عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۶
غوطه در بحر گهر ز آبله پا زده ام
در دل خاک قدم بر سر دریا زده ام
سود من از سفر خاک، که چشمش مرساد
مشت خاکی است که در دیده دنیا زده ام
تا در فیض گشوده است به رویم توفیق
حلقه چون داغ بسی بر در دلها زده ام
به خراش جگر خویش نظر داشته ام
تیشه در ظاهر اگر بر دل خارا زده ام
چه کند سیل گرانسنگ به همواری دشت؟
خاک در دیده دشمن به مدارا زده ام
غوطه در خون زده چون پنجه مرجان دستم
بس که کف بر سر شوریده چو دریا زده ام
دست چون در کمر موج تهیدست زنم؟
من که چون رشته مکرر به گهر پا زده ام
این زمان در سفره قطره به جان می لرزم
من که صد مرتبه چون سیل به دریا زده ام
نیست بیکار در ین مرحله یک نشتر خار
همه را بر محک دیده بینا زده ام
عاجزم در گره خویش گشودن صائب
من که نقب از مژه در سینه خارا زده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۷
دست در دامن آن زلف معنبر زده ام
باز بر آتش خود دامن محشر زده ام
شمع بیدار دلان روشنی از من دارد
آب حیوان به رخ خضر مکرر زده ام
برق عشقم که به بال و پر پرواز بلند
قدسیان را سر مقراض به شهپر زده ام
بسته ام از سخن عشق به خاموشی لب
مهر از موم به منقار سمندر زده ام
نیست یک سرو که پهلو به نهال تو زند
بارها در چمن خلد سراسر زده ام
سر خط راست روی جاده از من دارد
صفحه دشت جنون را همه مسطر زده ام
صفحه خرقه ام از بخیه هستی ساده است
همچو سوزن ز گریبان فنا سر زده ام
گر چه زاهد نیم، آداب وضو می دانم
شسته ام دست ز سجاده و ساغر زده ام
چون صدف کاسه در یوزه به نیسان نبرم
به گره آب رخ خویش چو گوهر زده ام
من و اندیشه آزادی از آن حلقه زلف؟
رزق پرواز شود بالم اگر پر زده ام!
صائب آن بلبل مستم که ز شیرین سخنی
نمک سوده به داغ دل محشر زده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۸
گر چه از مشق جنون خواب پریشان شده ام
خط آزادی اطفال دبستان شده ام
خود فروشی است گران بر دل آزاده من
راضی از جوش خریدار به زندان شده ام
منم آن کشتی بی حوصله در بحر وجود
کز گرانباری خود تشنه طوفان شده ام
منت ابر بهارست مرا بر خس و خار
تا درین بادیه از آبله پایان شده ام
شهر افسرده تر از خاک فراموشان است
تا من از شهر چو مجنون به بیابان شده ام
غوطه ها در عرق خود زده ام چون گل صبح
تا سرافراز به یک زخم نمایان شده ام
آب را سرو اگر سر به گلستان داده است
من زمین گیر از آن سرو خرامان شده ام
بی تأمل دل سنگین تو می گردد آب
گر بدانی چه قدر تشنه باران شده ام
دل سیلاب به ویرانی من می سوزد
بس که در حسرت تعمیر تو ویران شده ام
مشق نظاره روی تو مرا منظورست
اگر از جمله خورشید پرستان شده ام
از کلف چهره من چون مه کنعان پاک است
رو سیاه از اثر سیلی اخوان شده ام
مژه در چشم ترم پنجه مرجان شده است
تا نظر باز به آن سیب زنخدان شده ام
می گزم در حرم وصل ز محرومی دست
