عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۰
از رشگ رخت گر دل گل درد نکردی
گل در تب گرم این عرق سرد نکردی
گر عشق خریدار رخ زرد نبودی
اکسیر محبت رخ ما زرد نکردی
ایکاش نم از خون دلم خاک گرفتی
تا گرد تو خیل و سپهت گرد نکردی
گر آهوی چشم تو نبردی دلم از دست
مجنون صفتم از دو جهان فرد نکردی
دورست سگ کوی تو ار مردمی ارنه
شب عربده با عاشق شبگرد نکردی
اهلی سگ مرد ره عشقست بمردی
گر مرد نبودی سخن از مرد نکردی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۱
گلی است عارض ساقی بنازکی کز وی
چو گل که در عرق افتد برون تراود خوی
چو همعنان نتوانم شد از روی خامی
پی سمند ترا گیرم و دوم از پی
چه جای آنکه بنالد دلم ز ناوک تو
که استخوان تنم ناله میکند چون نی
بیار می که بیابان غم رهی دورست
اگر مرا نبرد می نگردد اینره طی
بخون اهلی بیکس که دامنت گیرد
بکش به تیغ جفایش که الضمان علی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۲
ایکه بر بالین طبیب جان بیمار منی
از تو بوی آشنا آید مگر یار منی
گر نگفتم با رقیبانی نگویی غافلم
غیرتم آید که گویم پیش اغیار منی
با حریفان هوسناکت هزاران مرحمت
من که از جان با توام در بند آزار منی
ایکه از روی چو گل یاد آری و خال سیاه
وه تو هم عاشق مگر بر لاله رخسار منی
گرچه چون اهلی نگردم هرگز از وصل تو شاد
زینقدر شادم که میگویم تو دلدار منی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۴
ای یوسف عزیز چه از ما نهان شوی
از ما مپوش رخ که عزیز جهان شوی
ماه تمام من که کمی چون مهت مباد
یارب همیشه پیر شوی و جوان شوی
من پیر روشن آینه ام ای شکر دهن
طوطی سخن شوی چو بمن همزبان شوی
بشنو سخن که حسن قبولی دلست و بس
این نکته گر قبول کنی نکته دان شوی
یوسف شنیده یی که عزیزی بخلق یافت
گر خلق و لطف پیشه کنی بیش از آن شوی
اهلی مگیر گوشه ز ابرو کمان خویش
گر هم ز تیر طعنه بعالم نشان شوی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۵
ما بنده حسنیم و گرفتار نگاهی
عالم بر ما یک جو و فردوس به کاهی
زنهار عنان ادب از کف منه ایشاه
کاینخانه عشقست چه رندی و چه شاهی
زنار پرستی کن و سررشته نگهدار
کز ترک وفا نیست بتر هیچ گناهی
کاریست غم عشق که هرچند برآید
حاصل نشود هیچ بجز ناله و آهی
اهلی که کند دعوی معشوقه پرستی
او را بجز از شاهدومی نیست گواهی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۶
بچنین جمال خوبی که تو گلعذار داری
اگرت فرشته خوانم بخدا که عار داری
من از آن سوی تو آیم که جز از تو کس ندارم
تو از آنگریزی از من که چو من هزار داری
من اگر وفا نمایم همه عمر کارم اینست
تو جفا و جور میکن بوفا چه کار داری
خطت ار چو مشک دم زد تو بروی خود میاور
که بود سیاه بختی که ازو غبار داری
تو چنین که میخرامی چمنی ز حسن و نازی
که قدی چو سرو و رویی چو گل بهار داری
چه شد ار شکار لیلی شده آهویی چو مجنون
تو بوادی محبت صد از این شکار داری
اگر از جفا بسوزد دلم اختیار دارد
دل از آن اوست اهلی تو چه اختیار داری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۷
کی دل سبک باشک جگرگون کند کسی
دریا بقطره قطره تهی چون کند کسی
تو نوبهار حسن نه آنی که دل دهد
کز سینه خار خار تو بیرون کند کسی
تا کی سخن ز چشمه حیوان کند خضر
باوی حدیث آن لب میگون کند کسی
عاشق بوصل یار کجا میرسد مگر
آیین روزگار دگرگون کند کسی
در دیده خواب مردم چشمم ز گریه نیست
چون خواب در میانه جیحون کند کسی
ای همنفس تفحص حالم چه میکنی
خودرا چرا به بیهده محزون کند کسی
انصاف نیست اهلی اگر با چنین غمی
