عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
دل که خونم خورد ای حور نه پنداری ازوست
او که جا در دل من ساخته خونخواریی ازوست
تهمت وصل کشم زانکه ز بس بندگیم
خلق را در حق من چشم وفاداری ازوست
ایکه دستم بدهان می نهی از باب فغان
بر دل چاک نهم دست که این زاری ازوست
وه که بیمار چنانم که زمن یار کنار
کرد با آنکه مرا اینهمه بیماری ازوست
طمع خام به بینید که با دست تهی
اهلی سوخته دل را هوس یاری ازوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
جان من در دوستی نامهربان می بینمت
آنچه بودی پیش ازین اکنون نه آن می بینمت
با من دلخسته تا درسر چه داری از جفا
کاین چنین ایشوخ با خود سر گران می بینمت
گرچه ای مقصود دل گویی که دریاری ترا
این چنین یارم ولی کم آنچنان می بینمت
جور خلقی میکشم تا پا بکویت می نهم
جان بلب می آیدم تا یک زمان می بینمت
گرچه از جور تو جانم شد چو اهلی ناتوان
همچنان آرام جان ناتوان می بینمت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
آن سرو ناز کز چمن جان دمیده است
شاخ گلی بصورت او کس ندیده است
آن نوغزال با من مجنون انیس بود
اکنون چه دیده است که از من رمیده است
با کس نگفته ام غم عشقش مگر صبا
بوی محبت از نفس من شنده است
تلخ است در مذاق دلش آب زندگی
لب تشنه یی که زهر جدایی چشیده است
آسوده دل فریب کمان ابرویان خورد
ما زخم خورده ایم و دل ما رمیده است
طوفان فتنه فلک آبیست زیر کاه
ایمن مشو که بحر فلک آرمیده است
اهلی ز دامنش نکشد خار فتنه دست
هرچند دامن از همه عالم کشیده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
تو باغ حسنی و صد عندلیب زار تراست
منم که جز تو ندارم چومن هزار تراست
مدام خون خورم از حسرت دو نرگس تو
شراب من خورم و چشم پرخمارتر است
تو مست خنده شیرین چو خسرو از بختی
چه غم ز گریه فرهاد بیقرارتر است
اگرچه سوختم از عشق، باد خاکم برد
هنوز بر دل نازک زمن غبارتر است
چو روزگار جفا کیشت ای پسر پرورد
ننالم از تو اگر خوی روزگارتر است
وفا بتان جفا پیشه را نمی زیبد
تو جور کن بمن و باوفا چکارتر است
گرت بمهر خرد ور بجور بفروشد
درین معامله اهلی چه اختیارتر است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
داغ دلم آن نیست که بامن سخنت نیست
این داغ دلم سوخت که پروای منت نیست
پیوسته خورم ز خم جفا از غمت ای سرو
جز زخم جفا هیچ گلی در چمنت نیست
بازار شکر از دهن تنک تو بشکست
کس را گذر از پسته شکر شکنت نیست
تسلیم شو ای مرغ گرفتار که هرگز
از دام محبت ره بیرون شدنت نیست
چون غنچه زبانم همه، وز درد خموشم
هرچند که گویند زبان در دهنت نیست
اهلی چو لب یار در آید بحکایت
گر خضر و مسیحی که مجال سخنت نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
از روزگار تیره دلم بر غبار چند؟
روزم سیاه شد ستم روزگار چند؟
ای آفتاب، شام غم صبح عیش کن
دود چراغ و محنت شبهای تار چند؟
از خون دل کنار و برم لاله زار شد
خود در میان آتش و گل در کنار چند؟
وصلت بکام غیر و من از غیرتم هلاک
چون دست من بگل نرسد زخم خار چند؟
عمری بود که منتظر جان سپردنم
مردم ز انتظار اجل، انتظار چند؟
شد اهلی از جفای تو دیوانه عاقبت
عقل و شکیب تاکی و صبر و قرار چند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
خلق از سگت نه از بد دشمن فغان کنند
دشمن چه سگ بود گله از دوستان کنند
