عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
ز رخ برداشت دوش آن مه جلیلی
تجلی کرد بر رویم سهیلی
از آن رو روز من چون شب سیه شد
به روز آوردم از غم طرفه لیلی
به چرخم خاست ز آه سینه ابری
به خاکم ریخت ز آب دیده سیلی
مرا تنها روا نبود ملامت
که دارم در فراقش وای و ویلی
پریشان درکمندش مانده جمعی
خروشان از خیالش گشته خیلی
عیان گشتی عیار زهد و پرهیز
گرش مقداد دیدی یا کمیلی
وفا و مهرش اندر سینه بسیار
حیا و شرمش اندر دیده خیلی
مرا بر سر ز سودایش نه شوری
مرا در دل به دیدارش نه میلی
که آن آید به میزانی و وزنی
که این گنجد به مقداری و کیلی
صفایی عشق ما و حسن او برد
ز یاد افسانه ی مجنون و لیلی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
ترسم که رسد از تو مرا پیک و پیامی
آن روز که از من نه نشان است و نه نامی
ای مرغ دل از گلشن و باغت چه غم افزود
کآسوده به کنج قفس و گوشه ی دامی
روز اشک به دامان و شبم ناله به گردون
بر ما گذر و چند چنین صبحی و شامی
لب تشنه چه پایی به ره دیر مغان پوی
شاید که مغان دست تو گیرند به جامی
ز ایوان مناجات به میدان خرابات
تبدیل کن البته درنگی به خرامی
مستوری و مستی نتوان داشت بهم جمع
دستی زن و بردار سوی میکده گامی
چون بر در میخانه رسی بهر خود آنجا
می جو ز مقیمان خرابات مقامی
در محفل می با همه نومیدی و نقصان
تحصیل کن از شاهد و مطرب همه کامی
دل در خم زلفین دلاویز دلارام
در چنگ دو شهباز فرومانده حمامی
از آتش دل سوخت صفایی تر و خشکم
عشق است و کجا فرق کند پخته و خامی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
کاش چون مینا به دستت بودمی
پیش روی چشم مستت بودمی
همچو خال ایمن ز آفات دوکون
با دو لعل می پرستت بودمی
فارغ از فکر دو گیتی تا ابد
سرخوش از جام الستت بودمی
گه به طرف چهر و گه اطراف دوش
چون دو زلف پرشکستت بودمی
قایم و ساجد به خدمت بنده وار
گه بلند وگاه پستت بودمی
شهد و زهر و لطف و قهر و صلح و جنگ
قرن ها با هر چه هستت بودمی
جان به مهرت می نبستم گر ز کین
چون دل پیمان گستت بودمی
کردمی از دست غم ز اینجا سفر
گرنه زینسان پای بستت بودمی
پر گشودی مرغ اقبالم اگر
چون صفایی صید شستت بودمی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
دریغ و درد کز این لطمه های پنهانی
نهاد کشور دل باز رو به ویرانی
ز دیگران بشنو شرح حال من که مرا
خبر ز خویش نباشد ز فرط حیرانی
چه زخمها که به دل خورد و تن بجاست هنوز
مرا بسی عجب آید از این گران جانی
ببند طره ی دلم باز جو ترا چه گناه
که پرسشی بکنی ز آن غریب زندانی
به چشم کفر ندارم چرا سپاری دل
که این معامله دور است از مسلمانی
خیال وصل تو خرسند داردم ورنه
ز هجر حاصل من چیست جز پشیمانی
به خلد بی تو کنم زندگی به دشواری
به همره تو به دوزخ روم به آسانی
به حرمت قد و تعظیم قامتت ننشست
که ایستاده به یک پای سرو بستانی
اگر نه شرم غزال تو بند خاطر اوست
نیاید از چه به شهر آهوی بیابانی
صفایی ار ز خدایت امید مغفرت است
چرا بری همه فرمان نفس شیطانی
به کام خواهی اگر کارهای هر دو جهان
متاب روی ز درگاه وجه یزدانی
جهان دانش و دین آفتاب فضل و شرف
سپهر مجد و کرامت حکیم کرمانی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
