عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۱
بازآمد آن مغنی، با چنگ سازکرده
دروازهٔ بلا را بر عشق باز کرده
بازار یوسفان را از حسن برشکسته
دکان شکران را یک یک فراز کرده
شمشیر درنهاده، سرهای سروران را
وان گاهشان زمعنی، بس سرفراز کرده
خود کشته عاشقان را، در خونشان نشسته
وان گاه بر جنازه‌ی هر یک نماز کرده
آن حلقه‌های زلفت، حلق که راست روزی؟
ای ما برون حلقه گردن دراز کرده
از بس که نوح عشقت، چون نوح نوحه دارد
کشتی جان ما را دریای راز کرده
ای یک ختن شکسته، ای صد ختن نموده
وز نیم غمزه ترکی سیصد طراز کرده
بخت ابد نهاده، پای تو را به رخ بر
کت بنده کمینم، وان گه تو ناز کرده
ای خاک پای نازت، سرهای نازنینان
وز بهر ناز تو حق، شکل نیاز کرده
ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز
گاهم چو زر بریده، گاهم چو گاز کرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۲
ای کهربای عشقت، دل را به خود کشیده
دل رفته، ما پی دل چون بی‌دلان دویده
دزدیده دل ز حسنت، از عشق جامه واری
تا شحنهٔ فراقت دستان دل بریده
از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
نی را ز نالهٔ من در جان شکر دمیده
در سایه‌های عشقت، ای خوش همای عرشی
هر لحظه باز جان‌ها تا عرش برپریده
ای شاد مرغزاری، کان جاست ورد و نسرین
از آب عشق رسته، وین آهوان چریده
دیده ندیده خود را، واکنون ز آینه‌ی تو
هر دیده خویشتن را در آینه بدیده
سرنای دولت تو، ای شمس حق تبریز
گوش رباب جانی برتافته شنیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
برجه ز خواب و بنگر، صبحی دگر دمیده
جویان و پای کوبان از آسمان رسیده
ای جان چرا نشستی؟ وقت می است و مستی
آخر درین کشاکش کس نیست پاکشیده
بهر رضای مستی، برجه، بکوب دستی
دستی، قدح پرستی، پرراوق گزیده
ما را مبین چو مستان، هر چه خورم می است آن
افیون شود مرا نان، مخموری دو دیده
نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت
آن دیده‌اش ندیده، گوشیش ناشنیده
او آب زندگانی می‌داد رایگانی
از قطره قطرهٔ او فردوس بردمیده
از دوست هر چه گفتم، بیرون پوست گفتم
زان سر چه دارد آن جان؟ گفتار دم بریده
با این همه، دهانم گر رشک او نبستی
صد جای آسمان را تو دیدیی‌یی دریده
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را؟
کی داند آفرین را این جان آفریده؟
با این که می نداند، چون جرعه‌یی ستاند
مستی خراب گردد، از خویش وارهیده
تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را؟
بیرون نجسته‌یی تو زین چرخهٔ خمیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله
آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله
افکند در سر من، آنچ از سرم برآرد
نو کرد عشق ما را باده‌ی هزارساله
می گشت دین و کیشم، من مست وقت خویشم
نی نسیه را شناسم، نی بر کسم حواله
من باغ جان بدادم، چرخشت را خریدم
بر جام می نبشتم این بیع را قباله
ای سخرهٔ زمانه برهم بزن تو خانه
کین کاله بیش ارزد، وان گه چگونه کاله
بربند این دهان را، بگشا دهان جان را
بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله
نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد
سرمست خد و خالش کی بنگرد به خاله
جان‌های آسمانی، سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر، پران شده چو ژاله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۶
ای پاک از آب و از گل، پایی درین گلم نه
بی‌دست و دل شدستم، دستی برین دلم نه
من آب تیره گشته، درراه خیره گشته
از ره مرا برون بر، در صدر منزلم نه
کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل
شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه
هر حاصلی که دارم، بی‌حاصلی است بی‌تو
سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه
خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد؟
زان آتشی که داری، بر شمع قابلم نه
چون رشتهٔ تبم من، با صد گره ز زلفت
همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه
از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل
سحری بکن حلالی، در چاه بابلم نه
گفتی الست، زان دم حامل شده‌ست جانم
تعویذ کن بلی را، بر جان حاملم نه
کی باشد آن زمانی، کان ابر را برانی
گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه
ای شمس حق تبریز، ار مقبل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۷
ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته
وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته
صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده
صد زین قدح کشیده، چون عاقلان نشسته
یک ریسمان فکندی، بردیم بر بلندی
من در هوا معلق، وان ریسمان گسسته
از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت
هم پوست بردریده، هم استخوان شکسته
دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک
وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته
ای بندهٔ کمینت، گشته چو آبگینه
بشکسته آبگینه، صد دست و پا بخسته
در حسن شمس تبریز، دزدیده بنگریدم
زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان بجسته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
آن دم که دررباید، باد از رخ تو پرده
زنده شود، بجنبد، هر جا که هست مرده
از جنگ سوی ساز آ، وز ناز و خشم بازآ
ای رخت‌های خود را از رخت ما نورده
ای بخت و بامرادی، کندر صبوح شادی
آن جام کیقبادی، تو داده، ما بخورده
اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران
صافت چگونه باشد، چون جان فزاست درده
تو آفتاب مایی، از کوه اگر برآیی
چه جوش‌ها برآرد، این عالم فسرده
ای دوش لب گشاده، داد نبات داده
خوش وعده‌یی نهاده، ما روزها شمرده
بر باده و بر افیون، عشق تو برفزوده
وز آفتاب و از مه، رویت گرو ببرده
ای شیر هر شکاری، آخر روا نداری
دل را به خرده گیری، سوزیش همچو خرده
گر چه درین جهانم، فتوی نداد جانم
گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده
ای دوست چند گویی، که از چه زردرویی
صفرایی ام، برآرم در شور خویش زرده
کی رغم چشم بد را، آری تو جعد خود را
کین را به تو سپردم، ای دل به ما سپرده
نی با تو اتفاقم، نی صبر در فراقم
ز آسیب این دو حالت، جان می‌شود فشرده
هم تو بگو که گفتت، کالنقش فی الحجر شد
گفتار ما ز دل‌ها، زو می‌شود سترده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
ای از تو من برسته، ای هم توام بخورده
هم در تو می‌گدازم، چون از توام فسرده
گه در کفم فشاری، گه زیر پا به هر غم
زیرا که می نگردد انگور نافشرده
چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی
وان گاه اندک اندک، باز آن طرف ببرده
از روزن تن خود، چون نور بازگردیم
در قرص آفتابی، پاک از گناه و خرده
آن کس که قرص بیند، گوید که گشت زنده
وان کو به روزن آید، گوید فلان بمرده
در جام رنج و شادی، پوشیده اصل ما را
در مغز اصل صافیم، باقی بمانده درده
ای اصل اصل دل‌ها ای شمس حق تبریز
ای صد جگر کبابت، تا چیست قدر گرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۰
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده
دل ناز و باز کرده و دلدار آمده
مه را نگر برآمده مهمان شب شده
دامن کشان ز عالم انوار آمده
خورشید را نگر که شهنشاه اختر است
از بهر عذر گازر غم خوار آمده
منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست
اندر طواف نقطه چو پرگار آمده
آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود
اندر وثاق این دل بیمار آمده
این عشق همچو روح درین خاکدان غریب
مانند مصطفاست به کفار آمده
همچون بهار سوی درختان خشک ما
آن نوبهار حسن به ایثار آمده
پنهان بود بهار ولی در اثر نگر
زو باغ زنده گشته و در کار آمده
جان را اگر نبینی در دلبران نگر
با قد سرو و روی چو گلنار آمده
گر عشق را نبینی در عاشقان نگر
منصوروار شاد سوی دار آمده
در عین مرگ چشمه آب حیات دید
آن چشمه‌یی که مایه دیدار آمده
آمد بهار عشق به بستان جان درآ
بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده
اقرار می‌کنند که حشر و قیامت است
آن مردگان باغ دگربار آمده
ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن
چون‌ بی‌خبر مباش به اخبار آمده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۱
ای صد هزار خرمن‌ها را بسوخته
زین پس مدار خرمن ما را بسوخته
از عشق سنگ خارا بر آهنی زده
برقی بجسته زاهن و خارا بسوخته
از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن
هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته
سرنای این دلم ز تو بنواخت پرده‌یی
هم پرده‌اش دریده و سرنا بسوخته
در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت
تا روز حشر بینی سرما بسوخته
از عالم نه جای ندا کرد عشق تو
هر جان که گوش داشته برجا بسوخته
ای لطف سوزشی که شرار جمال تو
جان را کشیده پیش و به عمدا بسوخته
آن روی سرخ را می احمر دمی بدید
صفرای عشق او می حمرا بسوخته
آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر
سودای تو برآید و صفرا بسوخته
طبعی که لاف زلف مطرا‌ همی‌زدی
از جعد طره تو مطرا بسوخته
در وا شدم به جستن تو جانب فلک
