عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
مستی ده و هستی ده، ای غمزهٔ خماره
تو دلبر و استادی، ما عاشق و این کاره
ما بر سر هر پشته، گم کرده سررشته
بیچارهٔ تو گشته، تو چارهٔ بیچاره
صد چشمه بجوشانی در سینهٔ چون مرمر
ای آب روان کرده از مرمر و از خاره
ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده
وی از پس نومیدی بشکفته گل از ساره
ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما
واندیشه روان کرده از خون دل پاره
تو دلبر و استادی، ما عاشق و این کاره
ما بر سر هر پشته، گم کرده سررشته
بیچارهٔ تو گشته، تو چارهٔ بیچاره
صد چشمه بجوشانی در سینهٔ چون مرمر
ای آب روان کرده از مرمر و از خاره
ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده
وی از پس نومیدی بشکفته گل از ساره
ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما
واندیشه روان کرده از خون دل پاره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۴
روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده
دستار گرو کرده، بیزار زسجاده
من مست و حریفم مست، زلف خوش او در دست
احسنت زهی شاهد، شاباش زهی باده
لب نیز شده مستک، گم کرده ره بوسه
من مستک و لب مستک، وان بوسهٔ قواده
این دلبر پرفتنه، با جملهٔ دستانها
خوش خفته و جمله شب این عشرت آماده
این صورتها جمله از پرتو او باشد
وان روح قدس پاک است، از صورتها ساده
شمس الحق تبریزی، شرحیست مر اینها را
آن خسرو روحانی، شاهنشه شه زاده
دستار گرو کرده، بیزار زسجاده
من مست و حریفم مست، زلف خوش او در دست
احسنت زهی شاهد، شاباش زهی باده
لب نیز شده مستک، گم کرده ره بوسه
من مستک و لب مستک، وان بوسهٔ قواده
این دلبر پرفتنه، با جملهٔ دستانها
خوش خفته و جمله شب این عشرت آماده
این صورتها جمله از پرتو او باشد
وان روح قدس پاک است، از صورتها ساده
شمس الحق تبریزی، شرحیست مر اینها را
آن خسرو روحانی، شاهنشه شه زاده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
آن عشق جگرخواره، کز خون شود او فربه
ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده
روزی که نریزد خون، رنجیش بدید آمد
جز از جگر عاشق، آن رنج نگردد به
تیر نظرت دیدم، جان گفت زهی دولت
پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه
من خاک دژم بودم، در کتم عدم بودم
آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه
از بانگ تو برجستم، در عهد تو بنشستم
ما را تو تعاهد کن، سالار تویی در ده
بی خود بنشین پیشم، بیخود کن و بیخویشم
تا هیچ نیندیشم، نی از که نی از مه
بر نطع پیادستم، من اسپ نمیخواهم
من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه
ای یوسف عیسی دم، با زر غم و بیزر غم
پیش آر تو جام جم، والله که تویی سرده
زان می که ازو سینه صافیست چو آیینه
پیش آر و مده وعده، بر شنبه و پنجشنبه
ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده
روزی که نریزد خون، رنجیش بدید آمد
جز از جگر عاشق، آن رنج نگردد به
تیر نظرت دیدم، جان گفت زهی دولت
پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه
من خاک دژم بودم، در کتم عدم بودم
آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه
از بانگ تو برجستم، در عهد تو بنشستم
ما را تو تعاهد کن، سالار تویی در ده
بی خود بنشین پیشم، بیخود کن و بیخویشم
تا هیچ نیندیشم، نی از که نی از مه
بر نطع پیادستم، من اسپ نمیخواهم
من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه
ای یوسف عیسی دم، با زر غم و بیزر غم
پیش آر تو جام جم، والله که تویی سرده
زان می که ازو سینه صافیست چو آیینه
پیش آر و مده وعده، بر شنبه و پنجشنبه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۵
ای دوش ز دست ما رهیده
امشب نرهی به جان و دیده
در پنجهٔ ماست دامن تو
ای دست در آستین کشیده
حیلت بگذار و آب و روغن
ماییم هریسهٔ رسیده
چشم من و چشم تو حریفند
ای چشم ز چشم تو چریده
ای داده مرا شراب گلگون
گل از رخ زرد من دمیده
زلف چو رسن چو برفشاندی
از عشق چو چنبرم خمیده
رفتی و ز چشم من بریدی
خون آید لاشک از بریده
بر گرد خیال تو دوانیم
ای بر سر ما غمت دویده
بر روزن تو چرا نپرد
مرغی ز قفص به جان رهیده
خامش کردم که جمله عیبیم
ای با همه عیبمان خریده
امشب نرهی به جان و دیده
