عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
قسم خوردم نگارینا به رویت
پس آنگه بر دو زلف و خال و مویت
به طاق ابروان و چشم مستت
به زلف و عارض پر رنگ و بویت
به زلف سرکش عاشق فریبت
به فرقت تا قدم زآن خلق و خویت
به آب لعل شیرین شکربار
که از جان تشنه ام بر خاک کویت
تویی آب حیات از چشمه نوش
چو اسکندر منم مایل به سویت
مزن زین بیش بر چوگان زلفت
چون من افتاده ام در پا چو گویت
جهانبانا یقین دانی که عمریست
که من جان می دهم در آرزویت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
بجز خیال تو در چشم ما نیاید هیچ
بجز وصال تو در عالمم نباید هیچ
اگرنه مهر تو باشد ز سینه دل بکشم
بجای مهر تو در خاطرم نشاید هیچ
به غیر مهر رخ آفتاب پرور تو
ز مادر غم عشقم دگر نزاید هیچ
به غیر تخم غم تو که در جهان کارم
به خون دیده گرش پرورم برآید هیچ
به غیر نکهت زلفین عنبرین بویش
نسیم باد بهشت از برش نیاید هیچ
صبا بگو به نگارم که طوطی کامم
به غیر لعل شکربار تو نخاید هیچ
به هیچ بر نگرفتم نگار سنگین دل
جهان اگر به غم او به من سرآید هیچ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
چرا به کار من ای جان وفا نکردی هیچ
به حال خسته دلان جز جفا نکردی هیچ
چرا ز لعل لب آبدار خود کامم
شبی ز روی ارادت روا نکردی هیچ
طبیب درد منی راست گو که از چه سبب
ز روز وصل دلم را دوا نکردی هیچ
به لطف با همه کس در میان و بس شادان
به بخت ما بجز از ماجرا نکردی هیچ
بسی خطاب کشیدم ز روز هجرانت
به وصل ما تو به غیر از خطا نکردی هیچ
چو سرو ناز خرامیده ای میان چمن
نظر ز روی عنایت به ما نکردی هیچ
تو پادشاه جهانی و من گدای غریب
ترحمی ز چه رو بر گدا نکردی هیچ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
کار عالم همه هیچست چو هیچست به هیچ
زینهار ای دل سرگشته که در هیچ مپیچ
چون به شیرینی آن لب خورم این ماده تلخ
به سر و جان تو کاین عرصه ی غم را در پیچ
وعده ی وصل خودم داد شبی در ظلمات
همچو زلف تو چه راهیست چنین پیچاپیچ
سخنی گوی که مفهوم نگردد دهنت
ای عزیز دل من دل نتوان داد به هیچ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
چه باشد ار تو ز لطفم کنی زمانی شاد
جهان کنی دگر از وصل خویشتن آباد
گذشت داد من از حد برون ز دست غمت
بده مراد دلم بیش از این مکن بیداد
اگر به کلبه احزان ما دهی تشریف
هزار جان عزیزم فدای جان تو باد
مرا سریست بر آن آستان و می دانی
فدای راه تو کردیم و هرچه باداباد
منم که بنده ی آن قامت چو سرو توأم
به بوستان وفای تو همچو سرو آزاد
جفا کنند حبیبان ولی به پیش دلم
هزار بار بهست آن ز عهد بی بنیاد
جفا مکن به من ای جان برون ز حد ورنه
هزار ناله زنم در جهان و صد فریاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
دلارام مرا یارب بقا باد
همه میل دلش سوی وفا باد
به الهامش وفا در خاطر انداز
ز یاد او هرچه بگذارد جفا باد
اگرچه کس نخواهد روزی تنگ
دهان تنگ او روزی ما باد
ز روی خوب یارم چشم دشمن
چو خوبی از وفا دایم جدا باد
اگرچه بیش از این معنی روا نیست
ز لعلش کام جان ما روا باد
مرا آن دوست دشمن کام کردست
ز روی دوستدارانش حیا باد
به سوی آن گل بستان خوبی
کسی کاو ره برد باد صبا باد
