عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۹
زمانه تا به کی آخر جفا کند بر من
به آتش غم هجران بسوزدم خرمن
نسیم زلف تو گر بشنوم ز باد صبا
چنان بود که به یعقوب بوی پیراهن
شکسته دل منم از تاب هجر تو زین بیش
دل حزین مرا همچو زلف خود مشکن
نسوخت بر من مسکین دلت نشاید گفت
تو نام دل منهش کان دلیست از آهن
بیا و بر سر و چشم جهان نشین عمری
که رفته ای ز بر من چنانچه جان ز بدن
اگر برم به زبان نام تو ز غایت شوق
هراز بار بشویم به مشک ناب دهن
به آتش غم هجران بسوزدم خرمن
نسیم زلف تو گر بشنوم ز باد صبا
چنان بود که به یعقوب بوی پیراهن
شکسته دل منم از تاب هجر تو زین بیش
دل حزین مرا همچو زلف خود مشکن
نسوخت بر من مسکین دلت نشاید گفت
تو نام دل منهش کان دلیست از آهن
بیا و بر سر و چشم جهان نشین عمری
که رفته ای ز بر من چنانچه جان ز بدن
اگر برم به زبان نام تو ز غایت شوق
هراز بار بشویم به مشک ناب دهن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
آه از ستم زمانه ی دون
کاو کرد مرا جگر پر از خون
از درد فراق آن دلارام
از دیده روان شدست جیحون
قدی چو الف که بود ما را
از تاب فراق کرد چون نون
لیلی صفتا منم ز شوقت
سرگشته به کوه و دشت مجنون
عشق رخت ای بت ستمگر
نتوان که ز دل کنیم بیرون
از دیده نمی رود خیالت
یادم نکنی ز بخت وارون
چشم تو بریخت خون دلها
هردم به هزار مکر و افسون
آب رخ ما ز آتش هجر
کردی تو به خاک راه هامون
بر هر دو جهان تو حاکمی عدل
ما را نرسد چگونه و چون
کاو کرد مرا جگر پر از خون
از درد فراق آن دلارام
از دیده روان شدست جیحون
قدی چو الف که بود ما را
از تاب فراق کرد چون نون
لیلی صفتا منم ز شوقت
سرگشته به کوه و دشت مجنون
عشق رخت ای بت ستمگر
نتوان که ز دل کنیم بیرون
از دیده نمی رود خیالت
یادم نکنی ز بخت وارون
چشم تو بریخت خون دلها
هردم به هزار مکر و افسون
آب رخ ما ز آتش هجر
کردی تو به خاک راه هامون
بر هر دو جهان تو حاکمی عدل
ما را نرسد چگونه و چون
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
هجران آن صنم گلعذار بین
وز خون دیده روی جهان لاله زار بین
کارم ز غم خراب و به دل بار هجر یار
از روزگار سفله مرا کار و بار بین
ای دل چو زلف یار پریشانیت چه سود
از ما مبین تو این همه از روزگار بین
ای باده نوش، مستی شب را مبین دمی
یک لحظه با خود آی و صبوح خمار بین
در فصل نوبهار و همه رنگ مختلف
در بوستان ز صانع پروردگار بین
از آب تلخ و شور که در بحر ممکنست
اندر دل صدف تو دُر شاهوار بین
یارب مبین گناه من و حال آن مپرس
از روی مرحمت به من شرمسار بین
وز خون دیده روی جهان لاله زار بین
کارم ز غم خراب و به دل بار هجر یار
از روزگار سفله مرا کار و بار بین
ای دل چو زلف یار پریشانیت چه سود
از ما مبین تو این همه از روزگار بین
ای باده نوش، مستی شب را مبین دمی
یک لحظه با خود آی و صبوح خمار بین
در فصل نوبهار و همه رنگ مختلف
در بوستان ز صانع پروردگار بین
از آب تلخ و شور که در بحر ممکنست
اندر دل صدف تو دُر شاهوار بین
یارب مبین گناه من و حال آن مپرس
از روی مرحمت به من شرمسار بین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۷
ندارم دل که دل بردارم از تو
اگرچه هست بس آزارم از تو
گل وصلت به دست دیگرانست
