عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
نه ماه من ز پری رسم دلبری آموخت
که رسم دلبری از ماه من پری آموخت
فغان از آن مه نامهربان که استادش
نه مهرورزی و نه بنده پروری آموخت
به کودکیش همه مشق جور کیشی داد
به طفلیش همه درس ستمگری آموخت
ندانم از چه نیاموخت طرز دلداری
معلمی که به او طور دلبری آموخت
رفیق تا به ره او سر نیاز نهاد
به سروران جهان سروری آموخت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
درد من از تو دوا گشت؟ نگشت
کام من از تو روا گشت؟ نگشت
یار ما یار بما گشت؟ نگشت
یا به ما اهل وفا گشت؟ نگشت
آنکه یک لحظه نشد همدم من
یکدم از غیر جدا گشت؟ نگشت
دوست با من ز وفا بود؟ نبود
دشمن او ز جفا گشت؟ نگشت
یکدم آن عقده گشای دل من
از دلم عقده گشا گشت؟ نگشت
زیر بار غم او چون قد من
قامت غیر دو تا گشت؟ نگشت
کس چو مجنون به ره عشق، رفیق
عاشق سر به هوا گشت؟ نگشت
او چو من سر به هوا بود؟ نبود
او چو من بی سر و پا گشت؟ نگشت
عشق خوبان آفت جان و دل است
عشق ورزیدن به خوبان مشکل است
جان سپردم در غم خوبان و باز
همچنانم دل به ایشان مایل است
کاش داند حال من در عشق خویش
آن تغافل پیشه کز من غافل است
نیست از جور توام پای گریز
بر سر کوی توام پا در گل است
در دل من آرزوی وصل یار
فکر بی حاصل خیال باطل است
دوری از یاران و مهجور از دیار
بر تو آسانست بر من مشکل است
خواجه اش را نیست لطف ارنه، رفیق
بنده ی قابل غلام مقبل است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جانم ز تن درآمد و در سر هوای تست
خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست
چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست
در دل مرا هنوز هوای وفای تست
ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی
ای وای بر کسی که دلش آشنای تست
کم کن جفا به عاشق خود شاه من که او
سلطان عالمست اگر چه گدای تست
پا بر زمین منه که برد رشک چشم من
بر خاک آن زمین، که بر او نقش پای تست
دشنامی از زبان تو تا نشنود رفیق
شد مدتی که ورد زبانش دعای تست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جز جفاکار تو با من ز جفا کاری نیست
مکن ای یار که این رسم و ره یاری نیست
شد دلم خون ز غم و دلبر بی رحم مرا
رسم دلجویی و آئین وفاداری نیست
ماجرای دل پرخون به که گویم که کسی
نیست کز دیده ی او خون ز غمش جاری نیست
رفت تا از بزم آن ماه چو شمع از تف دل
کار من شب همه شب غیر شررباری نیست
دولت وصل تو در خواب گهی هست مرا
حیف کاین واقعه در عالم بیداری نیست
خنده بر گریه من می کنی و معذوری
که هنوزت خبر از درد گرفتاری نیست
دو سه روزی که رفیق از سر کویت رفته است
آن چنان رفته ز یاد تو که پنداری نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
دریغ یار عزیزم که از وفا عاری است
تمام دلبری و ناتمام دلداری است
مکن به زاری ما گوش و داد جور بده
که حسن ما و تو در زاری و دلازاریست
رقیب با سگ او یار شد فغان که مرا
گذار از آن سر کو بعد از این بدشواریست
به عشق کوش که کارآزمودگان گویند
که کار دهر بجز عشق جمله بیگاریست
وصال او که شهان راست آرزو در خواب
زهی طمع که گدا را هوس به بیداریست
ز دوش بار علایق بنه که سالک را
بهین تهیه سیر و سفر سبکباریست
رفیق شکوه ز بیماریم پر است اما
نه آنقدر که شکایت ز بی پرستاریست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
نه خود با من جفا آن بی وفا کرد
که با هرکس وفا کردم جفا کرد
کجا بیگانه با بیگانه این جور
کند کان آشنا با آشنا کرد
نبندد هیچ کس زین پس به او دل
به جان من بگویم گر چها کرد
به تیغ جور خونم بی گنه ریخت
نه شرم از خلق و نه خوف از خدا کرد
جفا بین کان طبیعت بی وفا چون
به درد و داغ خویشم مبتلا کرد
نه داغم را نمود از مرهمی به
نه دردم را به درمانی دوا کرد
جدا گردد رفیق از یار هر کس
من و یار مرا از هم جدا کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
به من یارم سر یاری ندارد
سر یاری و دلداری ندارد
شب مستی کشد بی جرمم اما
خبر از روز هشیاری ندارد
چو دیدم اولش گفتم که دارد
وفاکاری، جفا آری ندارد
مجو کام دل خود زان دلازار