در دور من حکایت مجنون کند کسی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۸
در کوره غم تا نخورم سوزش و تابی
بیرون ندهم همچو گل از گریه گلابی
رحمت بمن ای گنج وفا نیست وگرنه
ویرانه تر از سینه من نیست خرابی
مست تو دل سوخته ماست که هرگز
نشنیده جز از سینه خود بوی کبابی
خون من نومید نریزی که گناه است
وز این گنهت به نبود هیچ ثوابی
اهلی تو چو خود را نشمردی سگ دلدار
اینست که کس برنگرفت از تو حسابی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۹
کاشکی ز اول بمن این کینه داری داشتی
تا دلم در کف عنان اختیاری داشتی
رخ ز من میتابد اکنون وه چه سان یاد آورم
آنکه بر آمد شد من اتنظاری داشتی
شد دلم محروم ازو با آنکه از نزدیکیش
گه خیال بوسه گه میل کناری داشتی
خود چو نقصان آمدی با قدر آنسلطان حسن
گر چو من مسکین گدای خاکساری داشتی
جرم یاران نیست اهلی را گناه از طالع است
ورنه همچون دیگران او نیز یاری داشتی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۰
عاشق بیخانمان گر اختیاری داشتی
بر مراد خاطر خود روزگاری داشتی
قسمت گردون اگر بودی بقانون مراد
عاشق بیچاره هم وصلی زیاری داشتی
عالمی نخجیر بازویار از ایشان بی نیاز
کاشکی باری سگش میل شکاری داشتی
اینهمه غوغای مجنون از غم لیل که بود
کاش ازینسان سرو قدی گلعذاری داشتی
اعتبار یکجوم در کار عالم کس نکرد
ای دریغا کار عالم اعتباری داشتی
عیب رندان میکند کاری ندارد شیخ شهر
کی بما پرداختی گر زانکه کاری داشتی
روی زرد اهلی از مهرت شدی روزی سفید
گر خزان عاشقان روزی بهاری داشتی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۱
بسکه دل در سینه من سوخت داغ دلبری
هر نفس کز دل بر آرم نیست بی خاکستری
آه از آن دلشادی اول که خنجر برکشید
وای از آن نومیدی آخر که ز در بر دیگری
نیست جای کشتگان تیغ تو صحرای حشر
باید از بهر شهیدان تو دیگر محشری
گو مباش اسباب عشرت زانکه مارا بس بود
سینه با صد ناله چنگی، دل پر از خون ساغری
عاقبت اهلی گلی از خار غم خواهد دمید
دردمندی را که از شاخ طرب نبود بری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۲
دگرم ز چشم گریان بهزار دلستانی
چو فرشته میخرامی که چو ماه آسمانی
ز قبای نیلگونت بگمان فتاده خلقی
که مگر به نیل چشمم گذری کنی نهانی
همه روز مهر خوبان ز حسود می نهفتم
تو ولیکن آفتابی ز کسی نهان نمانی
نه تو بودی ای پریرخ که زدی بتیغ خلقی
ز هلاک من چه ترسی بکشم چنانکه دانی
ز فسون چشم مستت که فسانه گشت اهلی
بجهان فتاده فتنه تو چه فتنه جهانی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۳
خواهم شبی بیایی و مهمان من شوی
تا حال من ببینی و حیران من شوی
بیگانگی مکن که دل و جان خویشتن
زان داده ام تو را که دل و جان من شوی
ای گنج حسن و ناز، دل من خراب تست
باشد که آگه از دل ویران من شوی
چون من بریدم از همه، گشتم از آن تو
دارم امید آنکه تو هم زان من شوی
جایی که جا به دیده اهلی نمی کنی
راضی کجا به کلبه احزان من شوی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۷
ایعاشق بی دیده که در عیب منستی
گر ساقی ما را تو به بینی بپرستی
فردا ز تو چون لاله اثر نیست درین باغ
امروز قدح گیر بشکرانه که هستی
چون مرغ چمن چند کنی ناله ز حسرت
بشکن قفس ایمرغ گرفتار که رستی
تا میل تو یوسف نکند سود ندارد
هرچند که جان بر لب و دل بر کف دستی
پیش کرم عشق چو خورشید و چه ذره
محروم از آنی تو که با همت پستی
شادم ز تو ایساقی بدمست که هرگز
جز کاسه عیش من و مجنون نشکستی
زنهار گرانی مکن ایشوخ پریزاد
یک لحظه که با مردم دیوانه نشستی
