عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
میکشم جوری از آن نرگس فتان که مپرس
میخورم خونی از آن غنچه خندان که مپرس
آه از محنت هجر تو که حالی دارم
روز وصل تو بیاد شب هجران که مپرس
کرده پا بست قفس الفت صیاد مرا
ورنه هست آنقدرم ذوق گلستان که مپرس
گفتمش صبر ز بیداد تو ورزم تا کی
گفت اگر هست ترا حوصله چندانکه مپرس
حذر از شعله آهی که برآید ز دلم
آتشی هست درین سوخته پنهان که مپرس
ز آنچه از تیر تو باشد بدلم پرسیدی
آنقدر بر سر هم ریخته پیکان که مپرس
مگر آورد صبا نکهت زلفت کامشب
حال مشتاق بحدیست پریشان که مپرس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
بنگر آن لبهای میکون وز خمار ما مپرس
وآن گل رورا ببین وز خار خار ما مپرس
ناله ما بشنو از حال فکار ما مپرس
زاری ما را به‌بین از حال زار ما مپرس
گر گلی سرزد ز ما چون خاربن زآن آتشست
کاسمان در ما زد آخر از بهار ما مپرس
دنیی و عقبی دو شهر از کشور ما بیش نیست
زاده اقلیم عشقیم از دیار ما مپرس
زآتش غم شمع‌سان ناخفته یکشب روز کن
یا زحال دیده شب زنده‌دار ما مپرس
نقش ما بی‌نقشیست و بردن ما باختن
پاک باز نرد عشقیم از قمار ما مپرس
ز اول عشقست روشن آخر کارش به بین
صبح ما را تیره و از شام تار ما مرس
کشتی گردون هم از ما تا ابد سرگشته است
بحر بی‌پایان عشقیم از کنار ما مپرس
خارتر در بزم او ما و تو مشتاق از همیم
عزت خود را ببین از اعتبار ما مپرس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
گرفتم ز آشیان پرواز از شوق لب بامش
تو پنداری فریب دانه‌ام آورده در دامش
محالست اینکه ناکامی برآید ز آسمان کامش
که از مینای خالی پر نگردد هیچ کس جامش
مگیر آسان طریق عشق را کاین ره بود راهی
که باید راهرو از سر گذشتن اولین گامش
مدار از من دریغ بوسه ز آن لب چه خواهد شد
که یک ره تلخ کامی زین شکر شیرین شود کامش
از آن خورشیدوش داغم که هرگز از فروغ او
نگردد پخته نخل آرزویی میوه ی خامش
همه سوزان به بزم عشق از یک آتشیم اما
درین محفل یکی شمع و یکی پروانه شد نامش
خوش‌آن شب ها که که بر چون هاله زآن مه بود آغوشم
کنون طالع نمی‌بینم شبی نیز از لب بامش
حدیث تلخ حیف است از لب شیرین او ورنه
مذاق جان ما را چاشنی بخش است دشنامش
ز جورت اول عشقم مهیای هلاک خود
که از آغاز هر کاری توان دانست انجامش
ز بخت تیره‌ام در کشوری مشتاق افتاده
که صبحش راز ظلمت امتیازی نیست با شامش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
بتی کز صحبتم گیرد ملالش
چه سازم گر نسازم با خیالش
که مخصوص منست و خاصه غیر
شب هجرانش و روز وصالش
مزن ایدل بجان ناتوان طعن
اگر از حبس تن نبود ملالش
برآید از قفس بهر چه کین مرغ
ندارد قوت پرواز بالش
زهی نادان که او با چرخ باشد
بدولت صلح و در نکبت ملالش
که این ساقی بود از باده مشتاق
تهی جام زر و جام سفالش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
جز آنکه برد چو شمعت شبی بخانه خویش
کدام مرغ زد آتش بآشیانه خویش
بسر رسید شب هستیم ز قصه هجر
شدم بخواب عدم آخر از فسانه خویش
نباشدش اثری اشک من چسان آرم
بدام خویش تو را از فریب دانه خویش
بیار سوز دلم گوید آه گرم بس است
زبان خویش چو آتش مرا زبانه خویش
بگلشنی که بود جلوه‌گاه برق چرا
نهیم دل بخس و خار آشیانه خویش
