عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
کس چون تو نبودست و نخواهد پس ازین بود
در باغ جهان میوه مقصود همین بود
در کعبه و بتخانه در من نگشادند
مارا همه جا بخت بدخویش قرین بود
دل گوشه تنگی است ولی وقف غم تست
تا بود غمت در دل ما گوشه نشین بود
لب بسته ام از شکر و شکایت که رخ تو
هم راحت جان آمد وهم آفت دین بود
از خاک بتان در سر کوی تو چه دیدیم
در هر قدمی بتکده یی زیر زمین بود
تا باد صبا نافه گشا گشت عیان شد
کز زلف تو خون در جگر نافه چنین بود
کر آهوی چشمت نظر از لطف به اهلی
با آنکه سگی همچو رقیبش بکمین بود
در باغ جهان میوه مقصود همین بود
در کعبه و بتخانه در من نگشادند
مارا همه جا بخت بدخویش قرین بود
دل گوشه تنگی است ولی وقف غم تست
تا بود غمت در دل ما گوشه نشین بود
لب بسته ام از شکر و شکایت که رخ تو
هم راحت جان آمد وهم آفت دین بود
از خاک بتان در سر کوی تو چه دیدیم
در هر قدمی بتکده یی زیر زمین بود
تا باد صبا نافه گشا گشت عیان شد
کز زلف تو خون در جگر نافه چنین بود
کر آهوی چشمت نظر از لطف به اهلی
با آنکه سگی همچو رقیبش بکمین بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
روزی که ماه ابروی آن شوخ کم نمود
روزی بما گذشت که صد سال غم نمود
در سینه تخم مهر چه حاصل دهد که بخت
از زخم ناخنم همه داس ستم نمود
جان بخشدت سگم چو قدم بر سرم نهد
مارا سگ تو هم قدم و هم کرم نمود
تا یافتیم پایه معراج نیستی
راه هزار ساله بما یک قدم نمود
عشق تو بسته بود ره از شش جهت بخلق
هجرت دلیل ما شد و راه عدم نمود
گر راه کعبه بر دگران میزند صنم
اهلی دلش بکعبه دل آن صنم نمود
روزی بما گذشت که صد سال غم نمود
در سینه تخم مهر چه حاصل دهد که بخت
از زخم ناخنم همه داس ستم نمود
جان بخشدت سگم چو قدم بر سرم نهد
مارا سگ تو هم قدم و هم کرم نمود
تا یافتیم پایه معراج نیستی
راه هزار ساله بما یک قدم نمود
عشق تو بسته بود ره از شش جهت بخلق
هجرت دلیل ما شد و راه عدم نمود
گر راه کعبه بر دگران میزند صنم
اهلی دلش بکعبه دل آن صنم نمود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
بقرار یک نظر دل ز تو چون کنار گیرد
تو مگر بجان در آیی که کسی قرار گیرد
تو چنین بخون عاشق چو می شبانه نوشی
بصباح حشر ترسم که ترا خمار گیرد
بکشی به جورم آنگه بکشی به دار عبرت
بتوهر که عشق ورزد زمن اعتبار گیرد
تو بلطف آب خضری من اگر چه تشنه سوزم
نزنم نفس مبادا که دلت غبار گیرد
مژه را گشاد اهلی ندهد بگریه لیکن
چکند که سیل خون را سر ره بخار گیرد
تو مگر بجان در آیی که کسی قرار گیرد
تو چنین بخون عاشق چو می شبانه نوشی
بصباح حشر ترسم که ترا خمار گیرد
بکشی به جورم آنگه بکشی به دار عبرت
بتوهر که عشق ورزد زمن اعتبار گیرد
تو بلطف آب خضری من اگر چه تشنه سوزم
نزنم نفس مبادا که دلت غبار گیرد
مژه را گشاد اهلی ندهد بگریه لیکن
چکند که سیل خون را سر ره بخار گیرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
امید وصالت فرح جان حزین بود
نومید شد آخر زتو امید نه این بود
با اهل نظر چرخ فلک بر سر کین است
امروز چنین نیست که تا بود چنین بود
در عشق تو رسوای جهان شد بملامت
گر رند خرابات و گر گوشه نشین بود
تیغ تو مرا بست لب از شکر و شکایت
وز درد سر ما همه مقصود همین بود
در زیر زمین کار شهیدان محبت
زاریست همان گونه که در روی زمین بود
