عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
هردل که جز خیال تو در وی مقام کرد
خلوتسرای خاص ترا وقف عام کرد
تا خون خلق بر لب لعلت حلال شد
آب حیات بر همه عالم حرام کرد
از نوش وصل جان فلک سوختم زرشک
آخر بزهر هجر عجب انتقام کرد
مرغان این چمن همه آزاده خاطرند
سودای سنبل تو مرا مرغ دام کرد
ساقی بپوش جام می از چشم خرقه پوش
کان چشم شور بدنگهی سوی جام کرد
در دور آفتاب جمالت که خلق سوخت
فرخنده طالعی است که صبحی بشام کرد
اهلی که فرق تا قدمش سوختی چو شمع
آخر خیال وصل تو از فکر خام کرد
خلوتسرای خاص ترا وقف عام کرد
تا خون خلق بر لب لعلت حلال شد
آب حیات بر همه عالم حرام کرد
از نوش وصل جان فلک سوختم زرشک
آخر بزهر هجر عجب انتقام کرد
مرغان این چمن همه آزاده خاطرند
سودای سنبل تو مرا مرغ دام کرد
ساقی بپوش جام می از چشم خرقه پوش
کان چشم شور بدنگهی سوی جام کرد
در دور آفتاب جمالت که خلق سوخت
فرخنده طالعی است که صبحی بشام کرد
اهلی که فرق تا قدمش سوختی چو شمع
آخر خیال وصل تو از فکر خام کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
یار شد مست و دل ما بفغان باز آورد
گریه بد مستی ماهم بمیان باز آورد
عاقبت بخت سیاه ستم پیشه چنان کرد که یار
جرم بخشیده مارا بزبان باز آورد
آنچنان زد ره عقل و دل و دین شاهد می
که بصد سال ریاضت نتوان باز آورد
رخت بستم ز درش تا ندرد جامه صبر
آخرم نعره زنان جامه دران باز آورد
ای بسا آهوی آزاد که در قید دلش
هوس دیدن آن دست و کمان باز آورد
هرکه یک جرعه کشید از می لعل لب او
آب حسرت چو صراحی بدهان باز آورد
اهلی گمشده در فکر دهانش صد بار
از جهان رفت و خیالش بجهان باز آورد
گریه بد مستی ماهم بمیان باز آورد
عاقبت بخت سیاه ستم پیشه چنان کرد که یار
جرم بخشیده مارا بزبان باز آورد
آنچنان زد ره عقل و دل و دین شاهد می
که بصد سال ریاضت نتوان باز آورد
رخت بستم ز درش تا ندرد جامه صبر
آخرم نعره زنان جامه دران باز آورد
ای بسا آهوی آزاد که در قید دلش
هوس دیدن آن دست و کمان باز آورد
هرکه یک جرعه کشید از می لعل لب او
آب حسرت چو صراحی بدهان باز آورد
اهلی گمشده در فکر دهانش صد بار
از جهان رفت و خیالش بجهان باز آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گرچه در پای تو ای شمع بسی سوخته اند
همه این سوختگی ها ز من آموخته اند
عاشقان از غم خال تو چو موران حریص
در درون خرمنی از تخم غم اندوخته اند
آتش آه من سوخته دل سهل مبین
که چراغ فلک از آه من افروخته اند
بنده مردم رندم که ببازار جهان
بدو عالم سر یکموی تو نفروخته اند
دیده دل بگشا اهلی و غافل منشین
که حسودان بشکست تو نظر دوخته اند
همه این سوختگی ها ز من آموخته اند
عاشقان از غم خال تو چو موران حریص
در درون خرمنی از تخم غم اندوخته اند
آتش آه من سوخته دل سهل مبین
که چراغ فلک از آه من افروخته اند
بنده مردم رندم که ببازار جهان
بدو عالم سر یکموی تو نفروخته اند
دیده دل بگشا اهلی و غافل منشین
