عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
از پرتو مهر، شد آخر آن ماه
محفل فرزندم، الحمدالله
دامان خرگاه، تا برزد آن ماه
شد ماه پنهان، در زیر خرگاه
ما را بکویش خیزد چه از آه
آن قصر عالی این رشته کوتاه
غیر و من آخر تا چند باشیم
مقبول مجلس مردود درگاه
نخلیست مقصود کورا و ما را
شاخیست سرکش دستیست کوتاه
چون آفتابش گویم که باشد
ماه من و مهر آن مهر و این ماه
او همدم غیر وز رشک ما را
آهی و صد اشک اشکی و صد آه
محفل فرزندم، الحمدالله
دامان خرگاه، تا برزد آن ماه
شد ماه پنهان، در زیر خرگاه
ما را بکویش خیزد چه از آه
آن قصر عالی این رشته کوتاه
غیر و من آخر تا چند باشیم
مقبول مجلس مردود درگاه
نخلیست مقصود کورا و ما را
شاخیست سرکش دستیست کوتاه
چون آفتابش گویم که باشد
ماه من و مهر آن مهر و این ماه
او همدم غیر وز رشک ما را
آهی و صد اشک اشکی و صد آه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ز آن رخ افروخته و آن قامت افراخته
در فغان گل همچو بلبل سرو همچون فاخته
در قمار عشقبازی دین و دل از من مجوی
دادهام سرمایه از کف چون حریف باخته
گشته پر از بوالهوس کویت خوشا وقتی که بود
این گلستان چون بهشت از خاروخس پرداخته
از خرد نبود زجور بخت سرکش ایمنی
زخم را آماده باید شد ز تیغ آخته
هم شود معشوق دلنشناس دلبر گر کسی
جوهری گردد ز هم سنگ و گهر نشناخته
با تو از یاد توام سوی منت گو کس میار
کارسازی نیست حاجت بهر کار ساخته
سرو من مشتاق افرازد اگر قامت بباغ
سرو را بر خاک افتد رایت افراخته
در فغان گل همچو بلبل سرو همچون فاخته
در قمار عشقبازی دین و دل از من مجوی
دادهام سرمایه از کف چون حریف باخته
گشته پر از بوالهوس کویت خوشا وقتی که بود
این گلستان چون بهشت از خاروخس پرداخته
از خرد نبود زجور بخت سرکش ایمنی
زخم را آماده باید شد ز تیغ آخته
هم شود معشوق دلنشناس دلبر گر کسی
جوهری گردد ز هم سنگ و گهر نشناخته
با تو از یاد توام سوی منت گو کس میار
کارسازی نیست حاجت بهر کار ساخته
سرو من مشتاق افرازد اگر قامت بباغ
سرو را بر خاک افتد رایت افراخته
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
مرا حسن و عشقست زاری و لابه
خداوندگار و نبی و صحابه
کشد ماه در پرده سر گربرآرد
سر از پرده آن ماه زرین عصابه
تراود ز چاک دلم روز و شب خون
کجا اینقدر داده زخمی تلابه
تو و نغمه بلبل و طرف گلشن
من و ناله جغد و کنج خرابه
ز عشق تو دلها پر از خون شد آری
ز یک خم لبالب شود صد قرابه
ز من برده دل ماه مشکین کمندی
که هست اختر حسن اوذو ذبابه
دل از سینه گرمم آن تاب دارد
که ماهی ندارد ز تفتیده تابه
کشند از شراب غمت میکشانرا
ز می توبه باید ز مستی انابه
ز چاک دلم نقش مهرت نمایان
بود چون ز محراب مسجد کتابه
ز تو کام مشتاق خواهم از آن لب
اجب دعوتی یا ولیالاجابه
خداوندگار و نبی و صحابه
کشد ماه در پرده سر گربرآرد
سر از پرده آن ماه زرین عصابه
تراود ز چاک دلم روز و شب خون
کجا اینقدر داده زخمی تلابه
تو و نغمه بلبل و طرف گلشن
من و ناله جغد و کنج خرابه
ز عشق تو دلها پر از خون شد آری
ز یک خم لبالب شود صد قرابه
ز من برده دل ماه مشکین کمندی
که هست اختر حسن اوذو ذبابه
دل از سینه گرمم آن تاب دارد
که ماهی ندارد ز تفتیده تابه
کشند از شراب غمت میکشانرا
ز می توبه باید ز مستی انابه
