزاران بسته را در زیر هر خم می کشد
از کرشمه خلق را تا می توانی می کشی
ور کسی از تو رها شد زلف در هم می کشد
خسروا، کی غم خورد، گر تو بمیری در غمش
آنکه صد همچون تو عاشق را به یک دم می کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
دوش در خواب مرا بابت خودکاری بود
بت پرستی را در خدمت بت یاری بود
کفر زلفش به رگ و پوست چنانم در رفت
که از او هر رگ من رشته زناری بود
گفتمش، بود غم مات گهی، آن بدمهر
از برای دل ما نیز بگفت، آری بود
دل گمگشته همی جستم در هر مویش
خنده می کرد به شوخی که دلت باری بود
سرگذشت دل خود گفتم در پیش خیال
محرم راز شب تیره و دیواری بود
زلف بنمودش آلوده به خون، گفت، آری
یادمی آیدم آنجا که گرفتاری بود
می تراوید از چشم ترم اندک اندک
هر کجا در جگر سوخته آزاری بود
شمع بگریست زمانی و زهر سوز بمرد
سوزم از گریه همی مرد که بسیاری بود
هر که خسرو را دید از تو جدا، گفت به درد
وقتی این بلبل شوریده به گلزاری بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
دوش آتش زدی و گریه مرا یاری داد
ناله من همه کو را شغب و زاری داد
چشم دارم که به خواب اجلم خسپاند
خاک کویت که مرا سرمه بیداری داد
مست بگذشتی و شد بیخودیم رهزن عشق
تا که همراه شد و بخت کرا یاری داد
همه شب خلق در آسایش و من در فریاد
روز بد بین که دلم را چه گرفتاری داد؟
یارب، از خون منش هیچ نگیری دامن
گر چه در کشتن من داد جفا کاری داد
عقل کو بر سر من کار نمایی کردی
کارم افتاد، چو بر جان خط بیزاری داد
همه در بار تو بستند دل و خسرو بین
داد عقل و دل و دین، نیز به سر باری داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
هیچ کس از باغ و بر بوی وفایی ندید
در همه بستان خاک مهرگیایی ندید
رسم قلندر خوش است بی سرو پا زیستن
کار جهان را کسی چون سرو پایی ندید
مرد ز عقد کسان در مرادی نیافت
اهل ز نقد خسان کاه ربایی ندید
هم نفسان را خرد بیخت به غربال صدق
در دل ویران شان گنج وفایی ندید
تیرگی حال خویش پیش که روشن کنم؟
چون دلم از دوستان هیچ صفایی ندید
بی غمی از کام دل هیچ نصیبم نداد
شبپره از آفتاب هیچ ضیایی ندید
از چه ادب می کند چرخ مرا، چون ز من
دور گناهی نگفت، دهر خطایی ندید
خواست شکایت کند دل ز جفاهای عشق
همت ما را در آن عقل رضایی ندید
دولتی عقبی، سزاست، گر چو منی را نجست
محرم سلطان، رواست، گر به گدایی ندید
صورت مقصود خویش دیده ندیدی، و لیک
آینه بخت را آه که جایی ندید
سینه خسرو ز غم غنچه صفت خون گرفت
کز چمن روزگار برگ و نوایی ندید