المنه لله که کس از راز من و تو
آگاه نشد گر همه جبریل امین بود
محروم شد از صید وصالت دل اهلی
مسکین چکند چشم حسودش بکمین بود
نومید شد آخر زتو امید نه این بود
با اهل نظر چرخ فلک بر سر کین است
امروز چنین نیست که تا بود چنین بود
در عشق تو رسوای جهان شد بملامت
گر رند خرابات و گر گوشه نشین بود
تیغ تو مرا بست لب از شکر و شکایت
وز درد سر ما همه مقصود همین بود
در زیر زمین کار شهیدان محبت
زاریست همان گونه که در روی زمین بود
المنه لله که کس از راز من و تو
آگاه نشد گر همه جبریل امین بود
محروم شد از صید وصالت دل اهلی
مسکین چکند چشم حسودش بکمین بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
عمرم بآه و ناله و فریاد می رود
عمر عزیز من همه بر باد میرود
شیرین نماند و شوری خسرو که ظلم کرد
روز قیامت از دل فرهاد میرود
در هر قدم هزار گرفتار در رهند
وان سرو ناز از همه آزاد میرود
غم نیست گر به بستر مرگم ز هجر او
در این غمم که مدعی ام شاد میرود
یادم کجا کند که اسیران درد او
چندان بود که درد من از یاد میرود
با سیل گریه خانه در آن کوی چون کنم؟
کانجا هزار خانه ز بنیاد میرود
اهلی که شد بآتش آه از جهان برون
از جور دوست باعلم داد میرود
عمر عزیز من همه بر باد میرود
شیرین نماند و شوری خسرو که ظلم کرد
روز قیامت از دل فرهاد میرود
در هر قدم هزار گرفتار در رهند
وان سرو ناز از همه آزاد میرود
غم نیست گر به بستر مرگم ز هجر او
در این غمم که مدعی ام شاد میرود
یادم کجا کند که اسیران درد او
چندان بود که درد من از یاد میرود
با سیل گریه خانه در آن کوی چون کنم؟
کانجا هزار خانه ز بنیاد میرود
اهلی که شد بآتش آه از جهان برون
از جور دوست باعلم داد میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ایکرده چشمت عالمی مست از شراب ناز خود
یک جرعه یی بر ما فشان از نرگس غماز خود
هرگز چه دانی حال من کز حسن و نازت چو نبود
چونکس ندیدی در جهان هرگز نگویم راز خود
از بیم خوی نازکت شبها که افغان میکنم
از جنگ و غوغای سگان کم میکنم آواز خود
هر چند کز دود دلم هر مو زبان حال شد
گر سوزم از غیرت بکس هرگز نگویم راز خود
ای طایر اقبال اگر بر خاک اهلی بگذری
بنشین که مرغ روح او باز آید از پرواز خود
یک جرعه یی بر ما فشان از نرگس غماز خود
هرگز چه دانی حال من کز حسن و نازت چو نبود
چونکس ندیدی در جهان هرگز نگویم راز خود
از بیم خوی نازکت شبها که افغان میکنم
از جنگ و غوغای سگان کم میکنم آواز خود
هر چند کز دود دلم هر مو زبان حال شد
گر سوزم از غیرت بکس هرگز نگویم راز خود
ای طایر اقبال اگر بر خاک اهلی بگذری
بنشین که مرغ روح او باز آید از پرواز خود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
یارم بچوگان باختن چون رو بمیدان مینهد
از هرکه خواهد گوی سر گردن چه چوگان مینهد
چون غنچه دل پر داغ شد از خنده آن نوگلم
یک لطف ظاهر میکند صد داغ پنهان مینهد
ظلمی که چشمش میکند جای هزار افغان بود
مهر خموشی بر لبم آن لعل خندان مینهد
هر چند چشم مست او استاد سحر و غمزه است
بالای استاد ابرویش از غمزه دکان مینهد
گردون که خون عاشقان بیمزد و بیمنت بریخت
خوشباش کاخر خون ما مزدش بدامان مینهد
از چشم ساقی هر طرف مستان بخون غلطیده اند
این فتنه ها خود میکند بر چرخ تاوان مینهد
اهلی چو یاد آمد مرا آهوی چشم آن پری
مجنون صفت جان از تنم رو در بیابان مینهد