به خاک کوی او تا آب و آتش
بود منزلگه شاه و گدا باد
اگرچه از جهان دارد فراغت
همیشه بر جهان او پادشا باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
ای مردمک دیده تا کی کنی این بیداد
خون جگرم ریزی از دیده که شرمت باد
هجران تو جانم را آورد به لب باری
وز دولت وصل تو یک لحظه نگشتم شاد
شیرین لب تو هرگز کی داد شبی کامم
وز حسرت روی تو جان داد چنین فرهاد
آن روز که می بستی بر عهد و وفا بندی
با من خردم می گفت عهدیست نه بر بنیاد
دادم بده از وصلت ای دوست شبی آخر
ورنی بر دادارم از جور تو خواهم داد
دریاب دل ما را ورنه دو جهان باری
از دست جفای تو بر باد نخواهم داد
هستت دل چون پولاد رحمی نبود در وی
تا چند زنم آخر فریاد ز تو فریاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تا جهان باشد به کام پادشه هر روز باد
دایماً بر دشمنان خویشتن پیروز باد
روزگار دشمنانش همچو شب بادا سیاه
وز ازل شبهای وصل یار او چون روز باد
جاه او برتر ز کیوان و حسود جاه او
همچو شمع مجلس او در گداز و سوز باد
من ز جان و دل دعای حضرتش گویم ولی
ای نصیب جان خصمش ناوک دلدوز باد
دشمن جاه و جلالش گر نخواهد عمر او
در لگن سوزان و گریان هر شبی تا روز باد
جور تابستان نخواهی با زمستانت چه کار
ای هوای ملک تو معمور چون نوروز باد
گرچه زان حضرت بعیدم لیک در شبهای قدر
من ز جان گویم تو را هر شب، شب تو روز باد
باد نوروزی بیاراید جهانی را به لطف
روح در تن می فزاید موسم نوروز باد
گرچه در تاریکی هجرت به جان آمد دلم
شمع رخسار چو ماه تو جهان افروز باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
از کجا آمد این مبارک باد
که جهانی فدای جانش باد
بوی زلف نگارم آوردست
کرد از این بوی خوش جهانی شاد
جان ما تازه گشت از این نکهت
کرد جان و دلم ز غم آزاد
جان شیرین کنیم از غم او
ای عزیزان و هرچه باداباد
یار مه روی را وفا نبود
یارب این رسم در جهان که نهاد
در زبانش جفا و دل بی مهر
حاصلش چیست عشق بی بنیاد
بنده ی قامتش ز جان گشتم
تا بدیدم قدی چو سرو آزاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
شبت بی من خسته دل خوش مباد
دلم همچو زلفت مشوّش مباد
ز خون دو چشم و ز سوز جگر
چو من کس در آب و در آتش مباد
ز بالای آن قامت همچو سرو
چو من مستمندی بلاکش مباد
به غیر از شراب لب لعل تو
کس از دوستان تو سرخوش مباد
به امّید وصل تو ما در جهان
بجز کوی جانان فروکش مباد
اگرچه به دردم ندارد دوا
همی گویم از جان که دردش مباد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
ما را نمی رود نفسی یاد او ز یاد
یارب که یاد او ز دل خسته کم مباد
هر چند اعتقاد تو با ما درست نیست
هردم زیادتست مرا با تو اعتقاد
من جز به یاد تو نزنم یک دم و تو را
یک دم نیاید از من آشفته حال یاد
پیوسته شادی تو اگر در غم منست
هرگز دلم بجز غم عشقت مباد شاد
بیداد می کشم ز غمت بر امید آنک
روزی به خوشدلی بستانم ز وصل داد
از درد هجر اگرچه گرفتار محنتم
هرگز ز روزگار تو را محنتی مباد
کشتی به تیغ هجر من مستمند را
این رخصتت به خون دل عاشقان که داد
در لطف و دلبری چو تو فرزند خوبروی
از مادر زمانه به نیک اختری نزاد
جانم ز اشتیاق فلانی به لب رسید
یارب بلای عشق که اندر جهان نهاد
