عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
بیا ای مونس شبهای تارم
که از هجرت سیه شد روزگارم
بیا جانا که تا رفتی تو رفته است
هم از جان صبر و هم از دل قرارم
خوشا روزی که با خیل سگانش
در آن کو پاسبانی بود کارم
شدم تا از سگان کوی او دور
به چشم مردمان بی اعتبارم
بر آنم بعد ازین چون نیست راهی
ز جور مدعی در کوی یارم
نشینم بر سر راهش که ناگاه
از این ره بگذرد گر شهسوارم
ز ابر دیده بارم اشک شاید
کند رحمی به چشم اشکبارم
ز بس ترسیده ام از هجر زین پس
به کوی یار اگر افتد گذارم
رفیق آنجا شوم گر خاک مشکل
برد باد از سر کویش غبارم
به من گر دشمن جان است یارم
من او را از دل و جان دوست دارم
کنارم شد ز خون دیده گلگون
که رفت آن خرمن گل از کنارم
دهم جان و خوشم گر روشن از تو
نشد در زندگی شبهای تارم
که شاید شمع رخسار تو گردد
چراغ تربت و شمع مزارم
به درد و غم از آن نالم شب و روز
که دور از یار و مهجور از دیارم
عنان نگرفتم او را آخر افسوس
که رفت از کف عنان اختیارم
رفیق از آه گرمم می توان یافت
که پنهان آتشی در سینه دارم
که از هجرت سیه شد روزگارم
بیا جانا که تا رفتی تو رفته است
هم از جان صبر و هم از دل قرارم
خوشا روزی که با خیل سگانش
در آن کو پاسبانی بود کارم
شدم تا از سگان کوی او دور
به چشم مردمان بی اعتبارم
بر آنم بعد ازین چون نیست راهی
ز جور مدعی در کوی یارم
نشینم بر سر راهش که ناگاه
از این ره بگذرد گر شهسوارم
ز ابر دیده بارم اشک شاید
کند رحمی به چشم اشکبارم
ز بس ترسیده ام از هجر زین پس
به کوی یار اگر افتد گذارم
رفیق آنجا شوم گر خاک مشکل
برد باد از سر کویش غبارم
به من گر دشمن جان است یارم
من او را از دل و جان دوست دارم
کنارم شد ز خون دیده گلگون
که رفت آن خرمن گل از کنارم
دهم جان و خوشم گر روشن از تو
نشد در زندگی شبهای تارم
که شاید شمع رخسار تو گردد
چراغ تربت و شمع مزارم
به درد و غم از آن نالم شب و روز
که دور از یار و مهجور از دیارم
عنان نگرفتم او را آخر افسوس
که رفت از کف عنان اختیارم
رفیق از آه گرمم می توان یافت
که پنهان آتشی در سینه دارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
به کوی یار باشد مدعی را راه و مسکن هم
چه خوش بودی اگر بودی در آن کو مسکن من هم
مگو ای باغبان وصف گل و گلشن که بی آن گل
نه سیر گل هوس دارد دلم نه گشت گلشن هم
چنین کز درد هجران زار می گریم عجب نبود
که گرید بر من و بر زاری من دوست، دشمن هم
مرا خواهی بکش خواهی بسوزان شمع سان اما
که نه پروای کشتن باشد و نه بیم مردن هم
همین تار است نه بی روی تو بر من شب تیره
که تاریکست بی روی تو بر من روز روشن هم
تویی آن سرو قد گلعذار اکنون که باشد کم
چو قدت سرو در بستان چو رویت گل به گلشن هم
به دیر و کعبه با این قد و رخ گر ای صنم آیی
ز کیش خویش می آید برون زاهد، برهمن هم
صبوری پیشه کن چندی رفیق آه و فغان کم کن
کزین آه و فغان آخر تو رسوا می شوی من هم
چه خوش بودی اگر بودی در آن کو مسکن من هم
مگو ای باغبان وصف گل و گلشن که بی آن گل
نه سیر گل هوس دارد دلم نه گشت گلشن هم
چنین کز درد هجران زار می گریم عجب نبود
