عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
سایم همه شب روی خود بر خاک دور از روی تو
باشد شبی ای سیمتن آسایم از پهلوی تو
دورم من و نزدیک تو نتوانم از ضعف آمدن
کاهم ز غم باشد مرا بادی رساند سوی تو
تا بر زبان دیگری نام تو باری نگذرد
غیرت نخواهد تا کنم از خلق جستجوی تو
وقتی پی تسکین دل میدید می کوی ترا
اکنون شود دردم فزون چون بیتو بینم کوی تو
از وحشت تنهاییش اهلی برآید جان ز تن
گر نی بپرسش آیدش گه گه خیال روی تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
از بسکه نازک است چو گل طبع و خوی تو
خورشید ذره ذره درآید بکوی تو
ما مست نکهت تو نه امروز ای گلیم
پیش از شکفتن تو شنیدیم بوی تو
تو آتشی گرت بپرستیم عاقبت
آتش زند بخرمن ما شمع روی تو
ما تشنه چون سکندر و تو چشمه حیات
تا زنده ایم کم نشود آرزوی تو
آن شمع روشنی که چو پروانه مرغ دل
گر آتشش زنی نگریزد ز سوی تو
دیوانه ایم و با سر زلفت به پیچ و تاب
کس درنیافت سلسله مار موی تو
اهلی بجستجوی تو در عالم آمدست
خواهد شد از جهان بهمین جستجوی تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۹
غم نیست کز زهر بلا تلخی کشد مسکین تو
تریاک صد تلخی بود یک خنده شیرین تو
هرچند بیدردی بود غمگین برآید عاقبت
هرکو نشیند ساعتی با عاشق غمگین تو
میرم ز غم ایشمع اگر آیم ببزمت صبحدم
پروانه بینم سوخته افتاده بر بالین تو
کی از فریب عشوه ات چون دیگران گمره شوم
من عاشق دیرینه ام میدانم این آیین تو
اهلی ببوی عافیت چونگل قبای خسروی
خاری بهرسو میخورد از خرقه پشمین تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۰
نازکتر از گل است بسی طبع و خوی تو
آواز چون بلند کند کس بروی تو
یاران حریف جام وصال تو ای گلند
من عندلیب مستم و قانع ببوی تو
ای آب خضر ماهی لب تشنه توام
دریاب اگرنه میکشدم آرزوی تو
کس درنیافت مستی و هشیاری ترا
از چشم فتنه ساز و لب عشوه جوی تو
چون مرغ نیم بسمل از آن میطپم بخاک
کافتد مگر سرم دم آخر بسوی تو
عشقت گسست رشته جان آنچنانکه باز
پیوند زندگی نشود جز بموی تو
اهلی مگر بشربت مرگ از دلت رود
زهری که ریخت هجر بتان در گلوی تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۱
دلش رمیده شد آهو ز چین کاکل او
نهاده رو ببیابان ببوی سنبل او
ز خار خار دلم داغ حسرتست بدست
کسیکه خار نشاند همین بود گل او
صدای تیشه فرهاد ذوق عشق دهد
نه صوت صحبت پرویز و بانگ غلغل او
چرا بهم نزند چشم پیش او نرگس
اگرنه خیره شدش دیده در تامل او
بجای سوزن عیسی بچشم من خارست
گذشته پایه ترک من از توکل او
طبیب من چو مسیحا بمرده جان بخشد
بلاست این که مرا میکشد تغافل او
بسوخت اهلی و از داغ عشق ناله نکرد
صد آفرین خدا باد بر تحمل او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
همچو رخسار تو در عالم گلی بیخار کو
همچو قدت سرونازی نازنین رفتار کو
ای چو گل در پرده ما را قوت صبر از کجا
ور گشایی پرده از رخ طاقت دیدار کو
زاهدان بیخبر منصور را بردار عشق
سنگباران میکنند اما کسی بردار کو
در شب تاریک خورشیدست شمع روی تو
بهر بیداران ولیکن دیده بیدار کو
من که از سودای زلفت کافری دیوانه ام
عارم از زنجیر آید حلقه زناز کو
سرو من گر نسبت قدت به نیشکر کنند
نیشکر را در زبان شیرینی گفتار کو
اهلی از بیداد خوبان چند میگویی سخن
سودت ای بسیار گو زین گفتن بسیار کو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
گرچه به تیغ جفا سینه فکارم از او
تا نرود سر ز دست دست ندارم از او
هرکه نشد غرق خون ره نبرد کز غمش
من بچه باران ترم زیر چه بارم از او
در غم آن نوجوان پیر شدم از وفا
ناوک چشم اینزمان چشم ندارم از او
نرگس مستش که شد ساقی بزم همه
عالمی از وی خوشان من بخمارم از او
مانع وصل حبیب بیخودی اهلی است
یار بمن در میان من بکنارم از او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۴