ز چاک دلم نقش مهرت نمایان
بود چون ز محراب مسجد کتابه
ز تو کام مشتاق خواهم از آن لب
اجب دعوتی یا ولیالاجابه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
بهر پرسیدنم ای مایه ناز آمدهای
بندهات من که عجب بندهنواز آمدهای
تا بگنجشک دل ما چه رسد آه که تو
مژه گیرندهتر از چنگل باز آمدهای
سرو من اینقدر این سرکشی و ناز چرا
گر بدلجوئی ارباب نیاز آمدهای
چه بجا از من غارت زده مانده است که تو
رفته و دین و دلم برده و باز آمدهای
چه غم از عجز و نیاز منت ای سرو روان
که ز سر تا بقدم عشوه و ناز آمدهای
آشکارا نشود چون ز دلم سر غمت
که درین خانه بجاسوسی راز آمدهای
نرسد آفت گلچین بتو ای گلبن ناز
که ز خوبی همه برگ و همه ساز آمدهای
بیندت گر به برم غیر بخون چون نطپد
که عجب خصم کش و دوست نواز آمدهای
زآتش عشق سزد لاف خلوصت مشتاق
تو که در بوته محنت بگداز آمدهای
بندهات من که عجب بندهنواز آمدهای
تا بگنجشک دل ما چه رسد آه که تو
مژه گیرندهتر از چنگل باز آمدهای
سرو من اینقدر این سرکشی و ناز چرا
گر بدلجوئی ارباب نیاز آمدهای
چه بجا از من غارت زده مانده است که تو
رفته و دین و دلم برده و باز آمدهای
چه غم از عجز و نیاز منت ای سرو روان
که ز سر تا بقدم عشوه و ناز آمدهای
آشکارا نشود چون ز دلم سر غمت
که درین خانه بجاسوسی راز آمدهای
نرسد آفت گلچین بتو ای گلبن ناز
که ز خوبی همه برگ و همه ساز آمدهای
بیندت گر به برم غیر بخون چون نطپد
که عجب خصم کش و دوست نواز آمدهای
زآتش عشق سزد لاف خلوصت مشتاق
تو که در بوته محنت بگداز آمدهای
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ای که با اهل هوس نرد وفا باختهای
منم آن مهره که در ششدرم انداختهای
محفلافروز جهانی تو که داری چون شمع
رخ افروختهای و قد افراختهای
یکره ار جلوه کند سرو تو در باغ وگر
آشیان بر سر سروی ننهد فاختهای
طرفه حالیست که عشاق سپاه تو و تو
هرنفس بر صفشان توسن کین تاختهای
دل مشتاق بخون میطپد از غیرت باز
پی قتل که دگر تیغ جفا آختهای
منم آن مهره که در ششدرم انداختهای
محفلافروز جهانی تو که داری چون شمع
رخ افروختهای و قد افراختهای
یکره ار جلوه کند سرو تو در باغ وگر
آشیان بر سر سروی ننهد فاختهای
طرفه حالیست که عشاق سپاه تو و تو
هرنفس بر صفشان توسن کین تاختهای
دل مشتاق بخون میطپد از غیرت باز
پی قتل که دگر تیغ جفا آختهای
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
بنگاهی ز خودم بیخبر انداختهای
دل من خوش که بحالم نظر انداختهای
پرتو مهر توام نیست عجب کز خاکم
شام برداشتهای و سحر انداختهای
گشتهای یار رقیب آه که بهر قتلم
رنگ نوریخته طرح دگر انداختهای
بس جگرسوز بود داغ توزین آتش آه
که من سوخته را در جگر انداختهای
خواهی ای شمع که گرد تو چو پروانه پرم
آتشم بهر چه بر بال و پر انداختهای
گرم قتل منی و گشته فروتن برقیب
تیغ برداشتهای و سپر انداختهای
پرگهر ساختهای حقه یاقوت و زرشک
عقدها در دل درج گهر انداختهای
کرده خونها بدل غیر ز غیرت نظری
که بحال من خونین جگر انداختهای
توئی آن خانه برانداز که هرجا چون برق
کردهای جلوه بسی خانه برانداختهای
کی بمن ناو کی افکندهای از جور که تو
پی آن تیر نه تیر دگر انداختهای
ایکه دانی هوس از عشق به افسوس که تو
سنگ برداشتهای و گهر انداختهای
کرده مشتاق که در وادی عشقت نالان
