عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۱
ز اشک همچو شفق بیتو غرق خون شده ام
شکسته تر ز هلالم ببین که چون شده ام
تو خواستی جگرم پاره پاره لاله صفت
بهر صفت که تو میخواستی کنون شده ام
مرا بحلقه مستان زنده دل ره نیست
که من ز دایره زندگی برون شده ام
برون فتاده چو پروانه ام ز صحبت شمع
ز بسکه سوخته از آتش درون شده ام
چو سبزه خشک شدم راز دل نگفتم هیچ
اگرچه جمله زبانم عجب زبون شده ام
دلم ز گریه خون گرچه سوختم باری
شکفته تر ز گل اشک لاله گون شده ام
مرا به گلشن وصل تو جای بایستی
به گلخن از ستم بخت واژگون شده ام
مگو که کوهکنم از ستمکشی اهلی
که من ز بار ستم کوه بیستون شده ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۲
غم چون تو آفتابی ز جهان پسند دارم
من اگر چو ذره پستم نظری بلند دارم
دل ریش من متاعی نبود ولی مکن رد
که من از متاع عالم دل دردمند دارم
بفراق خو گرفتم ز هلاک خود چه باکم
چو بمگر دل نهادم چه غم از گزند دارم
شکرم مده چو طوطی سخنی بگو از آن لب
که من از لب تو مستم چه مذاق قند دارم
چو گلم خجل ندانم که کدام زهر نوشتم
چکنم که صد جراحت من مستمند دارم
ز کمند زلف هر سو چه نهی براه دامم
تو تعب مکش که منهم سر این کمند دارم
نه دل است اینکه دارم بتن ضعیف اهلی
که بتار عنکبوتی مگسی ببند دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
چو چاره از غم خونخواره نمییابم
جز آنکه جان بدهم چاره یی نمی یابم
بهار عمر خزان کردم از غمت ایگل
هنوز فرصت نظاره یی نمی یابم
ز دست جور تو آواره جهان گشتم
ولیک همچو خود آواره یی نمی یابم
هنوز تیره شبم با هزار مشعل آه
شبی که همچو تو مهپاره یی نمی یابم
خوشم بخواری دل با هزار زخم زبان
بسختی دل خود خاره یی نمی یابم
شبم نمیرود از غصه خواب اگر روزی
ملامتی ز ستمکاره یی نمی یابم
بجان دوست که هرگز ز خانقه اهلی
صفای محبت میخواره یی نمی یابم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
من از اول ترا خورشید عالم سوز میدیدم
همه امروز می بینند و من آنروز میدیدم
بیاران مینمود از غمزه چشمت مردمی لیکن
من از آن غمزه در دل ناوک دلدوز میدیدم
ز هجرم تیره بخت اکنون کجا شد آن نکو بختی
که خورشید رخت از طالع فیروز میدیدم
خوشا آنشب نشینیها که در جمع سهی قدان
ترا مجلس نشین چونشمع بزم افروز میدیدم
هم از اول که من گشتم چو اهلی مست چشم تو
نشان جادویی زان چشم سحر آموز میدیدم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۶
تا یافته ام وصل تو در کینه خویشم
مشتاق همان حسرت دیرینه خویشم
گر گوش بروزن پی آواز تو خلقند
من گوش بآواز تو در سینه خویشم
سرمست می وصل تو بودیم همه شب
مخمور غم مستی دوشینه خویشم
از روی و ریا نیست صفای نظر من
من پاکدل از گوهر آیینه خویشم
اهلی بمن از کین حسودان نرسد غم
کاسوده دل از خاطر بی کینه خویشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۸
ز خونم سیر کی گردد که با لعلش نظر دارم
ر چشمم میکشد تا قطره یی خون در جگر دارم
مکن منع از سجود خود مرا ایسرو چندانی
که در راهت رخ زردی نهم بر خاک و بردارم
چو رو در قبله میآرم سجودم بهر آن باشد
که از محراب ابرویت خیالی در نظر دارم
کجایی آفتاب من که شب تا روز در راهت
بجان کندن چراغ دیده در راه سحر دارم
طبیبا حال اگر پرسی که دردم را کنی درمان
برو درد سرم کم ده که من دردی دگر دارم
چو ناصح در زبان آید مرا موی از بدن خیزد
کزان تیغ زبان در دل هزاران نیشتر دارم
نه تنها از خیال زلف او مویی شدم اهلی
که دستی با خیال موی آنهم در کمر دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
در چاره مرهم بدل پاره بماندم
از چاره گری بود که بیچاره بماندم
هر بار امید نظری داشتم این بار
نومید ز دیدار تو یکباره بماندم
