عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
اگر زین پیش بردستم دلی بود
از او هر لحظه پایم در گلی بود
فتد دیوانه از زنجیر و افتاد
به زنجیر تو هر جا عاقلی بود
ز ضعف پیری آسان کرد چشمم
از او در کار دل هر مشکلی بود
نیم آگه ز دل دانم قتیلی
به خون غلطان ز تیغ قاتلی بود
حدیث سرو آزادی شنیدم
چو دیدم از غمت پا در گلی بود
بهای بوسه می خواهد چه بودی
که نقد جان متاع قابلی بود
دلیل سالکان می گشت خضری
طریق عشق را گر منزلی بود
(سحاب) آمد به یاد من چو دیدم
که گردی در قفای محملی بود
از او هر لحظه پایم در گلی بود
فتد دیوانه از زنجیر و افتاد
به زنجیر تو هر جا عاقلی بود
ز ضعف پیری آسان کرد چشمم
از او در کار دل هر مشکلی بود
نیم آگه ز دل دانم قتیلی
به خون غلطان ز تیغ قاتلی بود
حدیث سرو آزادی شنیدم
چو دیدم از غمت پا در گلی بود
بهای بوسه می خواهد چه بودی
که نقد جان متاع قابلی بود
دلیل سالکان می گشت خضری
طریق عشق را گر منزلی بود
(سحاب) آمد به یاد من چو دیدم
که گردی در قفای محملی بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
مرا مشکل گشا تا دل نباشد
ز دل کارم چنین مشکل نباشد
ز شرم قاتلم هر کشته ی را
به محشر شکوه از قاتل نباشد
بگوئید آنکه غافل شد زحالم
ز آه غافلم غافل نباشد
سزد با سرو من پای تذروی
به گل از سر و پا در گل نباشد
ز خط حسنش نشد زایل بگو دل
در این اندیشه ی باطل نباشد
(سحاب) آن را که تخم مهری افشاند
بجز بیحاصلی حاصل نباشد
ز دل کارم چنین مشکل نباشد
ز شرم قاتلم هر کشته ی را
به محشر شکوه از قاتل نباشد
بگوئید آنکه غافل شد زحالم
ز آه غافلم غافل نباشد
سزد با سرو من پای تذروی
به گل از سر و پا در گل نباشد
ز خط حسنش نشد زایل بگو دل
در این اندیشه ی باطل نباشد
(سحاب) آن را که تخم مهری افشاند
بجز بیحاصلی حاصل نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
نتوان شنید وصف رخش را و جان نداد
باید نخست گوش به این داستان نداد
فردا نوید وصل به عشاق داده بود
امشب عبث نبود که مرگم امان نداد
دارد به انتقام کی این دشمنی به من
هرگز ز مهر کام مرا آسمان نداد
بسیار کس که نام وفا برد بر زبان
اما کسی نشانی از این بی نشان نداد
دانی ز جور خویش که را داد ایمنی
او را که از نگاه نخستین امان نداد
باید نخست گوش به این داستان نداد
فردا نوید وصل به عشاق داده بود
امشب عبث نبود که مرگم امان نداد
دارد به انتقام کی این دشمنی به من
هرگز ز مهر کام مرا آسمان نداد
بسیار کس که نام وفا برد بر زبان
اما کسی نشانی از این بی نشان نداد
دانی ز جور خویش که را داد ایمنی
او را که از نگاه نخستین امان نداد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دانی چه بود عمر گران مایه دمی چند
این عیش و نشاطش به حقیقت المی چند
ای آن که تو را نیست یقین قصه دوزخ
از کوی خرابات برون نه قدمی چند
شعرم همه گنج گهر اما بر خوبان
دردا که مقابل نبود با درمی چند
خون خواهی خویش از که کند روز قیامت