کز فغان شور درین بوم و بر انداختهای
دل من خوش که بحالم نظر انداختهای
پرتو مهر توام نیست عجب کز خاکم
شام برداشتهای و سحر انداختهای
گشتهای یار رقیب آه که بهر قتلم
رنگ نوریخته طرح دگر انداختهای
بس جگرسوز بود داغ توزین آتش آه
که من سوخته را در جگر انداختهای
خواهی ای شمع که گرد تو چو پروانه پرم
آتشم بهر چه بر بال و پر انداختهای
گرم قتل منی و گشته فروتن برقیب
تیغ برداشتهای و سپر انداختهای
پرگهر ساختهای حقه یاقوت و زرشک
عقدها در دل درج گهر انداختهای
کرده خونها بدل غیر ز غیرت نظری
که بحال من خونین جگر انداختهای
توئی آن خانه برانداز که هرجا چون برق
کردهای جلوه بسی خانه برانداختهای
کی بمن ناو کی افکندهای از جور که تو
پی آن تیر نه تیر دگر انداختهای
ایکه دانی هوس از عشق به افسوس که تو
سنگ برداشتهای و گهر انداختهای
کرده مشتاق که در وادی عشقت نالان
کز فغان شور درین بوم و بر انداختهای
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
گه مهر گویم گه مهت گه زهره گاهی مشتری
اما چو نیکو بنگرم تو از همه بالاتری
هر عضوت از عضو دگر باشد بسی زیبندهتر
نبود باین خوبی بشر حوری ندانم یا پری
ای رشک زیبامنظران برقع ز رخ کن بر کران
گردند تا صورتگران شرمنده از صورتگری
از دادخواهان بشنوی هر سو فغان هر جاروی
دربر قبای خسروی بر سر کلاه سروری
ای گوهر سنگین بها عالم خریدارت چو ما
اما کسی داند کجا قدر گهر چون گوهری
ای برده دلها سربسر حال دلم یکره نگر
تا چند باشی بیخبر از راه و رسم دلبری
مژگان خونریزت عیان مردم کشست اما نهان
چشمت بود با مردمان در عین مردمپروری
مشتاق همچون نقش پا در رهگذارت کرد جا
اما تو از راه وفا هرگز بسویش نگذری
اما چو نیکو بنگرم تو از همه بالاتری
هر عضوت از عضو دگر باشد بسی زیبندهتر
نبود باین خوبی بشر حوری ندانم یا پری
ای رشک زیبامنظران برقع ز رخ کن بر کران
گردند تا صورتگران شرمنده از صورتگری
از دادخواهان بشنوی هر سو فغان هر جاروی
دربر قبای خسروی بر سر کلاه سروری
ای گوهر سنگین بها عالم خریدارت چو ما
اما کسی داند کجا قدر گهر چون گوهری
ای برده دلها سربسر حال دلم یکره نگر
تا چند باشی بیخبر از راه و رسم دلبری
مژگان خونریزت عیان مردم کشست اما نهان
چشمت بود با مردمان در عین مردمپروری
مشتاق همچون نقش پا در رهگذارت کرد جا
اما تو از راه وفا هرگز بسویش نگذری
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
شبی بر بام ای ماه بلند اختر نمیآئی
ز برج طالع ما تیرهروزان بر نمیآئی
چو رفتی رفت جانم تا شوم ا حیا چرا هرگز
چراغ کشتهام را شعلهسان بر سر نمیآئی
نخواهم از ره جوروجفا هرگز عنان تابی
که میدانم بسویم از ره دیگر نمیآئی
نیمزان با ضعیفی خوش که ای ترک شکارافکن
پی صیدم ز ننگ این تن لاغر نمیآئی
چه دارم چون صدف غیر کف خاکی عجب نبود
بدستم گر تو ای سنگین بها گوهر نمیآئی
ز گلشن در قفس کن نقل مشتاق آشیان خود
که با سرکش نهالان گلستان بر نمیآئی
ز برج طالع ما تیرهروزان بر نمیآئی
چو رفتی رفت جانم تا شوم ا حیا چرا هرگز
چراغ کشتهام را شعلهسان بر سر نمیآئی
نخواهم از ره جوروجفا هرگز عنان تابی
که میدانم بسویم از ره دیگر نمیآئی
نیمزان با ضعیفی خوش که ای ترک شکارافکن
پی صیدم ز ننگ این تن لاغر نمیآئی
چه دارم چون صدف غیر کف خاکی عجب نبود
