عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
نسیم گل دگران را دماغ تازه کند
مرا چو مرغ چمن درد و داغ تازه کند
چو لاله دامن صحرا گرفته ام بی دوست
که داغ حسرت من گشت باغ تازه کند
فراغت همه کس درد دل برد اما
مراست درددلی کش فراغ تازه کند
تنم شوق همچون چراغ سوزد اشک
چه روغنی است که سوز چراغ تازه کند
دماغ اهلی مسکین بسوزد آتش غم
ببخش جرعه خود تا دماغ تازه کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
گل بیاد عارضت دل را گشادی میدهد
نیست چون روی تو اما از تو یادی میدهد
از تو چون تالم که این جورم نه امروزست و بس
بخت من دایم مرا کافر نهادی میدهد
گر چه بیداد توام از گریه می سوزد ولی
کشته لعل توام کز خنده دادی میدهد
خوش بهشتی نقد دارد در جهان هر کس که یافت
مجلس عیشی که ساغر حور زادی میدهد
اهلی از نرد فلک غافل مشو گر عاقلی
نیست بی مکری گرت نقش مرادی میدهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
زبسکه روزم از آن مه ملال می خیزد
شبم بکشتن خود صد خیال می خیزد
نهال قد بتان جمله فتنه انگیزند
ندانم از چه زمین این نهال می خیزد
بسوز کوکب بخت زبون من ایماه
کزین ستاره مدامم و بال می خیزد
رسید وصل مرا چشم زخم هجر آری
شرار فتنه ز شمع وصال می خیزد
چه گلشنی است جمالت که از عرق دروی
هزار چشمه آب زلال می خیزد
نمیدمید گل و سر و اگر بدانستی
که از قد تو صدش انفعال می خیزد
مگر پیام ترا مرغ جان برد اهلی
که باد صبح بسی خسته حال می خیزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
از خاک رهم عشق بر افلاک برآرد
چون ذره مرا مهر تو از خاک برآرد
تا رفت گل روی تو از گلشن چشمم
مژگان در چشم از خس و خاشاک برآرد
شبها بسر خاک شهیدت نه چراغ است
آهی است که او از جگر چاک برآرد
از آه من آسوده نباشد ملایک
کاین آتش دل دود ز افلاک برآرد
بزدود مه روی تو از صیقل ابرو
هر زنک که آیینه ادراک برآرد
هر خار که آلوده بپای سگت از خون
چشم از مژه اشک فشان پاک برآرد
شد در صدف دیده اهلی در اشکی
هر ژاله که آن روی عرقناک برآرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
آگه از شمع رخش هم عاشقی چون من شود
هر کجا در گیرد آتش سوزاو روشن شود
یارمیباید که باشد، خانه گو ویرانه باش
زانکه گر گلخن بود از روی او گلشن شود
عشقبازان را بدل باری که خوانندش بلا
دانه مهری بود پرورش خرمن شود
شوخ خونخواری که هر کس دید آهی میکشد
آه از آنجانی که آن خونخواره را مسکن شود
گرتنت سوزد چو شمع از عشق اهلی غم مخور
عاشق آزاده کی هرگز اسیر تن شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
سحر چو آه من می پرست میخیزد
بهر که میوزد از خواب مست میخیزد
کسیکه با تو چو یاری نشست و خاست کند
چه جای دل ز سر هر چه هست میخیزد
مگر بسوخت دل زار کز درون دودی
بلند میشود و ناله پست میخیزد
زهی فریب تو ای بت که گر مسلمانی
نشست با تو دمی می پرست میخیزد
مگر به تیغ تو اهلی ز غم رهد ورنه
کرا بغیر تو کاری ز دست میخیزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
سرا پای تنم هر دم ز موج دیده تر گردد
بغرقاب غمم زین بحر یارب زود برگردد
جراحتها که از تیرت مرا در سینه چاک است
بناحق میخراشم دمبدم تا تازه تر گردد
چنین کافتاده ام دور از تو اینم زنده میدارد
که هر جا بنگرم شکل توام پیش نظر گردد
سمند خویش اجولان مده جز پیش مشتاقان
که گر گردی برآید عاشقانرا تاج سر گردد
ترا نادیده عیب اهلی مسکین کند هر کس