که حسودان بشکست تو نظر دوخته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
گر حسن و دلبری بتو مهپاره داده اند
چشمی بماهم از پی نظاره داده اند
آندم که خورده اند دو لعل تو خون ما
یک جرعه هم بنرگس خونخواره داده اند
ما کشته توایم و ترا از برای ما
این نخل قامت و گل رخساره داده اند
آن ساقیان که باده مقصود میدهند
خون دلی بعاشق بیچاره داده اند
اهلی هلاک نیستی و بی نشانی
کانجا نشانش از دل آواره داده اند
چشمی بماهم از پی نظاره داده اند
آندم که خورده اند دو لعل تو خون ما
یک جرعه هم بنرگس خونخواره داده اند
ما کشته توایم و ترا از برای ما
این نخل قامت و گل رخساره داده اند
آن ساقیان که باده مقصود میدهند
خون دلی بعاشق بیچاره داده اند
اهلی هلاک نیستی و بی نشانی
کانجا نشانش از دل آواره داده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
وصلش نماند و تلخی زهر فراق ماند
وان چاشنی چو شیره جان در مذاق ماند
نیک اختران بر اوج شرف همچو آفتاب
بخت ستاره سوخته در احتراق ماند
من ترک دین گرفتم و یکرنگ بت شدم
زاهد نبود یکدل از آن در نفاق ماند
جان در هوای کوی تو از من برید دل
تا حشر در میان من و جان فراق ماند
شد در حریم وصل جهانی به اتفاق
محروم اهلی از دل بی اتفاق ماند
وان چاشنی چو شیره جان در مذاق ماند
نیک اختران بر اوج شرف همچو آفتاب
بخت ستاره سوخته در احتراق ماند
من ترک دین گرفتم و یکرنگ بت شدم
زاهد نبود یکدل از آن در نفاق ماند
جان در هوای کوی تو از من برید دل
تا حشر در میان من و جان فراق ماند
شد در حریم وصل جهانی به اتفاق
محروم اهلی از دل بی اتفاق ماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
در عرق شد چو رخش ز آتش می تابی خورد
وه که زان روی عرقناک دلم آبی خورد
در خیال خم آن طاق دو ابرو دل من
ای بسا می که بهر گوشه محرابی خورد
چون بپوشم ز کس این قصه که با همچو منی
آفتابی چو تو می در شب مهتابی خورد
فکر روزی چکند کس که دلم آب حیات
از خضر جستی و از خنجر قصابی خورد
کی دل اهلی مسکین بسلامت باشد
زینهمه سنگ ملامت که بهر بابی خورد
وه که زان روی عرقناک دلم آبی خورد
در خیال خم آن طاق دو ابرو دل من
ای بسا می که بهر گوشه محرابی خورد
چون بپوشم ز کس این قصه که با همچو منی
آفتابی چو تو می در شب مهتابی خورد
فکر روزی چکند کس که دلم آب حیات
از خضر جستی و از خنجر قصابی خورد
کی دل اهلی مسکین بسلامت باشد
زینهمه سنگ ملامت که بهر بابی خورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
خوبان دل گرم و نفس سرد چه دانند؟
باروی چو گل قدر رخ زرد چه دانند؟
آسوده دلانی که بخوابند همه شب
سرگشتگی عاشق شبگرد چه دانند؟
گویند حریفان که چرا دل بتو دادم
من دانم و دل مردم بیدرد چه دانند؟
خلقی همه را چشم حسد بر گل وصل است
خاری که بود بر جگر مرد چه دانند؟
اهلی، سخن صومعه بگذار که زهاد
راه و روش میکده پرورد چه دانند؟
باروی چو گل قدر رخ زرد چه دانند؟
آسوده دلانی که بخوابند همه شب
سرگشتگی عاشق شبگرد چه دانند؟
گویند حریفان که چرا دل بتو دادم