در پنجهٔ ماست دامن تو
ای دست در آستین کشیده
حیلت بگذار و آب و روغن
ماییم هریسهٔ رسیده
چشم من و چشم تو حریفند
ای چشم ز چشم تو چریده
ای داده مرا شراب گلگون
گل از رخ زرد من دمیده
زلف چو رسن چو برفشاندی
از عشق چو چنبرم خمیده
رفتی و ز چشم من بریدی
خون آید لاشک از بریده
بر گرد خیال تو دوانیم
ای بر سر ما غمت دویده
بر روزن تو چرا نپرد
مرغی ز قفص به جان رهیده
خامش کردم که جمله عیبیم
ای با همه عیبمان خریده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۵
ای ز گلزار جمالت یاسمن پا کوفته
وز صواب هر خطایت، صد ختن پا کوفته
ای بزاده حسن تو، بیواسطهی هر مرد و زن
وان گه اندر باغ عشقت، مرد و زن پا کوفته
ای رخ شاهانهات آورده جان پروانهیی
صد هزاران شمع دل اندر لگن پا کوفته
ای دماغ عاشقان پربادهٔ منصوریات
تا دو صد حلاج عشقت، بر رسن پا کوفته
لاغری جان ز ذوقت آنچنان فربه شده
مینگنجد در جهان، در خویشتن پا کوفته
هدهدان اندر قفص چون زان سلیمان خوش شدند
راه پریدن نبد تا در وطن پا کوفته
جان عاشق لامکان و این بدن سایهی الست
آفتاب جان به رقص و این بدن پا کوفته
قهقههی شادان عشقش کرد مجلس پرشکر
بوالحزن شادان شده، با بوالحسن پا کوفته
روی و چشم شمس تبریزی، گل و نسرین بکاشت
در میان نرگس و گل، جسم من پا کوفته
وز صواب هر خطایت، صد ختن پا کوفته
ای بزاده حسن تو، بیواسطهی هر مرد و زن
وان گه اندر باغ عشقت، مرد و زن پا کوفته
ای رخ شاهانهات آورده جان پروانهیی
صد هزاران شمع دل اندر لگن پا کوفته
ای دماغ عاشقان پربادهٔ منصوریات
تا دو صد حلاج عشقت، بر رسن پا کوفته
لاغری جان ز ذوقت آنچنان فربه شده
مینگنجد در جهان، در خویشتن پا کوفته
هدهدان اندر قفص چون زان سلیمان خوش شدند
راه پریدن نبد تا در وطن پا کوفته
جان عاشق لامکان و این بدن سایهی الست
آفتاب جان به رقص و این بدن پا کوفته
قهقههی شادان عشقش کرد مجلس پرشکر
بوالحزن شادان شده، با بوالحسن پا کوفته
روی و چشم شمس تبریزی، گل و نسرین بکاشت
در میان نرگس و گل، جسم من پا کوفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
بده آن بادهٔ جانی، که چنانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم
روح مطلق شده و تابش جانیم همه
همه دربند هوایند و هوا بندهٔ ماست
که برون رفته ازین دور زمانیم همه
همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار
همه دکان بفروشیم، که کانیم همه
تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
که به صورت مثل کون و مکانیم همه
زعفران رخ ما، از حذر چشم بد است
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم
که جز از دست و کفت، می نستانیم همه
هر که جان دارد، از گلشن جان بوی برد
هر که آن دارد، دریافت که آنیم همه
دل ما چون دل مرغ است، ز اندیشه برون
که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه
ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند
که کمربخش تر از بخت جوانیم همه
جان ما را به صف اول پیکار طلب
زان که در پیش روی، تیر و سنانیم همه
در پس پردهٔ ظلمات بشر ننشینیم
زان که چون نور سحر، پرده درانیم همه
شام بودیم، ز خورشید جهان صبح شدیم
گرگ بودیم، کنون شهره شبانیم همه
شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
سوی او با دل و جان، همچو روانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم
روح مطلق شده و تابش جانیم همه
همه دربند هوایند و هوا بندهٔ ماست
که برون رفته ازین دور زمانیم همه
همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار
همه دکان بفروشیم، که کانیم همه
تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
که به صورت مثل کون و مکانیم همه
زعفران رخ ما، از حذر چشم بد است
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم
که جز از دست و کفت، می نستانیم همه
هر که جان دارد، از گلشن جان بوی برد
هر که آن دارد، دریافت که آنیم همه
دل ما چون دل مرغ است، ز اندیشه برون
که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه
ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند
که کمربخش تر از بخت جوانیم همه
جان ما را به صف اول پیکار طلب
زان که در پیش روی، تیر و سنانیم همه
در پس پردهٔ ظلمات بشر ننشینیم
زان که چون نور سحر، پرده درانیم همه