که گرید بر من و بر زاری من دوست، دشمن هم
مرا خواهی بکش خواهی بسوزان شمع سان اما
که نه پروای کشتن باشد و نه بیم مردن هم
همین تار است نه بی روی تو بر من شب تیره
که تاریکست بی روی تو بر من روز روشن هم
تویی آن سرو قد گلعذار اکنون که باشد کم
چو قدت سرو در بستان چو رویت گل به گلشن هم
به دیر و کعبه با این قد و رخ گر ای صنم آیی
ز کیش خویش می آید برون زاهد، برهمن هم
صبوری پیشه کن چندی رفیق آه و فغان کم کن
کزین آه و فغان آخر تو رسوا می شوی من هم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
ما را نه چشم یاری نه یار مهربان هم
او را نه این ترحم ما را نه این گمان هم
بودم حریف خلوت عمری چه شد که اکنون
نه جا به صدر دارم نه ره بر آستان هم
دلدار بود بدخو شد چرخ هم جفاجو
کم بود خصمی او شد خصمم آسمان هم
از پیر می برد دل حسن جوان، تو آنی
کز پیرو هم جوان دل بردی تو از بتان هم
سرگشته ام به کویت کز رشک غیر آنجا
بودن نمی توان و رفتن نمی توان هم
عشق رفیق زین پس مشکل نهفته ماند
در شهر شد فسانه، در دهر داستان هم
او را نه این ترحم ما را نه این گمان هم
بودم حریف خلوت عمری چه شد که اکنون
نه جا به صدر دارم نه ره بر آستان هم
دلدار بود بدخو شد چرخ هم جفاجو
کم بود خصمی او شد خصمم آسمان هم
از پیر می برد دل حسن جوان، تو آنی
کز پیرو هم جوان دل بردی تو از بتان هم
سرگشته ام به کویت کز رشک غیر آنجا
بودن نمی توان و رفتن نمی توان هم
عشق رفیق زین پس مشکل نهفته ماند
در شهر شد فسانه، در دهر داستان هم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
به جانم از غم جانان چه سازم
به جانان چون کنم با جان چه سازم
بجز جان تحفه ی جانان چه سازم
ندارم تحفه ای جز جان چه سازم
نمی داند ز دشمن آن پسر دوست
نمی دانم به این نادان چه سازم
دلت دیر آشناخو، بی سبب رنج
بسازم گر به این با آن چه سازم
به امید دوا سازند با درد
ندارد درد من درمان چه سازم
رفیق از ناله گیرم لب ببندم
به این مژگان خون افشان چه سازم
به جانان چون کنم با جان چه سازم
بجز جان تحفه ی جانان چه سازم
ندارم تحفه ای جز جان چه سازم
نمی داند ز دشمن آن پسر دوست
نمی دانم به این نادان چه سازم
دلت دیر آشناخو، بی سبب رنج
بسازم گر به این با آن چه سازم
به امید دوا سازند با درد
ندارد درد من درمان چه سازم
رفیق از ناله گیرم لب ببندم
به این مژگان خون افشان چه سازم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
شب تا به روز بر سر کویت فغان کنم
شاید که از فغان دل تو مهربان کنم
شد داستان غمم به جهان وز شرار عشق
از آنکه داستان به جهانم نهان کنم
یک مشت استخوانم و شادم مگر شبی
زین استخوان سگان ترا میهمان کنم
گریم به یاد سرو قد گلعذار خویش
چون در چمن نظاره ی سرو چمان کنم
سوز دلم به پیش تو روشن نمی شود
خود را اگر چه شمع سراپا زبان کنم
گفتم ز حد گذشت جفایت به خنده گفت
بگذار تا ترا به وفا امتحان کنم
از خانقاه و مدرسه دل وانمی شود
چندی رفیق جای به کوی مغان کنم
شاید که از فغان دل تو مهربان کنم
شد داستان غمم به جهان وز شرار عشق