نصیب آخر چرا شد خارم از تو
عزیز بس کسی بودم نگارا
کنون چون خاک باری خوارم از تو
بپرس از روی زرد و آه سردم
کنون چون گرم شد بازارم از تو
اگر یاری و دلداری چنین است
برو جانا که من بیزارم از تو
چرا باری نباشد بر درت بار
ولی بر دل بود بس بارم از تو
نهال قامتت خوش در برآمد
بحمدالله که برخوردارم از تو
اگرچه هست بس آزارم از تو
گل وصلت به دست دیگرانست
نصیب آخر چرا شد خارم از تو
عزیز بس کسی بودم نگارا
کنون چون خاک باری خوارم از تو
بپرس از روی زرد و آه سردم
کنون چون گرم شد بازارم از تو
اگر یاری و دلداری چنین است
برو جانا که من بیزارم از تو
چرا باری نباشد بر درت بار
ولی بر دل بود بس بارم از تو
نهال قامتت خوش در برآمد
بحمدالله که برخوردارم از تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۴
ای دل به درد عشق ندارم دوای تو
تا کی کشم بگو من مسکین جفای تو
تا دیده دید قامت و بالای آن نگار
زان رو همیشه هست به جانم بلای تو
تا هست از جهان رمقی و از جهان رگی
بیرون نمی رود ز سر من هوای تو
غایب مشو ز دیده ی معنی دو دیده ام
دل هست مسکن تو و جانم سرای تو
جانا اگر رضای تو بر خون ماست سهل
از جان توان گذشت مقدّم رضای تو
سلطانی جهان به نظر می نیایدم
زیرا که هست از دل و جان او گدای تو
تا کی کشم بگو من مسکین جفای تو
تا دیده دید قامت و بالای آن نگار
زان رو همیشه هست به جانم بلای تو
تا هست از جهان رمقی و از جهان رگی
بیرون نمی رود ز سر من هوای تو
غایب مشو ز دیده ی معنی دو دیده ام
دل هست مسکن تو و جانم سرای تو
جانا اگر رضای تو بر خون ماست سهل
از جان توان گذشت مقدّم رضای تو
سلطانی جهان به نظر می نیایدم
زیرا که هست از دل و جان او گدای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
جانم به لب رسید ز جور و جفای تو
تا کی کشم ملامت هرکس برای تو
چندانکه می کشم ز جفای تو جورها
از دل به در نمی رود ای جان وفای تو
جانا به خون جان منت گر رضا بود
جان را چه وقع ست مقدّم رضای تو
گفتم به دل که ای دل بیچاره چاره چیست
بالای همچو سرو روان شد بلای تو
تا کی کشم ملامت و تا کی برم عنا
کردم جهان و جان به سر ماجرای تو
دل رفت از بر من و جان نیز در خطر
وآنگه بگو که می دهدم خونبهای تو
بیگانه شد ز جان و جهان ای صنم چرا
هرکس که شد ز جمله جهان آشنای تو
آخر تو کیستی و من ذره چیستم
تو پادشاه هر دو جهان من گدای تو
تا کی کشم ملامت هرکس برای تو
چندانکه می کشم ز جفای تو جورها
از دل به در نمی رود ای جان وفای تو
جانا به خون جان منت گر رضا بود
جان را چه وقع ست مقدّم رضای تو
گفتم به دل که ای دل بیچاره چاره چیست
بالای همچو سرو روان شد بلای تو
تا کی کشم ملامت و تا کی برم عنا
کردم جهان و جان به سر ماجرای تو
دل رفت از بر من و جان نیز در خطر
وآنگه بگو که می دهدم خونبهای تو
بیگانه شد ز جان و جهان ای صنم چرا
هرکس که شد ز جمله جهان آشنای تو
آخر تو کیستی و من ذره چیستم
تو پادشاه هر دو جهان من گدای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
ما را شکایتیست ز دست جفای تو
تا کی کشد بگو دل مسکین بلای تو
با آنکه دل ببردی و در پا فکندیش
جان کرده ایم در سر مهر و وفای تو
تا کی جفا و جور کنی بر دلم بگو
از حد برفت ای دل و دین ماجرای تو