بدستم گر تو ای سنگین بها گوهر نمیآئی
ز گلشن در قفس کن نقل مشتاق آشیان خود
که با سرکش نهالان گلستان بر نمیآئی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ایکه از باد صبا بوی کسی میشنوی
بوی جان از دم عیسی نفسی میشنوی
غافلی زآنچه دلم میکشد از سینه تنگ
سخن مرغ اسیر و قفسی میشنوی
گردی از قافله کو ننماید بشتاب
تا درین بادیه بانگ جرسی میشنوی
یار هر ناکسی و کس نپسندد صدبار
گفتم اما تو کجا حرف کسی میشنوی
با رقیبان مکن ای تازه گل الفت تا چند
طعنه زآمیزش هر خاروخسی میشنوی
دم بدم نالم و افغان که ندانی برهت
تاله کیست که در هر نفسی میشنوی
حال مشتاق چه دانی ز تمنای لبت
سخن شهدی و حرف مگسی میشنوی
بوی جان از دم عیسی نفسی میشنوی
غافلی زآنچه دلم میکشد از سینه تنگ
سخن مرغ اسیر و قفسی میشنوی
گردی از قافله کو ننماید بشتاب
تا درین بادیه بانگ جرسی میشنوی
یار هر ناکسی و کس نپسندد صدبار
گفتم اما تو کجا حرف کسی میشنوی
با رقیبان مکن ای تازه گل الفت تا چند
طعنه زآمیزش هر خاروخسی میشنوی
دم بدم نالم و افغان که ندانی برهت
تاله کیست که در هر نفسی میشنوی
حال مشتاق چه دانی ز تمنای لبت
سخن شهدی و حرف مگسی میشنوی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
نه چون سرو است آزادی مرا زین گلشن ایقمری
که دارم چون تو طوق بندگی بر گردن ایقمری
کشد سرو از کفت چونسرو من گردامن ایقمری
ننالی چون باین زاری که مینالم من ایقمری
من و تو از دو سرو آتش بجان گردیدهایم اما
ترا مأواست در گلشن مرا در گلخن ایقمری
ترا برده است سروی دل مرا سرو قباپوشی
بیا نالیم ما گاهی تو و گاهی من ایقمری
نه گل رسم وفا دارد نه سرو آئین دلجوئی
چه نفع از نالهای بلبل چه سود از شیون ایقمری
نباشد در لباس اظهار سوزدل هم از غیرت
برآر این جامه خاکستری را از تن ایقمری
بما از ناله ما سرو ما کی سر فرود آرد
بروز ما و تو یارب نیفتد دشمن ایقمری
بجان مشتاق را زد تا کدامین سرو قد آتش
که باز از سوز دل شد با تو گرم شیون ایقمری
که دارم چون تو طوق بندگی بر گردن ایقمری
کشد سرو از کفت چونسرو من گردامن ایقمری
ننالی چون باین زاری که مینالم من ایقمری
من و تو از دو سرو آتش بجان گردیدهایم اما
ترا مأواست در گلشن مرا در گلخن ایقمری
ترا برده است سروی دل مرا سرو قباپوشی
بیا نالیم ما گاهی تو و گاهی من ایقمری
نه گل رسم وفا دارد نه سرو آئین دلجوئی
چه نفع از نالهای بلبل چه سود از شیون ایقمری
نباشد در لباس اظهار سوزدل هم از غیرت
برآر این جامه خاکستری را از تن ایقمری
بما از ناله ما سرو ما کی سر فرود آرد
بروز ما و تو یارب نیفتد دشمن ایقمری
بجان مشتاق را زد تا کدامین سرو قد آتش
که باز از سوز دل شد با تو گرم شیون ایقمری
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ز وصل او که من پیوسته میپنداشتم روزی
دلی دارند یاران خوش که منهم داشتم روزی
ثمرها خوردهام زین دانهافشانی کنون اشکم
نه آن تخم است پنداری که من میکاشتم روزی
زآهم رفت اثر افغان که در کارم شکست آمد
از این رایت که بهر فتح می افراشتم روزی
کنون حاصل ندارد تخم اشکم ورنه زین دانه
بروی هم چه خرمنها که می انباشتم روزی
کنم هر دم بیان شوق و گریم این مکافاتش
که حرف عشق را افسانه میپنداشتم روزی
ننالم چون ز جورت آه رفت آن طاقتم کز تو
جفا میدیدم و نادیده میانگاشتم روزی