از آنکه داستان به جهانم نهان کنم
یک مشت استخوانم و شادم مگر شبی
زین استخوان سگان ترا میهمان کنم
گریم به یاد سرو قد گلعذار خویش
چون در چمن نظاره ی سرو چمان کنم
سوز دلم به پیش تو روشن نمی شود
خود را اگر چه شمع سراپا زبان کنم
گفتم ز حد گذشت جفایت به خنده گفت
بگذار تا ترا به وفا امتحان کنم
از خانقاه و مدرسه دل وانمی شود
چندی رفیق جای به کوی مغان کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
چو در کنار رقیبان ترا نظاره کنم
کناره گر نکنم از برت چه چاره کنم
ز رشک غیر کنم چون کناره از سر کویت (کذا)
بهر قدم که روم بازپس نظاره کنم
غم من از مه بی مهر من بود به چه رو
شکایت از فلک و شکوه از ستاره کنم
دمی که دست من ای گل بدامنت نرسد
به آن رسد که گریبان ز غصه پاره کنم
مراست خواب به آن شب که بر سر کویت
ز خاک بستر و بالین ز سنگ خاره کنم
شمار داغ دل خود رفیق بتوانم
ستاره های فلک را اگر شماره کنم
کناره گر نکنم از برت چه چاره کنم
ز رشک غیر کنم چون کناره از سر کویت (کذا)
بهر قدم که روم بازپس نظاره کنم
غم من از مه بی مهر من بود به چه رو
شکایت از فلک و شکوه از ستاره کنم
دمی که دست من ای گل بدامنت نرسد
به آن رسد که گریبان ز غصه پاره کنم
مراست خواب به آن شب که بر سر کویت
ز خاک بستر و بالین ز سنگ خاره کنم
شمار داغ دل خود رفیق بتوانم
ستاره های فلک را اگر شماره کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
چو من از هجر آن لیلی لب شیرین دهن میرم
به درد محنت مجنون و داغ کوه کن میرم
ز شوق عارضش در پای شمع انجمن سوزم
به یاد قامتش در سایهٔ سرو چمن میرم
به شکر خنده ی او جان شیرین دادم و زان به
که در آخر به تلخی دور از آن شیرین دهن میرم
طبیبا مردم از درمانت از جانم چه می خواهی
مرا بگذار ظالم تا به درد خویشتن میرم
به آن بالای محشر آفرین گر از پی نعشم
برون آیی قیامت می شود روزی که من میرم
به این صورت که می بینم من آن کان لطافت را
نمیرم گر ز حسن صورت از لطف بدن میرم
رفیق آن به که اکنون شاد باشم هر کجا باشم
چو می میرم چه غم کاخر به غربت یا وطن میرم
به درد محنت مجنون و داغ کوه کن میرم
ز شوق عارضش در پای شمع انجمن سوزم
به یاد قامتش در سایهٔ سرو چمن میرم
به شکر خنده ی او جان شیرین دادم و زان به
که در آخر به تلخی دور از آن شیرین دهن میرم
طبیبا مردم از درمانت از جانم چه می خواهی
مرا بگذار ظالم تا به درد خویشتن میرم
به آن بالای محشر آفرین گر از پی نعشم
برون آیی قیامت می شود روزی که من میرم
به این صورت که می بینم من آن کان لطافت را
نمیرم گر ز حسن صورت از لطف بدن میرم
رفیق آن به که اکنون شاد باشم هر کجا باشم
چو می میرم چه غم کاخر به غربت یا وطن میرم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
تا از تو دور ای در نایاب مانده ام
از گریه چون صدف به ته آب مانده ام
از بحر چشم ریخته ام بسکه بی تو آب
از آب چشم خویش به گرداب مانده ام
دیگر نمانده تاب صبوری به من بیا
بنگر که چون جدا ز تو بی تاب مانده ام
ترسم به خواب نیز نبینم ترا شبی
زینسان که در فراق تو بی خواب مانده ام
مردم تمام روی به محراب و من رفیق