کشیدیم قدم از دیده وقت شد که دهد
ز گریه چشم تر من بسیل خانه خویش
بیاد شاخ گلت ناله می‌کند چه عجب
که عندلیب تو خون گرید از ترانه خویش
منم که شور چو بلبل فکنده‌ام مشتاق
درین حدیقه ز گلبانگ عاشقانه خویش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
از تف هجران او هرگز نیاسودم چو شمع
داشتم آتش بسر زین داغ تا بودم چو شمع
اینکه در امید و بیم از هجر و وصلش مانده‌ام
روشنست از خنده‌های گریه‌آلودم چو شمع
نبودم روز و شبی قسمت نشاط بزم وصل
شام اگر مقبول محفل صبح مردودم چو شمع
غیر ازین چیدم چه گل از آتش سودای عشق
کاخر از سر تا بپا زین داغ فرسودم چو شمع
کو اجل تا وارهم از آتش سودای عشق
تا بکی برخیزد از سر دمبدم دودم چو شمع
زنده نگذارد غمت چون بیشم از یکشب چه فرق
صرصر هجران کشد گر دیر گر زودم چو شمع
هر قدر مشتاق از تن در شب هجران یار
کاستم بر اشک و آه خویش افزودم چو شمع
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گل یکی داند چو بانگ بلبل و فریاد زاغ
باغرا گو باغبان پردازد از مرغان باغ
همنشینان تو دارند از گرفتاران فراغ
فارغند از حال مرغان قفس مرغان باغ
هست بر جان و دل من از تف عشق تو داغ
از یک آتش میگدازد شمع و میسوزد چراغ
غیر حاضر یار غایب چون مرا باشد فراغ
قرب غیر و بعد او داغیست بر بالای داغ
رفت و گشتم از خمار وصل و بخت تیره داغ
آمد و می در ایاغم کرد و روغن در چراغ
از تو دایم در خمار حسرتم کز وصل و هجر
غیر را می در قدح ریزی مرا خون در ایاغ
غیر مست از جام ولت من خمارآلوده آه
چند باشم زین قدح من خشک لب او تردماغ
در رهت عشق از من و دل گو اثر مگذار چند
من ز دل جویم نشان و دل ز من گیرد سراغ
بگذرم بهر تو از کونین زاهد نیستم
کز هوای هشت خلد آید برون زین چارباغ
کیستم مشتاق در باغ جهان آن عندلیب
کز گل و گلشن بیاد کوی او دارم فراق
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
سنگین دلت گرفته دلم تنگ در بغل
آورده تنگ شیشه من سنگ در بغل
بی او بسیر گل دل پرخون مرا ببر
خوشتر ز شیشه می گلرنگ در بغل
در سینه‌ام بدل ننمودی رخ و گرفت
از انتظار آینه‌ام زنگ در بغل
از دل ببر خوش آنکه من و او بهم رسیم
من آبگینه در بغل او سنگ در بغل
مشتاق کو ز سرو قباپوش او مرا
بختی که چون قبال کشمش تنگ در بغل
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
جمعند خوبان چون دسته گل
وز ناله عاشق تنها چو بلبل
بردند از دل آن زلف و کاکل
تاب و توان و صبر و تحمل
بر خرمن ما حسرت زد آتش
و آن برق جولان گرم تغافل
چون شمع دارم در محفل او
از پایه خویش هر دم تنزل
ما کاهی و عشق کوهی مجوئید
در زیر این بار از ما تحمل
در راه عشقم از توشه فارغ
ساز ره ماست برگ توکل
میباید آنی کارایش حسن
نه خط و خالیست نه زلف و کاکل
شوریست پنهان در مغز مشتاق
کز ناله در دهر افکنده غلغل
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خونم نریزد، آنغمزه مشکل
صیاد زیرک، من صید غافل
از قرب جانان، ما را چه حاصل
بحرش در آغوش، لب تشنه ساحل
خیزد چه در عشق، از دست و پائی
کان مانده بر سر، این رفته در گل
خنجر کشیده، حشمت ز مژگان
جانها طپیده، در خون چو بسمل
مجنون زمین‌گیر، از ناتوانی
افتاده هر گرد، دنبال محمل
صد کشته هر سو، در خون طپیده
