عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
مقبل کسی که شادی وصل تو دیده است
خرم دلی که از غم هجران رهیده است
شادست آنکه دولت غم های عشق تو
برجان و دل بملک دو عالم خریده است
آرد بدست دامن معشوق بیگمان
هر عاشقی که محنت عشقش کشیده است
هرکو ز خود برست نه بیند غم فراق
در مسند وصال تو خوش آرمیده است
هر دم به دیده حسن دل افروز جلوه ده
مرآت حسن تو دایم چو دیده است
در ظلمت شب است نهان آفتاب روز
تا خط مشکبار تو بررخ دمیده است
تا ناظرست دیده اسیری بروی او
زان حسن نوربخش چه گویم چه دیده است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
جانا بیا که صحبت جانانم آرزوست
جامی ز باده لب خندانم آرزوست
از زاهدی و زهد ریائی دلم گرفت
می خوارگی و مجلس رندانم آرزوست
در پای گل میان چمن جام می بکف
واندر کنار سرو خرامانم آرزوست
درخانه فراق تو دلتنگ گشته ایم
گلگشت باغ وصل تو از جانم آرزوست
در ظلمت غمیم اسیری ز شوق یار
دیدار نوربخش ز جانانم آرزوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
درد بی درمان بعالم دردماست
کانچنان سرو روان از ما جداست
محنت ایام و غم های جهان
ز اشتیاق او نصیب جان ماست
کی علاج درد ما داند طبیب
درد و سوز عشق دردم را دواست
در هوایش رفت عمر و همچنان
جان و دل در آرزوی آن لقاست
من فدای آنکه از هستی خویش
نیست گشت و در بقای بی فناست
حیرت اندر حیرت آمد حال ما
هر دمش با ما چو نوعی عشوه هاست
واقف حال اسیری آن کسی است
کو بدرد عشق دایم مبتلاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
ای صنم سمن بران دست منست و دامنت
مونس جان بیدلان دست منست و دامنت
ای مه خوش لقای من دلبر جان فزای من
درد من و دوای من دست منست و دامنت
کعبه ماست کوی تو، قبله ماست روی تو
میل دلم بسوی تو، دست منست و دامنت
ای بت گلعذار من ای غم و غمگسار من
شادی جان زار من دست منست و دامنت
مرهم جان ریش من همدم و یارو خویش من
مذهب و دین و کیش من دست منست و دامنت
خوان کرم نهاده، پرده ز رخ گشاده
مژده وصل داده، دست منست و دامنت
دل ز اسیری می بری، هیچ غمش نمی خوری
تا بکی این ستمگری دست منست و دامنت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
جانم اسیر دام سر زلف یار شد
دل در هوای حسن رخش بیقرار شد
جانها معطرست و دو عالم پر از نسیم
تا زلف عنبرین برخت مشکبار شد
زآوازه فراق تو دلها بباد رفت
در آرزوی وصل تو جانها نثار شد
تا در میان جان و دلم عشق جای ساخت
عقل و قرار و صبر زمن برکنار شد
اسرار عشق هرکه چو منصور فاش کرد
بنگر سرش چگونه سزاوار دار شد
در ملک مصر چو یوسف عزیز گشت
هرکس که او بکوی غم عشق خوار شد
از دل هوای مسجد و محراب و زهد رفت
ما را درون میکده زان دم که بار شد
درملک وصل دوست بیک لحظه میرسد
هرکو سمند عشق درین ره سوار شد
یک رنگ شد چو جان اسیری براه عشق
هر دل که با محبت جانان دوچار شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چو حسن روی او جلوه گری کرد
ز فکر دین و دل ما را بری کرد
دل و جان را بغارت داد عاشق
چو با سودای عشقش همسری کرد
بدین ماست مؤمن آنکه عمری
بکفر زلف او جان پروری کرد
بعالم یکدل هشیار نگذاشت
چو چشم مست او عشوه گری کرد
اسیر دام او شد جانم آخر
چو فکر زلفش اول سرسری کرد
چه داند حال زار بیدلان چیست
بت شوخی که حو با دلبری کرد
دل و جان و جهان شد فتنه او
ز بس ناز و کرشمه کان پری کرد
سرافرازی کند بر جمله شاهان
درین ره هر که ترک سروری کرد
اسیری شهره شهرست و بدنام
که او دردین عشقش کافری کرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
تا بکفر زلف تو جان مرا اقرار شد
دل ز ایمان برگرفت و در پی زنار شد
از شراب عشق جانان جان ما چون گشت مست
از خیال زهد و هشیاری دلم بیزار شد
از شراب جام عشقم از ازل مست و خراب
من ازاین مستی نخواهم تا ابد هشیار شد
می نگنجد در جهان جانم ز شادی و نشاط
تا غم عشق تو ما را مونس و غمخوار شد
تا دلم خو با جفای عشق جانان کرده است
در وفای عشق او جان و دلم ایثار شد
تاز لذات دو عالم نگذری مردانه وار
کی توان کی، از لقای دوست برخوردار شد