بر روز وصل دوست نداریم دست رس
یک شب ز روی لطف خدا روزیم کناد
حال جهان چو خال تو یکباره تیره گشت
تا شور زلف دلکش تو در جهان فتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
مرا به صبحدمی در چمن گذار افتاد
ز بوی گل به مشامم خیال یار افتاد
گذشت یک دو سه بیتی به خاطرم به هوس
چو از هوا نظرم سوی آن نگار افتاد
نگاه کردم و دیدم گرفته آشوبی
چنانکه چرخ ازان ناله بیقرار افتاد
سؤال کردم و گفتم چه غلغلست به باغ
هزار ناله و فریاد در هزار افتاد
جواب داد که سروی درآمد از در باغ
ز رشک قامت او لرزه بر چنار افتاد
گل از خجالت رویش میان صحن چمن
بریخت دردم و در دست و پای خار افتاد
بنفشه چون سر زلفش بدید در خم شد
ز رشک و در قدم او به ره گذار افتاد
شکوفه و گل سوری و سوسن آزاد
به اسم بندگیت جمله در شمار افتاد
هوای زلف و رخت کرد بلبل دل من
گلی نچیده ز غم در دهان خار افتاد
اگرچه نیست تو را صبر در فراق رخش
تحمّلی بکن ای دل که باز کار افتاد
فراق روی تو کردست حال زار مرا
میان ما و غمت باز کارزار افتاد
بسی فراق بیفتد میان دلداران
میان ما و تو ای دوست چند بار افتاد
ولی نبود چنین هیچ بار بر دل من
بیا که بی تو جهانی ز اعتبار افتاد
چو بخت یار نبودم جدا شدی ز برم
تو را فراق من ای جان به اختیار افتاد
اگرچه سکّه رویت به قلب دل زده اند
به دار ضرب وصال تو کم عیار افتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
تا دیده ی من بر رخ همچون قمر افتاد
راز دلم از پرده محنت بدر افتاد
دیگر نکند چشم به خورشید جهانتاب
آن را که بدان طلعت چون مه نظر افتاد
بر بوی گذاری که کند بر سر او دوست
چون خاک دل شیفته در ره گذر افتاد
در کوی فراقت صنما عاشق مسکین
دلداده به جان از غم جان بی خبر افتاد
آن طرّه هندو که به بالات حسد برد
آشفته و سرگشته به کوه و کمر افتاد
گفتم که به پات افکنم این سر چو بدیدم
پیش قدمت جان و جهان مختصر افتاد
حال دل مجروح من خسته چه پرسی
عمریست که از کار جهان بی خبر افتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
جهان را با غم رویت خوش افتاد
ز رخسارت دلم در آتش افتاد
چرا آن قامت زیبایش از ما
بنامیزد چو سروی سرکش افتاد
نظر در بوستان بر سرو کردم
مرا با سرو قدّش بس خوش افتاد
دل مسکین ما را در فراقت
ز خوان وصل تو غم بخشش افتاد
بر آن روی نگارین نقطه ی خال
ز عنبر بر رخش بس دلکش افتاد
چو بخرامد قدش بر طرف بستان
ببین سرو از قد از رفتارش افتاد
خوش افتادست عشقش بر جهانی
فراق روی خوبش ناخوش افتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
چه آتشیست ز رویت که در جهان افتاد
که جان ز هستی خود باز در گمان افتاد
ز مهر روی توأم آتشیست در سینه
که چرخ سفله از آن سوز در فغان افتاد
نیفکنی نظری سوی ما بهر عمری
به حال زار جهان یک زمان توان افتاد
میان دیده و دل خون فتاده در عشقت
چرا که خون دل از دیده در میان افتاد
ندیده کام ز لبهای چون شکر دل من
زبان سوسن آزاده در بیان افتاد
چو برگذشت بر ما قد چو شمشادت
چه لرزه ها به تن سرو بوستان افتاد
صبا چو مدح رخ چون گلت بیان می کرد
ز شوق روی تو غلغل به بوستان افتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
دل رفت و باز با سر زلفش قرار داد