از هرکه خواهد گوی سر گردن چه چوگان مینهد
چون غنچه دل پر داغ شد از خنده آن نوگلم
یک لطف ظاهر میکند صد داغ پنهان مینهد
ظلمی که چشمش میکند جای هزار افغان بود
مهر خموشی بر لبم آن لعل خندان مینهد
هر چند چشم مست او استاد سحر و غمزه است
بالای استاد ابرویش از غمزه دکان مینهد
گردون که خون عاشقان بیمزد و بیمنت بریخت
خوشباش کاخر خون ما مزدش بدامان مینهد
از چشم ساقی هر طرف مستان بخون غلطیده اند
این فتنه ها خود میکند بر چرخ تاوان مینهد
اهلی چو یاد آمد مرا آهوی چشم آن پری
مجنون صفت جان از تنم رو در بیابان مینهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
افغان که درد ما بدوا کم نمی شود
تا بیش میشود غم ما کم نمی شود
پاکیزه دل چو آینه یی ای فرشته خوی
زان است کز رخ تو صفا کم نمی شود
آبش مگر ز چشمه خورشید داده اند
سرو ترا که نشو و نما کم نمی شود
از حد مبر جفا که وفایی که با من است
از صد هزار جور و جفا کم نمی شود
تا خود میانه گل و بلبل چه واقع است
کامد شد نسیم صبا کم نمی شود
اهلی نماند (هیچ) ز شاهان جم نشان
اما نشان اهل وفا کم نمی شود
تا بیش میشود غم ما کم نمی شود
پاکیزه دل چو آینه یی ای فرشته خوی
زان است کز رخ تو صفا کم نمی شود
آبش مگر ز چشمه خورشید داده اند
سرو ترا که نشو و نما کم نمی شود
از حد مبر جفا که وفایی که با من است
از صد هزار جور و جفا کم نمی شود
تا خود میانه گل و بلبل چه واقع است
کامد شد نسیم صبا کم نمی شود
اهلی نماند (هیچ) ز شاهان جم نشان
اما نشان اهل وفا کم نمی شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
چو غنچه گرچه لبت مهر بر دهان دارد
ز غمزه نرگس شوخ تو صد زبان دارد
ز بسکه باد برد جان عاشقان ز غمت
نسیم کوی تو پیوسته بوی جان دارد
کمال حسن کند اقتضای بد مهری
گمان مبر که کسی یار مهربان دارد
بسینه دل که طپید از خیال غمزه تو
کبوتری است که شاهین هم آشیان دارد
بکوی عشق زیان هر که میکند سودست
کسیکه سود طمع میکند زیان دارد
نعیم هردو جهان کوثرست و آب حیات
شهید عشق هم این دارد و هم آن دارد
بر آستان تو اهلی است سربلند اما
اگر بعرش رسد سر بر آستان دارد
ز غمزه نرگس شوخ تو صد زبان دارد
ز بسکه باد برد جان عاشقان ز غمت
نسیم کوی تو پیوسته بوی جان دارد
کمال حسن کند اقتضای بد مهری
گمان مبر که کسی یار مهربان دارد
بسینه دل که طپید از خیال غمزه تو
کبوتری است که شاهین هم آشیان دارد
بکوی عشق زیان هر که میکند سودست
کسیکه سود طمع میکند زیان دارد
نعیم هردو جهان کوثرست و آب حیات
شهید عشق هم این دارد و هم آن دارد
بر آستان تو اهلی است سربلند اما
اگر بعرش رسد سر بر آستان دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
چراغ چشم دل آن دلربا بر افروزد
که تا نگاه کنی از حیا بر افروزد
خوش است آتش مجنون و شان خرمن سوز
نه آتشی که ز باد هوا بر افروزد
چو آفتاب وصالت نمی شود طالع
چراغ طالع ما از کجا بر افروزد
رخش ز دیدنم آن آفتاب دل افروخت
چو آشنا نگرد آشنا بر افروزد
فلک چراغ دلم گر نمی کند روشن
به رغم آتش محنت چرا بر افروزد
ز شمع بخت تو اهلی فروغ دل دورست
مگر زعیب چراغی خدا بر افروزد
که تا نگاه کنی از حیا بر افروزد
خوش است آتش مجنون و شان خرمن سوز
نه آتشی که ز باد هوا بر افروزد
چو آفتاب وصالت نمی شود طالع
چراغ طالع ما از کجا بر افروزد
رخش ز دیدنم آن آفتاب دل افروخت
چو آشنا نگرد آشنا بر افروزد
