عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
به ساقی درنگر در مست منگر
به یوسف درنگر در دست منگر
ایا ماهی جان در شست قالب
ببین صیاد را در شست منگر
بدان اصلی نگر کاغاز بودی
به فرعی کان کنون پیوست منگر
بدان گلزار بی‌پایان نظر کن
بدین خاری که پایت خست منگر
همایی بین که سایه بر تو افکند
به زاغی کز کف تو جست منگر
چو سرو و سنبله بالا روش کن
بنفشه وار سوی پست منگر
چو در جویت روان شد آب حیوان
به خم و کوزه گر اشکست منگر
به هستی بخش و مستی بخش بگرو
منال از نیست وندر هست منگر
قناعت بین که نرست و سبک رو
به طمع ماده آبست منگر
تو صافان بین که بر بالا دویدند
به دردی کان به بن بنشست منگر
جهان پر بین ز صورت‌های قدسی
بدان صورت که راهت بست منگر
به دام عشق مرغان شگرفند
به بومی که ز دامش رست منگر
به از تو ناطقی اندر کمین هست
دران کین لحظه خاموشست منگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۹
در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر
گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر
قسمت حق است قومی در میان آفتاب
پای کوبانند و قومی در میان زمهریر
قسمت حق است قومی در میان آب شور
تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر
نوبت الفقر فخری تا قیامت می‌زنند
تو که داری می‌خور و می ده شب و روز ای فقیر
فقر را در نور یزدان جو مجو اندر پلاس
هر برهنه مرد بودی مرد بودی نیز سیر
بانگ مرغان می‌رسد بر می‌فشانی پر و بال
لیک اگر خواهی بپری پای را برکش ز قیر
عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان
مغزها اندر خمار و دست‌ها اندر خمیر
عارفا گر کاهلی آمد قران کاهلان
جاء نصرالله آمد ابشروا جاء البشیر
گرمی خود را دگر جا خرج کردی ای جوان
هر که آن جا گرم باشد این طرف باشد زحیر
گرمی‌‌‌یی با سردی‌‌‌یی و سردی‌‌‌یی با گرمی‌‌‌یی
چون که آن جا گرم بودی سردی این جا ناگزیر
لیک نومیدی رها کن گرمی حق بی‌حد است
پیش این خورشید گرمی ذره‌‌‌یی باشد سعیر
همچو مقناطیس می‌کش طالبان را بی‌زبان
بس بود بسیار گفتی ای نذیر بی‌نظیر
در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر
گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر
قسمت حق است قومی در میان آفتاب
پای کوبانند و قومی در میان زمهریر
قسمت حق است قومی در میان آب شور
تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
شادی‌‌‌یی کان از جهان اندر دلت آید مخر
شادی‌‌‌یی کان از دلت آید زهی کان شکر
بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا
پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بی‌خبر
سایه شادی‌‌ست غم غم در پی شادی دود
ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر
در پی روزاست شب وندر پی شادی‌‌ست غم
چون بدیدی روز دان کز شب نتان کردن حذر
تا پی غم می‌دوی شادی پی تو می‌دود
چون پی شادی روی تو غم بود بر ره گذر
یاد می‌کن آن نهنگی را که ما را درکشد
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر
همچو شمع نخل بندان کاتشش در خود کشد
کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۹
بهر شهوت جان خود را می‌دهی همچون ستور
وز برای جان خود که می‌دهی وان گه به زور
می‌ستانی از خسان تا وادهی ده چارده
در هوای شاهدی و لقمه‌‌‌یی ای بی‌حضور
آن سبدکش می‌کشد آن لقمه‌ها را تون به تون
می‌دواند مرده کش مر شاهدت را گور گور
لقمه‌ات مردار آمد شاهدت هم مرده‌‌‌یی
در میان این دو مرده چون نمی‌باشی نفور؟
چشم آخر را ببند و چشم آخر برگشا
آخر هر چیز بنگر تا بگیرد چشم نور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
روستایی بچه‌‌‌یی هست درون بازار
دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار
که ازو محتسب و مهتر بازار به درد
در فغانند ازو از فقعی تا عطار
چون بگویند چرا می‌کنی این ویرانی؟
دست کوته کن و دم درکش و شرمی می‌دار
او دو صد عهد کند گوید من بس کردم
توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار
بعد ازین بد نکنم عاقل و هشیار شدم