من دانم و دل مردم بیدرد چه دانند؟
خلقی همه را چشم حسد بر گل وصل است
خاری که بود بر جگر مرد چه دانند؟
اهلی، سخن صومعه بگذار که زهاد
راه و روش میکده پرورد چه دانند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
در چنگ غمت سخت اسیرم چه توان کرد؟
راضی بهلاکم چه نمیرم چه توان کرد؟
بی زر نتوان دامن یوسف بکف آورد
مسکین من محروم فقیرم چه توان کرد؟
در روز جوانی نزدم صید مرادی
امروز که افتاده و پیرم چه توان کرد؟
گیرم که شفابخش شود لعل تو روزی
آن روز که درمان نپذیرم چه توان کرد؟
هرچند که من کوه غمم در صف عشاق
در چشم رقیب تو حقیرم چه توان کرد؟
گر کار بجان میرسد از جان گذرم هست
وز لعل لبت نیست گریزم چه توان کرد؟
در بند غم او جگرم سوخت چو اهلی
با اینهمه چون پند نگیرم چه توان کرد؟
راضی بهلاکم چه نمیرم چه توان کرد؟
بی زر نتوان دامن یوسف بکف آورد
مسکین من محروم فقیرم چه توان کرد؟
در روز جوانی نزدم صید مرادی
امروز که افتاده و پیرم چه توان کرد؟
گیرم که شفابخش شود لعل تو روزی
آن روز که درمان نپذیرم چه توان کرد؟
هرچند که من کوه غمم در صف عشاق
در چشم رقیب تو حقیرم چه توان کرد؟
گر کار بجان میرسد از جان گذرم هست
وز لعل لبت نیست گریزم چه توان کرد؟
در بند غم او جگرم سوخت چو اهلی
با اینهمه چون پند نگیرم چه توان کرد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
هرکه مست تو نشد جام شرابش ندهند
بخدا گر همه خضرست که آبش ندهند
صورت خوب تو کز دیده ما پنهان است
گنج حسن است نشان جز بخرابش ندهند
وه که این سنگدلان صید جگر تشنه خود
بکشند وز دم آبی به ثوابش ندهند
سخن ناصح ما نیست بجز توبه ز عشق
گر سخن این بود آن به که جوابش ندهند
هر کرا باده دهند از لب خود نوش لبان
جز دل سوخته خویش کبابش ندهند
خلوت تیره اهلی که تو دوزخ شمری
خوش بهشتی است اگر خلق عذابش ندهند
بخدا گر همه خضرست که آبش ندهند
صورت خوب تو کز دیده ما پنهان است
گنج حسن است نشان جز بخرابش ندهند
وه که این سنگدلان صید جگر تشنه خود
بکشند وز دم آبی به ثوابش ندهند
سخن ناصح ما نیست بجز توبه ز عشق
گر سخن این بود آن به که جوابش ندهند
هر کرا باده دهند از لب خود نوش لبان
جز دل سوخته خویش کبابش ندهند
خلوت تیره اهلی که تو دوزخ شمری
خوش بهشتی است اگر خلق عذابش ندهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
تو آفتابی و شوق تو ناتوانم کرد
نمیرسد بتو دستم چه میتوانم کرد
چه همت است ز جانبخشی فلک بر من
که چون تو آفت (جانرا) بلای جانم کرد
ز نرگس تو چگویم که تا سخن کردم
بعشوه کرد نگاهی که از زبانم کرد
ز شوق کعبه مقصود اینقدر رفتم
که خار باد بهاری در استخوانم کرد
اگرچه ریخت فلک خونم از سخن اهلی
خوشم که بر در او خاک آستانم کرد
نمیرسد بتو دستم چه میتوانم کرد
چه همت است ز جانبخشی فلک بر من
که چون تو آفت (جانرا) بلای جانم کرد
ز نرگس تو چگویم که تا سخن کردم
بعشوه کرد نگاهی که از زبانم کرد
ز شوق کعبه مقصود اینقدر رفتم