شام بودیم، ز خورشید جهان صبح شدیم
گرگ بودیم، کنون شهره شبانیم همه
شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
سوی او با دل و جان، همچو روانیم همه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۷
ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته
وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته
صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده
صد زین قدح کشیده، چون عاقلان نشسته
یک ریسمان فکندی، بردیم بر بلندی
من در هوا معلق، وان ریسمان گسسته
از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت
هم پوست بردریده، هم استخوان شکسته
دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک
وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته
ای بندهٔ کمینت، گشته چو آبگینه
بشکسته آبگینه، صد دست و پا بخسته
در حسن شمس تبریز، دزدیده بنگریدم
زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان بجسته
وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته
صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده
صد زین قدح کشیده، چون عاقلان نشسته
یک ریسمان فکندی، بردیم بر بلندی
من در هوا معلق، وان ریسمان گسسته
از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت
هم پوست بردریده، هم استخوان شکسته
دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک
وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته
ای بندهٔ کمینت، گشته چو آبگینه
بشکسته آبگینه، صد دست و پا بخسته
در حسن شمس تبریز، دزدیده بنگریدم
زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان بجسته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۰
آمد آمد نگار پوشیده
صنم خوش عذار پوشیده
داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده
آن دم پرده سوز گرمش را
هر طرف گرمدار پوشیده
همگنان اشک و خون روان کرده
خونشان در تغار پوشیده
بوی آن خون همیرسد به دماغ
همچو مشک تتار پوشیده
تا ازان بو برند مشتاقان
سوی آن یار غار پوشیده
شمس تبریز صدقه جانت
بوسهیی یا کنار پوشیده
صنم خوش عذار پوشیده
داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده
آن دم پرده سوز گرمش را
هر طرف گرمدار پوشیده
همگنان اشک و خون روان کرده
خونشان در تغار پوشیده
بوی آن خون همیرسد به دماغ
همچو مشک تتار پوشیده
تا ازان بو برند مشتاقان
سوی آن یار غار پوشیده
شمس تبریز صدقه جانت
بوسهیی یا کنار پوشیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۴
هل طربا لعاشق وافقه زمانه
افلح فی هوائه اصلح فیه شانه
هدده فراقه من غمرات یومه
ثم اتاه لیلة من قمر امانه
قال لبدره لقد احرق فیک باطنی
قال له حبیبه صرت انا ضمانه
لا کقتول عاشق یقتلنا بشارق
حان وفاتنا و لا یمکننا بیانه
اعظم کل شهوة هان لدی وصاله
اطیب کل طیب ظل لنا مکانه
قد کفر الذی اتی من مثل لوجهه
ان قمر ینوبه او شجر وبانه
اکرم من نفوسنا طیف خیال وجهه
افضل من عیوننا کان لنا عیانه
رب لسان قائل یلفظ نار خده
احرق من شراره یؤمئذ لسانه
احرقه شراره ثم اتی نهاره
نوره بناطق اصبح ترجمانه
افلح فی هوائه اصلح فیه شانه
هدده فراقه من غمرات یومه
ثم اتاه لیلة من قمر امانه
قال لبدره لقد احرق فیک باطنی
قال له حبیبه صرت انا ضمانه
لا کقتول عاشق یقتلنا بشارق
حان وفاتنا و لا یمکننا بیانه
اعظم کل شهوة هان لدی وصاله
اطیب کل طیب ظل لنا مکانه
قد کفر الذی اتی من مثل لوجهه
ان قمر ینوبه او شجر وبانه
اکرم من نفوسنا طیف خیال وجهه
افضل من عیوننا کان لنا عیانه
رب لسان قائل یلفظ نار خده
احرق من شراره یؤمئذ لسانه
احرقه شراره ثم اتی نهاره
نوره بناطق اصبح ترجمانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۹
دامن کشانم میکشد در بتکده عیارهیی
من همچو دامن میدوم اندر پی خون خوارهیی
یک لحظه هستم میکند یک لحظه پستم میکند
یک لحظه مستم میکند خودکامهیی خمارهیی
چون مهرهام در دست او چون ماهیام در شست او
بر چاه بابل میتنم از غمزه سحارهیی
لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او
مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکارهیی
در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خارهیی
اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پارهیی