که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار
باز در حین ببرد از بر همسایه گرو
بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار
خویشتن را به کناری فکند رنجوری
که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار
این هم از مکر که تا درفکند مسکینی
که برو رحم کند او به گمان و پندار
پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است
پیش هر کس به فلان جای و نقدی بسیار
هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه
بکند در عوض آن بکنم من صد بار
تا ازین شیفته سر نیز تراشی بکند
به طریق گرو و وام به چار و ناچار
چون بداند برود خاک کند بر سر او
جامه زد چاک به زنهار ازین بی‌زنهار
چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق
صوفی‌‌‌یی گردد صافی صفت بی‌آزار
یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سه گز است
چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار
به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند
شکرآبت دهد او از شکر آن گفتار
همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی
که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار
و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند
که بگویی تو که لقمان زمان است به کار
تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند
سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار
روزی از معرفت و فقر بسوزد ما را
که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار
چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری
آفتی مزبله‌‌‌یی جمله شکم طبلی خوار
هیچ کاری نه ازو جمله شکم خواری و بس
پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار
محتسب کو ز کفایت چو نظام الملک است
کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار
زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ
همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار
محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار
وان دغل هست درو نفس پلید مکار
چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند
جمله گفتند که سحر است فن این طرار
چون که سحر است نتانیم مگر یک حیله
برویم از کف او نزد خداوند کبار
صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین
که ازو گشت رخ روح چو صد روی نگار
چو ازو داد بخواهیم ازین بیدادی
او به یک لحظه رهاند همه را از آزار
که اگر هیبت او دیو پری بشناسد
هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار
برهندی همه از ظلمت این نفس لی‍‍یم
گر ازو یک نظری فضل بتابند بهار
خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است
بس ازو برخورد آن جان و روان زوار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۶
راز را اندر میان نه وامگیر
بنده را هر لحظه از بالا مگیر
تو نکو دانی که هر چیز از کجاست
گر خطاها رفت آن از ما مگیر
روستایی گر بوم آن توام
روستایی خویش را رستا مگیر
چون مرا در عشق استا کرده‌یی
خود مرا شاگرد گیر استا مگیر
تو مرا از ذوق می‌گیری گلو
تا بنالم گویمت آن جا مگیر
سوی بحرم کش که خاشاک توام
تو مرا خود لایق دریا مگیر
از الست آمد صلاح الدین تمام
تو ورا ز امروز و از فردا مگیر
راز را اندر میان نه وامگیر
بنده را هر لحظه از بالا مگیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷
در چمن آیید و بربندید دید
تا نیفتد بر جماعت هر نظر
من زیان‌ها کرده‌ام من دیده‌ام
زخم‌ها از چشم هر‌ بی‌پا و سر
چشم بد دیدیم ما کز زخم او
روسیه گردد عیان شمس و قمر
دور باد از رزم شیران چشم سگ
دور باد از مهد عیسی کون خر
تیر پران است از چشم بدان
خلوت آمد تیر ایشان را سپر
لیک چشم نیک و بد آمیخته‌ست
قلب را هر کس بنشناسد ز زر
زاهدانش آه‌ها پنهان کنند
خلوتی جویند در وقت سحر
لیک این مستان به حکم خود نی اند
نیستشان جز حفظ حق حصنی دگر
باد کم پران مزن لاف خوشی
باد آرد خاک و خس را در بصر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر
آه ندارم گهر گفت نداری بخر
از گهرم دام کن ور نبود وام کن
خانه غلط کرده‌‌یی عاشق‌ بی‌سیم و زر
آمده‌‌یی در قمار کیسه پرزر بیار
ور نه برو از کنار غصه و زحمت ببر
راه زنانیم ما جامه کنانیم ما
گر تو ز مایی درآ کاسه بزن کوزه خور
دام همه ما دریم مال همه ما خوریم
از همه ما خوش تریم کوری هر کور و کر
جامه خران دیگرند جامه دران دیگرند
جامه دران برکنند سبلت هر جامه خر
سبلت فرعون تن موسی جان برکند
تا همه تن جان شود هر سر مو جانور
در ره عشاق او روی معصفر شناس
گوهر عشق اشک دان اطلس خون جگر
قیمت روی چو زر چیست؟ بگو لعل یار
قیمت اشک چو در چیست؟ بگو آن نظر
بنده آن ساقی ییم تا به ابد باقی ییم
عالم ما برقرار عالمیان برگذر
هر که بزاد او بمرد جان به موکل سپرد
عاشق از کس نزاد عشق ندارد پدر
گر تو از این رو نه‌‌یی همچو قفا پس نشین
ور تو قفا نیستی پیش درآ چون سپر
چون سپر‌ بی‌خبر پیش درآ و ببین
از نظر زخم دوست باخبران‌ بی‌خبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۲
چون سرکس نیستت فتنه مکن دل مبر
چون که ببردی دلی پرده او را مدر
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شکفته کند باغ تو را چون شجر
وجهک وجه القمر قلبک مثل الحجر
روحک روح البقا حسنک نور البصر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده ور
دشمن ما در هنر شد به مثل دنب خر
چند بپیمایی اش؟ نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالموریات
غیرک یا ذالصلات فی نظری کالمدر
هر که به جز عاشق است در ترشی لایق است
لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک
کل کریم سواک فهو خداع غرر
عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر
شکل جهان کهنه‌یی عاشق او کهنه تر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
نبشته است خدا گرد چهره دلدار
خطی که فاعتبروا منه یا اولی الابصار
چو عشق مردم خواراست مردمی باید
که خویش لقمه کند پیش عشق مردم خوار
تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی
ولی‌ست لقمه شیرین نوش نوش گوار
تو لقمه‌یی بشکن زان که آن دهان تنگ است
سه پیل هم نخورد مر تو را مگر به سه بار
به پیش حرص تو خود پیل لقمه‌یی باشد
تویی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار
تو زاده عدمی آمده ز قحط دراز
تو را چه مرغ مسمن غذا چه کزدم و مار
به دیگ گرم رسیدی گهی دهان سوزی
گهی سیاه کنی جامه و لب و دستار
به هیچ سیر نگردی چو معده دوزخ
مگر که بر تو نهد پای خالق جبار
چنان که بر سر دوزخ قدم نهد خالق
ندا کند که شدم سیر هین قدم بردار
خداست سیرکن چشم اولیا و خواص
که رسته‌اند ز خویش و ز حرص این مردار
نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت
نجوید او خر و اشتر که هست شیرسوار
خموش اگر شمرم من عطا و بخشش‌‌‌‌‌هاش
ازان شمار شود گیج و خیره روز شمار
بیا تو مفخر تبریز شمس دین به حق
کمینه چاکر تو شمس گنبد دوار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
ندا رسید به جان‌ها ز خسرو منصور
نظر به حلقه مردان چه می‌کنید از دور؟
چو آفتاب برآمد چه خفته‌اند این خلق؟
نه روح عاشق روزاست و چشم عاشق نور؟
درون چاه ز خورشید روح روشن شد
ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور
بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شده‌‌‌ست
از آن که خفته چو جنبید خواب شد مهجور
مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا
نظر به صنع حجاب است از چنان منظور
روان خفته اگر داندی که در خواب است
از آن چه دیدی نی خوش شدی و نی رنجور
چنان که روزی در خواب رفت گلخن تاب
به خواب دید که سلطان شده‌ست و شد مغرور
بدید خود را بر تخت ملک واز چپ و راست
هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور
چنان نشسته بران تخت او که پنداری
در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور
میان غلغله و دار و گیر و بردابرد
میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور
درآمد از در گلخن به خشم حمامی
زدش به پای که برجه نه مرده‌یی در گور
بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک
ولی خزینه حمام سرد دید و نفور
بخوان ز آخر یاسین که صیحة فاذا
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور
چه خفته‌ایم؟ ولیکن ز خفته تا خفته
هزار مرتبه فرق است ظاهر و مستور
شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل
خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور
چو هر دو باز ازین خواب خویش بازآیند
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور
لباب قصه بمانده‌ست و گفت فرمان نیست
نگر به دانش داوود و کوتهی زبور
مگر که لطف کند باز شمس تبریزی
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۳
مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر
رخش کنار ندارد ازو کنار مگیر
جهان شکارگهی دان ز هر طرف صیدی
درآ چو شیر به جز شیر نر شکار مگیر
هوای نفس مهاراست و خلق چون شتران
به غیر آن شتر مست را مهار مگیر
وجود جمله غباراست تابش از مه ماست
به ماه پشت میار و ره غبار مگیر
بران ز پیش جهان را که مار گنج تواست
تواش به حسن چو طاووس گیر و مار مگیر
چو خلق بر کف دستت نهند چون سیماب
ز عشق بر کف سیماب شو قرار مگیر
به حس دست بدان ار چه چشم تو بسته‌ست
ز گلشن ازلی گل بچین و خار مگیر
به بوی آن گل بگشاد دیده یعقوب
نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر
کی است یوسف جان؟ شاه شمس تبریزی
به غیر حضرت او را تو اعتبار مگیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۷
گر تو خواهی وطن پر از دلدار
خانه را رو تهی کن از اغیار
ور تو خواهی سماع را گیرا
دور دارش ز دیده انکار
هر که او را سماع مست نکرد
منکرش دان اگر چه کرد اقرار
هر که اقرار کرد و باده شناخت
عاقلش نام نه مگو خمار
به بهانه به ره کن آن‌ها را
تا شوی از سماع برخوردار
وز میان خویش را برون کن تیز
تا بگیری تو خویش را به کنار
سایه یار به که ذکر خدای
این چنین گفته است صدر کبار
تا نگویی که گل هم از خاراست
زان که هر خار گل نیارد بار
خار بیگانه را ز دل برکن
خار گل را به جان و دل می‌دار
موسی اندر درخت آتش دید
سبزتر می‌شد آن درخت از نار
شهوت و حرص مرد صاحب دل
همچنین دان و همچنین پندار
صورت شهوت است لیکن هست
همچو نار خلیل پرانوار
شمس تبریز را بشر بینند
چون گشایند دیده‌ها کفار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
عار بادا جهانیان را عار
از دو سه ماده ابله طرار
شکلک زاهدان ولی ز درون
لیس فی الدار سیدی دیار
به دو پول سیاه بتوان یافت
زین چنین خربطان دو سه خروار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
رحم کن ار زخم شوم سر به سر
مرهم صبرم ده و رنجم ببر
ور همه در زهر دهی غوطه‌ام
زهر مرا غوطه ده اندر شکر
بحر اگر تلخ بود همچو زهر
هست صدف عصمت جان گهر
ابر ترش رو که غم انگیز شد
مژده تو دادیش ز رزق و مطر
مادر اگر چه که همه رحمت است
رحمت حق بین تو ز قهر پدر
سرمه نو باید در چشم دل
ور نه چه داند ره سرمه بصر؟
بود به بصره به یکی کو خراب
خانه درویش به عهد عمر
مفلس و مسکین بد و صاحب عیال
جمله آن خانه یک از یک بتر
هر یک مشهور به خواهندگی
خلق ز بس کدیه‌شان بر حذر
بود لحاف شبشان ماهتاب
روز طواف همشان در به در
گر بکنم قصه ز ادبیرشان
درد دل افزاید با درد سر
شاه کریمی برسید از شکار
شد سوی آن خانه ز گرد سفر
در بزد از تشنگی و آب خواست
آمد از آن خانه یتیمی به در
گفت که هست آب ولی کوزه نیست
آب یتیمان بود از چشم تر
شاه درین بود که لشکر رسید
همچو ستاره همه گرد قمر
گفت برای دل من هر یکی
در حق این قوم ببخشید زر
گنج شد آن خانه ز اقبال شاه
روشن و آراسته زیر و زبر
ولوله و آوازه به شهر اوفتاد
شهر به نظاره پی یکدگر
گفت یکی کاخر ای مفلسان
کشت به یک روز نیاید به بر
حال شما دی همگان دیده اند
کن فیکون کس نشود بخت ور
ور بشود بخت ور آخر چنین
کی شود او همچو فلک مشتهر؟
گفت کریمی سوی بر ما گذشت
کرد درین خانه به رحمت نظر
قصه دراز است و اشارت بس است
دیده فزون دار و سخن مختصر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