مجو بیطلعت آن مهروش مشتاق تاب از من
ندارم طاقت اکنون ذرهای گرداشتم روزی
دلی دارند یاران خوش که منهم داشتم روزی
ثمرها خوردهام زین دانهافشانی کنون اشکم
نه آن تخم است پنداری که من میکاشتم روزی
زآهم رفت اثر افغان که در کارم شکست آمد
از این رایت که بهر فتح می افراشتم روزی
کنون حاصل ندارد تخم اشکم ورنه زین دانه
بروی هم چه خرمنها که می انباشتم روزی
کنم هر دم بیان شوق و گریم این مکافاتش
که حرف عشق را افسانه میپنداشتم روزی
ننالم چون ز جورت آه رفت آن طاقتم کز تو
جفا میدیدم و نادیده میانگاشتم روزی
مجو بیطلعت آن مهروش مشتاق تاب از من
ندارم طاقت اکنون ذرهای گرداشتم روزی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
چه شد کاتش بجانم از غضب انداختی رفتی
ز چشم افروختی رخ قد بناز افراختی رفتی
که اندازد بخاکم گوهر تاج وفا باشم
چه نقصان من ارقدر مرا نشناختی رفتی
چه شد گر رخصت همراهیم دادی که بر خاکم
بگام اولین چون نقش پا انداختی رفتی
تو چون سیل بهاران خانهپردازی که از هرره
خرامان آمدی بسخانه ویران ساختی رفتی
جهان میشد ز هستی بیتو در چشمم سیه شادم
که از آئینهام این زنگ را پرداختی رفتی
چه میدانی نیازم را که گر یکدم بدلجوئی
نشستی در برم قامت بناز افراختی رفتی
چه گویم بر من از جورت چها ایشهسوار آمد
زدی کشتی بتیغم توسن کین تاختی رفتی
چه داری تاکنی مشتاق دیگر رو بکوی او
که نقد دین و دل در عشقبازی باختی رفتی
ز چشم افروختی رخ قد بناز افراختی رفتی
که اندازد بخاکم گوهر تاج وفا باشم
چه نقصان من ارقدر مرا نشناختی رفتی
چه شد گر رخصت همراهیم دادی که بر خاکم
بگام اولین چون نقش پا انداختی رفتی
تو چون سیل بهاران خانهپردازی که از هرره
خرامان آمدی بسخانه ویران ساختی رفتی
جهان میشد ز هستی بیتو در چشمم سیه شادم
که از آئینهام این زنگ را پرداختی رفتی
چه میدانی نیازم را که گر یکدم بدلجوئی
نشستی در برم قامت بناز افراختی رفتی
چه گویم بر من از جورت چها ایشهسوار آمد
زدی کشتی بتیغم توسن کین تاختی رفتی
چه داری تاکنی مشتاق دیگر رو بکوی او
که نقد دین و دل در عشقبازی باختی رفتی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
چون بیتو ننالم زار در گوشه تنهائی
کو طاقت خودداری کو تاب شکیبائی
لیلیوش من از من آداب چه میجوئی
عاقل نیم و شهری مجنونم و صحرائی
تا چند توان جانا دور از تو بسر بردن
رحمی که دلم خون شد در گوشه تنهائی
تو خسرو فرمانده من بنده فرمان بر
حاشا زند از من سر جز آنچه تو فرمائی
از مهر کدامین عهد بستی تو که نشکستی
از بهر چه میبندی پیمان چو نمییائی
ای ما بدو تو نیکو با ما نفسی بنشین
بر زشتی ما منگر شکرانه زیبائی
دانی من و تو واعظ باشیم که و مارا
چه کار و چه شغل آید زین گنبد مینائی
من آنکه بهر محفل جز باده نه پیمایم
تو آنکه بهر مجلس جز باده نپیمائی
از خویش نمینالم مشتاق درین محفل
نالان زدم عشقم چون نی زدم نائی
کو طاقت خودداری کو تاب شکیبائی
لیلیوش من از من آداب چه میجوئی
عاقل نیم و شهری مجنونم و صحرائی
تا چند توان جانا دور از تو بسر بردن
رحمی که دلم خون شد در گوشه تنهائی
تو خسرو فرمانده من بنده فرمان بر
حاشا زند از من سر جز آنچه تو فرمائی
از مهر کدامین عهد بستی تو که نشکستی
از بهر چه میبندی پیمان چو نمییائی
ای ما بدو تو نیکو با ما نفسی بنشین