جان رخت سفر بست و تو از دیده برفتی
من پشت بدیوار ز نظاره بماندم
آواره شدم از سر کویت من مجنون
کس یاد نکرد از من و آواره بماندم
اهلی همه کس شاد شد از خوان وصالش
محروم من از بخت ستمکاره بماندم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
همدمان رفتند و من از همرهان وامانده ام
میرم از این غم که بی یاران چرا من زنده ام
تاب وصلم نیست ایمه چون زیم در هجر تو
وای بر مردن چو من در زندگی وامانده ام
داغ سودای غمت دیوانه کردم ای پری
زانسبب چونشمع گه در گریه گه در خنده ام
گرچه آزاد جهانم همچو سرو ای ابر لطف
رحمتی فرما که از دست تهی شرمنده ام
همت من در نظر نارد جز آنخورشید رخ
گرچه درویشم نظر جای بلند افکنده ام
نازنینان گر کشندم سر نمی تابم ز حکم
پادشاهانند ایشان من فقیر و بنده ام
زین چمن اهلی مرا دیگر بهیچ امید نیست
زانکه از شاخ بقا چونغنچه دل برکنده ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
در کمال است جمال تو که ما می طلبیم
این زمان فرصت وصلت ز خدا می طلبیم
تو ببتخانه و ما بهر تو در کعبه بذکر
الله الله تو کجا ما ز کجا می طلبیم
ما نه آنیم که رنجیده ز دشنام شویم
بلکه دشنام ترا ما بدعا می طلبیم
گفته یی اهل نظر گنج وصالم طلبند
پس درین عالم ویرانه کرامی طلبیم
همه را زندگی آسایش و ما را مردن
اهلی آسودگی اینست که ما می طلبیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
خوش آنکه همنفس یار خویشتن بودم
رفیق و همدم و همراز و همسخن بودم
خوش آنکه جلوه چو میکرد آفتاب رخش
من آفتاب پرستی چو برهمن بودم
خوش آنکه در چمن حسن آنگل از مستی
همی شکفت و منش بلبل چمن بودم
خوش آنکه لعل لبش چونشکر فشان میشد
من از نشاط چون طوطی شکر شکن بودم
خوش آنکه پیش لبش میگریست شیشه می
که من بخنده چو ساغر از آن دهن بودم
خوش آنکه آن دهنم خاتم سلیمان بود
بر غم خصم من ایمن ز اهرمن بودم
کنون ز نرگس او یک نظر مرا اهلی
امید نیست تو گویی که آن نه من بودم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۰
نه کس ز بهر تو یارم نه یار کس من هم
نه دوست غیر تو دارم کسی نه دشمن هم
طمع بعمر ابد از حیات وصلم بود
کنون ز هجر تو راضی شدم بمردن هم
دریغ کشت جوانی که برق پیری سوخت
برفت خرمی ما بباد و خرمن هم
نشاط گمشده می جویم و نمی یابم
ز عیش مطرب و ساقی و گشت گلشن هم
فغان ز تیره شبی، وه کجا شد آن شبها
که آمدی بدرم مه زبام و روزن هم
جفا کش همه خلقیم و دست ما کوتاه
نمیرسد بگریبان کس بدامن هم
چراغ اهلی دلخسته برفروز از وصل
که جان چو شمع گدازد ز فرقت و تن هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
مشنو که از تو سلسله مو در شکایتیم
دیوانه ایم و با دل خود در حکایتیم
جان بر لبست و منتظر یک اشارتست
موقوف یک نگاه تو ای بیعنایتیم
زین در نمیرویم بمیریم غایتش
بنگر که در مقام وفا تا چه غایتیم
جان از وفا حمایت تیغت خرید باز
تا زنده ایم بنده این یک حمایتیم
با غم خوشیم کز ستم بی نهایتت
در کنج بیکران ز غم بی نهایتیم
در ظلمتی که خضر بامید میرود
ما هم امیدوار ببرق هدایتیم
اهلی طمع بخرمن عالم نمیکنیم
ما خوشه چین خرمن شاه ولایتیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۴
ز رقیب او چه سازم که کند نظر بکین هم
چه رخی گشاده دارد که کند گره جبین هم
ز غم بهشت رویی من خسته را چه دوزخ
جگریست پر ز آتش نفسی است آتشین هم
بکشد هزار عاشق نکشیده تیغ و شاید
که برون چو غنچه نارد سر دست و آستین هم
سگ آهوان چشمت به نیاز صد چو مجنون
نه همین نیازمندان که هزار نازنین هم
چه کنم کجا گریزم ز کمان ابروی او
گر ازین کمان گریزم اجلست در کمین هم
بنشاط و ناز خلقی گل وصل باز چیدند
من و جور باغبانان نه همان گل و همین هم
همه عمر چشم اهلی بجمال یار بازست