ای دیده تا به چند کنی بر دلم ستم
هجران آن نگار دهد هم جزای تو
روزی ز من نپرسی ای سرو راستی
عمریست تا ز جان شده ام مبتلای تو
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
تا کی کشم بتا تو بگو از برای تو
تو پادشاه هر دو جهانی و من گدا
خرّم کسی که در دو جهان شد گدای تو
تا کی کشد بگو دل مسکین بلای تو
با آنکه دل ببردی و در پا فکندیش
جان کرده ایم در سر مهر و وفای تو
تا کی جفا و جور کنی بر دلم بگو
از حد برفت ای دل و دین ماجرای تو
ای دیده تا به چند کنی بر دلم ستم
هجران آن نگار دهد هم جزای تو
روزی ز من نپرسی ای سرو راستی
عمریست تا ز جان شده ام مبتلای تو
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
تا کی کشم بتا تو بگو از برای تو
تو پادشاه هر دو جهانی و من گدا
خرّم کسی که در دو جهان شد گدای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
من ندیدم ای دل سرگشته جز بیداد ازو
می کنم هر لحظه ای صد داد و صد فریاد ازو
جز غم و اندوه ازو حاصل نشد هرگز مرا
ای مسلمانان شبی هرگز نگشتم شاد ازو
جان من در آتش هجران محبوبان بسوخت
بس که در سر هر دمم سودای خام افتاد ازو
بر سر خاک رهم بنشاند و زد آتش به ما
نیست باری این زمان در دست من جز باد ازو
دل جوابم داد گفتا این سخن با دیده گو
ز آنکه می باشد همشیه عشق را بنیاد ازو
چون ز دست دیده و دل من در آب و آتشم
دیده را در خون کنم و آنگه کنم فریاد ازو
آنکه این عیار شهرآشوب با ما می کند
گر مرا عاری بود هرگز نیارم یاد ازو
گشتم از جان بنده ی آن قد و بالا در جهان
زآنکه شد در بوستان سرو چمن آزاد ازو
چون به بستان بگذرد روزی به ناز آن سروناز
از قد افتد بی تکلف قامت شمشاد از او
می کنم هر لحظه ای صد داد و صد فریاد ازو
جز غم و اندوه ازو حاصل نشد هرگز مرا
ای مسلمانان شبی هرگز نگشتم شاد ازو
جان من در آتش هجران محبوبان بسوخت
بس که در سر هر دمم سودای خام افتاد ازو
بر سر خاک رهم بنشاند و زد آتش به ما
نیست باری این زمان در دست من جز باد ازو
دل جوابم داد گفتا این سخن با دیده گو
ز آنکه می باشد همشیه عشق را بنیاد ازو
چون ز دست دیده و دل من در آب و آتشم
دیده را در خون کنم و آنگه کنم فریاد ازو
آنکه این عیار شهرآشوب با ما می کند
گر مرا عاری بود هرگز نیارم یاد ازو
گشتم از جان بنده ی آن قد و بالا در جهان
زآنکه شد در بوستان سرو چمن آزاد ازو
چون به بستان بگذرد روزی به ناز آن سروناز
از قد افتد بی تکلف قامت شمشاد از او
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۷
صبا تو حال دل خسته با نگار بگو
حدیث روز غم ما به غمگسار بگو
اگر ملول نگردد ز من بپرس نهان
و گر بپرسدت از من به آشکار بگو
که بی وصال تو جانم به لب رسید ز غم
بیا به غور دلم رس تو زینهار بگو
بگو که ای بت سیمین عذار سنگین دل
مرا به درگه تو از چه نیست بار بگو
چو روزگار برآشفته ام چرا با ما
به جان رسید دل از جور روزگار بگو
حدیث روز غم ما به غمگسار بگو
اگر ملول نگردد ز من بپرس نهان
و گر بپرسدت از من به آشکار بگو
که بی وصال تو جانم به لب رسید ز غم
بیا به غور دلم رس تو زینهار بگو
بگو که ای بت سیمین عذار سنگین دل
مرا به درگه تو از چه نیست بار بگو
چو روزگار برآشفته ام چرا با ما