این دل که بود زخمی تیغ ستمی چند
گه صفر دهان تو و گه موی میانت
نگذاشت بقایی ز وجود و عدمی چند
باید ز غم عشق کند چاره ی هر غم
هر کس چو (سحابست) گرفتار غمی چند
این عیش و نشاطش به حقیقت المی چند
ای آن که تو را نیست یقین قصه دوزخ
از کوی خرابات برون نه قدمی چند
شعرم همه گنج گهر اما بر خوبان
دردا که مقابل نبود با درمی چند
خون خواهی خویش از که کند روز قیامت
این دل که بود زخمی تیغ ستمی چند
گه صفر دهان تو و گه موی میانت
نگذاشت بقایی ز وجود و عدمی چند
باید ز غم عشق کند چاره ی هر غم
هر کس چو (سحابست) گرفتار غمی چند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
اسیر زلف تو فارغ ز هر گزند شود
خوشا دلی که گرفتار آن کمند شود
سراغ تربتم از کس پس از هلاک مکن
ببین که شعله ی آه از کجا بلند شود
در آن دیار که دلبستگی به زلفی نیست
کسی چگونه در آن قید پای بند شود
کند نصیحت ناصح به حال من چه اثر
جز اینکه آتش من تیز تر ز پند شود
سکون در آتش عشق بتان مخواه از دل
مقیم آتش سوزنده چون سپند شود
خوشا دلی که گرفتار آن کمند شود
سراغ تربتم از کس پس از هلاک مکن
ببین که شعله ی آه از کجا بلند شود
در آن دیار که دلبستگی به زلفی نیست
کسی چگونه در آن قید پای بند شود
کند نصیحت ناصح به حال من چه اثر
جز اینکه آتش من تیز تر ز پند شود
سکون در آتش عشق بتان مخواه از دل
مقیم آتش سوزنده چون سپند شود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
عنان او چو گرفتم دل از فغان افتاد
کنون که وقت فغان بود از زبان افتاد
ز باده روی کس اینگونه لاله گون نشود
مگر به چشم تو این چشم خونفشان افتاد
دل مراست تمنای قوت آهی
مگر به فکر مکافات آسمان افتاد
حدیث چشمه ی نوشت به هر کسی که رسید
چو خضر در هوس عمر و جاودان افتاد
نهادشست قضا هر خدنگ کین به کمان
نشان سینه ی من بود و بر نشان افتاد
دمید خط ز رخ دل ستان و جان آسود
زرشک غیر که عمری بلای جان افتاد
بلی ز صدمه ی خار و هجوم زاغ چه باک
مرا که فصل خزان ره به گلستان افتاد
گهی ز آتش روی تو گه ز آه (سحاب)
چه شعله های جهان سوز در جهان افتاد
کنون که وقت فغان بود از زبان افتاد
ز باده روی کس اینگونه لاله گون نشود
مگر به چشم تو این چشم خونفشان افتاد
دل مراست تمنای قوت آهی
مگر به فکر مکافات آسمان افتاد
حدیث چشمه ی نوشت به هر کسی که رسید
چو خضر در هوس عمر و جاودان افتاد
نهادشست قضا هر خدنگ کین به کمان
نشان سینه ی من بود و بر نشان افتاد
دمید خط ز رخ دل ستان و جان آسود
زرشک غیر که عمری بلای جان افتاد
بلی ز صدمه ی خار و هجوم زاغ چه باک
مرا که فصل خزان ره به گلستان افتاد
گهی ز آتش روی تو گه ز آه (سحاب)
چه شعله های جهان سوز در جهان افتاد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
اسرار عاشقی ز دلی آشکار شد
کآگه ز شوق ناله ی بی اختیار شد
نه منع پاسبان و نه آزار مدعی
فارغ کسی که خاک سر کوی یار شد
شادم که خاک کوی تو بر سر کسی نکرد
تا بر ره تو دیده ی من اشکبار شد