که خار باد بهاری در استخوانم کرد
اگرچه ریخت فلک خونم از سخن اهلی
خوشم که بر در او خاک آستانم کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
ایکه رخسارت ز روی لاله آب و رنگ برد
دامن پاک تو از آیینه دل زنگ برد
کوهکن در کوه جوی شیر اگر بردی چه شد
چشم خون افشان من صد جوی خون در سنگ برد
کعبه وصلت بپای سعی من بس دور بود
جذبه عشق توام هر لحظه صد فرسنگ برد
او که بود از شیر مردی پارسایی دعویش
تا نگه کرد آهوی چشمت دلش از چنگ برد
ناله دلسوز اهلی را که داند شرح کرد؟
زانکه شد دیوانه هرکس بدین آهنگ کرد
دامن پاک تو از آیینه دل زنگ برد
کوهکن در کوه جوی شیر اگر بردی چه شد
چشم خون افشان من صد جوی خون در سنگ برد
کعبه وصلت بپای سعی من بس دور بود
جذبه عشق توام هر لحظه صد فرسنگ برد
او که بود از شیر مردی پارسایی دعویش
تا نگه کرد آهوی چشمت دلش از چنگ برد
ناله دلسوز اهلی را که داند شرح کرد؟
زانکه شد دیوانه هرکس بدین آهنگ کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
قومی نشسته با تو و می نوش میکنند
قومی برون در سخنی گوش میکنند
من خود هلاک آنکه ز دورت نظر کنم
مردم خیال بوسه و آغوش میکنند
آه و فغان بر آرم از این سنگدل بتان
زین جورها که با من خاموش میکنند
من آن شهید غرقه بخونم که چون مگس
خیل فرشته بر سر من جوش میکنند
حاشا که در بتان نبود شیوه وفا
اهلی منال کز تو فراموش میکنند
قومی برون در سخنی گوش میکنند
من خود هلاک آنکه ز دورت نظر کنم
مردم خیال بوسه و آغوش میکنند
آه و فغان بر آرم از این سنگدل بتان
زین جورها که با من خاموش میکنند
من آن شهید غرقه بخونم که چون مگس
خیل فرشته بر سر من جوش میکنند
حاشا که در بتان نبود شیوه وفا
اهلی منال کز تو فراموش میکنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
شدم هلاک و ز من جز دریغ و درد نماند
بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند
گذشت رقص کنان جان چو کرد از خود یار
بکوی او چه حریفان هرزه گرد نماند
کجا شد از می وصل تو سرخ رویی من
که در خمار غمم غیر روی زرد نماند
برفت گرمی بازار همدمی بر باد
چنانکه در دل من غیر آه سرد نماند
ربود در صف عشاق از آن زلیخا گوی
که در محبت یوسف ز هیچ مرد نماند
بیاد چشم و لبت مست شد چنان اهلی
که چون فرشته در او ذوق خواب و خورد نماند
بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند
گذشت رقص کنان جان چو کرد از خود یار
بکوی او چه حریفان هرزه گرد نماند
کجا شد از می وصل تو سرخ رویی من
که در خمار غمم غیر روی زرد نماند
برفت گرمی بازار همدمی بر باد
چنانکه در دل من غیر آه سرد نماند
ربود در صف عشاق از آن زلیخا گوی
که در محبت یوسف ز هیچ مرد نماند
بیاد چشم و لبت مست شد چنان اهلی
که چون فرشته در او ذوق خواب و خورد نماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
مجنون شوم و وارهم از بوالهوسی چند
باشد که برآرم بفراغت نفسی چند
مردن به ازین زندگی تلخ که بینم
بر شکر عیسی نفسان خرمگسی چند