روزی ز عکس روی او بردم سبو تا جوی او
دیدم ز عکس نور او در آب جو استارهیی
گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچارهیی
شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم
در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخسارهیی
آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
بود این تنم چون استخوان در دست هر سگسارهیی
خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب
در شهر خویش آمد عجب سرگشته آوارهیی
اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن
عیسی درآمد در سخن بربسته در گهوارهیی
در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی
سر برنیارد سرکشی نفسی نماند امارهیی
خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان
وارست جان عاشقان از مکر هر مکارهیی
جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک
نبود دگر زیر فلک مانند هر سیارهیی
مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان
آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درسارهیی
بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل
زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشارهیی
خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان
مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظارهیی
من همچو دامن میدوم اندر پی خون خوارهیی
یک لحظه هستم میکند یک لحظه پستم میکند
یک لحظه مستم میکند خودکامهیی خمارهیی
چون مهرهام در دست او چون ماهیام در شست او
بر چاه بابل میتنم از غمزه سحارهیی
لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او
مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکارهیی
در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خارهیی
اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پارهیی
روزی ز عکس روی او بردم سبو تا جوی او
دیدم ز عکس نور او در آب جو استارهیی
گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچارهیی
شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم
در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخسارهیی
آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
بود این تنم چون استخوان در دست هر سگسارهیی
خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب
در شهر خویش آمد عجب سرگشته آوارهیی
اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن
عیسی درآمد در سخن بربسته در گهوارهیی
در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی
سر برنیارد سرکشی نفسی نماند امارهیی
خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان
وارست جان عاشقان از مکر هر مکارهیی
جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک
نبود دگر زیر فلک مانند هر سیارهیی
مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان
آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درسارهیی
بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل
زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشارهیی
خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان
مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظارهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۲
طوطی و طوطی بچهیی قند به صد ناز خوری
از شکرستان ازل آمدهیی بازپری
قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود
بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری
ای طربستان ابد ای شکرستان احد
هم طرب اندر طربی هم شکر اندر شکری
یوسف اندر تتقی یا اسدی بر افقی
یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری
ساقی این میکدهیی نوبت عشرت زدهیی
تا همه را مست کنی خرقه مستان ببری
مست شدم مست ولی اندککی باخبرم
زین خبرم بازرهان ای که ز من باخبری
پیش ترآ پیش که آن شعشعه چهره تو
مینهلد تا نگرم که ملکی یا بشری
رقص کنان هر قدحی نعره زنان وافرحی
شیشه گران شیشه شکن مانده از شیشه گری
جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده
از کف حق جام بری به که سرانجام بری
سر ز خرد تافتهام عقل دگر یافته ام
عقل جهان یک سری و عقل نهانی دوسری
راهب آفاق شدم با همگان عاق شدم