نه نظر بر آسمانش نه نگاه بر زمین هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۶
ذره خاکم و در کوی تو گر گم باشم
به که یکذره غبار دل مردم باشم
اینچه مستی است که چونغنچه ببوی تو مرا
چاک گردد دل و در عین تبسم باشم
صاف می گر نبود درد سفالیست بسم
من نه آنم که مقید به تنعم باشم
گر کشندم نکنم ناله که مردن به از آن
کز رقیبان تو در بند ترحم باشم
اهلی از میکده بیرون نروم تا بابد
بلکه گر خاک شوم خشت سر خم باشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۷
چند این دل سودازده را پند بگویم
دیوانه شدم بیهده تا چند بگویم
سوگند دهندم که کنم ترک تو ای بت
کفرست که ترک تو بسوگند بگویم
درد دل دیوانه بدیوانه توان گفت
سودی ندهد گر بخردمند بگویم
هرگز نرود از دل من تلخی حسرت
هر چند کزان لعل شکر خند بگویم
شیرین نشود جز بگزیدن لبم از قند
تا کی بزبان من سخن قند بگویم
هرگز که غم بنده خورد؟ به ز خداوند
آن به که غم خود بخداوند بگویم
اهلی لب او کی دلم از بند گشاید
هرچند که صد نکته دلبند بگویم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۸
بپای سرو تو افتاده ایم و مدهوشیم
بیاد قد تو با سایه ات هم آغوشیم
بدام کس نفتد طایر فلک هرگز
تو صید ما نشوی ما بهر زه میکوشیم
حقوق صحبت دیرینه یاد کن ساقی
که سالهاست که از خاطرت فراموشیم
اگر بحلقه بزمت نه ایم ایشه حسن
بر آستان ز غلامان حلقه در گوشیم
رقیب با تو بگفتار و ما چو شمع از دور
زبان بریده بحسرت نشسته خاموشیم
چنان ز هجر تو ما تشنه هلاک خودیم
که زهر خوشتر از آب حیات مینوشیم
اگر ز عشق کسی عیب ما کند اهلی
مگو خموش که ما عیب خود نمی پوشیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۰
خواهم غبار گردم از کوی او بر آیم
... از کوی او بر آیم
در صحبت حریفان از چشم اشکبارم
طوفان غم برآید چون من ز در درآیم
سوزم ز شوق رویت وز رشک همدمانت
هرچند بیش سوزم پیش تو کمتر آیم
من ذره حقیرم در خاک ره فتادم
ای آفتاب بنگر کز خاک ره برآیم
گوش تو با حریفان من در فغان چو بلبل
باد است پیشت ایگل حرفی که من سرایم
از طعنه حسودان جانم بر آید از تن
هرگاه همچو اهلی سوی تو دلبر آیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۱
اگر تو دور کنی از درم صبور شوم
ولی خدا نگذارد که از تو دور شوم
سرم ز سجده این در چه خوش حضوری یافت
خوش آنکه خاک درت از سر حضور شوم
شبی چو آبحیات از درم درآ ای شمع
که گرچه ظلمت محضم تمام نور شوم
باختیار چرا در رهت نگردم خاک
که در فراق تو خاک از سر سرور شوم
تو بدگمان مشو ایگل که من نه آنمرغم
که گر بخلد روم بیتو صید حور شوم
سگ رقیب تو غافل ز حلم شیران است
مباد آنکه ز غیرت بر او غیور شوم
برغم کج نظران جرعه یی به اهلی بخش
که از شراب تو مست می طهور شوم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۴
خوش آنکه نهی پای بسر منزل خاکم
آبی زنم دیده دهی بر دل خاکم
شادی که برویم دگر از خاک چو سبزه
گر سایه سرو تو شود مایل خاکم
ای بحر کرم باز بیک موج عنایت
برهان ز جگر تشنگی ساحل خاکم
دل مرغ سر بام تو شد من سگ کویت
او قابل عرش آمد و من قابل خاکم
اهلی چو سر از خاک بر آرم بقیامت
جز سبزه حسرت نبود حاصل خاکم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۵
چو یار رخت سفر بست من چکار کنم
وداع عمر کنم یا وداع یار کنم
توییکه میروی از چشم من چنین سرمست
منم که دوری ازین چشم پرخمار کنم
تو اختیار سفر کردی از نظر رفتی
من از غم تو مگر مردن اختیار کنم
من از میانه یاران اگر کنار کنم
تو در میان دلی از تو چون کنار کنم
هنوز با منی و جان ز بیم هجران سوخت
بروز هجر چه با جان بقرار کنم
اگر بکوه بگویم غم تو شیرین لب
چو کوهکن جگر کوه را فکار کنم
ز روزگار جدایی چه پرسی ام اهلی
بروزگار شکایت ز روزگار کنم