جان ستم کشم به سر زلف یار داد
دستم نگار کرد به خون دو دیده باز
تا اختیار خویش به دست نگار داد
بیخ محبّتش که نشاندم به باغ جان
پروردمش به خون دل آنگه چه بار داد
در فصل نوبهار چمن گل برآورد
ما را به جای گل فلک سفله خار داد
چرخ و فلک نگشت به کام دلم دمی
گویی کسی به خون منش زینهار داد
دادم نداد و دست به بیداد برگشاد
تا کی زنم ز دست غم دوستدار داد
آن دلپذیر از سر مهر و وفای ما
رفت و مرا به دست غم روزگار داد
بردی دلم به چشم و شکستیش همچو زلف
با من وفا و عهد تو زین سان قرار داد
رفتم به پای سرو که تا سر نهم به پاش
از من ستد روان و به دست چنار داد
از بامداد باد صبا رنگ و بوی گل
بستد به دست لطف و بدان گلعذار داد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
به بستان جهان ای سرو آزاد
ز جانت بنده گشتم تا شود شاد
از آن تا قدّ رعنای تو دیدم
ز چشم افتاد ما را سرو و شمشاد
چرا کندی ز بستان امیدم
درخت مهربانی را ز بنیاد
به کویت همچو خاک ره فتادیم
که یک روزت نظر بر ما نیفتاد
مکن زین بیش بر ما جور و خواری
برآرم ورنه از دست تو فریاد
ندارم بیش ازین صبر جفایت
به من تا کی پسندی جور و بیداد
سر و سامان و عرض و نام و ننگم
بدادم جمله از عشق تو بر باد
چه جای پند و قول هر حکیمست
که طشت عشق ما از بام افتاد
جهان را در سر و کار تو کردم
نیامد هیچت از جان جهان یاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
ز قدّت چون خجل شد سرو آزاد
مکن بر بی دلان زین بیش بیداد
سوی ما یک نظر فرما ز رحمت
که تا گردد جهانی از تو دلشاد
به فریاد دل مسکین من رس
که جانم آمد از دستت به فریاد
دل و جان و جوانی در غم تو
نگارینا بدادم جمله بر باد
دل بیچاره ی ما از هوایت
به دام زلف شبرنگت درافتاد
چه گویم مادر ایام گویی
به عشق آن پری زاده مرا زاد
ز جانت بنده گشتم رایگانی
مکن بر ما ستم ای سرو آزاد
بده کام دلم یک روز ور نی
زنم از دست جورت در جهان داد
گرش خون من مسکین مرادست
جهان و جان فدای جان او باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
تا چند کنم جانا از دست غمت فریاد
زین بیش نمی آرم من طاقت این بیداد
من با غم هجرانت تا کی گذرانم روز
شاید که کنی یک شب از وصل خودم دلشاد
دیدم قد رعنایت گشتم ز میان جان
من بنده آن قامت هستی تو چو سرو آزاد
بخرام میان باغ تا قامت تو بیند
افتد ز قدم در دم هم طوبی و هم شمشاد
درآتش هجرانت ای دوست خبر داری
کاین خانه ی صبر من برکند غم از بنیاد
حال دل مسکینم آخر که تواند گفت
ای نور دو چشم من در گوش تو غیر از باد
فریاد جهان سوزم افتاده به کوه و دشت
تا سوز غم عشقت در هر دو جهان افتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
فریاد و فغان در غم هجران تو فریاد
تا چند کنی بر من دلسوخته بیداد
تا کی غم هجران بنهی بر دل ریشم
تا کی نکنی یک شبک از وصل خودم یاد
یک دم نزنم بی تو تو دانی که چنین است
با آنکه نیاری ز من خسته دمی یاد
از آتش هجران تو خاکستر محضیم
از ما که رساند به تو پیغام مگر باد
این اشک که می رانمش از رخ بر مردم
با آنکه جگر گوشه بدم از نظر افتاد
گر راست بپرسی سخن مهر و محبّت
با مات نبود ای بت بگزیده ز بنیاد
از ماه رخان جمله جفا گشت مسلّم
گویی به جهان عادت این رسم که بنهاد