نه تیغ بیداد، نه دست قاتل
درمانده‌ام سخت، در کار عشقت
هم ناخنم سست، هم عقده مشکل
خوش آنکه گیرم، تنگش در آغوش
بر گردن او، دستم حمایل
نادیده پویم، ره تا کدامست
پشتم بمقصود، یا رو بمنزل
خاموش مشتاق، کز ناله‌ات کشت
روحانیان را در خون طپان دل
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
دارم دلی صد بحر خون زان تیر مژگان در بغل
هر دم هزارش موجه و هر موجه طوفان در بغل
خوش میطپد در بر دلم پیکی همانا میرسد
پیغام دلبر بر لب و مکتوب جانان در بغل
خوش آنکه با آن مه‌شبی گلدشت مهتابی کند
پیمانه‌اش در آستین میناش پنهان در بغل
گیرم همه آغوش شد چون هاله سر تاپای من
کو طالعی کاید مرا آن ماه تابان در بغل
گو اهل دل را مصحفی نبود برای حفظ تن
دل در بر عارف بود زآن به که قرآن در بغل
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
بکنج بیکسی شادم مجوئیدم مجوئیدم
خوشم با درد از درمان درمان مگوئیدم مگوئیم
کفن جز خون نشاید کشته تیغ محبت را
شهید خنجر عشقم مشوئیدم مشوئیدم
گلی کو روید از خاک شهید عشق میگوید
که از من بوی خون آید مبوئیدم مبوئیدم
مریض عشقم و مرگم حیات تازه باشد
اگر میرم بصد زاری مموئیدم مموئیدم
حدیث گلستان مرغ قفس را در فغان آرد
غریبم از وطن حرفی مگوئیدم مگوئیدم
شهید عشق را باید ز خون آرایش تربت
ز خاک ای لاله وای گل مروئیدم مروئیدم
بصحرای محبت گشت گم مشتاق و میگوید
که من گم گشته عشقم مجوئیدم مجوئیدم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
در محفلت ز خون دل از بس لبالبم
فرقی ندارد از قدح باده قالبم
تا کرد توبه از لب ساغر جدا لبم
ماند از نوای عشق زهی بینوا لبم
مگشا لبم بشکوه که در گلستان عشق
از دل چو غنچه لخت جگر چیده تا لبم
بیگانه خوشتر است ز شادی غمین عشق
هرگز بخنده گو نشود آشنا لبم
منت برای رزق زدونان چرا کشم
گیرم که کاست جانم و افزود غالبم
دشنامی از لب تو بسم کو جز این مخواه
نفع از ثنا زبانم و سود از دعا لبم
مشتاق بر لبم مزن انگشت زینهار
کز خون دل چو ساغر صهبا لبالبم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
بی تو بتان را چه سرور ای صنم
بتکده را بی تو چه شور ای صنم
یافته از موی تو و روی تو
دیر و حرم ظلمت و نور ای صنم
بت‌شکنی پیشه کند بت‌تراش
گر کنی از پرده ظهور ای صنم
پر ز بتان بتکده اما چو تو
نیست بتی مست غرور ای صنم
برهمنان گرد تو و من تو را
چند کنم سجده ز دور ای صنم
موسیم از بتکده نور تو را
دیده نه در وادی طور ای صنم
کافر عشق توام و نام تو است
ورد لبم تا لب گور ای صنم
ناله مشتاق به بتخانه‌ها
از غمت انداخته شور ایصنم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
نه اکنون مست نازت ای بت نامهربان دیدم
تو را تا دیدم از جام تغافل سرگران دیدم
چسان باشم رهین منت لطفت کجا از تو
بجز آزار جهان هرگز من آزرده جان دیدم
بخصمی چون تو عهد دوستی بستم سزاوارم
که زارم کشتی و خود را بکام دشمنان دیدم
جز این کز حسرت بوس و کنارت پیر گردیدم
چه برخورداری از وصل تو ای نخل جوان دیدم
همایون طایر قدسی تو کی با جغذ میسازی
که گاهش گویمت با خویش در بک آشیان دیدم
همیشه یار غیر و خصم من بودی چسان گویم
که من با خود ترا گاهی چنین گاهی چنان دیدم
ندارم شکوه هرگز از سر خاری درین گلشن