شد اسیری فارغ و آزاده از دنیا و دین
تا ببزم عشق جانان جان ما را بار شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
کاش آن شوخ جفا پیشه وفائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند
چون طبیب دل بیمار جهانست بتم
گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان
از شراب لب جانبخش شفائی بکند
در ازل چونکه جفا لازم خوبی آمد
راضیم آن صنم ازجور و جفائی بکند
وصل دلدار اسیری بدعا خواه مدام
تا مگر حق زکرم فضل و عطائی بکند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
دوش یارم پرده از رخسار خود بگشاده بود
گویی از حسنش قیامت در جهان افتاده بود
در ملاحت مثل او هرگز ندیدم در جهان
آن پری رو گوئیا در حسن حوری زاده بود
وه چه عیشی داشتم کز چشم مست و روی او
شاهد و شمع و شراب و مطرب آماده بود
مجلس همچون بهشت و یارحوری در کنار
در میان این مطرب از جام لعلش باده بود
چون حمایل ساعد سیمین او در گردنم
بر رخ زردم رخ خورشید وش بنهاده بود
دست ما بگرفته یار و در برخود میکشید
دولت عالم چگویم دوش دستم داده بود
در جمال نوربخش او اسیری والهی
بیخود از خود گشته وز قید جهان آزاده بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
کسی کورا غم جانان نباشد
همان بهتر که اورا جان نباشد
ببزم وصل جانان ره کسی برد
که در قید جهان و جان نباشد
بعشقت کافر آمد هرکه او را
بکفر زلف تو ایمان نباشد
مجو زاهد ز من سامان درین راه
که راه عشق را سامان نباشد
نیاز عاشقان گردد همه ناز
اگر معشوق جان پنهان نباشد
فنا شو گر وصال یار خواهی
ترا تا این نباشد آن نباشد
دلی کو با غم عشق است همدم
نخوانم دل اگر شادان نباشد
نمی پرسد طبیب از حال زارم
مگر درد مرا درمان نباشد
اسیری بی می و شاهد توان بود
ولی این شیوه رندان نباشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
ای جمالت رو نموده هر زمان جائی دگر
چون مسافر حسن تو هر دم بمأوائی دگر
من چنان حیران حسن روی یارم کز جهان
جز نظر بروی ندارم هیچ پروائی دگر
جز تماشای رخ معشوق و ناز و شیوه اش
نیست عاشق را بعالم خود تماشائی دگر
عاشقان را ذکر معشوقست مونس دایما
غیر فکرش بیدلان را از کجا رائی دگر
سود ما سودای زلف و مهر رویت بود و بس
هر زیانی زین که باشد به ز سودائی دگر
با دل پر درد عاشق چشم شوخت دم بدم
از سر لطفی و نازی کرده ایمائی دگر
کرده غارت بود عاشق را برندی و آنگهی
در برآورده ز لطف و گفته از مائی دگر
برسر بازار عشقش از ملامت هر کسی
گفته با من عاشق بیدل تو رسوائی دگر
جز تمنای لقای نوربخش هردو کون
در جهان نبود اسیری را تمنائی دگر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
دل و دینم ببرد آن شوخ عیار
چه میخواهد ندانم از من آن یار
بغیر از ناله و آه جگر سوز
ندارم در غم عشقش دگر کار
چو دید او کز غم عشقش چنینم
نمود آخر بمن بی پرده دیدار
ز یک جرعه ازآن جام تجلی
شدم سرمست و دیوانه بیکبار
اگر صد بار روزی رخ نماید
بحسن دیگرش بینم بهربار
شدم حیران میان نور و ظلمت
چو دیدم آن خط و عارض بهم یار
رخش مارا برد رو سوی مسجد
لبش گوید درآ در کوی خمار
بجان دارم نهان اسرار جانان
چو منصورم اگر آرند بردار
اسیری را چو دید او محرم راز
نهان از وی ندارد هیچ اسرار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
عاشق روی توام بهر چه می ترسم زکس
بی غم عشقت نخواهم زندگانی یک نفس
دین و دنیا باختن سهل است پیش همتم
عشق ورزی را نیم چون عاشقان بوالهوس
کی توانم جان سلامت بردن از دست فراق
گر نباشد دولت وصلت مرا فریادرس
حاجیان کعبه وصل تو محمل بسته اند
بانگ قوموالاتناموا گوید آواز جرس
مرغ جان عاشقان در عشق چون ماهی و آب
زاهدان دردام عشقش همچو زاغان در قفس
در سواد عشق عیاران شب بیدار را
نیست پروائی ز شاه و شحنه و میر و عسس
خان و مان عاشقان ویران شد از تاراج عشق
بانگ بردا برد عشقش میرسد از پیش و پس
نیست مارا همچو زاهد آرزو رضوان و حور
وایه جانم همین دیدار جانانست و بس
چون اسیری هرکه شد حیران حسن نوربخش
نیست او محتاج تا گوید روایت از انس
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