که کاری جز جفاکاری ندارد
ندانستم که دارد آن جفاکار
جفاکاری وفاداری ندارد
وفاداری چه داری از کسی چشم
که کاری جز جفاکاری ندارد
رفیق از بسکه محو اوست چشمم
خبر از خواب و بیداری ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
غمش جا در دلم تنها ندارد
به یکدل نیست کان غم جا ندارد
فغان کان شوخ بی پروا ز جوری
کشد وز کشتنم پروا ندارد
ز افغانم خبر پنداریش نیست
ز آه من حذر گویا ندارد
گرفتم من ندارد فکر امروز
چرا اندیشه ی فردا ندارد
بسی دیوانه دارد آن پری لیک
چو من دیوانه ای رسوا ندارد
به من آن بی وفا گوید که دارم
سر مهر و وفا، اما ندارد
رفیق از درد او می میرد اما
خبر دارد ز حالش یا ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
گر چرخ فلک با همه کس جور و جفا کرد
با هیچ کس از جور نکرد آنچه بما کرد
تا بود فلک با من غمدیده به کین بود
تا کرد جهان با من دلخسته جفا کرد
نومید مرا از در دلدار جدا ساخت
ناکام مرا از بر جانانه جدا کرد
این است اگر درد جدائی ز غمش کشت
صیاد من آن صید که از قید رها کرد
ابروی تو دل را سپر تیغ ستم ساخت
مژگان تو جان را هدف تیر بلا کرد
شاها نظری سوی گدا کن که زمانه
بسیار گدا شاه و بسی شاه گدا کرد
تا یافت رفیق از لب تو لذت دشنام
هر چند که دشنام شنید از تو دعا کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ز کوی یار به من زان خبر نمی آید
که هر که می رود آنجا دگر نمی آید
مده به روز دگر وعده ی وصال و مرو
که بی تو صبر ز من این قدر نمی آید
به کار عاشقی ای عیب جو مکن عیبم
که غیر از این هنر از من هنر نمی آید
فغان ز سختی آن دل که نرم کردن آن
ز ناله ی شب و آه سحر نمی آید
به این جمال کسی را که در نظر آیی
جمال مهر و مهش در نظر نمی آید
در این چمن منم آن باغبان که پروردم
هزار نخل و یکی زان به بر نمی آید
نمی شود ز تو کام دلش روا اما
رفیق با دل خودکام برنمی آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مرا با یار خود ای کاش بگذارند و کار خود
که من از گفته ی یاران نگویم ترک یار خود
نکردم در دیار خود چو شکر وصل یار خود
شدم از یار خود مهجور و هم دور از دیار خود
شبم خوش بود و روزم خوش به وصل دلبری روزی
ندانستم دریغ آن روز قدر روزگار خود
مهی کز وصل او هر شب شب من قدر بود اکنون
شمارم دور از او هر روز را روز شمار خود
نمی بینم در این بیگانگان یک آشنا کز وی
ز شهر و یار خود پرسم خبر وز شهریار خود
نکردم صید هر کس نیستم نخجیر هر جایی
شکار عاشقم در جرگهٔ عاشق شکار خود
کسی حال من بی دل در این درماندگی داند
که درماند به امید دل امیدوار خود
کند چون فکر کارم دیگری اکنون نکردم چون
خود از آغاز کار اندیشهٔ انجام کار خود
رفیق از قاصد و نامه تسلی چون شوم تا خود
به یار خود خود نگویم قصهٔ احوال زار خود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
گلعذاران نگار من نگرید
عارض گلعذار من نگرید
دارد امید مهر ازو دل من
دل امیدوار من نگرید
کار من بار غم کشیدن اوست
به من و کار و بار من نگرید
نیست بی او قرار در دل من
به دل بی قرار من نگرید
زود رویم ز هجر سبز خطی
به خزان و بهار من نگرید
عهد ناپایدار او بینید
بخت ناسازگار من نگرید
می برد او نخست دل ز رفیق
دلبر خوش قمار من نگرید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
آنکه ما را شیوهٔ تعلیم جز یاری نداد
شیوهٔ یاری ترا تعلیم، پنداری نداد
داد درس دلبری بی مهر استادت ولی
بی مروت هرگزت تعلیم دلداری نداد
آنکه دادت این همه خوبی چه بد دید از جفا
کاین همه خوبی ترا داد و وفاداری نداد
جور کن کز بازوی پرزور و طبع پرغرور
ایزدت بهر چه اسباب جفاکاری نداد
از وفا زین بی وفایان کس وفاداری ندید
ورنه چون من هیچ کس داد جفاکاری نداد
کشت بخت من نگشت از گریه خرم گرچه آب
کشته ای را اینقدر آب ابر آزاری نداد
وصل او یک شب به خوابم دست داد اما رفیق
حاصل آن خواب عمری غیر بیداری نداد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
هر دم ای یار ز تو می کشم آزار دگر
چه کنم نیست به غیر تو مرا یار دگر
جز تو دلدار دگر نیست و گر باشد نیست
دل دیگر که دهم جز تو به دلدار دگر
هست ای یار جفاکار بسی یار اما