بر افکن برقع از عارض که عیب او هنر گردد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
صبا چو جعد سر زلف یار من بگشود
گره ز کار من و روزگار من بگشود
شکفته اند حریفان چو گل ز هر سویی
مگر به خنده دهان نوبهار من بگشود
کمان حسن که زه کرد در جهان روزی
که ناوکی نه به قصد شکار من بگشود
فغان که گوشه چشمی بمن ز ناز نکرد
بتی که نرگس او در کنار من بگشود
بغیر داغ نکویان نیافت بامن هیچ
اجل چو عاقبه الامر بار من بگشود
هزار بوسه توان زد بدست آن نقاش
که چهره یی بقلم چون نگار من بگشود
گذشت یار چو بر خاک تر بتم اهلی
در بهشت بروی مزار من بگشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
هرچند بیخم میکنی، وصلت گرم خرم کند
بازم نهال زندگی پا در زمین محکم کند
شد با من مجنون صفت آهوی چشمت آشنا
این آشنایی آخرم بیگانه از عالم کند
در کعبه کویش دلا از راه نومیدی درآ
گر در حریم حرمتش محرومیت محرم کند
مخمور غمرا دردسر از پند خلق افزون شود
ساقی سر خم برگشا تا درد سرها کم کند
ایغافل از عشق بتان کز خورد و خواب آسوده یی
حیوان صفت می بینمت عشقت مگر آدم کند
زخم دل عشاق را خاک لحد مرهم بود
خاکش بسر هر دل کهاو زخم ترا مرهم کند
ترک دل و جان ای صنم اهلی بعشقت کرده است
او مانده است و ترک دین گر بت تویی آنهم کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
چشم صاحبدل نظر چون بر رخ گل میکند
از جمال گل قیاس حال بلبل میکند
هر که را چون کوهکن لعل لب شیرین هواست
بار کوه غم بیاد او تحمل میکند
عاشقی کز زهره رویان دل بوصل آلوده کرد
گر ملک باشد که عشق او تنزل میکند
در دل پاکان که از روی صفا آیینه است
مدعی نا پاکی خود را تعقل میکند
جز بخاک کوی او اهلی نیارد سر فرو
آسمان بیهوده از وی این تخیل میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
کسی از خار خار جان مجنون کی خبر دارد
مگر هم ناقه لیلی که خاری در جگر دارد
ز زهر چشم او مردم دریغا آب چشم من
چه پروردم بخون دل نهالی کاین ثمر دارد
گرفتم ذره خاکم چرا بر من نمی تابد
چو با ذرات عالم آفتاب من نظر دارد
نیابم مرهمی از کس همه زخم زبان بینم
دلم ریش است و هر کسرا که بینم نیشتر دارد
خراش سینه اهلی ندارد در بلا سودی
به ناخن چون کسی کوه بلا از پیش بردارد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
چه عیب ار خون بگریم چون مرا رندی ز کوی خود
دلم خونست ازین درد و نمیآرم بروی خود
چو راز خود گشایم با تو چندان گریه زور آرد
که یابم صد گره همچو صراحی در گلوی خود
از آن رو اشک حسرت دمبدم در آستین ریزم
که میشویم به آب دیده دست آرزوی خود
گه از رشک و گه از غیرت همی سوزم که چون کاکل
هم آغوشت نمی یابم تن کمتر ز موی خود
ز شوق نامه ات اهلی چو گرد از جای میخیزد
ز هر مرغی که بال افشان همی بیند بسوی خود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
ناقه لیلی که سر در کوه و هامون میکند
در بن هر خار جستجوی مجنون میکند
گوش بر افسانه من خلق را دفع ملال
این حکایتها که من دارم جگر خون میکند
زنده ام من از غم دل پس دلی کو بی غم است
یارب او زندگانی در جهان چون میکند
خار خارم میدهی از رشگ زان دورم که تو
با تو بودن جان من در دل افزون میکند
حال گفتن با تو اهلی را ندارد فایده
حالیا دردی ز دل یکباره بیرون میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
خاک ره خواست سرم یار و چنان خواهد بود
هرچه او بر سر ما خواست همان خواهد بود
جان من رفتی و چون صورت بیجان برهت
چشم من تا بقیامت نگران خواهد بود