از این خشم و غرور و سرگرانی
وزین بی رحمی و نامهربانی
ملامت ها کشد بر بی وفایی
قیامت ها کند در دلستانی
شکایت با که گویم ز آن پری روی
که دل بربود از دستم نهانی
به تیر اولم از پا در افکند
مرا آخر کشد زین شق کمانی
صنوبر گفتمش ماند به بالا
ولی آنرا نباشد این روانی
خرامان می رود گویی در این مرز
به راه افتاده سرو بوستانی
فرازان قامتی چون شاخ شمشاد
فروزان طلعتی چون نقش مانی
مگر دارد سرکشور گشایی
مگر دارد دل گیتی ستانی
بیا واعظ به خلوت خانه ی خاص
اگر خواهی خواص از زندگانی
عوام الناس را بگذار و بگذر
چه حاصل باشدت زین خرچرانی
صفایی در صفاتش من چه گویم
که نطقم بسته شد با این روانی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
زیانت خود چه بود از مهربانی
که کردی با سبک روحان گرانی
به سختی های هجرانت نمودم
ولی می میرم از این سخت جانی
ترا تا دامن از دستم رها شد
نگستردم بساط کامرانی
ز خاکم بوی غم خواهی شنیدن
چو من رحلت کنم زین دار فانی
مرا از دیگران افزون بزن زخم
که در حشرم شناسی زین نشانی
چو سگ های سر کوی تو ای کاش
مرا بودی مقام پاسبانی
ترحم کن بر این پیر گرفتار
که یا رب کام یابی از جوانی
به سودای غمت شادم ولی باز
غمم حاصل بود زین شادمانی
چه خسروها که فرهاد توگشتند
به شور حسنت ای شیرین ثانی
صفایی کردی از عشقش تبرا
مرا انداختی در بدگمانی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
آه که گشتم ز عشق با همه دانی
عاشق آن ترک بچه همدانی
از چه نهان شد ز چشم مردم اگر خود
لعبت ما نیست شرم صورت مانی
مرغ دل از قید گیسویش سوی گلشن
پر نگشاید به ذوق بال فشانی
خاک به فرقم اگر همی دهم از کف
خاک سر کوی او به تاج کیانی
بهر خدای ای صبا به بزم دلارام
بگذر و از من پس از سلام رسانی
با تب و تیمار و سوز و زاری و افغان
از غم و دردم چنانکه دیده و دانی
شرح و بیانی نه مختصر که مفصل
سرکن و با وی بگوکه گفت فلانی
سوختنم بیش از این مخواه خدا را
چاره ی دردم بکن چنانکه توانی
نیست وفای نهانیت به من اما
گه به گهم دل بجو به مهر زبانی
کین ضمیر از درون به روی میفکن
گر چه به دل نیستت محبت جانی
آنقدر از نام من که عشق تو پیداست
نظم صفایی ز حسن تست نشانی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
با آن همه لطف و مهربانی
داری سر خشم و سر گرانی
پیداست از آن دو چشم جادو
اقسام رموز دل ستانی
بالای تو در زمین برانگیخت
صد چرخ بلای ناگهانی
بشتاب به سیر باغ کآنجاست
گسترده بساط کامرانی
برخیز که سرو قامتان را
جاوید به جای خود نشانی
بخرام که بر سر است ما را
در پای تو شوق جان فشانی
کاندر قدمت هلاک صد بار
بهتر ز حیات جاودانی
برخاک تو خون خویش خوردن
ما را به از آب زندگانی
گفتی که به فرقتم بنه دل
تا باز مرا به خود رسانی
دل کو که نهم به صبر کاو را
بردی ز کفم چنانکه دانی
زنهار تو رسم صابری را
آموز به ما اگر توانی
در پیریم او غلام خود خواند
صد حیف صفایی از جوانی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
بدین لطف و وفا و مهربانی
نداری چاره ای از دل ستانی
از این صورت چه حیرتها دهد دست
که دارد صورتی چندین معانی
مرا رخ زعفرانی شد ز حسرت