همچو من نیست ترا یار وفادار دگر
خوبرویان همه هستند ستمکار ولی
به ستمکاری تو نیست ستمکار دگر
گر بکوی توام ای بار گذر افتد باز
تا بود عمر از آن کو نروم بار دگر
ناصح از عشق مکن منع من زار که هست
کار من عشق و جز این نیست مرا کار دگر
رود از گلشن کوی تو کجا، نیست رفیق
عندلیبی که شود بلبل گلزار دگر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
نمی شوم ز سگ کوی او جدا هرگز
که آشنا نکند ترک آشنا هرگز
به یاد او گذرد عمر ما که عمرش باد
به عمر خود نکند گرچه یاد ما هرگز
ز بخت خود شده ام خاک راه خود رایی
که از غرور نبیند به پشت پا هرگز
به بزم او نبود راه هرگزم آری
به بزم شاه نباشد ره گدا هرگز
چه طالع است کز او نشنوم بجز دشنام
به او اگرچه نگویم بجز دعا هرگز
وصال خویش که داری روا همیشه به غیر
چه کرده ام که نداری به من روا هرگز
بهای خون طلبم هرگز از تو من حاشا
شهید عشق ندانست خونبها هرگز
همیشه قبله ی حاجات من تویی اما
نمی شود ز تو یک حاجتم روا هرگز
گذاشت زنده مرا گر جداییت زین پس
نمی شوم ز تو تا زنده ام جدا هرگز
رفیق از تو نه هرگز وفا نمی بیند
وفا ندیده کسی از تو بی وفا هرگز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به سینه خون شد و دلدار غافلست هنوز
به این گمان که دل من مگر دلست هنوز
گذشت بر من و تا باز بگذرد عمریست
کز آب دیده ی من خاک ره گلست هنوز
به دور جادویی چشم او عجب دارم
که در میان سخن سحر بابلست هنوز
به لب ز جور و جفای تو جان و حیرانم
به کار دل که به سوی تو مایلست هنوز
که گفت مشکل عشق از سفر شود آسان
غریب مردم و ترک تو مشکلست هنوز
سزد که طعنه دیوانگی زند بر من
کسی که روی تو دیده است و عاقلست هنوز
رفیق مهر تو با مهر کس بدل نکند
دودل مباش که او با تو یکدلست هنوز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
صدق و کذب من و اغیار نمی دانی حیف
عاشق از بلهوس ای یار نمی دانی حیف
طفلی و دوست ز دشمن نشناسی افسوس
کودکی یار ز اغیار نمی دانی حیف
به اسیران وفادار به جز جور و جفا
کاری ای شوخ جفاکار نمی دانی حیف
بی تو دل در قفس سینه اسیر غم و تو
حال این مرغ گرفتار نمی دانی حیف
جور و بیداد تو لطفست به عشاق دریغ
که چنین لطف سزاوار نمی دانی حیف
نه مرا دانی از اغیار و نه خود را ز بتان
بلبل از داغ و گل از خار نمی دانی حیف
همچو شمعت همه تن گشت زبان لیک رفیق
پیش او شیوه ی گفتار نمی دانی حیف
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
آمدی رفتی از برم غافل
صبر و هوشم ربودی از سر و دل
ای گل از عارض تو گشته خجل
سرو پیش قد تو پا در گل
ای به رخ رشک لعبتان ختا
ای به قد غیرت بتان چگل
دلبر دیر صلح زود عتاب
مه نامهربان مهر گسل
کردی از لطف و جور روشن و تار
غیر را مجلس و مرا محفل
گلخن و گلشن از تو غیر و مرا
شب و روز است مسکن و منزل
بی تو و با تو تا کی و تا چند
من دل افگار و مدعی خوشدل
بی من ای یار کار تو آسان
بی تو ای دوست کار من مشکل
بی تو از دیگران ملول رفیق
تو به رغمش به دیگران مایل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
من دوستی به غیر برای تو می‌کنم
این کار را برای رضای تو می‌کنم
ترسم که حاصلی ندهد جز جفا برت
صبری که بر امید وفای تو می‌کنم
لابد چو مهر از تو نمی‌بینم و وفا
بی‌تابی‌ای که من ز قفای تو می‌کنم؟
سرخوش تو از سماع به بزم و من از برون
دل خوش به استماع صدای تو می‌کنم
دشنام می‌دهی و ندارم به خود گمان
جرمی به غیر اینکه دعای تو می‌کنم
دارد رفیق درد تو بهر تسلی‌اش
گاهی به او بگو که دوای تو می‌کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
هر جا به خاک پا نهم از گریه تر کنم
زان چشم تر چه خاک ندانم به سر کنم
جان خواستی ز من اگرت دل به این خوشست
سهل است گر تو سود کنی من ضرر کنم
گیرم ترا به ناله گرفتم [به؟] سوی خویش
کی می گذارد اشک که رویت نظر کنم
روز وصال کوته و شرح فراق را
روز جزا کمست اگر مختصر کنم
از بس فغان و ناله کشم شب، ز خانه روز
از شرم خلق سر نتوانم بدر کنم
شیرین کنم زشهد سخن کام روزگار
روزی اگر دهان ز لبت پرشکر کنم
گشت از وفا به رهگذر او رفیق خاک
وان بی وفا نگفت به خاکش گذر کنم