رو سوی یار و پشت به محراب مانده ام
از گریه چون صدف به ته آب مانده ام
از بحر چشم ریخته ام بسکه بی تو آب
از آب چشم خویش به گرداب مانده ام
دیگر نمانده تاب صبوری به من بیا
بنگر که چون جدا ز تو بی تاب مانده ام
ترسم به خواب نیز نبینم ترا شبی
زینسان که در فراق تو بی خواب مانده ام
مردم تمام روی به محراب و من رفیق
رو سوی یار و پشت به محراب مانده ام
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
من توبه ز صهبا چکنم گر نتوانم
ترک می و مینا چکنم گر نتوانم
زاهد کند از روز جزا بیم و من امروز
اندیشه ی فردا چکنم گر نتوانم
زاهد چه کنی منع من از عشق نکویان
منع دل شیدا چکنم گر نتوانم
در چنگ تو چون مرغ اسیرم پی پرواز
بال و پر خود واچکنم گر نتوانم
تنها به تماشا چه روم جانب گلشن
گل بی تو تماشا چکنم گر نتوانم
وصل تو شهان راست تمنا من درویش
وصل تو تمنا چکنم گر نتوانم
شرمنده ام از نسبت بالای تو با سرو
سر پیش تو بالا چکنم گر نتوانم
زیباست رفیق از همه کس صبر ولی من
صبر از رخ زیبا چکنم گر نتوانم
ترک می و مینا چکنم گر نتوانم
زاهد کند از روز جزا بیم و من امروز
اندیشه ی فردا چکنم گر نتوانم
زاهد چه کنی منع من از عشق نکویان
منع دل شیدا چکنم گر نتوانم
در چنگ تو چون مرغ اسیرم پی پرواز
بال و پر خود واچکنم گر نتوانم
تنها به تماشا چه روم جانب گلشن
گل بی تو تماشا چکنم گر نتوانم
وصل تو شهان راست تمنا من درویش
وصل تو تمنا چکنم گر نتوانم
شرمنده ام از نسبت بالای تو با سرو
سر پیش تو بالا چکنم گر نتوانم
زیباست رفیق از همه کس صبر ولی من
صبر از رخ زیبا چکنم گر نتوانم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
دوستان را به خود از بهر تو دشمن کردم
کس به دشمن نکند آنچه به خود من کردم
دامنم گشت ز خون مژه گلگون این بود
آن گل عیش که من بی تو به دامن کردم
خرمن هستی خود سوختم از آه ببین
که چه با خویش من سوخته خرمن کردم
کم دلت سوخت به حال دلم از آتش آه
از چه سوز دل خود پیش تو روشن کردم
یادم از روی تو و کوی تو آمد هر گاه
بی تو سیر گل و نظاره ی گلشن کردم
کردم اندیشه ی فردوس برون از سر خویش
بر سر کوی تو آن روز که مسکن کردم
نشدم کامروا از حرم و دیر رفیق
به عبث پیروی شیخ و برهمن کردم
کس به دشمن نکند آنچه به خود من کردم
دامنم گشت ز خون مژه گلگون این بود
آن گل عیش که من بی تو به دامن کردم
خرمن هستی خود سوختم از آه ببین
که چه با خویش من سوخته خرمن کردم
کم دلت سوخت به حال دلم از آتش آه
از چه سوز دل خود پیش تو روشن کردم
یادم از روی تو و کوی تو آمد هر گاه
بی تو سیر گل و نظاره ی گلشن کردم
کردم اندیشه ی فردوس برون از سر خویش
بر سر کوی تو آن روز که مسکن کردم
نشدم کامروا از حرم و دیر رفیق
به عبث پیروی شیخ و برهمن کردم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
خوش آنکه جان به پایت ای دلستان فشانم
دامان تو بگیرم دامن به جان فشانم
من کیستم که او را در بزم جان فشانم
گر پاسبان گذارد بر آستان فشانم
باز آی، ز انتظارت ای نور هر دو دیده
تا چند اشک حسرت از دیدگان فشانم