بر زشتی ما منگر شکرانه زیبائی
دانی من و تو واعظ باشیم که و مارا
چه کار و چه شغل آید زین گنبد مینائی
من آنکه بهر محفل جز باده نه پیمایم
تو آنکه بهر مجلس جز باده نپیمائی
از خویش نمینالم مشتاق درین محفل
نالان زدم عشقم چون نی زدم نائی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
از تو من غافلم از من نه تو غافل باشی
که ز دیر و حرمت جویم و دردل باشی
سیل تا بحر رود راست بهرجا خیزد
نشود گم رهش آن را که تو منزل باشی
بتو دارند گذر عاقبت از تن جانها
جسم کشت و جهان بحر و تو ساحل باشی
از شهادت بودم روز قیامت کافی
اینقدر فیض که من کشته تو قاتل باشی
آه ازاین ناز که سوی من از آن گوشه چشم
نفتد غیر نگاهی که تو غافل باشی
نه منت مایلم و بس که دو عالم باشند
همه مایل بتو و تو بکه مایل باشی
نشود از تو همین مشکل ما حل ور نه
دو جهان را تو گشاینده مشکل باشی
سرخوش از باده وصلت همه جز من مپسند
که خورم خون من و تو ساقی محفل باشی
جز کدورت نکشی از تن خاکی مشتاق
تا تو آمیخته چون آب درین گل باشی
که ز دیر و حرمت جویم و دردل باشی
سیل تا بحر رود راست بهرجا خیزد
نشود گم رهش آن را که تو منزل باشی
بتو دارند گذر عاقبت از تن جانها
جسم کشت و جهان بحر و تو ساحل باشی
از شهادت بودم روز قیامت کافی
اینقدر فیض که من کشته تو قاتل باشی
آه ازاین ناز که سوی من از آن گوشه چشم
نفتد غیر نگاهی که تو غافل باشی
نه منت مایلم و بس که دو عالم باشند
همه مایل بتو و تو بکه مایل باشی
نشود از تو همین مشکل ما حل ور نه
دو جهان را تو گشاینده مشکل باشی
سرخوش از باده وصلت همه جز من مپسند
که خورم خون من و تو ساقی محفل باشی
جز کدورت نکشی از تن خاکی مشتاق
تا تو آمیخته چون آب درین گل باشی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
بخون غلطانم از تیر نگاه دمبدم کردی
نظر کن ای شکارافکن چه با صید حرم کردی
ز هجران طاقتم را طاق دیدی ریختی خونم
جز ای خیر بادت لطف فرمودی کرم کردی
ندارم شکوه از بیمهریت اما از این داغم
که صد چندان بجور افزودی از مهر آنچه کم کردی
در آخر با هزار افسانه میکردی چو در خوابم
چرا بیدارم اول از شکر خواب عدم کردی
بمکتوبی مرا یادآوری کردی و حیرانم
که با من بر سر لطفی تو یاسهوالقلم کردی
در اول جای بر تاج قبولم چون گهر دادی
برابر آخرم با خاک چون نقش قدم کردی
وصال جاودان یابیم ایوحشی غزال از تو
کنی آرام با ما گر ز ما چندانکه رم کردی
شب هجر از تو کرم شکوه بودم آفتاب من
نمودی روی و خواموشم چو شمع صبحدم کردی
ندانم از کف خاکم چها دیگر پدید آری
که گاهی کعبهاش گه دیر گه بیتالصنم کردی
مرا دادی نه تنها وعده دیدار در محشر
جهانیرا از این افسانه در خواب عدم کردی
مده مشتاق زنهار از کف اکسیر قناعت را
که از وی کار خود را سکه برزر چون درم کردی
نظر کن ای شکارافکن چه با صید حرم کردی
ز هجران طاقتم را طاق دیدی ریختی خونم
جز ای خیر بادت لطف فرمودی کرم کردی
ندارم شکوه از بیمهریت اما از این داغم
که صد چندان بجور افزودی از مهر آنچه کم کردی
در آخر با هزار افسانه میکردی چو در خوابم
چرا بیدارم اول از شکر خواب عدم کردی
بمکتوبی مرا یادآوری کردی و حیرانم
که با من بر سر لطفی تو یاسهوالقلم کردی
در اول جای بر تاج قبولم چون گهر دادی
برابر آخرم با خاک چون نقش قدم کردی