ترا تا گونه گردید ارغوانی
شدم ز آرایش رویت پریشان
بهارت کرد بر شاخم خزانی
بدین صورت اگر بودی در آن عهد
کشیدی خامه بر تصویر مانی
دهم یاقوت را نسبت بدان لعل
چه حاصل کو نداند نکته دانی
به دندان توگوهر را چه پیوند
کجا او راست این شکر فشانی
شباهت غنچه راکی با دهانت
که او را نیست این شیرین زبانی
به دوزخ با تو ایم بی تو لیکن
نمی خواهم بهشت جاودانی
صفایی گر نمیری در ره دوست
ثمر چبود ترا زین زندگانی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
دلا معاونت اشک پرده در نکنی
ز راز خود همه آفاق را خبر نکنی
به عمد پرده ز کارم برافکنی تا کی
بس است سعی به رسواییم دگر نکنی
به خاک این درم الفت گرفته سر همه عمر
مرا ز مسکن مألوف دربدر نکنی
به سیل اشک دهی از درش به باد مرا
ازین مخاطره آخر چرا حذر نکنی
به چشم مهر چو کس ننگرد به گریه ی من
عبث تو دامنم از دیده گو شمر نکنی
اسیر غم همه کس اول از نگاهی شد
نگاه کن که سر اندر سر نظر نکنی
بس آنچه آب رخم ریختی ز گریه مرا
به چشم مردم از این مایه خوارتر نکنی
ز آب چشم منش آستان مکن همه گل
چه می کنی اگر این خاک را به سر نکنی
به اشک و آه صفایی مراست عادت و بس
نظر به چشم و لبم دار باور ار نکنی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
راه دیار یا مرا ای صبا بپوی
از تاب هجر و حسرت وصل منش بگوی
کای سست عهد ماه ستمکار کند مهر
وی سخت خشم یار دلازار تند خوی
ای شاه زود رنج من ای یار دیر صلح
ای ماه مهر سوز من ای ترک جنگجوی
یار رقیب بازم و شاه عدو نواز
ترک بهانه سازم و ماه لطیفه گوی
دانی شکستگی دل از حسرتم اگر
وقتی به تجربت زده ای سنگ بر سبوی
نزدیک شد به گردن جانم طناب مرگ
تا دورم از کشاکش آن زلف مشکبوی
زد زخمه ی فراق تو زخمی بدل مرا
کز تار موی و سوزن مژگان سزد رفوی
عشق تو و تن من باد وزان و خاک
شوق تو و دل من آب روان و جوی
با فر عشق کش همه شاهان گدای در
شد جان و سر به کوی تو کمتر ز خاک کوی
یکبار در تو آه صفایی اثر نکرد
آه از دلت که سخت تر از آهن است و روی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
به میدانت از کشتگان نیست جانی
که بتوان به دلخواه زد دست و پایی
مرا بر مگردان ز دنبال محمل
اگر باید این کاروان را درایی
پس از قتلم انداختی بر سر ره
ندانستمت اینقر بی وفایی
به کین سازی و مهر سوزی بنازم
عجب سخت رویی عجب سست رایی
دل افتادگان را به جای تفقد
در اندیشه ی جور و فکر جفایی
به دستی زدی زخم و افکندی از پا
که نبود مرا مهلت مرحبایی
بپرداز از تیر دیگر رفویی
بفرمای از درد دیگر دوایی
جدایی فتاد از غمت جسم و جان را
چو از دل شکیب از برم تا جدایی
مریضت به رقص آید از بعد مردن
به رسم عیادت به بالینش آیی
پی صید یک دل مرا زان دو گیسو
بهر سوی گسترد دام بلایی
مگر بر سر رحمش آری ز افغان
صفایی چنین سر به زانو چرایی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
تا شدی ای دوست از کنار صفایی
شد چو دل از کف ز دل قرار صفایی
بو که کند بخت رهبری که دگر بار
بر سر کویت فتد گذار صفایی
سعد سعیدش نبود ورنه از آن در
نیست جدایی به اختیار صفایی
با همه ضعف احتمال بار فراقت
صبر مفرما که نیست کار صفایی