به جان رسید دل از جور روزگار بگو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
ای مرا از یاد خود بگذاشته
مهربانی از میان برداشته
این دل مسکین سرگردان ما
از تو چشم مهربانی داشته
دشمنی کردی به جانم دلبرا
او تو را از دوستان پنداشته
با وجود بی وفایی و جفا
تخم مهر دوست در جان کاشته
در جهان عاشقی ای حور زاد
رایت مهر و وفا برداشته
آشنایی از جهان گویی برفت
کاین چنین بیگانه ام انگاشته
در جفا چندان بکوشیدست کاو
جای صلح آن بیوفا نگذاشته
مهربانی از میان برداشته
این دل مسکین سرگردان ما
از تو چشم مهربانی داشته
دشمنی کردی به جانم دلبرا
او تو را از دوستان پنداشته
با وجود بی وفایی و جفا
تخم مهر دوست در جان کاشته
در جهان عاشقی ای حور زاد
رایت مهر و وفا برداشته
آشنایی از جهان گویی برفت
کاین چنین بیگانه ام انگاشته
در جفا چندان بکوشیدست کاو
جای صلح آن بیوفا نگذاشته
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۲
آه از این روزگار گردیده
آه از این کار ناپسندیده
جان رسیدم به لب بگو چه کنم
از جفای تو ای دل و دیده
از جفاهای چرخ بی قانون
خون فشانیم دایم از دیده
ای بسا خار کز غمت خوردیم
یک گل از باغ وصل ناچیده
من ز وصف جمال او گشتم
عاشق روی دوست نادیده
همه چشمی جمال تو طلبند
خوش بود مردم جهان دیده
هیچ دانی بتا که آن بالا
بر دل ما بلاست از دیده
آه از این کار ناپسندیده
جان رسیدم به لب بگو چه کنم
از جفای تو ای دل و دیده
از جفاهای چرخ بی قانون
خون فشانیم دایم از دیده
ای بسا خار کز غمت خوردیم
یک گل از باغ وصل ناچیده
من ز وصف جمال او گشتم
عاشق روی دوست نادیده
همه چشمی جمال تو طلبند
خوش بود مردم جهان دیده
هیچ دانی بتا که آن بالا
بر دل ما بلاست از دیده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۲
یکباره عهد یار فراموش کرده ای
دست مراد با که در آغوش کرده ای
گفتی حدیث خصم نگیری بگوش و من
دیدم به چشم خویش که در گوش کرده ای
ای دل اگر ز دست برفتی غریب نیست
کز آتش فراق تو بس جوش کرده ای
لب را ز یاد آنکه شب و روز و ماه و سال
یادت کند رواست که خاموش کرده ای
حیف آیدم ز جان تو ای جان نازنین
کین جرعه های درد چرا نوش کرده ای
جان جهان که در دو جهان از برای تست
یکباره زین معاینه مدهوش کرده ای
امروز باز جور و جفایش نتیجه بود
انواع وعده ها که شب دوش کرده ای
دست مراد با که در آغوش کرده ای
گفتی حدیث خصم نگیری بگوش و من
دیدم به چشم خویش که در گوش کرده ای
ای دل اگر ز دست برفتی غریب نیست
کز آتش فراق تو بس جوش کرده ای
لب را ز یاد آنکه شب و روز و ماه و سال
یادت کند رواست که خاموش کرده ای
حیف آیدم ز جان تو ای جان نازنین
کین جرعه های درد چرا نوش کرده ای
جان جهان که در دو جهان از برای تست
یکباره زین معاینه مدهوش کرده ای
امروز باز جور و جفایش نتیجه بود
انواع وعده ها که شب دوش کرده ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
تا کی دلا به دام غمش اوفتاده ای
صد داغش از فراق به جانم نهاده ای
تا چند جان به زلف دلاویز بسته ای
تا سیل خون ز دیده روانم گشاده ای
ای ماه مهربان چو سر زلف خویشتن
بردی ز دست ما دل و بر باد داده ای
چون سرو ایستاده ای به لب جوی در چمن
هرگز ز لب تو کام دل ما نداده ای
کی بر منت نظر بود ای یار سنگ دل
مغرور حسن خویشتن و مست باده ای