از خانه پا برون نه چند ار ندیدمت خون
از آستین فشارم بر آستان فشانم
گلگون ناز زین کن تا نقد دین و دل را
گه در رکاب ریزم گه در عنان فشانم
آن طایرم که هر دم از حسرت اسیری
بهر قفس پر و بال در آشیان فشانم
گشتم ز سخت جانی پیر و، نشد دریغا
در پای نوجوانی جان را جوان فشانم
در جسم یک جهان جان خواهم رفیق کان را
با جان خویش بر آن جان جهان فشانم
دامان تو بگیرم دامن به جان فشانم
من کیستم که او را در بزم جان فشانم
گر پاسبان گذارد بر آستان فشانم
باز آی، ز انتظارت ای نور هر دو دیده
تا چند اشک حسرت از دیدگان فشانم
از خانه پا برون نه چند ار ندیدمت خون
از آستین فشارم بر آستان فشانم
گلگون ناز زین کن تا نقد دین و دل را
گه در رکاب ریزم گه در عنان فشانم
آن طایرم که هر دم از حسرت اسیری
بهر قفس پر و بال در آشیان فشانم
گشتم ز سخت جانی پیر و، نشد دریغا
در پای نوجوانی جان را جوان فشانم
در جسم یک جهان جان خواهم رفیق کان را
با جان خویش بر آن جان جهان فشانم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
از درت امروز و فردا ای دلارا می روم
گر نرفتم از درت امروز، فردا می روم
طاقت و عقل و شکیب و صبر و هوش و جان و دل
می گذارم جمله را پیش تو تنها می روم
نیست پای رفتنم گاه وداع از پیش تو
همچو شمع استاده ام در گریه اما می روم
تا کجا آخر رسد کارم از این رفتن که من
با دلی و یک جهان حسرت از اینجا می روم
می روم از کوی او بیرون و در باطن رفیق
حسرتی دارم که پنداری ز دنیا می روم
گر نرفتم از درت امروز، فردا می روم
طاقت و عقل و شکیب و صبر و هوش و جان و دل
می گذارم جمله را پیش تو تنها می روم
نیست پای رفتنم گاه وداع از پیش تو
همچو شمع استاده ام در گریه اما می روم
تا کجا آخر رسد کارم از این رفتن که من
با دلی و یک جهان حسرت از اینجا می روم
می روم از کوی او بیرون و در باطن رفیق
حسرتی دارم که پنداری ز دنیا می روم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
به بلا زار و مبتلا که منم
کس مبادا در این بلا که منم
چون ننالم گرم طبیب تویی
در چنین درد بی دوا که منم
ای که پرسی کجاست خانه ی غم
گر ز من بشنوی کجا که منم
غیر کو با تو آشنا باشد
گر چنین است آشنا که منم
آنکه گویندم چه خواهد گفت (؟)
گر بداند چنین مرا که منم
گفتمش جز وفا ندیده ستم
از تو نسبت به اقربا که منم
گفت چشم وفا مدار رفیق
از چنین شوخ بی وفا که منم
کس مبادا در این بلا که منم
چون ننالم گرم طبیب تویی
در چنین درد بی دوا که منم
ای که پرسی کجاست خانه ی غم
گر ز من بشنوی کجا که منم
غیر کو با تو آشنا باشد
گر چنین است آشنا که منم
آنکه گویندم چه خواهد گفت (؟)
گر بداند چنین مرا که منم
گفتمش جز وفا ندیده ستم
از تو نسبت به اقربا که منم
گفت چشم وفا مدار رفیق
از چنین شوخ بی وفا که منم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
رخت جنت قدت طوبی است گفتم
حدیثی خوب و حرف راست گفتم
رخش را چون نگویم روز عید است
که زلفش را شب یلداست گفتم
بگو گفت آنچه نازیباست در من
بجز خویت همه زیباست گفتم
به جانی می خری بوسی ز من گفت
مرا در سر همین سود است گفتم