خشک در بحر چو سرپنجه مرجان شده ام
به زبان آمده صائب در و دیوار به من
تا سخنگوی و سخنساز و سخندان شده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۹
گر شوی با خبر از سوز دل بیتابم
دم آبی نخوری تا نکنی سیرابم
محرمی نیست در آفاق به محرومی من
عین دریایم و سرگشته تر از گردابم
شور من حق نمک بر همه دلها دارد
نیست ممکن که فراموش کنند احبابم
بس که آلوده عصیان شده ام، می ترسم
که درین گرد زمین گیر شود سیلابم
نبض من چون رگ سنگ است ز جستن ایمن
بس که سنگین شده ز افسانه غفلت خوابم
خامشی داردم از مردم کج بحث ایمن
نیست چون ماهی لب بسته غم قلابم
برگ عیش است مرا باعث غفلت صائب
همچو نرگس برد ایام بهاران خوابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۱
به فلک از تن خاکی چو مسیحا رفتم
از دل خم به پریخانه مینا رفتم
منم آن شبنم افتاده که شد آب دلم
تا ز پستی به سوی عالم بالا رفتم
آن حبابم که مکرر به هوای دل خویش
سر ز دریا زدم و باز به دریا رفتم
غوطه در کام نهنگ و دهن شیر زدم
از سر کوی خرابات به هر جا رفتم
چون گهر گرد یتیمی به رخ سنگ نشست
تا من از حلقه اطفال به صحرا رفته
روم اکنون چو عصا راه به پای دگران
من که صد بادیه را سلسله بر پا رفتم
دل چو وحشی است غم از کثرت همراهان نیست
که من این راه به صد قافله تنها رفتم
گر چه بیماری من روی به بهبود گذاشت
دردم این است که از یاد مسیحا رفتم
نرسیدم به مقامی که نباید رفتن
گر چه یک عمر به دنبال تمنا رفتم
اثری از دل خون گشته ندیدم، هر چند
در رگ و ریشه آن زلف چلیپا رفتم
نتوان برق سیه خانه لیلی گردید
به سیه خانه بی مانع سودا رفتم
عاجزم در ره باریک محبت صائب
من که راه کمر مور به شبها رفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۲
سوختم بس که به دنبال تمنا رفتم
مردم از بس که پی آتش سودا رفتم
منم آن سیل که صد بار شدم زیر و زبر
تا از این وادی خونخوار به دریا رفتم
سرمه گردید نفس در جگر سوخته ام
تا به کنه دل خود همچو سویدا رفتم
می زدم جوش طرب در دل خم چون می ناب
به چه تقصیر به پیمانه و مینا رفتم؟
عرق سعی به مقصود رسانید مرا
بر بساط گهر از آبله پا رفتم
این زمان راه به پای دگران می سپرم
من که صد بادیه را سلسله بر پا رفتم
(جلوه گل نزند راه تماشای مرا
من که از کار ز حسن چمن آرا رفتم)
(درد عشق است خداداد، و گر نه صد بار
من بیچاره به دریوزه دلها رفتم)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۴
بیخودی داشت ز فکر دو جهان آزادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
پای من بر سر گنج است چو دیوار یتیم
دست خود بوسه زند هر که کند آبادم
سفر بیخودیم پا به رکاب است، کجاست
باد دستی که به یک جرعه کند امدادم؟
کار من در گره از پرهنری افتاده است
دارد از جوهر خود مو قلم فولادم
باد یارب ز سعادت همه روزش نوروز
هر که در عید نیاید به مبارکبادم!