رفتم چنان ز بوی گل از خود که نیستم
آگه که کی گذشت خزان کی بهار شد
چندان شده است مایل خون ریختن کزو
صید دل (سحاب) هم امیدوار شد
کآگه ز شوق ناله ی بی اختیار شد
نه منع پاسبان و نه آزار مدعی
فارغ کسی که خاک سر کوی یار شد
شادم که خاک کوی تو بر سر کسی نکرد
تا بر ره تو دیده ی من اشکبار شد
رفتم چنان ز بوی گل از خود که نیستم
آگه که کی گذشت خزان کی بهار شد
چندان شده است مایل خون ریختن کزو
صید دل (سحاب) هم امیدوار شد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
این نه خط است که آرایش حسن تو فزود
سایه ی زلف سیاه تو رخت کرد کبود
این نه خط است که آرایش او خواست چو دود
دود آه من از آیینه ی او عکس نمود
خط او سر زد و شادم که به عشاق او را
التفاتیست که هر روز فزون خواهد بود
صیقل حسن کز آئینه ی جان زنگ زداست
زنگ از آئینه ی خود چون نتوانست زدود؟
آن لب لعل که از کار جهان عقده گشاست
عقده از کار فروبسته ی خود چون نگشود؟
وقت آن است که آن طره ی طرار دهد
باز پس نقد دلی را که از عشاق ربود
تخم مهری که در آن باغ فشاندیم (سحاب)
حاصلش راز خجالت نتوانیم درود
سایه ی زلف سیاه تو رخت کرد کبود
این نه خط است که آرایش او خواست چو دود
دود آه من از آیینه ی او عکس نمود
خط او سر زد و شادم که به عشاق او را
التفاتیست که هر روز فزون خواهد بود
صیقل حسن کز آئینه ی جان زنگ زداست
زنگ از آئینه ی خود چون نتوانست زدود؟
آن لب لعل که از کار جهان عقده گشاست
عقده از کار فروبسته ی خود چون نگشود؟
وقت آن است که آن طره ی طرار دهد
باز پس نقد دلی را که از عشاق ربود
تخم مهری که در آن باغ فشاندیم (سحاب)
حاصلش راز خجالت نتوانیم درود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
نه من هر آن که ز ابنای انس جان دارد
اگر کند به فدای تو جای آن دارد
کند تلافی بد عهدی گل آن مرغی
که هر دو روز به گلزاری آشیان دارد
ندارد آرزوی آب زندگی در دل
کسی که راه بر آن خاک آستان دارد
گرفت جان عوض بوسه و نداد افغان
که هر معامله ی با بتان زیان دارد
خطش دمیده ز عارض چه سبزه های لطیف
که باغ حسن تو در موسم خزان دارد
هزار جان طلبد در بهای بوسه ز من
بلی متاع چنین قیمتی چنان دارد
شهی که دادرس دادخواه نیست (سحاب)
نشانش این که بدرگاه پاسبان دارد
اگر کند به فدای تو جای آن دارد
کند تلافی بد عهدی گل آن مرغی
که هر دو روز به گلزاری آشیان دارد
ندارد آرزوی آب زندگی در دل
کسی که راه بر آن خاک آستان دارد
گرفت جان عوض بوسه و نداد افغان
که هر معامله ی با بتان زیان دارد
خطش دمیده ز عارض چه سبزه های لطیف
که باغ حسن تو در موسم خزان دارد
هزار جان طلبد در بهای بوسه ز من
بلی متاع چنین قیمتی چنان دارد
شهی که دادرس دادخواه نیست (سحاب)
نشانش این که بدرگاه پاسبان دارد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
هر غم که جدا از دل غمگین من آمد
مانند غریبی است که دور از وطن آمد
هر خار که در بادیه ی عشق تو سر زد
آبش همه از آبله ی پای من آمد