بسوخت جان مرا اشتیاق خدمت تو
چه کرده ام که جدا مانده ام ز صحبت تو
فراق روی تو کرده است حالم آشفته
مپرس حال که دیوانه ام ز فرقت تو
تو خود دلیل شو ایکوکب سعادت بخش
مگر که باز برم ره بنور طلعت تو
غم غریبی و اندوه روزگار بلاست
ولیک میگذرانم زیمن همت تو
چو غنچه ام گرهی درد دلست و میخواهم
که کار من بگشاید نسیم رحمت تو
بجز نسیم که پیشت گهی گذر دارد
که عرض حاجت ما میکند بحضرت تو
متاب بهر خدا از نیاز اهلی روی
که نیستش غرضی جز دعای دولت تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۵
ای دلم چون پسته از شور نمک بریان تو
سوخت مغز استخوانم پسته خندان تو
من کجا پیدا شوم جاییکه همچون ذره اند
صد هزاران آفتاب از مهر سرگردان تو
عقل و هوش و دین و دل صرف تو کردم ایپسر
گر ترا با جان من کارست آنهم زان تو
میکنم یاد دهانت و آتش لب تشنگی
کی شود تسکین بیاد چشمه حیوان تو
گر شود از خاک ما هر ذره چشم روشنی
سیر نتوان گشتن از نظاره جولان تو
بلبل عرشیست اهلی ایگل از وی رو متاب
چند روزی کاندرین گلشن بود مهمان تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۶
هرگز دلم ملول نگشت از جفای او
تا زنده ام خوشم چو بمیرم فدای او
آن گل نهاده در ره من صد هزار خار
من خار راه رفته بمژگان برای او
از عمر بیوفای خودم در عجب که چون
کرد اینوفا که کشته شدم در وفای او
ما را طواف کعبه چه حاجت که میکده
صد کعبه در طواف در آرد صفای او
عالم خراب گنج زر و رند می پرست
در عالمی که گنج زرست اژدهای او
دانی که مرغ دل همه در اضطراب چیست
در اضطراب آنکه بمیرد بپای او
اهلی در آشنایی و یاری ز جور اوست
بیگانه یی که کس نشود آشنای او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۷
از کفر و دین بری شده ام از برای تو
دنیا و آخرت همه کردم فدای تو
خواهم که خواب مرگ نبندد دو دیده ام
چندانکه چشم خود نگرم زیر پای تو
از خود تهیست لیک چو پر میکند نگه
حیرت برم ز صورت چین در سرای تو
دریوزه نمک ز تو شیرین لبان کنند
ای خسروان ملک ملاحت گدای تو
دانست کز کجاست مرا گریه های زار
در خنده هرکه دید لب جانفزای تو
ای آفتاب همدم هر تیره دل مشو
عیسی دمی است در خور نور و صفای تو
شد حلقه سگان درش جای راستان
اهلی برو که نیست درین حلقه جای تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۸
بنمای آتشین رخ و مست شراب شو
ماییم و پاره جگری گو کباب شو
برخیز اگر هوای صبوحیست ایگلت
حاجت بصبح نیست تو خود آفتاب شو
خود را مده بخواب که دارم حکایتی
بشنو فسانه من و آنگه بخواب شو
یکباره عاشق از در خود همچو سگ مران
گاهی بلطف کوش و گهی بر عتاب شو
یا چشمه حیات بپوش ای خضر ز خلق
یا دستگیر تشنه بیک جرعه آب شو
کشتی باده کشتی نوحست پیش ما
گو سیل غم ببار و جهان گو خراب شو
تا کی عذاب دوزخ هجران کشد کسی
اهلی ببر ز خویش و خلاص از عذاب شو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۰
تو آب خضری و ما تشنه عاشقان از تو
بیا بیا که صبوری نمی توان از تو
بخشم رفتی و گفتی قیامتم بینی
چه زود رنجی و دیر آشنا فغان از تو
مرنج اگر من دلتنگ سینه بشکافم
که حال دل نتوان داشتن نهان از تو
قیامت ارچه بآخر زمان شود پیدا
قیامتی است درین شهر هر زمان از تو
تو کی بخنده گشایی دهن یقین است این
یقین که می کشیش نیست اینگمان از تو
ز غیرتم همه آتش که همچو شمع چرا
گرفته اند مرا خلق بر زبان از تو
مرا بتیغ فلم ساز استخوان و ببین
که چون گداخت مرا مغز استخوان از تو
به مجلسی که تو با گلرخان قدح نوشی
هزار نرگس مستت خونفشان از تو
بتر ز قصه مجنون حکایت لیلی است
که شد فسانه بصد گونه داستان از تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۱
تا کی ز دهانش بود ایدل سخن تو
خاموش که حرفی نجهد از دهن تو
شیرین دهنا، چون همه وصل است ز خسرو
خود را بچه خرسند کند کوهکن تو
تا کفر سر زلف تو باقی بود ای بت