ناله مرغ گرفتار اثرها دارد
خواهد افتاد به دام دگران صیادم
خانه آینه را تنگ کند بر شیرین
بیستونی که مصور شود از فرهادم
منهم آن گوهر شهوار که از غلطانی
از کنار صدف چرخ به خاک افتادم
شب آبستن امید شد آن روز عقیم
که من از مادر سنگین دل دوران زادم
به چه امید دهم دامن فریاد از دست؟
من که فریاد رسی نیست به جز فریادم
نیست آن مصرع برجسته خدنگش صائب
که اگر بال برآرد، برود از یادم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۵
اگر چه چندی به زمین همچو غبار افتادم
عاقبت در پی آن شاهسوار افتادم
کشش بحر مرا جانب خود باز کشید
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
شد به یک چشم زدن خرج عدم خرده من
تا جدا ز آتش سوزان چو شرار افتادم
شد مگر قطره من بیخبر از شکر وصول؟
که ز دریا به کف ابر بهار افتادم
ز آهن و سنگ چه سختی که نیامد پیشم
در دل سوخته ای تا چو شرار افتادم
فتح بابی که مرا شد ز گلستان این بود
که ز خمیازه گلها به خمار افتادم
من که یک عمر به خود راه نبردم صائب
به چه امید به اندیشه یار افتادم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۶
عمرها تربیت دیده بینا کردم
تا تو را یک نظر از دور تماشا کردم
رخنه از آه در آن دل نتوانستم کرد
من که صد غنچه پیکان به نفس وا کردم
هر قدر خون که به دلها طلب دنیا کرد
من ز گرداندن رو در دل دنیا کردم
نشد از ابر گهر بار صدف را روزی
آنچه من جمع ز دریوزه دلها کردم
زور سیلاب به همواری صحرا چه کند؟
خاک در کاسه دشمن به مدارا کردم
منم آن غنچه غافل ز بی حوصلگی
سر خود در سر یک خنده بیجا کردم
از گل آتش به ته پای چو شبنم دارم
تا هوای سفر عالم بالا کردم
نفرت از دیدن مکروه یکی صد گردد
نیست از رغبت اگر روی به دنیا کردم
نفس از موج خطر راست نکردم صائب
سر برون تا چو حباب از دل دریا کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۷
در مصافی که من از آه علم وا کردم
کوه اگر بود طرف، بادیه پیما کردم
توشه آخرت من ز خرابات وجود
مشت خاکی است که در کاسه دنیا کردم
گوهری نیست که درد امن این صحرانیست
من قناعت به همین آبله پا کردم
سفری را که توان گفت به دل بار نبود
سفر بیخودیی بود که تنها کردم
کمر ساحل مقصود به دستم آمد
تا درین قلزم خونخوار کمر وا کردم
حیف ازین عمر گرانمایه که از بیخبری
صرف طول امل و عرض تمنا کردم
پاس اندوه بدارید که من همچو شرر
عمر خود در سر یک خنده بیجا کردم
چون معنبر نشود بزم دو عالم صائب؟
زین گرهها که من از زلف سخن وا کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۹
مدتی صبر چو زنجیر به زندان کردم
تا نظر باز به روی مه کنعان کردم
تا ز یاقوت لب او نظری دادم آب
ریگ این بادیه را لعل بدخشان کردم
تا مرا کعبه مقصود به بالین آید
سالها بستر خود خار مغیلان کردم
سوخت چون لاله نفس در جگر خونینم
قطع این وادی خونخوار نه آسان کردم
روز عمرم به شب تیره مبدل گردید
تا شبی روز در آن زلف پریشان کردم
تا سر زلف تو چون شانه به دستم آمد
دست در گردن صد زخم نمایان کردم
شورش عشق مرا گرد جهان گردانید
سیر این بحر به بال و پر طوفان کردم
ابرا ین بادیه در شوره زمین می گردد
حیف و صد حیف ز تخمی که پریشان کردم
چه ضرورست به دامان بهار آویزم؟
من که سیر چمن از چاک گریبان کردم
لله الحمد که بعد از سفر حج صائب
عهد خود تازه به سلطان خراسان کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۰
یاد آن عهد که در بحر سفر می کردم
کمر سعی خود از موج خطر می کردم
چون صدف قطره اشکی که به من می دادند
می زدم بر لب خود مهر و گهر می کردم
یک جهان سوخته دل می شد اگر مهمانم
به دم گرم چراغ همه بر می کردم
گر دو صد قافله مخمور به من بر می خورد