دی رود ار صد ره و بهار درآید
بی تو کجا بشکفد بهار صفایی
کی ننشیند مرا به جای تو در دل
مهر تو کافی است غمگسار صفایی
در دو جهانم بتی به جز تو نباید
یاد جمالت بس است یار صفایی
گوی بدان ترک تندخو که بیاموز
طرز وفا داری از نگار صفایی
شکر خدا کاین صنم ز لطف برانداخت
رسم شکایت به روزگار صفایی
گفتیت از در چو صبح عید درآیم
تا چه کند حکم کردگار صفایی
از اثر داغ عشق بعد شهادت
خون چکد از سبزه ی مزار صفایی
باشد اگر لطف دوست با همه نقصان
نور صفایی زند به نار صفایی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
ز فرق تا قدم از عضو عضو او به ادایی
به ذره ذره وجودم نشست تیر بلایی
به راه این دل مسکین ز تار طره ی مشکین
فکند پیش و پس از هر طرف کمند رسایی
فتاده بر سر میدان شهیدت آن قدر از پا
که جای نیست تهی تا زنند دستی و پایی
به اشک و آه دلم کرده خو مرانم ازین در
که خوشتر از سر کویت ندیدم آب و هوایی
ز ترک افغان فارغ مدان اسیر غمت را
خموش می نشد ار می رسید ناله به جایی
طبیب گو قدمی بر سر مریض بفرما
رسید وقتم اگر می دهی ز لطف دوایی
به دست تست حیات و هلاک عامی و عارف
که با وجود توکس را نماند حکمی و رایی
تو گوش دار دلم را کت آمد از پی محمل
که کس به ناقه از این خوبتر نبسته درایی
چو زلف زار دراز و سیاهی ای شب هجران
چرا به سر نرسیدی اگر نه روز جزایی
علاج صید هوایت نه دام بود و نه گلشن
که ناله می کند این مرغ هر نفس به نوایی
ز خوان نعمتم ای شه مران چه می شود آخر
اگر شود متنعم به دولت تو گدایی
صفایی از تو ننالد به کس اگر چه تو کافر
به عمد خون مرا ریختی بدون خطایی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
اگر باری به باغ از در درآیی
در فردوس بر گلشن گشایی
شبت مه در مقابل رخ برافروخت
نهان شد روز با آن روشنایی
به شب خورشید از آنرو، روی بنهفت
که شرمش آید از بی دست و پایی
به هم چشمیت عبهر دیده بگشود
عجب ثم العجب زین بی حیایی
الا ای سرو با آن چهر و بالا
برو بگذار از سر خودنمایی
در و یاقوت جانان را چه نسبت
به مرجان و گهر در جان فزایی
نه گوهر را بود این آبداری
نه مرجان را بود این شهد خایی
چرا مهر منت در سینه انداخت
نبود این کار اگر کار خدایی
سیه پوشید زلفت از چه گر نیست
به داغ کشته ی عشقت عزایی
بکن چندانکه خواهی سخت رویی
که ناید از صفایی سست رایی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بدین اخلاق و اوصاف خدایی
ترا نبود گریز از دل ربایی
به دام و آشیان مرغ غمت راست
بسی بهتر اسیری از رهایی
دل از قیدم رهان کاین رشته برپای
ندارد فرق بندی یا گشایی
قوی تر بر وفایت عهد بستم
ز خوبان هر چه دیدم بی وفایی
شکیبایی مدار از ما تمنا
گذشت از صبر کارم در جدایی
چه دولت ها دهد دستم که یکبار
به سر وقتم به پای پرسش آیی
چو زلفت بار غم در هم شکستم
مرا ز آن حقه باید مومیایی
سرم بر عرش ساید گر کند باز
به چشمم خاک پایت توتیایی
مرا باشد شفا از آن لب تو مپسند
که من گردم هلاک از بی دوایی
به دوزخ رفتنش مشکل نباشد
توگر همراه باشی با صفایی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
بدین اخلاص و صدق و بی ریایی
بدین پرهیز و زهد و پارسایی
گرفتار بتی گشتم که زیبد