به تو جور من افزون گر شود گفت
ز تو مهرم نخواهد کاست گفتم
هزارش صید بیش است آن غلط بود
که او صیاد من تنهاست گفتم
مگر دادش دهم ور می دهی داد
رفیق امروز یا فرداست گفتم
حدیثی خوب و حرف راست گفتم
رخش را چون نگویم روز عید است
که زلفش را شب یلداست گفتم
بگو گفت آنچه نازیباست در من
بجز خویت همه زیباست گفتم
به جانی می خری بوسی ز من گفت
مرا در سر همین سود است گفتم
به تو جور من افزون گر شود گفت
ز تو مهرم نخواهد کاست گفتم
هزارش صید بیش است آن غلط بود
که او صیاد من تنهاست گفتم
مگر دادش دهم ور می دهی داد
رفیق امروز یا فرداست گفتم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
چند از دست تو سوزد جان من
رحم کن بر جان من جانان من
جان من درد تو و داغ تو چند
بر دل من باشد و بر جان من
دامنم پرخون دل شد بسکه ریخت
خون دل از دیده در دامان من
شرم بادم زین مسلمانی که برد
نامسلمان کودکی ایمان من
غافل از درمان درد من مباش
ای طبیب درد بی درمان من
ترسم آخر چشم خون افشان کند
آشکارا قصهٔ پنهان من
نیست هست از هر چه در عالم رفیق
جز حدیث عشق در دیوان من
رحم کن بر جان من جانان من
جان من درد تو و داغ تو چند
بر دل من باشد و بر جان من
دامنم پرخون دل شد بسکه ریخت
خون دل از دیده در دامان من
شرم بادم زین مسلمانی که برد
نامسلمان کودکی ایمان من
غافل از درمان درد من مباش
ای طبیب درد بی درمان من
ترسم آخر چشم خون افشان کند
آشکارا قصهٔ پنهان من
نیست هست از هر چه در عالم رفیق
جز حدیث عشق در دیوان من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
پس از کشتن گذاری بر مزارم میتوان کردن
به لطفی تا قیامت شرمسارم میتوان کردن
به فتراک ارنه میبندی ز ننگ لاغری باری
به تیری ای شکارافکن شکارم میتوان کردن
چو کردی خستهام از درد داغ خویش درمانی
به جان خسته و جسم فگارم میتوان کردن
قرار و صبر چون بردی ز جسم و جان من رحمی
به جان و جسم بیصبر و قرارم میتوان کردن
ترحم گر نخواهی کرد باری گوشهٔ چشمی
به اشک چشم و چشم اشکبارم میتوان کردن
نریزی خون من ای کینهجو اکنون اگر دانی
چهها دیگر به روز و روزگارم میتوان کردن
رفیق از کوی او تا چرخ کردم دور دانستم
که دور از یار و مهجور از دیارم میتوان کردن
به لطفی تا قیامت شرمسارم میتوان کردن
به فتراک ارنه میبندی ز ننگ لاغری باری
به تیری ای شکارافکن شکارم میتوان کردن
چو کردی خستهام از درد داغ خویش درمانی
به جان خسته و جسم فگارم میتوان کردن
قرار و صبر چون بردی ز جسم و جان من رحمی
به جان و جسم بیصبر و قرارم میتوان کردن
ترحم گر نخواهی کرد باری گوشهٔ چشمی
به اشک چشم و چشم اشکبارم میتوان کردن
نریزی خون من ای کینهجو اکنون اگر دانی
چهها دیگر به روز و روزگارم میتوان کردن
رفیق از کوی او تا چرخ کردم دور دانستم
که دور از یار و مهجور از دیارم میتوان کردن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
بیا ای بت دمی در کعبه از بتخانه مسکن کن
بگردان کعبه را بتخانه زاهد را برهمن کن
مکن محرومم از فیض نگاه گاه گاه خود
به چشم مرحمت گاهی نگاهی جانب من کن
کشد تا سرو و گل شرمندگی زان عارض و قامت