صد داغ بدلها بنهد روز قیامت
هر زخم که از تیغ تو زیب کفن آمد
گر سحر نگاهش نبود کی رود از تن
هر جا که ز اعجاز لب او به تن آمد
راز تو که از دل به زبانم نگذشته است
یارب ز چه افسانه به هر انجمن آمد
شرمنده به هنگام سخن همچو (سحاب) است
در دور لبت هر که ز اهل سخن آمد
مانند غریبی است که دور از وطن آمد
هر خار که در بادیه ی عشق تو سر زد
آبش همه از آبله ی پای من آمد
صد داغ بدلها بنهد روز قیامت
هر زخم که از تیغ تو زیب کفن آمد
گر سحر نگاهش نبود کی رود از تن
هر جا که ز اعجاز لب او به تن آمد
راز تو که از دل به زبانم نگذشته است
یارب ز چه افسانه به هر انجمن آمد
شرمنده به هنگام سخن همچو (سحاب) است
در دور لبت هر که ز اهل سخن آمد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
کی ز امتداد روز قیامت حذر کند
هر کس که در فراق شبی را سحر کند
بر ناورد خدنگ خود از سینه ام مباد
دل از شکاف سینه بر او یک نظر کند
یک ناله می کشم ز جفای تو در پی اش
صد ناله ی دگر که مبادا اثر کند
آن را که سر به خاک نیفتد ز تیغ تو
از شرم چون به حشر سر از خاک بر کند
این آب چشم خلق به کویش همیشه نیست
وقتی رسد کز آتش آهم حذر کند
با داستان عشق تو فرزانه عاشقی
کافسانه های هر دو جهان مختصر کند
تا بی خبر ز خود کندم وقت دیدنش
اول مرا ز مژده ی وصلش خبر کند
فریاد اگر (سحاب) به دارای دادگر
فریاد از جفای تو بیدادگر کند
هر کس که در فراق شبی را سحر کند
بر ناورد خدنگ خود از سینه ام مباد
دل از شکاف سینه بر او یک نظر کند
یک ناله می کشم ز جفای تو در پی اش
صد ناله ی دگر که مبادا اثر کند
آن را که سر به خاک نیفتد ز تیغ تو
از شرم چون به حشر سر از خاک بر کند
این آب چشم خلق به کویش همیشه نیست
وقتی رسد کز آتش آهم حذر کند
با داستان عشق تو فرزانه عاشقی
کافسانه های هر دو جهان مختصر کند
تا بی خبر ز خود کندم وقت دیدنش
اول مرا ز مژده ی وصلش خبر کند
فریاد اگر (سحاب) به دارای دادگر
فریاد از جفای تو بیدادگر کند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
خواب راحت شد از آن دیده که سوی تو فتاد
خون فشان ماند نگاهی که به روی تو فتاد
هر که افتاد ز پا خواست که دستش گیرند
مگر آن کس که ز پا بر سر کوی تو فتاد
هر شراری که بر افتاد ز دلها به جهان
در حقیقت همه از شعله ی خوی تو فتاد
چشم بدخواه برویم ز ترحم که نکرد
مگرش دیده به رخسار نکوی تو فتاد
قسمت این بود که از خشک لبی جان سپرد
تشنه کامی که رهش بر سر کوی تو فتاد
چیست جرم تو که با عدل شهنشاه (سحاب)
سنگ جور همه خوبان به سبوی تو فتاد
کامران فتحعلی شه که غبار در او
رشک فرمای خط غالیه بوی تو فتاد
خون فشان ماند نگاهی که به روی تو فتاد
هر که افتاد ز پا خواست که دستش گیرند
مگر آن کس که ز پا بر سر کوی تو فتاد
هر شراری که بر افتاد ز دلها به جهان
در حقیقت همه از شعله ی خوی تو فتاد
چشم بدخواه برویم ز ترحم که نکرد
مگرش دیده به رخسار نکوی تو فتاد
قسمت این بود که از خشک لبی جان سپرد