در وا نگشت ماندم دروا بسوخته
کی بینم از شعاع وصال تو آتشی
راه دراز هجر ز پهنا بسوخته
من چون سپند رقص کنان اندرو شده
شعر تر و قصیده غرا بسوخته
اندرفتاده برق به دکان عاشقان
بازار و نقد و ناقد و کالا بسوخته
زر گشته مس جسم ز اکسیر جان چنانک
ز اکسیر مس‌ها را استا بسوخته
ایمان و مؤمنان همه حیران شده ز عشق
زنار پیر راهب ترسا بسوخته
برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده
ابری که پرده گشت ز بالا بسوخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
باده بده ساقیا عشوه و بادم مده
وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده
باده ازان خم مه پرکن و پیشم بنه
گر نگشایم گره هیچ گشادم مده
چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر
باده نخواهم دگر مست فتادم مده
چاکر خنده‌ی توام کشته زنده‌ی توام
گر نه که بنده‌ی توام باده شادم مده
فتنه به شهر توام کشته قهر توام
گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده
صدقه ازان لعل کان بخش برین پرزیان
ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده
از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر
بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده
هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد
صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده
شمس حق نیکنام شد تبریزت مقام
گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۳
ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده
زان که بدادی نخست هیچ جز آنم مده
شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو
جان بهارم ز تو رسم خزانم مده
جان چو تویی‌ بی‌شکی پیش تو جان جانکی
باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده
پردگی و فاش تو آفت او باش تو
جان رهی باش تو جان و روانم مده
دوش بدادی مرا از کف خود باده را
چون که چنینم درآ جز که چنانم مده
غیر شرابی چو زر ای صنم سیم بر
هیچ ندانم دگر زان که ندانم مده
نیست شدم در چمن قفل بران در بزن
هر که بپرسد ز من هیچ نشانم مده
شیر پراکنده‌ام زخم تو را بنده ام
بی‌تو اگر زنده‌ام جز به سگانم مده
زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم
بی‌همگان خوش ترم با همگانم مده
خسرو تبریزیان شمس حق روحیان
پر شده از تو دهان زخم زبانم مده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۴
ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره
تا چه زند زهره از آینه و جندره؟
پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق
ریخته گلگونه‌اش یاوه شده قنجره
پنجره‌یی شد سماع سوی گلستان تو
گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره
آه که این پنجره هست حجابی عظیم
رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره
از شکرینی که هست بهر بخاییدنش
لب همه دندان شده‌ست بر مثل دستره
دست دل خویش را دیدم در خمره‌یی
گفتم خواجه حکیم چیست درین خنبره؟
گفت شراب کسی کو همگی چرخ را
با همه دولاب جان می‌نخرد یک تره
کره گردون تند پیشش پالانی‌یی
بر سر میدان او جان خر باتوبره
ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت
نصرت بر میمنه دولت بر میسره
ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین
هین که رسید آفتاب جانب برج بره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۵
ای همه منزل شده از تو ره‌ بی‌رهه
بی‌قدمی رقص بین‌ بی‌دهنی قهقهه
از سر پستان عشق چون که دمی شیر یافت
قامت سروی گرفت کودکک یک مهه
روی ببینید روی بهر خدا عاشقان
گر چه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه
والله کو یوسف است بشنو از من از آنک
بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه
چون که نماید جمال گوش سوی غیب دار
عرش پر از نعره‌هاست فرش پر از وه وهه
عاشق باشد کمان خاص بتی همچو تیر
هیچ نپرد کمان گر بشود ده زهه
آن که ز تبریز دید یک نظر شمس دین
طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۶
ایا دلی چو صبا ذوق صبح‌ها دیده
ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده؟
گهی به بحر تحیر گهی به دامن کوه
کمر ببسته و در کوه کهربا دیده
ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده
برون ز چرخ و زمین رفته صد سما دیده
چو جوششی و بخاری فتاد در دریا
ز لذت نظرش رست در قفا دیده
چو موج موج درآمیخت چشم با دریا
عجب عجب که همه بحر گشت یا دیده
به پیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس
چنین بود نظر پاک کبریادیده