باشد که نسیمی وزد از جانب لیلی
تا از ره مجنون ببرد خار و خسی چند
هرگز دم وارستگی از کس نشنیدیم
مرغی دو سه دیدیم اسیر قفسی چند
اهلی ز حریفان جهان قطع نظر کن
آدم شو و بگریز ازین هیچکسی چند
باشد که برآرم بفراغت نفسی چند
مردن به ازین زندگی تلخ که بینم
بر شکر عیسی نفسان خرمگسی چند
باشد که نسیمی وزد از جانب لیلی
تا از ره مجنون ببرد خار و خسی چند
هرگز دم وارستگی از کس نشنیدیم
مرغی دو سه دیدیم اسیر قفسی چند
اهلی ز حریفان جهان قطع نظر کن
آدم شو و بگریز ازین هیچکسی چند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
کجا با آن طبیب جان حریفان حال من گویند
که گر باشد مجال او حدیث خویشتن گویند
نسوزد دل بدرد کس مگر اورا که دردی هست
مرا جان سوزد از جایی سخن از کوهکن گویند
کجا سرو آن زبان دارد که گوید چون قد یارم
مگر آن بی زبان را مردم از بالا سخن گویند
برآید خشک لب چون من دهان غنچه گر با او
حدیث آتش انگیز تو ای شیرین دهن گویند
فغان بلبلان اهلی نه بیوجهی بود گویا
که شرح داغ من گلها بمرغان چمن گویند
که گر باشد مجال او حدیث خویشتن گویند
نسوزد دل بدرد کس مگر اورا که دردی هست
مرا جان سوزد از جایی سخن از کوهکن گویند
کجا سرو آن زبان دارد که گوید چون قد یارم
مگر آن بی زبان را مردم از بالا سخن گویند
برآید خشک لب چون من دهان غنچه گر با او
حدیث آتش انگیز تو ای شیرین دهن گویند
فغان بلبلان اهلی نه بیوجهی بود گویا
که شرح داغ من گلها بمرغان چمن گویند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
باز شمعم خانه روشن، کوری اغیار کرد
عاقبت دود چراغ شب نشینان کار کرد
صد هزاران عاشق گل گشت و کس آهی نزد
مدعی از زخم خاری شکوه بسیار کرد
در سر بازار حسنش گل خریداری نیافت
گرچه چندین گل فروشی گل درین بازار کرد
دور ازان لبها نمی خواهم حیات و زندگی
زانکه هجر او مرا از زندگی بیزار کرد
پرده بگشود آن گل و اهلی ز حیرت دم نزد
گرچه با خود همچو بلبل صد سخن تکرار کرد
عاقبت دود چراغ شب نشینان کار کرد
صد هزاران عاشق گل گشت و کس آهی نزد
مدعی از زخم خاری شکوه بسیار کرد
در سر بازار حسنش گل خریداری نیافت
گرچه چندین گل فروشی گل درین بازار کرد
دور ازان لبها نمی خواهم حیات و زندگی
زانکه هجر او مرا از زندگی بیزار کرد
پرده بگشود آن گل و اهلی ز حیرت دم نزد
گرچه با خود همچو بلبل صد سخن تکرار کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
مشنو که بی تو ناله زارم هوس نماند
پر شد جهان ز ناله مجال نفس نماند
کس یک نظر ندید ترا کز تو چون گذشت
او را ز حسرت تو نظر باز پس نماند
تا بر سمند ناز بخوبی بر آمدی
دامن گرفتن تو مرا دسترس نماند
آتش زدم به سینه که مرغ دل مرا
زین بیشتر تحمل قید قفس نماند
اهلی هوس ببوس و کنار تو داشت لیک
جایی رسید که هیچش هوس نماند
پر شد جهان ز ناله مجال نفس نماند
کس یک نظر ندید ترا کز تو چون گذشت
او را ز حسرت تو نظر باز پس نماند
تا بر سمند ناز بخوبی بر آمدی
دامن گرفتن تو مرا دسترس نماند