تشنه کامی که رهش بر سر کوی تو فتاد
چیست جرم تو که با عدل شهنشاه (سحاب)
سنگ جور همه خوبان به سبوی تو فتاد
کامران فتحعلی شه که غبار در او
رشک فرمای خط غالیه بوی تو فتاد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
تا روان اشک من از دیده ی تر خواهد بود
خلق را ز آتش خویت چه اثر خواهد بود
ز آشیانی که در این باغ نهادم شادم
کآن هم از باد خزان زیر و زبر خواهد بود
می توان یافتن از خنده ی این برق که باغ
آخر از گریه ی ابرش چه ثمر خواهد بود
تا به فکر غم فرهاد نباشد شیرین
تلخکامی وی از رشک شکر خواهد بود
ذوق مستی ز کسی پرس که در محفل عشق
لعل گون ساغرش از خون جگر خواهد بود
تا بود خاصیت لعل تو با طبع (سحاب)
بی بهاتر ز صدف در و گهر خواهد بود
خلق را ز آتش خویت چه اثر خواهد بود
ز آشیانی که در این باغ نهادم شادم
کآن هم از باد خزان زیر و زبر خواهد بود
می توان یافتن از خنده ی این برق که باغ
آخر از گریه ی ابرش چه ثمر خواهد بود
تا به فکر غم فرهاد نباشد شیرین
تلخکامی وی از رشک شکر خواهد بود
ذوق مستی ز کسی پرس که در محفل عشق
لعل گون ساغرش از خون جگر خواهد بود
تا بود خاصیت لعل تو با طبع (سحاب)
بی بهاتر ز صدف در و گهر خواهد بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
آسمان هر ستمی با من می خواره کند
می فروشش به یکی جرعه ی می چاره کند
عجب این است که گردیده به مویی در بند
دل دیوانه که صد بند گران پاره کند
اشک من با دل این سنگ دلان می پنداشت
که تواند اثری کرد که با خاره کند
اگر از سوزن پیکان تو ندوزیش به هم
کیست آن کس که علاج دل صد پاره کند
نیست اندیشه ز اغیار که این دل به فغان
همه کس را ز سر کوی آواره کند
سبزه ی خاک مرا جلوه گه مستان خواست
لطف حق بین که چها با من میخواره کند
هر که پرسد ز چه نظاره ی خلق است (سحاب)
یک نظر گو به مه روی تو نظاره کند
می فروشش به یکی جرعه ی می چاره کند
عجب این است که گردیده به مویی در بند
دل دیوانه که صد بند گران پاره کند
اشک من با دل این سنگ دلان می پنداشت
که تواند اثری کرد که با خاره کند
اگر از سوزن پیکان تو ندوزیش به هم
کیست آن کس که علاج دل صد پاره کند
نیست اندیشه ز اغیار که این دل به فغان
همه کس را ز سر کوی آواره کند
سبزه ی خاک مرا جلوه گه مستان خواست
لطف حق بین که چها با من میخواره کند
هر که پرسد ز چه نظاره ی خلق است (سحاب)
یک نظر گو به مه روی تو نظاره کند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آن روز که او را غم خونین کفنی بود
هر گوشه کجا در ره او همچو منی بود
تا مرغ دلم جای بکنج قفسی داشت
گویا که نپنداشت بعالم چمنی بود
گر دوش ز می تو به شکستم عجبی نیست
پیمانه ی می در کف پیمان شکنی بود
رفت از بر او هر کسی از تندی خویش
جز دل که از آن طره بپایش رسنی بود
گفتم کسم آگه نشد از راز چو دیدم
افسانه ی من قصه ی هر انجمنی بود
با مدعیانت نظری دیدم و مردم
تشریف وصال توام آخر کفنی بود
تا جان نسپردی نشد آگاه ز حالت