نه طالب است و نه مطلوب آن که در توحید
صفات طالب و مطلوب را جدا دیده
اله را که شناسد؟ کسی که رست زلا
ز لا که رست بگو؟ عاشق بلادیده
رموز لیس و فی جبتی بدانسته
هزار بار من این جبه را قبا دیده
دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت
تویی حیات من ای دیده خدادیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۷
زهی لواء و علم لا اله الا الله
که زد بر اوج قدم لا اله الا الله
چگونه گرد برآورد شاه موسی وار
ز بحر هست و عدم لا اله الا الله
ستاده‌اند صفات صفا ز خجلت او
به پیش او به قدم لا اله الا الله
یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است
زهی خوشی ستم لا اله الا الله
ز هر طرف که نظر کرد می‌برویاند
هزار باغ ارم لا اله الا الله
ز بحر غم به کناری رسم عجب روزی
ز موج لطف و کرم لا اله الا الله
ندارد از شه من هیچ بوی جان آن کس
که ببینیش تو به غم لا اله الا الله
چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز
زهی دریغ و ندم لا اله الا الله
برآید از دل و از جان الست شه شنود
هزار بانگ نعم لا اله الا الله
بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین
زهی شفای سقم لا اله الا الله
دلم طواف به تبریز می‌کند محرم
دران حریم حرم لا اله الا الله
زهی خوشی که بگویم که کیست هان بر در؟
بگوید او که منم لا اله الا الله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۸
چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه
ز ذره ذره شنو لا اله الا الله
چه جای ذره؟ که چون آفتاب جان آمد
ز آفتاب ربودند خود قبا و کلاه
ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار
صد آفتاب چو یوسف فروشود در چاه
سری ز خاک برآور که کم ز مور نه‌یی
خبر ببر بر موران ز دشت و خرمنگاه
از آن به دانه پوسیده مور قانع شد
که او ز سنبل سرسبز ما نبود آگاه
بگو به مور بهار است و دست و پا داری
چرا ز گور نسازی به سوی صحرا راه؟
چه جای مور؟ سلیمان درید جامه شوق
مرا مگیر خدا زین مثال‌های تباه
ولی به قد خریدار می‌برند قبا
اگر چه جامه دراز است هست قد کوتاه
بیار قد درازی که تا فروبریم
قبا که پیش درازیش بگسلد زه ماه
خموش کردم ازین پس که از خموشی من
جدا شود حق و باطل چنان که دانه ز کاه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۰
مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته
که شرم بادت ازان زلف‌های آشفته
ازین سپس منم و شب روی و حلقه یار
شب دراز و تب و رازهای ناگفته
برون پرده درند آن بتان و سوزانند
که لطف‌های بتان در شب است بنهفته
به خواب کن همه را طاق شو ازین جفتان
به سوی طاق و رواقش مرو به شب جفته
بدان که خلوت شب بر مثال دریایی‌ست
به قعر بحر بود درهای ناسفته
رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزی
که باشدت عوض حج‌های پذرفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۱
دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده
زهی مبارک و زیبا به فال در دیده
به بوی وصل دو دیده خراب و مست شده‌ست
چگونه باشد یا رب وصال در دیده
چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد
چه زهره دارد گرگ و شکال در دیده
دو دیده را بگشا نور ذوالجلال ببین
ز فر دولت آن خوش خصال در دیده
چو چتر و سنجق آن رشک صد سلیمان دید
گشاد هدهد جان پر و بال در دیده
چو آفتاب جمالش بدیده‌ها درتافت
چه شعله‌هاست ز نور جلال در دیده
چو عقل عقل قنق شد درون خرگه جسم
عقول هیچ ندارد مجال در دیده
دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین
چه باده‌هاست از او مال مال در دیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
عجب دلی که به عشق بت است پیوسته
عجب تر این که بتش پیش او است بنشسته
بمال چشم دلا بهترک ازین بنگر
مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته
دو کف به سوی دعا سوی بحر می‌رانی
نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته؟
خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود
که او لطیف و سبک روح گشت و برجسته
اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش
ازان طلب چو به خود وانگشت شد خسته
میان گلبن دل جان بخسته از خاری
ببین دلا تو ز خاری هزار گل دسته
میان دل چو برآید غبار و طبل و علم
هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته
بیا به شهر عدم درنگر دران مستان
ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته
نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا
وزین بساط فنا هر دو دست خود شسته