فلک چراغ دلم گر نمی کند روشن
به رغم آتش محنت چرا بر افروزد
ز شمع بخت تو اهلی فروغ دل دورست
مگر زعیب چراغی خدا بر افروزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
بهر خونریز من از خواب صبوی یار شد
ساقیا می ده که بخت خفته ام بیدار شد
یوسف مصری یکی هم از خریداران تست
او نه بهر خود فروشی بر سر بازار شد
کفر زلفت در دلم از بسکه قلاب افکند
خواهم آخر مو کشان در حلقه زنار شد
کس چه میداند چه خون خورد آهوی مشکین نفس
تا گره های دل او نافه تاتار شد
غمزه ات گفتا طبیب درد بیماران منم
نرگس رعنا ز درد این سخن بیمار شد
منکه در خون میطپم با من که خواهد دوست گشت
هر که دید احوال من از دوستی بیزار شد
کار اهلی چند جان کندن بود از دست دل
عاقبت چون کوهکن دست و دلش از کار شد
ساقیا می ده که بخت خفته ام بیدار شد
یوسف مصری یکی هم از خریداران تست
او نه بهر خود فروشی بر سر بازار شد
کفر زلفت در دلم از بسکه قلاب افکند
خواهم آخر مو کشان در حلقه زنار شد
کس چه میداند چه خون خورد آهوی مشکین نفس
تا گره های دل او نافه تاتار شد
غمزه ات گفتا طبیب درد بیماران منم
نرگس رعنا ز درد این سخن بیمار شد
منکه در خون میطپم با من که خواهد دوست گشت
هر که دید احوال من از دوستی بیزار شد
کار اهلی چند جان کندن بود از دست دل
عاقبت چون کوهکن دست و دلش از کار شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
شانه میخواهم که دم زان کاکل پر خم زند
پر زبان تیزست ترسم عالمی برهم زند
چیست دانی نسبت آب خضر با لعل تو
مرده یی کز روح بخشی با مسیحا دم زند
هرکه چون پروانه پیش شمع رویش جان نباخت
بهتر آن باشد که لاف عشقبازی کم زند
آتش عشقت نگیرد در رقیب سک صفت
زانکه این برق بلا در خرمن آدم زند
من بغم شادم چو اهلی گو دلم خرم مباش
نیست عاشق هر که او لاف از دل خرم زند
پر زبان تیزست ترسم عالمی برهم زند
چیست دانی نسبت آب خضر با لعل تو
مرده یی کز روح بخشی با مسیحا دم زند
هرکه چون پروانه پیش شمع رویش جان نباخت
بهتر آن باشد که لاف عشقبازی کم زند
آتش عشقت نگیرد در رقیب سک صفت
زانکه این برق بلا در خرمن آدم زند
من بغم شادم چو اهلی گو دلم خرم مباش
نیست عاشق هر که او لاف از دل خرم زند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
عاشق چو مرغ بسمل پروای سر ندارد
در خون خویش رقصد وز سر خبر ندارد
بنگر بدان غزالی کز ما رمد بشوخی
نبود کسی که از وی خون در جگر ندارد
ناصح مرا بکشتی از دردسر چه حاصل
خوشوقت مرده باری کاین دردسر ندارد
مجنون چو سک مجاور بر آستان لیلی است
گر میزند به سنگش جای دگر ندارد
اهلی ز شور بختی دورست از آن شکر لب
باور مکن که طوطی میل شکر ندارد
در خون خویش رقصد وز سر خبر ندارد
بنگر بدان غزالی کز ما رمد بشوخی
نبود کسی که از وی خون در جگر ندارد
ناصح مرا بکشتی از دردسر چه حاصل
خوشوقت مرده باری کاین دردسر ندارد
مجنون چو سک مجاور بر آستان لیلی است
گر میزند به سنگش جای دگر ندارد
اهلی ز شور بختی دورست از آن شکر لب
باور مکن که طوطی میل شکر ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
تا یوسفش چاکی چو گل در جیب پیراهن نشد
از نکهت پیراهنش چشم پدر روشن نشد
اول زرشک دوستی فرزند آدم کشته شد
تا تیغ غیرت سر نزد کس قابل کشتن نشد
سرو از سجود قامتت سجاده بر آب افکند
کاین طاعتش حاصل کسی بی پاکی دامن نشد
ننهاد گنج دوستی جز در دل ما عشق تو