ما در غمت نشسته به خاک رهیم و تو
مانند سرو بر لب جو ایستاده ای
ای اشک تا به چند بیفتی به خاک راه
گویند در جهان که تو معروف زاده ای
صد داغش از فراق به جانم نهاده ای
تا چند جان به زلف دلاویز بسته ای
تا سیل خون ز دیده روانم گشاده ای
ای ماه مهربان چو سر زلف خویشتن
بردی ز دست ما دل و بر باد داده ای
چون سرو ایستاده ای به لب جوی در چمن
هرگز ز لب تو کام دل ما نداده ای
کی بر منت نظر بود ای یار سنگ دل
مغرور حسن خویشتن و مست باده ای
ما در غمت نشسته به خاک رهیم و تو
مانند سرو بر لب جو ایستاده ای
ای اشک تا به چند بیفتی به خاک راه
گویند در جهان که تو معروف زاده ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۴
جانا چه کرده ایم که از ما بریده ای
بر دست هجر پرده صبرم دریده ای
گر صد ستم کنی تو بدین دل که همچنان
در دل به پیش اهل نظر نور دیده ای
مقصود خاطر من مسکین رضای تست
آری چه غم تو را که به مقصد رسیده ای
ما خاک آن رهیم که بر وی نهی تو پای
گرچه تو سر ز کبر به گردون کشیده ای
در اشتیاق روی تو ای جان نازنین
دل شد رمیده از غم و تو آرمیده ای
در دوستان به چشم جفا می کنی نظر
آری مگر نصیحت دشمن شنیده ای
گر غافلی ز کار جهان جان نازنین
معذور دارمت که جهان را ندیده ای
بر دست هجر پرده صبرم دریده ای
گر صد ستم کنی تو بدین دل که همچنان
در دل به پیش اهل نظر نور دیده ای
مقصود خاطر من مسکین رضای تست
آری چه غم تو را که به مقصد رسیده ای
ما خاک آن رهیم که بر وی نهی تو پای
گرچه تو سر ز کبر به گردون کشیده ای
در اشتیاق روی تو ای جان نازنین
دل شد رمیده از غم و تو آرمیده ای
در دوستان به چشم جفا می کنی نظر
آری مگر نصیحت دشمن شنیده ای
گر غافلی ز کار جهان جان نازنین
معذور دارمت که جهان را ندیده ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۴
ای دل ز شراب عشق مستی
در زلف نگار پای بستی
تا چند نظر ز دور کردن
بیزار شدم ز بت پرستی
ای جان و جهان تو خاطر ما
بسیار به خار جور خستی
دانی که چو زلف عهد یاران
بشکستی و زود باز رستی
با مدّعیان بد سرانجام
بر رغم من ای پسر نشستی
رنجور غم فراق گشتم
تا درد مرا دوا فرستی
بندیش که در جهان چه خواهد
رنجور به غیر تندرستی
فریاد و فغان که نیست ما را
با عشق رخ تو نام هستی
در زلف نگار پای بستی
تا چند نظر ز دور کردن
بیزار شدم ز بت پرستی
ای جان و جهان تو خاطر ما
بسیار به خار جور خستی
دانی که چو زلف عهد یاران
بشکستی و زود باز رستی
با مدّعیان بد سرانجام
بر رغم من ای پسر نشستی
رنجور غم فراق گشتم
تا درد مرا دوا فرستی
بندیش که در جهان چه خواهد
رنجور به غیر تندرستی
فریاد و فغان که نیست ما را
با عشق رخ تو نام هستی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
چه کردم تا زمن دل برگرفتی
به جایم دیگری دلبر گرفتی
چه دیدی از من ای دلدار آخر
که رفتی همدمی دیگر گرفتی
چرا ای نور چشم از خون دیده
رخ چون لاله ام در زر گرفتی
جفا کردی و آنگه بی وفایی
نگارینا دگر با سر گرفتی
دلت چون داد ای دلدار آخر
که جز من دیگری در بر گرفتی
نمی دانم چرا از هر دو رخسار
جهانی را تو در آذر گرفتی
گناهی جز وفاداری ندارم
چرا جانا دل از ما برگرفتی
به جایم دیگری دلبر گرفتی
چه دیدی از من ای دلدار آخر