گهی مأوا به بستان گیر گاهی جا به گلشن کن
ندانی گر یقین حال دل ما و دل خود را
گمان شیشه و خارا قیاس سنگ و آهن کن
کنی تا چند هر شب شمع بزم غیر آن رخ را
شبی بزم مرا زان ماه عارض نیز روشن کن
ترا با دوست کاری نیست چون جز دشمنی کردن
به دشمن ناتوانی دوست را ای دوست دشمن کن
قبای هستیم دست اجل گو بی تو چاک ای دل
ز دامن تا گریبان وز گریبان تا به دامن کن
رفیق اکنون که ناوک بر نشان می افکند جانان
بلی جان را نشان ناوک آن تیرافکن کن
بگردان کعبه را بتخانه زاهد را برهمن کن
مکن محرومم از فیض نگاه گاه گاه خود
به چشم مرحمت گاهی نگاهی جانب من کن
کشد تا سرو و گل شرمندگی زان عارض و قامت
گهی مأوا به بستان گیر گاهی جا به گلشن کن
ندانی گر یقین حال دل ما و دل خود را
گمان شیشه و خارا قیاس سنگ و آهن کن
کنی تا چند هر شب شمع بزم غیر آن رخ را
شبی بزم مرا زان ماه عارض نیز روشن کن
ترا با دوست کاری نیست چون جز دشمنی کردن
به دشمن ناتوانی دوست را ای دوست دشمن کن
قبای هستیم دست اجل گو بی تو چاک ای دل
ز دامن تا گریبان وز گریبان تا به دامن کن
رفیق اکنون که ناوک بر نشان می افکند جانان
بلی جان را نشان ناوک آن تیرافکن کن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
دور شد از یکدگر دور ز جانان من
جان من از جسم من جسم من از جان من
داغ تو و درد تو هست مرا خوش که هست
مرهم من داغ تو درد تو درمان من
از غم دلبر دلم خون شد و آن خون همه
از مژه ی خونفشان ریخت بدامان من
چاک گریبان من هر که ببیند کند
چاک گریبان خود همچو گریبان من
سیل سرشکم گذشت از سر افلاک کو
نوح که تا بنگرد موجه ی طوفان من
وای بر اهل حساب گر بدرازی رفیق
روز قیامت بود چون شب هجران من
جان من از جسم من جسم من از جان من
داغ تو و درد تو هست مرا خوش که هست
مرهم من داغ تو درد تو درمان من
از غم دلبر دلم خون شد و آن خون همه
از مژه ی خونفشان ریخت بدامان من
چاک گریبان من هر که ببیند کند
چاک گریبان خود همچو گریبان من
سیل سرشکم گذشت از سر افلاک کو
نوح که تا بنگرد موجه ی طوفان من
وای بر اهل حساب گر بدرازی رفیق
روز قیامت بود چون شب هجران من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
خوشم بسایه ات ای سرو نازپرور من
مباد کم نفسی سایه ی تو از سر من
چنین که محو جمال توام نمی دانم
منم مقابل تو یا تویی برابر من
قدم به کلبه ی من نه که رشک خلد شود
سرای تنگ من و کلبه ی محقر من
چه ساقیی تو که پیوسته از می لطفت
پر است ساغر غیر و شکسته ساغر من
به شکر اینکه لبت خشک و چهره ات تر نیست
ببخش بر لب خشک و به دیده ی تر من
رفیق اگر چه بهر عهد دلبران بودند
به عهد سست نبودند همچو دلبر من
مباد کم نفسی سایه ی تو از سر من
چنین که محو جمال توام نمی دانم
منم مقابل تو یا تویی برابر من
قدم به کلبه ی من نه که رشک خلد شود
سرای تنگ من و کلبه ی محقر من
چه ساقیی تو که پیوسته از می لطفت
پر است ساغر غیر و شکسته ساغر من
به شکر اینکه لبت خشک و چهره ات تر نیست
ببخش بر لب خشک و به دیده ی تر من
رفیق اگر چه بهر عهد دلبران بودند
به عهد سست نبودند همچو دلبر من