پنداشت (سحاب) آنچه تو گفتی سخنی بود
هر گوشه کجا در ره او همچو منی بود
تا مرغ دلم جای بکنج قفسی داشت
گویا که نپنداشت بعالم چمنی بود
گر دوش ز می تو به شکستم عجبی نیست
پیمانه ی می در کف پیمان شکنی بود
رفت از بر او هر کسی از تندی خویش
جز دل که از آن طره بپایش رسنی بود
گفتم کسم آگه نشد از راز چو دیدم
افسانه ی من قصه ی هر انجمنی بود
با مدعیانت نظری دیدم و مردم
تشریف وصال توام آخر کفنی بود
تا جان نسپردی نشد آگاه ز حالت
پنداشت (سحاب) آنچه تو گفتی سخنی بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
روی تو جان فزا لب تو دلفریب شد
وزجان من سکون وز دل هم شکیب شد
سودی که دیده، دیه براهت زاشک خویش
این بود کز غبار رهت بی نصیب شد
برخاستم که غیر هم آید برون ز بزم
یک باره وصل یار بکام رقیب شد
عشاق را ز اهل هوس فرقها بسی است
نه هر که گشت عاشق گل عندلیب شد
بی سروها در این چمن افراختند قد
لیک از هزار قد یکی جامه زیب شد
صد ره ز من گذشت و نپرسید کیست این
مسکین کسی که بر سر کویی غریب شد
نقشی نبست چون رخ او خامه ی قضا
کز آن پدید این همه نقش عجیب شد
خوش خسته ی (سحاب) کز آغاز درد مرد
فارغ ز رنج درد و دوای طبیب شد
وزجان من سکون وز دل هم شکیب شد
سودی که دیده، دیه براهت زاشک خویش
این بود کز غبار رهت بی نصیب شد
برخاستم که غیر هم آید برون ز بزم
یک باره وصل یار بکام رقیب شد
عشاق را ز اهل هوس فرقها بسی است
نه هر که گشت عاشق گل عندلیب شد
بی سروها در این چمن افراختند قد
لیک از هزار قد یکی جامه زیب شد
صد ره ز من گذشت و نپرسید کیست این
مسکین کسی که بر سر کویی غریب شد
نقشی نبست چون رخ او خامه ی قضا
کز آن پدید این همه نقش عجیب شد
خوش خسته ی (سحاب) کز آغاز درد مرد
فارغ ز رنج درد و دوای طبیب شد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
دل بدرد عشق اگر چندی گرفتارت کند
شاید از درد گرفتاران خبردارت کند
دلبری بایست هر جائی تو را تا هر زمان
با خبر از اضطراب رشک اغیارت کند
گربیاری تاب در آئینه بنگر روی خویش
تا چو من زین نیکوان، حسن تو بیزارت کند
گر تو را این است دل باید نگار پر فنی
تا به هر ساعت هزاران عشوه در کارت کند
گاهگاهی گوش بر افغان بیداران کنی
گر فغان دل شبی از خواب بیدارت کند
عاقبت پاداش آن جوری که کردی با (سحاب)
سخت میترسم بروز خود گرفتارت کند
شاید از درد گرفتاران خبردارت کند
دلبری بایست هر جائی تو را تا هر زمان
با خبر از اضطراب رشک اغیارت کند
گربیاری تاب در آئینه بنگر روی خویش
تا چو من زین نیکوان، حسن تو بیزارت کند
گر تو را این است دل باید نگار پر فنی
تا به هر ساعت هزاران عشوه در کارت کند
گاهگاهی گوش بر افغان بیداران کنی
گر فغان دل شبی از خواب بیدارت کند
عاقبت پاداش آن جوری که کردی با (سحاب)
سخت میترسم بروز خود گرفتارت کند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
گلی کز آتش غیرت گلاب می سازد
برای آن گل عارض گلاب می سازد
به یاد محفل وصلت که می کند محکم