ز نار عشق رشته جان شد مرا چو شمع
بر خود نبسته ام که مرا منع از آن کنند
دانم یقین نه مستی و از عشوه آندو چشم
ترسم که با یقین خودم بد گمان کنند
خوبان بروی ما نگشایند در مگر
روزی که نوبهار جوانی خزان کنند
مرغ دل از بتان نبرد ره بزیرکی
کاین قوم صید دل نه به تیر و کمان کنند
اهلی ز وصف آن شکرین لب غریب نیست
گر طوطیان حدیث تو ورد زبان کنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
زاهد، مرا که بیدل و دین آفریده اند
عیبم چه میکنی که چنین آفریده اند
روی تو بود قبله گه آسمانیان
روزی که آسمان و زمین آفریده اند
آه این چه قسمتست که هر محنتی که هست
از بهر عاشقان حزین آفریده اند
هرگز زمهر چرخ ندیدیم غیر کین
مهر سپهر را پی کین آفریده اند
اهلی ز گفتگو نتواند خموش شد
چون بلبلش برای همین آفریده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
قومی نشسته با تو و می نوش میکنند
قومی برون در سخنی گوش میکنند
من خود هلاک آنکه ز دورت نظر کنم
مردم خیال بوسه و آغوش میکنند
آه و فغان بر آرم از این سنگدل بتان
زین جورها که با من خاموش میکنند
من آن شهید غرقه بخونم که چون مگس
خیل فرشته بر سر من جوش میکنند
حاشا که در بتان نبود شیوه وفا
اهلی منال کز تو فراموش میکنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
دور فلک که جام مرادم نمیدهد
هرگز چو خلق هم دل شادم نمیدهد
من با بتان وفا کنم ایشان جفا کنند
یارب چه شد که عدل تو دادم نمیدهد
پیوند مهر میکنم از بخت خود مدام
با دلبری که هیچ گشادم نمیدهد
میرم بیاد آن لب و وه کاین دل خراب
یک لحظه نگذرد که بیادم نمیدهد
اهلی چو صید یار شوی تشنه لب بمیر
کاین قاتل تو آب به آدم نمیدهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
به خاک مرده اگر برق عشق برگیرد
چراغ مرده دگر زندگی ز سر گیرد
گذر به کوی تو چون آورم ز جور رقیب
که او سگی است که بر صید رهگذر گیرد
کسی که یک نظرت دید بی تو کی ماند
مگر که نقش جمال تو در نظر گیرد
چراغ بخت که روشن ندیده ام هرگز
بود که از دم گرم تو شمع درگیرد
چو برهمن حذرش نیست ز آتش دوزخ
کجا ز آتش خوی بتان حذر گیرد
مباش بی خبر از حال خود چنان اهلی
که در تو آتش آن شمع بی خبر گیرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
بعد مرگم زاغ چون هر پاره جایی افکند
دیده ام باشد بکوی دلربایی افکند
چشم آن دارد که لافد با دو چشم آن غزال
لیک می ترسم که خود را در بلایی افکند
کی گذارد کبر نیکویی که آن سلطان حسن
گوشه چشمی بحال بینوایی افکند
استخوانم عاقبت شاهی شود در عرصه یی
سایه گر بر خاک من زینسان همایی افکند
اهلی از بخت بد است اینهم که دایم روزگار
رشته مهرت بدست بیوفایی افکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
کس عشوه خونخواری او را نشناسد
کس دشمنی و یاری او را نشناسد
از بسکه رخ از عربده افروخته چون گل
کس مستی و هشیاری او را نشناسد
درمان دل خسته بعمدا نکند یار
آن نیست که بیماری او را نشناسد
بیداری چشم از غم دل بود همه شب
دل چون حق بیداری او را نشناسد
ترسم که وفایی نکند یار به اهلی
چون قدر وفا داری او را نشناسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
گشتیم پیر و یار همان نوجوان که بود
مردیم و آرزوی دل ما همان که بود
ای سرو، نرگس تو مرا کشت یا قدت؟
بهر خدا که راست بگو آنچنان که بود
کس در زمان حسن وفا از بتان ندید