سر خوش از میکده خون جگر می کردم
از چمن محو جمال چمن آرا بودم
چشم پوشیده ز فردوس گذر می کردم
می گرفتند بتان گوش خود از افغانم
در دل سنگ به فریاد اثر می کردم
گر چه دنباله رو قافله دل بودم
خفتگان را به سر پای خبر می کردم
ز آشنایی بی طلسم ره و رسم افتادم
من که از معنی بیگانه حذر می کردم
ای خوش آن عهد که در مصر وجود از مستی
یوسفی بود به هر جای نظر می کردم
این که عمرم همه در مرحله پیمایی رفت
کاش یک بار هم از خویش سفر می کردم
یاد عهدی که به اکسیر قناعت صائب
زهر اگر قسمت من بود شکر می کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۲
فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم
صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم
دستم آن روز گرفتند که رفتم از دست
کارم آن روز نسق یافت که از کار شدم
من از زیرکی از دام قضا می جستم
به دوپا در شکن زلف گرفتار شدم
سر برآورد ز پیراهن من آخر کار
یوسفی را که ز آفاق خریدار شدم
خرده ای را که ز جیب دگران می جستم
همه در نقطه من بود چو پرگار شدم
گر چه یکرنگ به آیینه نشد طوطی من
اینقدر بود که یکرنگ به زنگار شدم
چون گهر در نظر جوهریان شد شیرین
خزفی را که من از عشق خریدار شدم
می چکد زهر ندامت ز پر و بال مرا
که چرا طوطی هر آینه رخسار شدم
سود و سرمایه من چیست بغیر از افسوس؟
من که با دست تهی بر سر بازار شدم
داشت افسرده دلی حلقه بیرون درم
آب چون گشت دلم شبنم گلزار شدم
من که دارم به جگر خار ز ناسازی خویش
زین چه حاصل که جهان را گل بی خار شدم؟
سر من تکمه پیراهن خجلت گردید
بس که مشغول به آرایش دستار شدم
نفس خوش نکشیدند غزالان صائب
تا من این قافله را قافله سالار شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۴
شفق آلود شراب است مگر دستارم؟
که فتاده است به پا همچو سحر دستارم
هیچ وقت از گرو باده نیامد بیرون
از سر پنبه میناست مگر دستارم؟
چه کنی سرزنش من، که قضا می بندد
هر گل صبح به عنوان دگر دستارم
با دستان سر و دستار ز هم نشناسند
ریشه چون صبح ندارد به جگر دستارم
هیچ کس را گنهی نیست در آشفتن من
خودبخود گشت پریشان چو سحر دستارم
عشق از آن جوش که در مغز من انداخت، هنوز
مضطرب چون کف دریافت به سر دستارم
سر برون نازده از چاک گریبان وجود
رفت بر باد فنا همچو شور دستارم
من و از کوی مغان پای کشیدن صائب؟
گرو باده نگیرند مگر دستارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۵
طمع بوسه از آن لعل شکر خا دارم
خیر از خانه در بسته تمنا دارم
چون قدح چشم به احسان صراحی است مرا
روزی خود طمع از عالم بالا دارم
چه کند با جگر سوخته چندین خار
دم آبی که من از آبله پا دارم
نیست از ریگ روان موج نفس سوخته را
لب خشکی که من از صحبت دریا دارم
دانه از دام به انداز رهایی چینم
توشه آخرت است آنچه ز دنیا دارم
نیست بی گوهر عبرت صدف عالم خاک
نه ز طفلی است اگر ذوق تماشا دارم
وحشت از دیدن مکروه فزون می گردد
نه ز حرص است اگر روی به دنیا دارم
تن خاکی که به معماری آن مشغولم
لب بامی است که از بهر تماشا دارم
در سیه خانه لیلی نبود مجنون را
این حضوری که من از پرده شبها دارم
صائب از محرمی شانه دلم صد چاک است
راه هر چند در آن زلف چلیپا دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۶
قطره بی سرو پایم دل دریا دارم
ذره خاکم و پیشانی صحرا دارم
نیست از سیل گرانسنگ حوادث خطرم
خانه در کوچه گمنامی عنقا دارم
همچو شبنم چه به مجموعه گل دل بندم؟
من که در دیده خورشید فلک جا دارم
جگر سنگ به نومیدی من می سوزد
شیشه آبله ام، راه به خارا دارم
من تنک حوصله و دختر رزشیشه دل است
چه عجب گر هوس توبه ز صهبا دارم؟
به یک آغوش چه گل چینم از آن نخل امید؟