از همگان میببرم تا که تو از من نبری
با غمت آموختهام چشم ز خود دوختهام
در جز تو چون نگرد آن که تو در وی نگری؟
داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ
چون ابدا آن توام نی قنقم ره گذری
من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر
زان که مقیمی به نظر روز و شب اندر سفری
ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان
حاضر آنی که ازو در سفر و در حضری
از شکرستان ازل آمدهیی بازپری
قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود
بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری
ای طربستان ابد ای شکرستان احد
هم طرب اندر طربی هم شکر اندر شکری
یوسف اندر تتقی یا اسدی بر افقی
یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری
ساقی این میکدهیی نوبت عشرت زدهیی
تا همه را مست کنی خرقه مستان ببری
مست شدم مست ولی اندککی باخبرم
زین خبرم بازرهان ای که ز من باخبری
پیش ترآ پیش که آن شعشعه چهره تو
مینهلد تا نگرم که ملکی یا بشری
رقص کنان هر قدحی نعره زنان وافرحی
شیشه گران شیشه شکن مانده از شیشه گری
جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده
از کف حق جام بری به که سرانجام بری
سر ز خرد تافتهام عقل دگر یافته ام
عقل جهان یک سری و عقل نهانی دوسری
راهب آفاق شدم با همگان عاق شدم
از همگان میببرم تا که تو از من نبری
با غمت آموختهام چشم ز خود دوختهام
در جز تو چون نگرد آن که تو در وی نگری؟
داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ
چون ابدا آن توام نی قنقم ره گذری
من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر
زان که مقیمی به نظر روز و شب اندر سفری
ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان
حاضر آنی که ازو در سفر و در حضری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۵
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیدهیی
دست جفا گشادهیی پای وفا کشیدهیی
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفتهام
زان که تو مکر دشمنان در حق من شنیدهیی
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیدهیی؟
آینهیی خریدهیی مینگری به روی خود
در پس پرده رفتهیی پرده من دریدهیی
عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم؟
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیدهیی
لعبت صورت مرا دوختهیی به جادویی
سوزنهای بوالعجب در دل من خلیدهیی
بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویدهیی؟
هر که حدیث میکند بر لب او نظر کنم
از هوس دهان تو تا لب که گزیدهیی
تهمت دزد برنهم هر که دهد نشان تو
کین ز کجا گرفتهیی؟ وین ز کجا خریدهیی؟
دست جفا گشادهیی پای وفا کشیدهیی
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفتهام
زان که تو مکر دشمنان در حق من شنیدهیی
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیدهیی؟
آینهیی خریدهیی مینگری به روی خود
در پس پرده رفتهیی پرده من دریدهیی
عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم؟
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیدهیی
لعبت صورت مرا دوختهیی به جادویی
سوزنهای بوالعجب در دل من خلیدهیی
بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویدهیی؟
هر که حدیث میکند بر لب او نظر کنم
از هوس دهان تو تا لب که گزیدهیی
تهمت دزد برنهم هر که دهد نشان تو
کین ز کجا گرفتهیی؟ وین ز کجا خریدهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۷
سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی
خاربنان خشک را از گل او طراوتی
جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی
از گذری که او کند گردد سرد دوزخی
وز نظری که افکند زنده شود ولایتی
مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود
گر بت من ز مردهیی یاد کند حکایتی
آن که ز چشم شوخ او هر نفسیست فتنهیی
آن که ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی
آه که در فراق او هر قدمیست آتشی
آه که از هوای او میرسدم ملامتی
خاربنان خشک را از گل او طراوتی
جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی
از گذری که او کند گردد سرد دوزخی
وز نظری که افکند زنده شود ولایتی
مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود
گر بت من ز مردهیی یاد کند حکایتی
آن که ز چشم شوخ او هر نفسیست فتنهیی
آن که ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی
آه که در فراق او هر قدمیست آتشی
آه که از هوای او میرسدم ملامتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۹
گر ز تو بوسهیی خرد صد مه و مهر و مشتری
تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر خوش تری
ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند
در مگشای ای صنم کز دل و جان تو برتری
آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد؟
ای صنما به جان تو کاینه در بننگری
دست مده تو چرخ را تا که به پیش اسب او
غاشیه تو را کشد بر سر خود به چاکری
دولت سنگ پارهیی گر چه بیافت چارهیی
در تن خویش بنگرد بیند وصف گوهری
ای دل بازشکل من جانب دست عشق او
با پر عشق او بپر چند به پر خود پری؟
در پی شاه شمس دین تا تبریز میدوان
لشکر عشق با وی است رو که تو هم ز لشکری
تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر خوش تری
ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند
در مگشای ای صنم کز دل و جان تو برتری
آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد؟
ای صنما به جان تو کاینه در بننگری
دست مده تو چرخ را تا که به پیش اسب او
غاشیه تو را کشد بر سر خود به چاکری
دولت سنگ پارهیی گر چه بیافت چارهیی
در تن خویش بنگرد بیند وصف گوهری
ای دل بازشکل من جانب دست عشق او
با پر عشق او بپر چند به پر خود پری؟
در پی شاه شمس دین تا تبریز میدوان
لشکر عشق با وی است رو که تو هم ز لشکری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۰
ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری
در سر مست من فکن جام شراب احمری
بحر کرم تویی مرا از کف خود بده نوا
باغ ارم تویی مها بر بر من بزن بری
ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشتهیی
وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری
بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه
ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو صنوبری
گرچه به بتکدهی دلم هر نفسیست صورتی
نیست و نباشد و نبد چون رخ تو مصوری
می چو دود برین سرم بسکلد از تو لنگرم
چهره زرد چون زرم سرخ شود چو آذری
بحر کرم چه کم شود گر بخورند جرعهیی؟
فضل خدا چه کم شود گر برسد به کافری؟
این دل بیقرار را از قدحی قرار ده
وین صدف وجود را بخش صفای گوهری
یا برهان ز فکرتم یا برسان به فطرتم
یا بتراش نردبان باز کن از فلک دری
در سر مست من فکن جام شراب احمری
بحر کرم تویی مرا از کف خود بده نوا
باغ ارم تویی مها بر بر من بزن بری
ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشتهیی
وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری
بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه
ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو صنوبری
گرچه به بتکدهی دلم هر نفسیست صورتی
نیست و نباشد و نبد چون رخ تو مصوری
می چو دود برین سرم بسکلد از تو لنگرم
چهره زرد چون زرم سرخ شود چو آذری
بحر کرم چه کم شود گر بخورند جرعهیی؟
فضل خدا چه کم شود گر برسد به کافری؟
این دل بیقرار را از قدحی قرار ده
وین صدف وجود را بخش صفای گوهری
یا برهان ز فکرتم یا برسان به فطرتم
یا بتراش نردبان باز کن از فلک دری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۲
بتاب ای ماه بر یارم، بگو یارا اغا پوسی
بزن ای باد بر زلفش، که ای زیبا اغا پوسی
گر این جایی، گر آن جایی، وگر آیی، وگر نایی
همه قندی و حلوایی، زهی حلوا اغا پوسی
ملامت نشنوم هرگز، نگردم در طلب عاجز
نباشد عشق بازیچه، بیا حقا اغا پوسی
اگر در خاک بنهندم، تویی دلدار و دلبندم
وگر بر چرخ آرندم، ازان بالا اغا پوسی
اگر بالای که باشم چو رهبان، عشق تو جویم
وگر در قعر دریایم، دران دریا اغا پوسی
زتاب روی تو ماها، ز احسانهای تو شاها
شده زندان مرا صحرا، دران صحرا اغا پوسی
چو مست دیدن اویم، دو دست از شرم واشویم
بگیرم در رهش، گویم که ای مولا اغا پوسی
دلارام خوش روشن، ستیزه میکند با من
بیار ای اشک و بر وی زن، بگو ایلا اغا پوسی
تو را هر جان همیجوید، که تا پای تو را بوسد
ندارد زهره تا گوید، بیا این جا اغا پوسی
وگر از بنده سیر آیی، بگیری خشم و دیر آیی