آری فلک هم بی غرض با اهل دل دشمن نشد
پیدا نشد مغز طرب در استخوان هر گر مرا
تا مرهم پیکان او در استخوان من نشد
نگذاردم غیرت که دم چون غنچه از داغت زنم
زان آتش پنهان من بر هیچکس روشن نشد
از آه اهلی کس نشد واقف ز چاک سینه اش
تا از درونش دود دل بیرون بصد روزن نشد
از نکهت پیراهنش چشم پدر روشن نشد
اول زرشک دوستی فرزند آدم کشته شد
تا تیغ غیرت سر نزد کس قابل کشتن نشد
سرو از سجود قامتت سجاده بر آب افکند
کاین طاعتش حاصل کسی بی پاکی دامن نشد
ننهاد گنج دوستی جز در دل ما عشق تو
آری فلک هم بی غرض با اهل دل دشمن نشد
پیدا نشد مغز طرب در استخوان هر گر مرا
تا مرهم پیکان او در استخوان من نشد
نگذاردم غیرت که دم چون غنچه از داغت زنم
زان آتش پنهان من بر هیچکس روشن نشد
از آه اهلی کس نشد واقف ز چاک سینه اش
تا از درونش دود دل بیرون بصد روزن نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
خوش روزگار وصل که ما را دویی نبود
تا روزگار بود بدین نیکویی نبود
در جان من تو بودی و من در دل توهم
من در تو محو و با تو نشان تویی نبود
خوش آنکه بود داروی درد دل از وصال
زخم فراق و زحمت بی دارویی نبود
بادام وار در تک یک پیرهن دو مغز
بودیم همچو یک تن و ما را دویی نبود
بود از کمان بخت گشاد دل ضعیف
صید مراد دل بقوی بازویی نبود
جادوی فتنه جوی دو چشم ترا نظر
پر فتنه با وجود چنان جادویی نبود
پیوند از آن گسست که با زلف هندویت
سر رشته وفا ز رگ هندویی نبود
اهلی که صید آهوی چشمت بمردمی است
هرگز شکار کس بکمان ابرویی نبود
تا روزگار بود بدین نیکویی نبود
در جان من تو بودی و من در دل توهم
من در تو محو و با تو نشان تویی نبود
خوش آنکه بود داروی درد دل از وصال
زخم فراق و زحمت بی دارویی نبود
بادام وار در تک یک پیرهن دو مغز
بودیم همچو یک تن و ما را دویی نبود
بود از کمان بخت گشاد دل ضعیف
صید مراد دل بقوی بازویی نبود
جادوی فتنه جوی دو چشم ترا نظر
پر فتنه با وجود چنان جادویی نبود
پیوند از آن گسست که با زلف هندویت
سر رشته وفا ز رگ هندویی نبود
اهلی که صید آهوی چشمت بمردمی است
هرگز شکار کس بکمان ابرویی نبود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
خون شد جگر از خنده که آن رشک ملک زد
تا چند توان بر جگر ریش نمک زد
چند از دل آلوده صفا خرج توان کرد
آخر مس قلبم همه عالم به محک زد
دود دل من دامنت ای ماه بگیراد
هر چند که از جور تو آتش به فلک زد
در عشق مجو وصل که از هجر بسوزی
هر کس که دوشش خواست درین نرد دو یک زد
اهلی سفر از خانقهت هست مبارک
چون پیر مغان نعره الله معک زد
تا چند توان بر جگر ریش نمک زد
چند از دل آلوده صفا خرج توان کرد
آخر مس قلبم همه عالم به محک زد
دود دل من دامنت ای ماه بگیراد
هر چند که از جور تو آتش به فلک زد
در عشق مجو وصل که از هجر بسوزی
هر کس که دوشش خواست درین نرد دو یک زد
اهلی سفر از خانقهت هست مبارک
چون پیر مغان نعره الله معک زد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
چو نافه تا جگرم غرق خون نخواهد شد
خیال خال تو از دل برون نخواهد شد
جفا بر اهل محبت ز گردش فلک است
فلک بطالع ما واژگون نخواهد شد
بروزگار شدم بت پرست و توبه ز عشق
بروزگار شود هم کنون نخواهد شد
مباد کز سر کویت روم و گر بروم
بغیر بخت بدم رهنمون نخواهد شد
چو لاله ظاهر حالم بجرعه یی خوش کن
اگر چه مرهم زخم درون نخواهد شد