که مشتاق آنچه من دیدم ز جور گلرخان دیدم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
جهان روشن ز مهر عالم‌افروزی که من دارم
دلی تاریک‌تر از شب بود روزی که من دارم
بیا و از زلال وصل بنشان آتشم تا کی
جگرها سوزد از آه جگرسوزی که من دارم
ز آه و ناله‌ام صدجان و دل زخمی مشو ایمن
ز تیغ جان‌شکاف و تیردلدوزی که من دارم
ز شب تاریکتر روز من و از روز روشن‌تر
شب اغیار از شمع شب‌افروزی که من دارم
ز زلفش دل بصد افسون گرفتم لیک کی سازد
فراموش آشیان مرغ نوآموزی که من دارم
نباشد فکر جانهای غم‌اندوزت عبث تا کی
غم‌اندوزی کدجان غم‌اندوزی که من دارم
برم مشتاق آمد یار همراه رقیب اما
ببین فیروزی این بخت فیروزی که من دارم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
چه میکردم گر از کف دامن وصلت نمیدادم
پریزادی تو دیوان از پیت من آدمی‌زادم
رقیبانت گرفتند از من و من در فغان تا کی
ستاند دادکر زین مردم بیدادگر دادم
چه میآید ز من نگذارمت گر با بداندیشان
گرفتم با جهانی دشمن از بهرت درافتادم
ز من دیدی چه غیر از راه و رسم بندگی کاخر
کشیدی از کفم دامان و رفتی سرو آزادام
اگرچه رفتی و گشتم بصد غم مبتلا اما
باین کز دوریت یکدم نخواهم زیستن شادم
بجان سختی مثل در عشقم اما ورزم از جورت
تحمل تا بکی آخر نه ز آهن نه ز فولادم
خراب از سیل هجر او نه مشتاق آنقدر کشتم
که جز معمار وصلش کس تواند کرد آبادم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
شه من ترا نشان نه که من گدات جویم
همه حیرتم ندانم ز که و کجات جویم
چو بگنج‌های عالم تو به دست کس نیایی
به کدام برگ یارب من بینوات جویم
من دور از آستانت طلبم چه زین و آنت
ندهد کسی نشانت مگر از خدات جویم
نه بدوستی نه دشمن نه به گلشنی نه گلخن
زکه‌ات طلب کنم من ز کدام جات جویم
بسر شکار خود آ تو شکار پیشه تا کی
بشکنج دام هجران من مبتلات جویم
بدعا نجات باید طلبیدن از هر آفت
تو چه آفتی ندانم که بصد دعات جویم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
چه خوش بودی نبودی گر ز من دور اینقدر یارم
فراچون داشتی گوشی شنیدی ناله زارم
نخستم لطفها کردی و کشتی عاقبت زارم
چنان بود اول کارم چنین شد آخر کارم
صبا زان گل شمیمی گاهی آوردی و از شادی
گشودی در قفس بال و پر مرغ گرفتارم
ز درد درویش جان دادمی تا او فرستادی
نوید داروی وصل و شدی به اندک آزارم
گسستی رشته عمر اجل تا ناخن وصلش
گشودی عقده دشوار هجر از رشته کارم
ز هجران دادمی جان تا گذر کردی بمن جانان
برون ز اقلیم هستی رفتمی تا آمدی یارم
رسیدی غافل و گرد از وجود من برآوردی
ز گرد ره سمند ناز دور افتاده دلدارم
کنی مشتاق تا کی ناله ترسم از دم گرمت
جهد برقی و سوزد خرمن هستی بیکبارم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
تو در غربت من آرام از غمت چون در وطن گیرم
مگر میرم ز هجران تو و جا در کفن گیرم
از آن گمگشته ناید قاصدی هرگز مگر گاهی
سراغ یوسف خویش از نسیم پیرهن گیرم
بیا وز هجر زین بیشم مکش اندیشه کن زآندم
که دامان تو در محشر من خونین کفن گیرم
ز حسرت بیرخت چون مردگانم جسم بیجانی
چه باشد غیر از این دور از تو آرامی که من گیرم
ز کف دامان وصلش دادم و مشتاق جا دارد
که تا روز جزا انگشت حسرت در دهن گیرم