بمانم بیکس و تنها، تو را تنها اغا پوسی
بیا ای باغ و ای گلشن، بیا ای سرو و ای سوسن
برای کوری دشمن، بگو ما را اغا پوسی
بیا پهلوی من بنشین به رسم و عادت پیشین
بجنبان آن لب شیرین، که مولانا اغا پوسی
منم نادان تویی دانا، تو باقی را بگو، جانا
به گویایی افیغومی، به ناگویا اغا پوسی
بزن ای باد بر زلفش، که ای زیبا اغا پوسی
گر این جایی، گر آن جایی، وگر آیی، وگر نایی
همه قندی و حلوایی، زهی حلوا اغا پوسی
ملامت نشنوم هرگز، نگردم در طلب عاجز
نباشد عشق بازیچه، بیا حقا اغا پوسی
اگر در خاک بنهندم، تویی دلدار و دلبندم
وگر بر چرخ آرندم، ازان بالا اغا پوسی
اگر بالای که باشم چو رهبان، عشق تو جویم
وگر در قعر دریایم، دران دریا اغا پوسی
زتاب روی تو ماها، ز احسانهای تو شاها
شده زندان مرا صحرا، دران صحرا اغا پوسی
چو مست دیدن اویم، دو دست از شرم واشویم
بگیرم در رهش، گویم که ای مولا اغا پوسی
دلارام خوش روشن، ستیزه میکند با من
بیار ای اشک و بر وی زن، بگو ایلا اغا پوسی
تو را هر جان همیجوید، که تا پای تو را بوسد
ندارد زهره تا گوید، بیا این جا اغا پوسی
وگر از بنده سیر آیی، بگیری خشم و دیر آیی
بمانم بیکس و تنها، تو را تنها اغا پوسی
بیا ای باغ و ای گلشن، بیا ای سرو و ای سوسن
برای کوری دشمن، بگو ما را اغا پوسی
بیا پهلوی من بنشین به رسم و عادت پیشین
بجنبان آن لب شیرین، که مولانا اغا پوسی
منم نادان تویی دانا، تو باقی را بگو، جانا
به گویایی افیغومی، به ناگویا اغا پوسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۹
آن زلف مسلسل را گر دام کنی، حالی
در عشق جهانی را بدنام کنی حالی
می جوش زسر گیرد، خمخانه به رقص آید
گر از شکرقندت در جام کنی حالی
از چشم چو بادامت، در مجلس یکرنگی
هر نقل که پیش آید، بادام کنی حالی
حاشا زعطای تو، کان نسیه بود ای جان
گر تشنه بود صادق، انعام کنی حالی
ای ماه فلک پیما، از منزل ما تا تو
صدساله ره ار باشد، یک گام کنی حالی
از لطف تو از عقرب، صد شیر بجوشیده
وان کرهٔ گردون را هم رام کنی حالی
بر بام فلک صد در، بگشاید و بنماید
گر حارس بامت را بر بام کنی حالی
هر خام شود پخته، هم خوانده شود تخته
گر صبح رخت جلوه در شام کنی حالی
در عشق جهانی را بدنام کنی حالی
می جوش زسر گیرد، خمخانه به رقص آید
گر از شکرقندت در جام کنی حالی
از چشم چو بادامت، در مجلس یکرنگی
هر نقل که پیش آید، بادام کنی حالی
حاشا زعطای تو، کان نسیه بود ای جان
گر تشنه بود صادق، انعام کنی حالی
ای ماه فلک پیما، از منزل ما تا تو
صدساله ره ار باشد، یک گام کنی حالی
از لطف تو از عقرب، صد شیر بجوشیده
وان کرهٔ گردون را هم رام کنی حالی
بر بام فلک صد در، بگشاید و بنماید
گر حارس بامت را بر بام کنی حالی
هر خام شود پخته، هم خوانده شود تخته
گر صبح رخت جلوه در شام کنی حالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۵
گر نرگس خون خوارش، دربند امانستی
هم زهر شکر گشتی، هم گرگ شبانستی
هم دور قمر یارا، چون بنده بدی ما را
هم ساغر سلطانی، اندر دورانستی
هم کوه بدان سختی، چون شیره و شیرستی
هم بحر بدان تلخی، آب حیوانستی
از طلعت مستورش، بر خلق زدی نورش
هم نرگس مخمورش، بر ما نگرانستی
با هیچ دل مست او، تقصیر نکردهست او
پس چیست زناشکری تشنیع چنانستی؟
وصلش به میان آید، از لطف و کرم، لیکن
کفو کمر وصلش، ای کاش میانستی
صورتگر بیصورت، گر زان که عیان بودی
در مردن این صورت، کس را چه زیانستی؟
راه نظر ار بودی، بیره زن پنهانی
با هر مژه و ابرو، کی تیر و کمانستی؟
بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد
ورنی دهن ماهی، پر گفت و زبانستی
هم زهر شکر گشتی، هم گرگ شبانستی
هم دور قمر یارا، چون بنده بدی ما را
هم ساغر سلطانی، اندر دورانستی
هم کوه بدان سختی، چون شیره و شیرستی
هم بحر بدان تلخی، آب حیوانستی
از طلعت مستورش، بر خلق زدی نورش
هم نرگس مخمورش، بر ما نگرانستی
با هیچ دل مست او، تقصیر نکردهست او
پس چیست زناشکری تشنیع چنانستی؟
وصلش به میان آید، از لطف و کرم، لیکن
کفو کمر وصلش، ای کاش میانستی
صورتگر بیصورت، گر زان که عیان بودی
در مردن این صورت، کس را چه زیانستی؟
راه نظر ار بودی، بیره زن پنهانی
با هر مژه و ابرو، کی تیر و کمانستی؟
بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد
ورنی دهن ماهی، پر گفت و زبانستی