آتش زدم به سینه که مرغ دل مرا
زین بیشتر تحمل قید قفس نماند
اهلی هوس ببوس و کنار تو داشت لیک
جایی رسید که هیچش هوس نماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
فلک بدور تو طفلی که در وجود آورد
کجا به مسجد و محراب سر فرود آورد
کسی که قبله گهش آن دو طاق ابرو شد
نهاد سر بزمین و ترا سجود آورد
دلم که کرد ز سودای عقل جمله زیان
زیان او همه از عشق رو بسود آورد
تو شاه حسنی و مهمان عاشق درویش
مرنج از آنکه می و نقل دیر و زود آورد
کباب کن دل و خونش تو می برغبت خور
که ناتوان تو در خانه آنچه بود آورد
فغان که مطرب مجلس ز نشتر مضراب
خراش در رگ و جان از خروش عود آورد
مرا چو صورت آیینه روی او اهلی
هزار بار عدم کرد و در وجود آورد
کجا به مسجد و محراب سر فرود آورد
کسی که قبله گهش آن دو طاق ابرو شد
نهاد سر بزمین و ترا سجود آورد
دلم که کرد ز سودای عقل جمله زیان
زیان او همه از عشق رو بسود آورد
تو شاه حسنی و مهمان عاشق درویش
مرنج از آنکه می و نقل دیر و زود آورد
کباب کن دل و خونش تو می برغبت خور
که ناتوان تو در خانه آنچه بود آورد
فغان که مطرب مجلس ز نشتر مضراب
خراش در رگ و جان از خروش عود آورد
مرا چو صورت آیینه روی او اهلی
هزار بار عدم کرد و در وجود آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
دور فلک که جام مرادم نمیدهد
هرگز چو خلق هم دل شادم نمیدهد
من با بتان وفا کنم ایشان جفا کنند
یارب چه شد که عدل تو دادم نمیدهد
پیوند مهر میکنم از بخت خود مدام
با دلبری که هیچ گشادم نمیدهد
میرم بیاد آن لب و وه کاین دل خراب
یک لحظه نگذرد که بیادم نمیدهد
اهلی چو صید یار شوی تشنه لب بمیر
کاین قاتل تو آب به آدم نمیدهد
هرگز چو خلق هم دل شادم نمیدهد
من با بتان وفا کنم ایشان جفا کنند
یارب چه شد که عدل تو دادم نمیدهد
پیوند مهر میکنم از بخت خود مدام
با دلبری که هیچ گشادم نمیدهد
میرم بیاد آن لب و وه کاین دل خراب
یک لحظه نگذرد که بیادم نمیدهد
اهلی چو صید یار شوی تشنه لب بمیر
کاین قاتل تو آب به آدم نمیدهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
عرش و معراج نه در خورد من زار بود
عرش من کرسی و معراج سردار بود
سینه گر زخم تو دوزد سپر طعنه شود
رشته کاین کار کند رشته زنار بود
زین چمن هرچه نه چون لاله درو داغ دلیست
گر همه شاخ گل تازه بود خار بود
آن زمان بر تو وزد بوی گل باغ بهشت
که گل باغ جهان در نظرت خوار بود
مستی و جامه دریدن صفت انسانست
هرکه اینها نکند صورت دیوار بود
جان بخواری کشد از سینه اهلی غم عشق
همچو آن رشته که در خاک گرفتار بود
عرش من کرسی و معراج سردار بود
سینه گر زخم تو دوزد سپر طعنه شود
رشته کاین کار کند رشته زنار بود
زین چمن هرچه نه چون لاله درو داغ دلیست
گر همه شاخ گل تازه بود خار بود
آن زمان بر تو وزد بوی گل باغ بهشت
که گل باغ جهان در نظرت خوار بود
مستی و جامه دریدن صفت انسانست
هرکه اینها نکند صورت دیوار بود
جان بخواری کشد از سینه اهلی غم عشق
همچو آن رشته که در خاک گرفتار بود