دیوانه نیم من که شدم بسته آنزلف
دیوانه تویی خواجه کزین سلسله جستی
اهلی ز سگان تو خجل گشت که هرگز
لاغر تر از این صید بفتراک نبستی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۸
اگرچه چشم منی همنشین اغیاری
چو نور دیده گلی در میان صد خاری
نگویم آنکه خریدار یوسفم حاشا
که خودفروش زند لاف این خریداری
هوای صحبت خورشید کم کن ایشبنم
که تاب یکنظر از روی او نمی آری
اگر بصدق روی همچو کوهکن در عشق
نه بیستون که فلک را ز پیش برداری
دلا، بسوز که ننشیند آتشت چونشمع
بیکدو قطره که گاهی ز دیده میباری
تو گر بدیدن خوبان نمیروی از جا
نه آدمی بحقیقت که نقش دیواری
بوصل دوست رسی آنچنانکه دل خواهد
گر اختیار چو اهلی ز دست بگذاری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۹
ایکه بر عاشق نگاه از لطف و احسان میکنی
گوییا بر عاشق خود مردن آسان میکنی
آمدی چونسرو و بستان خانه گلشن ساختی
گر بنوشی ساغری عالم گلستان میکنی
دل بصد جا میرود هرگه ز مجلس میروی
جان من بنشین که دلها را پریشان میکنی
گنج مهرت چون نهادی در دل ما عاقبت
خانه ما بر سر این گنج ویران میکنی
بسکه مژگان درازت میخلد در جان من
تا نگه کردم مرا صد رخنه در جان میکنی
یوسف گمگشته در معنی تویی خود را بیاب
نکته یی گفتم اگر سر در گریبان میکنی
داغ دل چون غنچه اهلی تا بکی پوشی ز خلق
روشنست این نکته بر ما گرچه پنهان میکنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۰
غیرتم در دیده ها چون باد اگر ره داشتی
ذره یی خاکرهش در چشم من نگذاشتی
گرنه بر بالای هم نه طاق بستی این سرای
گرد باد آه من سقفش ز جا برداشتی
گل شکفت از خاکره هرجا سگ او پا نهاد
کاشکی چشم مرا هم خاک راه انگاشتی
گر بخاک پای او بودی فلک را دسترس
چشمه خورشید را صد ره بخاک انباشتی
من ز بختم گل شکفتن چشم او در راه من
گر توانستی بجای سبزه پیکان داشتی
با چنین رویی که پنهان شد ز شرم او ملک
کی شدی خورشید پیدا گر حیایی داشتی
پیش اهلی با چنین رسوایی و شرمندگی
هرکه مجنون را بدیدی عاقلی پنداشتی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۲
نظر ز آن نوغزال ایدل به بیداری تو میپوشی
تو پنداریکه بیداری ولی در خواب خرگوشی
لب عیسی دم جانبخشی اورا خدا دادش
تو باری از حسد ایچشمه حیوان چه میجوشی
من از شیرین لبت ایمه بتلخی میخورم حسرت
تو باری خون تلخ من عجب شیرین همی نوشی
چه سازم با فغان گر روی زرد از دیگران پوشم
برو ای اشک خونین پرده بر کارم چه میپوشی
چو اهلی گر خموشم صد علم زد بر فلک آهم
ز بیداد فغان فریاد میدارم ز خاموشی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۴
گر چو شمعم بکشی زنده بیک خنده کنی
خنده یی کن که رگ مرده من زنده کنی
گر بدین شکل و شمایل گذری بر یوسف
با همه سلطنتش بار دگر بنده کنی
رحمتی کن که برآری چو گل از خاک مرا
چند چون نرگسم از غصه سرافکنده کنی
در میخانه برندان بگشا کعبه بهل
کعبه آنست که غمخواری درمانده کنی
پرده بر اهلی دلسوخته چون لاله مدر
سهل باشد که دلی سوخته شرمنده کنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۶
بردی دلم اگرچه ندارم شکایتی
دل باز ده که با تو بگویم حکایتی
ما بنده توییم چرا بی عنایتی
کس دل به بندگی ننهد بی عنایتی
از درد دل نهایت کارم پدید نیست
درد دل است این که ندارد نهایتی
از آب خضر و آتش موسی غرض تویی
هرکس کند ز قصه حسنت روایتی
جز ما که جان به مهر تو دادیم بی گناه
از جرم دوستی نکشد کس جنایتی
پیش تو در حمایت بخت است هر که هست
هرگز نکرد بخت بد ما حمایتی
اهلی دل از وفای تو و بخت خود بردی
لیکن هنوز میکشدش دل سرایتی