میروی سرو من از دیده و جانی که مراست
همچو آب از پیت ای سرو روان خواهد بود
من بشکرانه کنم جان سپر تیر هلاک
گر هلاک من از آن دست و کمان خواهد بود
زخم تیرت طلب آن روز که من خاک شوم
ز استخوانهای سفیدم که نشان خواهد بود
گر بداغ تو روم تا ابد از خاک مرا
لاله وار آتش دل شعله زنان خواهد بود
گرچه خارم گلم از خاک دمد چون به رهت
سر من خاک کف پای سگان خواهد بود
قصه کوته کند و بر دوست فشان جان اهلی
چند گویی که چنین است و چنان خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
بذات حق که مرا تا وجود خواهد بود
سرم بپای بتان در سجود خواهد بود
تو گر زمهر پشیمان شدی مرا باری
همان محبت دیرین که بود خواهد بود
چرا ز دود دل من به تنگ می آیی
چو آتشم زدی البته دود خواهد بود
تو خود بگو که رخ زرد عاشقان تا کی
ز دست سیلی عشقت کبود خواهد بود
زیان دین و دلم نیست غم که در ره دوست
هر آن زیان که شود عین سود خواهد بود
مباش دور ز اهلی که مرگ نزدیک است
وگر چه دیر بود دیر زود خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
لیلی نبودش این نمک شیرین چنین زیبا نشد
خواه از عرب خواه از عجم چون او کسی پیدا نشد
تا وحشت مردم بود الفت نگیرد آن پری
دیوانه از یاران خود بی مصلحت تنها نشد
هرگز نکردی سرو من در مجلسی آهنگ رقص
کز شوق آن بالا و قد صد بیقرار از جا نشد
می جست زیر دامنم بت یافت شیخ از خرقه ام
زینسان که من رسوا شدم هرگز کسی رسوا نشد
اهلی نه صاحبدل بود کو عیب این شیدا کند
کز آرزوی آنپری دل نیست کو شیدا نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
در لعل لبش چاشنی خنده ببینید
در آب حیات آتش سوزنده به بینید
نظاره کنید آینه طلعت او را
تا صورت حال من درمانده به بینید
خونریزی چشم سیه او اگر این است
مشکل که در آفاق کسی زنده به بینید
گر گل بشکست از رخ آنشوخ عجب نیست
گل چیست؟ شکست مه تابنده به بینید
ایشاه وشان دولت خوبی گذران است
یک ره سوی درویش کهن ژنده به بینید
اول نظر از خویش بپوشید چو اهلی
وانگاه در و صورت فرخنده به بینید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
یار از سر کوچه چو مه برآمد
هر گوشه هزار وه برآمد
برخاست قیامتی که در صبح
ماه شب چارده برآمد
سرمست به خانقه گذر کرد
فریاد ز خانقه برآمد
مقصودم از او هلاک خود بود
مقصود بیک نگه برآمد
یعقوب صفت بسوخت اهلی
تا یوسف او زچه برآمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
از سایه خود میرمد دل کز رقیب آزرده شد
سگ داند از پی سایه را صیدی که پیکان خورده شد
گر کوه بشکافد جگر صاحب نظر یابد ز لعل
کز آه سردم سنگ را خون در جگر افسرده شد
بوی بهار و جام می تنها مرا مفلس نکرد
گل هم بسر مستی چو من هر زر که بودش خورده شد
گم بود از خلق آن دهن شد باز پیدا در سخن
شیرینی گفتار او حلوای آن گم کرده شد
چون سوخت دل در هجر او کی بشکفد از بوی وصل
فکری دگر کن ای صبا کان غنچه خود پژمرده شد
اهلی که بود از سوز دل همچون چراغ افروخته
تا ماند دور از شمع خود مسکین عجب دل مرده شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
تا تورا آرزوی همنفسی با من شد
هر کجا همنفسی بود بمن دشمن شد
در علاج دل بیمار که چونشمع بسوخت
سعی بسیار نمودیم و دوا کشتن شد
بسکه اندیشه خالت ز دل من سر زد
آخر این تخم بلا در دل من خرمن شد
خلق را دوش گمان شد که مرا خانه بسوخت
بسکه دود از جگر سوخته بر روزن شد
نیکبختان همه در گلشن مقصود شدند
اهلی سوخته دل بود که در گلخن شد