تنها درین زمانه نه که در هر زمان که بود
تن خاک گشت و باد بهر گوشه میبرد
سر همچنان فتاده آن آستان که بود
پنداشتم که زنده بجانم چو یار رفت
معلوم شد که یار که بودست و جان که بود
مارا نمانده است بجز مشتی استخوان
پیش سگت بتحفه کشیدیم آن که بود
کردند دیگران به زبان کار خود درست
اهلی همان شکسته دل بی زبان که بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
صید دست آموزم و قدرم نمیدانی چه سود
میزنی سنگم چه بگریزم پشیمانی چه سود
اینزمان آیینه بی گر دست بنما روی دل
ورنه آنروزی که گردش گرد بنشانی چه سود
بر فقیران چون گشایی گوشه چشم از کرم
گر گره بر روزنی از چین پیشانی چه سود
منکه عمری سوده باشم چهره بر خاک رهت
گر بدامن گردی از رویم بیفشانی چه سود
اهلی لب تشنه آنساعت که جان دور از تو داد
جان من سر تا قدم گر آب حیوانی چه سود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
چو آتشپاره از در درآمد خانه گلشن شد
چه آتشپاره کز رویش چراغ دیده روشن شد
خیال دانه خالش من از دل چون کنم بیرون
که آن تخم بلایکدانه بود امروز خرمن شد
ملامت تا بکی زاهد، قیامت نخواهد زد
که از بهر بتان جون من مسلمانی برهمن شد
به کنج غم نماند از من بغیر از ذره خاکی
که آنهم باغبار آه من بیرون ز روزن شد
دل گمگشته ام پیدا نشد جز در خیال آخر
تن چون رشته هم ظاهر مگر در چشم سوزن شد
نماند آن یاری از بختم که بودش دوستی اهلی
جفای بخت من بنگر که با من درست دشمن شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
ساقی ز زهر چشم بمن قهر میکند
تریاک باده در دهنم زهر میکند
خورشید من جهان جمال است اگرچه ماه
خود را بحسن شهره صد شهر میکند
ما دل بریده ایم ز پیوند روزگار
کاین نوعروس، ملک بقا مهر میکند
بر کشتگان عشق ندارد تفاوتی
گر یار می نوازد و گر قهر میکند
اهلی بکام دشمن اگر شد روا بود
زان رو که دوستی طمع از دهر میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
ای ز خورشید رخت هر ساعتم سوزی دگر
مهر تو سوزنده تر هر روز از روزی دگر
بس نبودت خوی بدجانان که بهر سوز من
می نشینی هر دم از نو با بدآموزی دگر
دل که در دست تو دادم به که نستانم ز تو
سینه پر حسرت چه جویم محنت اندوزی دگر
ای ملول از دیدن من کی ملامت دادمی
گر دلم خرسند گشتی از دل افروزی دگر
بی تو آهی زد دل شوریده و خلقی بسوخت
آه اگر اهلی کشد آه جگر سوزی دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
از تیر تو در خاک طپد مرغ هوا باز
از خاک مگر می طلبد تیر ترا باز
از من چه رمیدی چکنم بهر تو یارب
مرغی که شد از دست نیاید به دعا باز
در خشم روی بی سبب و مهر نمایی
ما دیگرت آریم بصد مهر و وفا باز
هرگز نرود از دلم آن مهر نخستین
هرچند که دیدم همه عمر از تو جفا باز
دور از درت آندل که کدورت زده گردید
بالله که صدش کعبه نیارد بصفا باز
اندیشه وصلش نبود کار من و تو
اهلی مگر این کار گذاری بخدا باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
ای برق محبت که ره من زده یی باز
آتش بمن سوخته خرمن زده یی باز
زینگونه که بردی بدر از خانه خویشم
برمن رقم گوشه گلخن زده یی باز
ای جان من خانه خراب از چه جهت دست
در دامن آن خانه برافکن زده یی باز
خواهی مگر ای اشک دگر خون مرا ریخت
ورنه چه مرا دست بدامن زده یی باز
از طعن تو اهلی دل ما ریش از آن است
کازرده خاریم و تو سوزن زده یی باز