کنیزش خوب رویان ختایی
رضاجویی حیاخویی صفا دوست
بری از رسم و راه بی وفایی
لبش خندان دلش خرم سرش گرم
به کار دوستی و آشنایی
دلم را برد و نیکو داشت وه وه
به دل داریش بعد از دل ربایی
بیا ای پادشه ز آنچشم و ابرو
بیاموز آیت کشور گشایی
چو گلبن قامتش در جلوه سازی
چو سنبل گیسویش در مشک سایی
ولی گلبن کجا وین استقامت
ولی سنبل کجا وینسان رسایی
ترا باید ستایش بر وفایت
نزیبد دیگران را خودستایی
چنان کز وی نیاید جز محبت
شکیبایی نیاید از صفایی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
نماند از تاب هجرانت مرا دیگر شکیبایی
عجب نبود اگر زین پس کشد کارم به رسوایی
دلم در سینه جوشد ز آتش رویت مکن حیرت
تو آتش را به جوش آری بدین گرمی و گیرایی
ز سودای رخ و زلفت دو سود آمد مرا حاصل
دلی خودرای و دیوانه، سری پرشور و سودایی
عجب دارم که چون آموختی آن لعل گویا را
کجا کی از دم گرم که اعجاز مسیحایی
در اوصافت عرق ریزد به جای دوده بر کلکم
که آمد صفحه ای از دفتر حسن تو زیبایی
مرا با دین و دنیا نیست کاری مال و جان چبود
نتابم روی از رایت بهر چم حکم فرمایی
بهر حال از تو منتها مرا بر دوش جان باشد
به قهرم گر بسوزانی ور از لطفم ببخشایی
تو خود گاهی مگر دست ترحم سائیم بر سر
که نبود با غم عشقت مرا چشم تن آسایی
به یاد لعل میگونت مدام ار خون خورم شاید
که دل آموخت ز آن مژگان مرا رسم جگرخایی
جوانان را ملامت کردمی از عشق و خود ناگه
به عهد پیری آخر سر بر آوردم به شیدایی
تو گویی دل برو واپس ستان و من درین فکرت
که چون بیرون برم جان از کف آن ترک یغمایی
صفایی من که می کردم مداوای گرفتاران
به کار خویش درماندم به صد تدبیر و دانایی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
عجب دارم تو با این خوب رویی
نیندیشی چرا از تند خویی
امان از چشم فتانت که دارد
به عین شرم چندین فتنه جویی
کنم گوشت به فرمان ه رچه باشد
نهم گردن به حکمت هر چه گویی
دمیدت آفتاب از پیش رو باز
زهی بی شرمی و بی آبرویی
به زلفت داشتی زنجیر پیوند
اگر بودی مر او را نافه جویی
به قدت نسبتش بودی اگر سرو
نبودی عاری از این مشک مویی
به چشمم با هزاران دور پایی
نسودی پا فغان زین دیر پویی
مرا هجر تو و آنان را جوار است
دریغ از منصب سگ های کویی
نگنجد در قلم حسنت که بی حرف
سبق بردی ز خوبی در نکویی
بیانت خام و معنی ناتمام است
صفایی در صفاتش هر چه گویی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
از تو ای دوست چه پنهان رهم افتاد به کویی
که دل افکند مرا در هوس روی نکویی
دلبری جان شکری پرده دری نکته درایی
گلرخی سرو قدی سنگ دلی سلسله مویی
گل نوشین دهنی سرو صنوبر حرکاتی
سنگ خارا شکنی سلسله غالیه مویی
لعبت لاله عذاری صنم باده گساری
سرکشی سیم تنی نوش لبی نادره گویی
رسدش مو به میان با همه خردی عجب آرم
وین عجب تر که میانش نرسیده است به مویی
خاک دل رفت به بادم به هوای سر زلفی
آب رخ ریخت به خاکم همه از آتش رویی
سوزن و رشته ز زلف و مژه می ساز فراهم
تا مگر زخم مرا زین دو توان کرد رفویی
گر نشیند چه شود بار برین دیده ی گریان
سروی آنسان نکند جای مگر بر لب جویی
صرف جانان شد اگر عمر صفایی مخور انده
جاودان زنده بمانی توکه جان داده اویی