سرشک من همه عالم خراب می سازد
بکام زهر مکافات خواهدم عمری
دمی زخویشم اگر کامیاب می سازد
مگو که بی خودی ما نقاب دیده ی ماست
چرا جمال نهان در نقاب می سازد
زبس که تاب ندارد (سحاب) طبع دلم
از آن به سنبل پر پیچ و تاب می سازد
برای آن گل عارض گلاب می سازد
به یاد محفل وصلت که می کند محکم
سرشک من همه عالم خراب می سازد
بکام زهر مکافات خواهدم عمری
دمی زخویشم اگر کامیاب می سازد
مگو که بی خودی ما نقاب دیده ی ماست
چرا جمال نهان در نقاب می سازد
زبس که تاب ندارد (سحاب) طبع دلم
از آن به سنبل پر پیچ و تاب می سازد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
جز اینکه میل جفا و سر ستم دارد
دگر نگار من از دلبری چه کم دارد
پی فریب دل دیگران عجب نبود
دلا اگر دو سه روزیت محترم دارد
بخاص و عام رسد فیض این بسی تفضیل
سفال میکده ی ما به جام جم دارد
زرشک صید دلم تا فتاده در دامت
چه داغها که بدل آهوی حرم دارد
هر آن که دید رخش دادجان، بکشتن خلق
به سست عهدیم او از چه متهم دارد
اگر نخواهد با من کسی نبندد عهد
به سست عهدیم او از چه متهم دارد
دگر زشرم تو گیتی نیاورد به وجود
هر آن شمایل موزون که در عدم دارد
دم دگر بنشین بر سرش که وصل تو را
(سحاب) تا نفسی هست مغتنم دارد
دگر نگار من از دلبری چه کم دارد
پی فریب دل دیگران عجب نبود
دلا اگر دو سه روزیت محترم دارد
بخاص و عام رسد فیض این بسی تفضیل
سفال میکده ی ما به جام جم دارد
زرشک صید دلم تا فتاده در دامت
چه داغها که بدل آهوی حرم دارد
هر آن که دید رخش دادجان، بکشتن خلق
به سست عهدیم او از چه متهم دارد
اگر نخواهد با من کسی نبندد عهد
به سست عهدیم او از چه متهم دارد
دگر زشرم تو گیتی نیاورد به وجود
هر آن شمایل موزون که در عدم دارد
دم دگر بنشین بر سرش که وصل تو را
(سحاب) تا نفسی هست مغتنم دارد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
مدعیان در پیم جمله کمین کرده اند
آه که مهر مرا با تو یقین کرده اند
داغ غلامیش را من بدل خویش جا
داده ام و خسروان زیب جبین کرده اند
رخ زمی سرخ کن سرخ بر غم سپهر
خاصه که از سبزه سبز روی زمین کرده اند
برهمنان گشته اند گرنه از این بت خجل
از چه بتانرا چنین گوشه نشین کرده اند
مملکت حسن را چون تو نیامد شهی
گرچه بس این مملکت زیر نگین کرده اند
از دل و دین کسی نیست نشانی زبس
زلف و رخت خلق را بیدل و دین کرده اند
سنبل پر چین او هر دو زغیرت (سحاب)
خون بدل آهوی چین کرده اند
آه که مهر مرا با تو یقین کرده اند
داغ غلامیش را من بدل خویش جا
داده ام و خسروان زیب جبین کرده اند
رخ زمی سرخ کن سرخ بر غم سپهر
خاصه که از سبزه سبز روی زمین کرده اند
برهمنان گشته اند گرنه از این بت خجل
از چه بتانرا چنین گوشه نشین کرده اند
مملکت حسن را چون تو نیامد شهی
گرچه بس این مملکت زیر نگین کرده اند
از دل و دین کسی نیست نشانی زبس
زلف و رخت خلق را بیدل و دین کرده اند
سنبل پر چین او هر دو زغیرت (سحاب)
خون بدل آهوی چین کرده اند