که رفتی همدمی دیگر گرفتی
چرا ای نور چشم از خون دیده
رخ چون لاله ام در زر گرفتی
جفا کردی و آنگه بی وفایی
نگارینا دگر با سر گرفتی
دلت چون داد ای دلدار آخر
که جز من دیگری در بر گرفتی
نمی دانم چرا از هر دو رخسار
جهانی را تو در آذر گرفتی
گناهی جز وفاداری ندارم
چرا جانا دل از ما برگرفتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۰
گفتم ز جور دوست بگویم حکایتی
نگذاردم وفا که نویسم شکایتی
دردم نمی رسد ز فراقش به آخری
شوقم چه جور دوست ندارد نهایتی
در ملک دل که بود خراب از جفای چرخ
سلطان عشق باز برافراشت رایتی
من منتظر نشسته چه باشد که بنگری
در حال این شکسته به چشم عنایتی
جانم به لب رسید ز دست جفای تو
وقتست اگر کنی دل ما را رعایتی
کار جهان خراب شد از جور روزگار
معلوم کرده ای و نکردی حمایتی
نگذاردم وفا که نویسم شکایتی
دردم نمی رسد ز فراقش به آخری
شوقم چه جور دوست ندارد نهایتی
در ملک دل که بود خراب از جفای چرخ
سلطان عشق باز برافراشت رایتی
من منتظر نشسته چه باشد که بنگری
در حال این شکسته به چشم عنایتی
جانم به لب رسید ز دست جفای تو
وقتست اگر کنی دل ما را رعایتی
کار جهان خراب شد از جور روزگار
معلوم کرده ای و نکردی حمایتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۴
دلا در عشق بازی نیک مردی
چرا از غم چنین با آه و دردی
مگر هجران تو را از پا درآورد
که با چشم پر آب و روی زردی
نه شرطی کرده بودی با من ای دل
که گرد کوی مهرویان نگردی
به قول خود وفا ننمودی آخر
چنینم زار و دشمن کام کردی
به خاک ره نشستم زآتش دل
به هجران آب روی ما ببردی
چو از وصلش نگشتم یک زمان شاد
چرا ما را به دست غم سپردی
نگارینا جهان بی تو نخواهم
که هم دردی و هم درمان دردی
چرا از غم چنین با آه و دردی
مگر هجران تو را از پا درآورد
که با چشم پر آب و روی زردی
نه شرطی کرده بودی با من ای دل
که گرد کوی مهرویان نگردی
به قول خود وفا ننمودی آخر
چنینم زار و دشمن کام کردی
به خاک ره نشستم زآتش دل
به هجران آب روی ما ببردی
چو از وصلش نگشتم یک زمان شاد
چرا ما را به دست غم سپردی
نگارینا جهان بی تو نخواهم
که هم دردی و هم درمان دردی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۷
تا کی ای دیده دل اندر رخ جانان بندی
مدّتی با غم زلف مهی اندر بندی
بس جفا می رود اندر غم هجران بر من
تا کی ای جان ستم و جور به ما بپسندی
نقش رویت نرود هرگزم از دیده جان
تو مگر مهر رخت در دل ما آکندی
آخر ای دیده ی مهجور ستمدیده چرا
در غمش باز سپر بر سر آب افکندی
ای دل خسته تو تا چند ز سودای رخش
در سر زلف دلارام چنین پابندی
ما سهی سرو ندیدیم بدین شیوه گری
ما دگر ماه ندیدیم بدین دلبندی
چون دل و جان و جهان هر سه فدایت کردم
تو چرا یکسره دل را ز وفا برکندی
مدّتی با غم زلف مهی اندر بندی
بس جفا می رود اندر غم هجران بر من
تا کی ای جان ستم و جور به ما بپسندی
نقش رویت نرود هرگزم از دیده جان
تو مگر مهر رخت در دل ما آکندی
آخر ای دیده ی مهجور ستمدیده چرا
در غمش باز سپر بر سر آب افکندی
ای دل خسته تو تا چند ز سودای رخش
در سر زلف دلارام چنین پابندی
ما سهی سرو ندیدیم بدین شیوه گری
ما دگر ماه ندیدیم بدین دلبندی
چون دل و جان و جهان هر سه فدایت کردم
تو چرا یکسره دل را ز وفا برکندی