شرح درد عشق دارد طول و عرض
فرصت ار یابم کنم با دوست عرض
عشق اگر گوید بترک سربگو
عاشقان را طاعت عشقست فرض
طاقت و تاب غم عشقت نداشت
غیر عاشق نه سماوات و نه ارض
آب حیوان گر چه می بخشد حیات
میکند آن را ز لعل دوست قرض
ای اسیری گر محال آمد وصال
خوش محالی میکنم هر لحظه فرض
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
درد عشق آمد دوای درد دل
نیست باری جز غمش درخورد دل
من ندیدم در گلستان وجود
هیچ گل خوشبوی تر از ورد دل
هرکه جان و دل ز یاد غیر دوست
می کند خالی بود او مرد دل
جز فغان و ناله دلسوز نیست
در فراق دوست بازآورد دل
می برد نراد جان داو از جهان
چون ببازد مهره های نرد دل
آتشی جان سوز در ملک و ملک
می زند هر لحظه آه سرد دل
رهبر جان اسیری در جهان
نیست ای جان جهان جز درد دل
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
روی تو به نقشهای محکم
بنمود جمال خود بعالم
آخر بکمال حسن خود را
آورد عیان به نقش آدم
هرلحظه بجلوه نماید
حسن رخ تو بچشم محرم
حسن تو گرفت جمله آفاق
شد ملک جهان ترا مسلم
خورشید رخت چو گشت تابان
شد محو فنا جهان بیکدم
چشمت بکرشمه می رباید
جان و دل عاشقان دمادم
در آینه روی خود عیان دید
آورد بخویش عشق محکم
بازد همه روزه عشق با خود
خود بود بخویش یار و همدم
آوازه ز عاشق و ز معشوق
انداخت بکاینات هر دم
کس نیست درین میان بجز یار
محبوب و محبت و محب هم
زان دم که جمال دوست دیدیم
شادیم اسیریا و بی غم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
روشن ز ماه روی تو شد منزل دلم
وز زلف سرکشت همه سوداست حاصلم
گشتم غریق بحر غم و در تعجبم
گر لطف بیکران نکشیدی بساحلم
فکر دقیق من بمیان تو ره نبرد
وز سر غیب آن دهن تنگ غافلم
حقا که ورد من بشب و روز ذکرتست
زیرا که فارغ از همه افکار باطلم
گیرم ز مصحف رخت آیات محکمات
گر ساعد چو سیم تو گردد حمایلم
دوری ز مهرروی تو مارا هلال ساخت
ای وای برمن ار تو نیائی مقابلم
آزاده شد اسیری ز قید بهشت و حور
تا گشته است کوی تو مأوا و منزلم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
چون یار برقص آید من مطربی آغازم
ور من بسماع ایم یارست نوا سازم
از مهر رخش گردد ذرات جهان رقصان
در جلوه چو می آید آن دلبر طنازم
در حسن رخ جانان جان گشت چنان حیران
کز تاب جمال او با خویش نپردازم
از شوق جمال تو بربوی وصال تو
در انجمن و خلوت با یاد تو همرازم
اسرار غم عشقت میداشت دلم پنهان
دردا که فتاد اکنون از پرده برون رازم
سودای جهان یکسر کردیم برون از سر
تا سوز غم عشقت شد مونس و دمسازم
گر زانکه گداگشتم بی برگ و نوا گشتم
برجمله شهنشاهان از عشق تو می نازم
گر عشق جهان سوزت با ما نفسی سازد
یک لحظه ز عقل و دین بنیاد براندازم
گر جان اسیری را دادی بوصالت ره
شکرانه آن خود را پیش تو فدا سازم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
من که پیوسته بروی تو چنین حیرانم
صفت حسن تو چون گویم و کی بتوانم
حیرت عشق مرا بیخبر از من دارد
من بدین حال کجا حال دگر میدانم
عاشقان گر بره عشق نهادند قدم
من درین ره بهوای تو بسرگردانم
زاهدا پیش تو گر عیب نماید رندی
من بصدق دل و جان خاک ره رندانم
نیست مارا نفسی بی رخ تو صبرو قرار
من بدین شوق چه موقوف قیامت مانم
گرستانم ز لب لعل تو داد دل خود
چون خضر زنده جاوید بماند جانم
(چه شوی رنجه اسیری بمداوای دلم)
(غیر دردش چو نسازد بجهان درمانم)
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
از جمله ذرات جهان مهر جمالت شد عیان
ای شاهد رویت نهان در پرده کون و مکان
از پرده گر نایی برون، بنمای روی لاله گون
کی کم شود سوز درون، ای سروقد دلستان
زآئینه روی نکو، عکس رخت بنمود رو
بینم جمال روی تو تابان ز روی نیکوان
هان ای طبیب عاشقان دلخسته ایم و ناتوان
بهر دوا ای جان جان می آی پیش خستگان
چون یار بنماید جمال، جان مرا نبود مجال
تا که کند او عرض حال در پیش آن جان جهان
بهر خدا ای تندخو با چشم جادویت بگو
کای ترک مست فتنه جو کم کن جفا با عاشقان
در پیچ زلف پرشکن جان اسیری کن وطن
تا وارهانی بی سخن خود را زقید این و آن