وصال جاودان یابیم ایوحشی غزال از تو
کنی آرام با ما گر ز ما چندانکه رم کردی
شب هجر از تو کرم شکوه بودم آفتاب من
نمودی روی و خواموشم چو شمع صبحدم کردی
ندانم از کف خاکم چها دیگر پدید آری
که گاهی کعبهاش گه دیر گه بیتالصنم کردی
مرا دادی نه تنها وعده دیدار در محشر
جهانیرا از این افسانه در خواب عدم کردی
مده مشتاق زنهار از کف اکسیر قناعت را
که از وی کار خود را سکه برزر چون درم کردی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
رهبر باوست هر نقش از کارگاه هستی
آغاز حق پرستیست انجام بتپرستی
قانع بقطرهای چند از بهر بینیازی
همچون صدف نداریم پروای تنگدستی
هر مشت خاک از این دیر گاهی سبوست گه خم
هست اختلاف صورت این نیستی و هستی
صد نامهات نوشتم بهر جوابی و تو
خطی نمینویسی پیکی نمیفرستی
حاصل چه غیر افسوس زین عمر ما که بگذشت
نیمی بخواب غفلت نیمی دگر بمستی
ای سست عهد با ما پیمان دوستداری
بستن چه بود اول آخر چو میشکستی
جایت کنون نباشد جز در کنار اغیار
یاد آنزمان که بیما جائی نمینشستی
پا بست باش مشتاق در آن چه ز نخدان
از کف کمند زلفش بهر چه میگسستی
آغاز حق پرستیست انجام بتپرستی
قانع بقطرهای چند از بهر بینیازی
همچون صدف نداریم پروای تنگدستی
هر مشت خاک از این دیر گاهی سبوست گه خم
هست اختلاف صورت این نیستی و هستی
صد نامهات نوشتم بهر جوابی و تو
خطی نمینویسی پیکی نمیفرستی
حاصل چه غیر افسوس زین عمر ما که بگذشت
نیمی بخواب غفلت نیمی دگر بمستی
ای سست عهد با ما پیمان دوستداری
بستن چه بود اول آخر چو میشکستی
جایت کنون نباشد جز در کنار اغیار
یاد آنزمان که بیما جائی نمینشستی
پا بست باش مشتاق در آن چه ز نخدان
از کف کمند زلفش بهر چه میگسستی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
گمان دارد ز ناز و سرکشی گل میکند کاری
وزین غافل که آخر آه بلبل میکند کاری
دلم خون شد ز هجران و نیم نومید از وصلش
که از حد چون رود صبر و تحمل میکند کاری
طریق مهر باید حسن را در دلبری ورنه
نه سحر زلف و نه نیرنگ کاکل میکند کاری
سلیمان گو بما ننماید این شوکت که از همت
بچشم مور ما عرض تجمل میکند کاری
نه هرجا هست قفلی از کلید سعی بگشاید
که گاهی کوشش و گاهی تعلل میکند کاری
نگاهی آرزو دارم ازو مشتاق اگر تیغش
کند در کشتنم یکدم تأمل میکند کاری
وزین غافل که آخر آه بلبل میکند کاری
دلم خون شد ز هجران و نیم نومید از وصلش
که از حد چون رود صبر و تحمل میکند کاری
طریق مهر باید حسن را در دلبری ورنه
نه سحر زلف و نه نیرنگ کاکل میکند کاری
سلیمان گو بما ننماید این شوکت که از همت
بچشم مور ما عرض تجمل میکند کاری
نه هرجا هست قفلی از کلید سعی بگشاید
که گاهی کوشش و گاهی تعلل میکند کاری
نگاهی آرزو دارم ازو مشتاق اگر تیغش
کند در کشتنم یکدم تأمل میکند کاری
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
نباشد آتشی سوزندهتر از آتش دوری
دل کافر مبادا مبتلای داغ مهجوری
چو فرصت رفت رو آوردن دولت بدان ماند
که سوزد بر مزار تیرهروزی شمع کافوری
خمار حسرتم کشت از خیال وصل و حیرانم
که مستی آورد هر باده و این باده مخموری
ز رویت دیدهام ای مهروش پرنور چون روزن
نمیبیند ترا چشمم ز حیرت آه ازین کوری
وصالت لحظهای و هجر عمری آه چون سازم
که یکدم صحتست و از قفا صدسال رنجوری