مشکل که مسلمان شود این برهمن تو
بر برگ گل از باد سحر قطره شبنم
سیماب شود گر نگرد سیم تن تو
هیهات که یعقوب رسد سوی تو یوسف
کو باد که بویی برد از پیرهن تو
اهلی کفنت لاله صفت هرکه شکافد
یابد جگر سوخته یی در کفن تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۲
سهل است نقد دین و دل گر صرف شد در کوی تو
زانها که گوید جان من جانها فدای روی تو
در بت پرستی کافرم در عشقبازی کج نظر
گر قبله جانم بود غیر از خم ابروی تو
ای نوغزال مشکبو جانم ز بویت تازه شد
گر زنده اند از جان کسان من زنده ام از بوی تو
هرچند از من میرمد آن آهوی چشم سیه
دزدیده می بیند مرا ای من سگ آهوی تو
خلقی ز حسرت مینهد سر بر سر زانوی خود
یارب که باشد کو نهد سر بر سر زانوی تو
ای آفتاب عاشقان باشد که باری بنگرم
شخص نزار خویشرا چون ماه نو پهلوی تو
اهلی که از عکس رخت روشن بود آیینه اش
نقشی نبندد در دلش جز صورت دلجوی تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۴
بر نقش شیرین کوهکن گریید چشم زار او
باشد کزین خون جگر رنگی برآرد کار او
مردن بسی اسان بود هرچند کز حرمان بود
گر در مذاق جان بود شیرینی گفتار او
آنسرو ما چالاک شد عاشق کشی بی باک شد
خواهد بسی سر خاک شد از جلوه رفتار او
بیروی آنگل پیرهن چندان بگریم در چمن
کاخر دمد از اشک من گل بر سر دیوار او
بازار او گر بنگری صدماه دارد مشتری
گم شد چو یوسف صد پری از گرمی بازار او
بی سرو قد نورسی گلشن بود خار و خسی
جنت نمیخواهد کسی بی نعمت دیدار او
از ابر چشم خونفشان اهلی نماند تشنه جان
ضایع نگردد در جهان حال دل افکار او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۶
مشتی مگسانیم سپند شکر تو
ما را بچه رانند رقیبان ز بر تو
از دیده بدل رفتی و نزدیک هلاکم
بازآ که بسی دور کشید این سفر تو
بفرست بمن بوی خود ای یوسف مصری
کز رشگ عزیزان ندهندم خبر تو
ایکعبه جان روی من از قبله بگردد
گر قبله حاجت بودم غیر در تو
هرچند که من پیرم و تو نخل جوانی
پیش آی که دستی بزنم در کمر تو
خورشید رخا، هستی خود باز ندیدم
تا ذره صفت دور شدم از نظر تو
اهلی چو نماند از غم او در جگرت آب
حیران لب خشکم و این چشم تر تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۷
قدر ارباب وفا نیست بخاک در تو
بیوفایی و وفا قدر ندارد بر تو
گر ز ما جان طلبی از تو نداریم دریغ
جان و سر هر دو فشانیم بخاک در تو
درد می گرچه بزهر غم ما تریاک است
بایدش چاشنیی از لب چون شکر تو
میگذارم همه تن شمع صفت پیش تو لیک
روح می پروردم صحبت جان پرور تو
ای میت شیره جان نقل شرابت چکنم
که کباب جگر من نبود در خور تو
خسروا، گر ندهی جرعه جامی به فقیر
چه سفال می رندان و چه جام زر تو
آفتابی تو و یک ذره ز اهلی تا هست
نیست ممکن که بپوشد نظر از منظر تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۹
بسکه سوزیم چو شمع از هوس محفل او
پهلوی هر که نشینیم بسوزد دل او
جان من مایل آن لاله رخ از داغ دل است
نیست چون شاخ گل از باد هوا مایل او
مشکلی از لبت ای غنچه دهان دارد دل
به یکی خنده شیرین بگشا مشکل او
سگ او خوابگهش کعبه آن کوی بود
بخت بیدار که دارد چو سگ مقبل او
خال ابروی ترا کوکب بختست بلند
کز سعادت شده اوج مه نو منزل او
خالی از داغ دلی لاله صفت کی باشد
عاشق سوخته گل گل ندهد از گل او
غیر حسرت دل اهلی نشدش حاصل هیچ
آه ازین حسرت و وای از دل بیحاصل او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
ای مرا داغی به دل از لعل آتش رنگ تو
بسته راه زندگی بر من دهان تنگ تو
نیمه جانی کز کف خوبان برون آورده ام
چون کنم دیگر که بیرون آورم از چنگ تو
در عتابی با من و آهسته می خندد لبت
وه چه دلجویی بمیرم پیش صلح و جنگ تو
سوختم از شوق تو بر من دلت رحمی نکرد
آه از این بیرحمی و وای از دل چون سنگ تو
بر قد خوبان نظر هر چند اهلی میکند
کس ندارد اعتدال قد شوخ و شنگ تو