اگر چه باد فنا بیستون ز جای برد
غبار کوهکن از بیستون نخواهد شد
به زخم هجر نهادیم همچو اهلی دل
طمع ز وصل بریدیم چون نخواهد شد
خیال خال تو از دل برون نخواهد شد
جفا بر اهل محبت ز گردش فلک است
فلک بطالع ما واژگون نخواهد شد
بروزگار شدم بت پرست و توبه ز عشق
بروزگار شود هم کنون نخواهد شد
مباد کز سر کویت روم و گر بروم
بغیر بخت بدم رهنمون نخواهد شد
چو لاله ظاهر حالم بجرعه یی خوش کن
اگر چه مرهم زخم درون نخواهد شد
اگر چه باد فنا بیستون ز جای برد
غبار کوهکن از بیستون نخواهد شد
به زخم هجر نهادیم همچو اهلی دل
طمع ز وصل بریدیم چون نخواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
شوقی دگر امروز دلم سوی تو دارد
گویا کششی از طرف موی تو دارد
دل میبردم سوی تو پیداست که مرغم
آهنگ کمانخانه ابروی تو دارد
از زندگیش دل چو صبا جز رمقی نیست
وین زندگی از جان نه که از بوی تو دارد
بر خاک سر کوی تو خوابد بفراغت
عیشی عجب است اینکه سگ کوی تو دارد
اهلی ز پی مردنش اسباب مهیاست
بازآ که همین آرزوی روی تو دارد
گویا کششی از طرف موی تو دارد
دل میبردم سوی تو پیداست که مرغم
آهنگ کمانخانه ابروی تو دارد
از زندگیش دل چو صبا جز رمقی نیست
وین زندگی از جان نه که از بوی تو دارد
بر خاک سر کوی تو خوابد بفراغت
عیشی عجب است اینکه سگ کوی تو دارد
اهلی ز پی مردنش اسباب مهیاست
بازآ که همین آرزوی روی تو دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
قاصد رسید و بوی خوشی باز میرسد
وین بوی خوش زیار سرافراز میرسد
ای از دو دیده دور چنان در دل منی
کز لب گشودنت بمن آواز میرسد
من زنده ام ببوی تو کز زلف عنبرین
بوی خوشت ز هند به شیراز میرسد
بازآ که گر تو باز نیایی ز اوج ناز
کی مرغ روح را بتو پرواز میرسد
بازآ که نیست صبرم و گر صبر هم بود
ناگاه مرگ خانه برانداز میرسد
کی بو صبا ز غنچه مکتوب ما برد
کاین راز سر بمهر به همراز میرسد
اهلی، ترا ز لعل لب آن مسیح دم
سحر سخن بپایه اعجاز میرسد
وین بوی خوش زیار سرافراز میرسد
ای از دو دیده دور چنان در دل منی
کز لب گشودنت بمن آواز میرسد
من زنده ام ببوی تو کز زلف عنبرین
بوی خوشت ز هند به شیراز میرسد
بازآ که گر تو باز نیایی ز اوج ناز
کی مرغ روح را بتو پرواز میرسد
بازآ که نیست صبرم و گر صبر هم بود
ناگاه مرگ خانه برانداز میرسد
کی بو صبا ز غنچه مکتوب ما برد
کاین راز سر بمهر به همراز میرسد
اهلی، ترا ز لعل لب آن مسیح دم
سحر سخن بپایه اعجاز میرسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
تا یار ز شوخی بکناری ننشیند
دل در بر ما هم بقراری ننشیند
در گوشه میخانه بمستی دلم افتاد
تا مست نیفتد بکناری ننشیند
گر خاک شود چون من آلوده جهانی
بر دامن پاک تو غباری ننشیند
ایکاش چو نایی ندهی وعده که عاشق
در خون همه دم بهر تو باری ننشیند
گر خار غمم رخنه بجان کرد غمی نیست
امید که در پای تو خاری ننشیند
با کار جهان اهلی دیوانه چکارش
سودا زده هر کز پی کاری ننشیند
دل در بر ما هم بقراری ننشیند
در گوشه میخانه بمستی دلم افتاد
تا مست نیفتد بکناری ننشیند
گر خاک شود چون من آلوده جهانی
بر دامن پاک تو غباری ننشیند
ایکاش چو نایی ندهی وعده که عاشق
در خون همه دم بهر تو باری ننشیند
گر خار غمم رخنه بجان کرد غمی نیست
امید که در پای تو خاری ننشیند
با کار جهان اهلی دیوانه چکارش
سودا زده هر کز پی کاری ننشیند