بیابان مرگ حیرت گشتم از وصلت چه حالست این
که از نزدیکیت دیدم ندیدم آنچه از دوری
خرابست این دلم تادیده آن طغیان اشک آری
بخود هرگز نگیرد ره گذار سیل معموری
کشم گر آه گرمی سوزدم مشتاق سرتاپا
کسی چون من مباد آتش بجان از داغ مهجوری
دل کافر مبادا مبتلای داغ مهجوری
چو فرصت رفت رو آوردن دولت بدان ماند
که سوزد بر مزار تیرهروزی شمع کافوری
خمار حسرتم کشت از خیال وصل و حیرانم
که مستی آورد هر باده و این باده مخموری
ز رویت دیدهام ای مهروش پرنور چون روزن
نمیبیند ترا چشمم ز حیرت آه ازین کوری
وصالت لحظهای و هجر عمری آه چون سازم
که یکدم صحتست و از قفا صدسال رنجوری
بیابان مرگ حیرت گشتم از وصلت چه حالست این
که از نزدیکیت دیدم ندیدم آنچه از دوری
خرابست این دلم تادیده آن طغیان اشک آری
بخود هرگز نگیرد ره گذار سیل معموری
کشم گر آه گرمی سوزدم مشتاق سرتاپا
کسی چون من مباد آتش بجان از داغ مهجوری
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
خوش آنساعت که بیخشم و غضب با ما تو بنشینی
نه در دل عقدهای ما را نه برابر و ترا چینی
چه فیض است از بهار لخت دل دانی کنارم را
اگر یکره پر از گل دیدهای دامان گلچینی
نهادم پا براه عشق تا آید چه در پیشم
نه عقل آخر اندیشی نه چشم عاقبت بینی
ز هستی هر که رست و یافت فیض نیستی داند
که آن بیداری تلخی بود این خواب شیرینی
به نیکان و بدان از سادهلوحی الفتی دارم
نه زانقومم بجان مهری نه زین جمعم بدل کینی
مر پهلو بخار یا بخشتی سر نهم ورنه
که شبهای غمت نه بستری دارم نه بالینی
نظر مشتاق دارد از غرور حسن آن مهوش
بآن نخوت که بیند پادشاهی سعی مسکینی
نه در دل عقدهای ما را نه برابر و ترا چینی
چه فیض است از بهار لخت دل دانی کنارم را
اگر یکره پر از گل دیدهای دامان گلچینی
نهادم پا براه عشق تا آید چه در پیشم
نه عقل آخر اندیشی نه چشم عاقبت بینی
ز هستی هر که رست و یافت فیض نیستی داند
که آن بیداری تلخی بود این خواب شیرینی
به نیکان و بدان از سادهلوحی الفتی دارم
نه زانقومم بجان مهری نه زین جمعم بدل کینی
مر پهلو بخار یا بخشتی سر نهم ورنه
که شبهای غمت نه بستری دارم نه بالینی
نظر مشتاق دارد از غرور حسن آن مهوش
بآن نخوت که بیند پادشاهی سعی مسکینی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
هست چشمم ز غمت قلزم طوفان زائی
که بود در دل هر قطره او دریائی
چشم ما و دل پرخون که بمیخانه عشق
ساغری را نرسد قطرهای از مینائی
دل من پر ز هوایت سرم از سودایت
هر دلی را هوسی هر سری و سودائی
منم آن دانه درین مزرعه کز طالع خشک
قسمت من نبود قطرهای از دریائی
از سر کوی تو داند ز چه نتوانم رفت
هرکه دستی بودش بر دل و در گل پائی
منم آن فاخته کز ناله زارم پیداست
که جدا ماندهام از سرو سهی بالائی
آه از شهر پرآشوب محبت مشتاق
که درین شهر بهر کوچه بود غوغائی
که بود در دل هر قطره او دریائی
چشم ما و دل پرخون که بمیخانه عشق
ساغری را نرسد قطرهای از مینائی
دل من پر ز هوایت سرم از سودایت
هر دلی را هوسی هر سری و سودائی
منم آن دانه درین مزرعه کز طالع خشک
قسمت من نبود قطرهای از دریائی
از سر کوی تو داند ز چه نتوانم رفت
هرکه دستی بودش بر دل و در گل پائی
منم آن فاخته کز ناله زارم پیداست
که جدا ماندهام از سرو سهی بالائی
آه از شهر پرآشوب محبت مشتاق
که درین شهر بهر کوچه بود غوغائی