مرا می‌گفت دوش آن یار عیار
سگ عاشق به از شیران هشیار
جهان پر شد مگر گوشت گرفته‌‌‌ست؟
سگ اصحاب کهف و صاحب غار
قرین شاه باشد آن سگی کو
برای شاه جوید کبک و کفتار
خصوصا آن سگی کو را به همت
نباشد صید او جز شاه مختار
ببوسد خاک پایش شیر گردون
بدان لب که نیالاید به مردار
دمی می‌خور دمی می‌گو به نوبت
مده خود را به گفت و گو به یک بار
نه آن مطرب که در مجلس نشیند
گهی نوشد گهی کوشد به مزمار؟
ملولان باز جنبیدن گرفتند
همی جنگند و می‌لنگند ناچار
بجنبان گوشه زنجیر خود را
رگ دیوانگیشان را بیفشار
ملول جمله عالم تازه گردد
چو خندان اندرآید یار‌ بی‌یار
الفت السکر ادرکنی باسکار
ایا جاری ایا جاری ایا جار
و لا تسق بکاسات صغار
فهذا یوم احسان و ایثار
و قاتل فی سبیل الجود بخلا
لیبقی منک منهاج و آثار
فقل انا صببنا الماء صبا
و نحن الماء لا ماء و لا نار
و سیمائی شهید لی بانی
قضیت عندهم فی العشق اوطار
و طیبوا و اسکروا قومی فانی
کریم فی کروم العصر عصار
جنون فی جنون فی جنون
تخفف عنک اثقالا و اوزار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۸
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
کم قایلین فی الخفا انا علمنا بره
فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
السر فیک یا فتی لا تلتمس ممن اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن؟
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه؟
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحا ر سحر
یا ساحرا ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حضرنا فی السفر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم؟ فاخبرو الا تکتموا عنا الخبر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف بلطف ضرنا قال النبی لا ضرر
قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
اسکت فلا تکثر اخی ان ظلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
به سوی ما نگر چشمی برانداز
وگر فرصت بود بوسی درانداز
چو کردی نیت نیکو مگردان
از آن گلشن گلی بر چاکر انداز
اگر خواهی که روزافزون بود کار
نظر بر کار ما افزون‌تر انداز
وگر تو فتنه انگیزی و خودکام
رها کن داد و رسمی دیگر انداز
نگون کن سرو را همچون بنفشه
گناه غنچه بر نیلوفر انداز
ز باد و بوی توست امروز در باغ
درختان جمله رقاص و سرانداز
چو شاخ لاغری افزون کند رقص
تو میوه سوی شاخ لاغر انداز
چو آمد خار گل را اسپری بخش
چو خصم آمد به سوسن خنجر انداز
بر عاشق بری چون سیم بگشا
سوی مفلس یکی مشتی زر انداز
برآ ای شاه شمس الدین تبریز
یکی نوری عجب بر اختر انداز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲
تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
تو کل را جمع این اجزا مپندار
تو گل را لطف و خندیدن میاموز
تو بگشا چشم تا مهتاب بینی
تو مه را نور بخشیدن میاموز
تو عقل خویش را از می نگه دار
تو می را عقل دزدیدن میاموز
تو باز عقل را صیادی آموز
چنین بیهوده پریدن میاموز
یتیمان فراقش را بخندان
یتیمان را تو نالیدن میاموز
دل مظلوم را ایمن کن از ترس
دل او را تو لرزیدن میاموز
تو ظالم را مده رخصت به تاویل
ستیزا را ستیزیدن میاموز
زبان را پردگی می‌دار چون دل
زبان را پرده بدریدن میاموز
تو در معنی گشا این چشم سر را
چو گوشش حرف برچیدن میاموز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۴
گر نه‌یی دیوانه رو مر خویش را دیوانه ساز
گر چه صد ره مات گشتی مهره دیگر بباز
گر چه چون تاری ز زخمش زخمه دیگر بزن
بازگرد ای مرغ گر چه خسته‌یی از چنگ باز
چند خانه گم کنی و یاوه گردی گرد شهر؟
ورز شهری نیز یاوه با قلاوزی بساز
اسپ چوبین برتراشیدی که این اسپ من است
گر نه چوبین است اسبت خواجه یک منزل بتاز
دعوت حق نشنوی آن گه دعاها می‌کنی
شرم بادت ای برادر زین دعای‌ بی‌نماز
سر به سر راضی نه‌یی که سر بری از تیغ حق
کی دهد بو همچو عنبر چون که سیری و پیاز
گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف
بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش بهر ناز