همچو گل یک بغل آغوش تمنا دارم
موم از چرب زبانی نکند صید مرا
شعله ام شعله، سرعالم بالا دارم
گریه تاب نشست از رخ من گرد خمار
چشم بر خوشه انگور ثریا دارم
نقش امید محال است که صورت بندد
چند آیینه بر صورت عنقا دارم؟
روزگاری است ز چشم گهرافشان صائب
همچو گرداب وطن در دل دریا دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۷
جگری تشنه تر از وادی محشر دارم
دم آبی طمع از ساقی کوثر دارم
گر گهر نیست مرا، چشم گهرباری هست
زر اگر نیست مرا، چهره چون زر دارم
همچنان داغ غریبی جگرم می سوزد
گر چه جا در دل آتش چو سمندر دارم
ریزش پیر مغان نیست به خواهش موقوف
چون سبو دست توقع به ته سر دارم
می کند روی مرا عاقبت الامر سفید
در دل خویش بهاری که چو عنبر دارم
پیش نیسان نکنم همچو صدف دست دراز
بس بود قطره آبی که چو گوهر دارم
ازتر و خشک جهان دستم اگر کوتاه است
شکرالله لب خشک و مژه تر دارم
می روم هر نفس از بیم گسستن به گداز
گر چه چون رشته وطن در دل گوهر دارم
چون درین بحر ز سرنگذرم آسان چو حباب؟
که به هر چشم زدن عالم دیگر دارم
خار راه تو کند در دل گل خون از ناز
من درین ره به چه امید قدم بردارم؟
گر چه چون شانه مرا دست از کار افتاده است
پنجه در پنجه آن زلف معنبر دارم
سود و سرمایه من از سفر عالم خاک
کف خاکی است که در کوی تو بر سر دارم
از شکر چاشنی حرف گلوسوز ترست
طوطی خوش سخنم، ناز به شکر دارم
گر لبم تر نشد از چشمه حیوان صائب
دل چون آینه ز اقبال سکندر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۸
چند از ساده دلی زخم هوس بردارم؟
به که این آینه از پیش نفس بردارم
من که چون برگ خزان بام و پرم ریخته است
به چه امید دل از کنج قفس بردارم؟
آفت حرص ز شمشیر دو دم بیشترست
چون دو دست از سر خود همچو مگس بردارم؟
گل به دشمن نزنند اهل مروت، ورنه
من نه آنم که زبونی ز عسس بردارم
راه خوابیده ز بیدار دلان می گردد
دست اگر از دهن خود چو جرس بردارم
عشق خواهد ز هوس کرد سبکبار مرا
از ره سیل چه افتاده که خس بردارم؟
آنقدر مهلت از ایام توقع دارم
که از آیینه دل زنگ هوس بردارم
زان بود بستر و بالین من از گل چو نسیم
که خس و خار ز راه همه کس بردارم
در شبستان جهان روشن از آنم چون صبح
که غبار از دل عالم به نفس بردارم
بلبلی نیست درین باغ ز من قانعتر
فیض آغوش گل از چاک قفس بردارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۹
از دل سوخته اخگر به گریبان دارم
سینه ای گرمتر از خاک شهیدان دارم
ساده از نقش تمناست دل خرسندم
عالمی امن تر از دیده حیران دارم
به تهیدستی من خنده زند موج سراب
دامن بحر به کف گر چه چو مرجان دارم
قسمت زنگی از آیینه روشن نشود
انفعالی که من از صاف ضمیران دارم
هر که محروم شد تا از نان جوین می داند
که چون خون در جگر از نعمت الوان دارم
خرقه پوشیدن من نیست ز بیدار دلی
پای خوابیده نهان در ته دامان دارم
بوی خون شفق از خنده من می آید
گر چه چون صبح به ظاهر لب خندان دارم
چون تو از پشت ورق روی ورق می خوانی
حال خود از تو چه پوشیده و پنهان دارم؟
گر چه چون شانه ز من باز شودهر گرهی
سری آشفته تر از زلف پریشان دارم
می کند شهپر پرواز قفس را صائب
خار خاری که من از شوق گلستان دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۰
جگری سوخته چون لاله ایمن دارم
چون نسوزم، که سر داغ به دامن دارم
غوطه در زنگ زد از سیر چمن آینه ام
چشم امید به خاکستر گلخن دارم
من که هر آبله ام مرکز سرگردانی است
به که چون غنچه گل، پای به دامن دارم
تشنه چشمه خورشید بود شبنم من
چشم ازین خانه دربسته به روزن دارم
لاغری صید زبون از زره داودی است
چشم بد دور ازین جامه که برتن دارم
صائب از شعله آواز که چشمش مرساد
منت گرمی هنگامه به گلشن دارم