عبارات مورد جستجو در ۵۹۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
دلم بی طره ای آشفته حال است
جدا از ماه خویشم، چند سال است
ز خامه راز ما نتوان شنیدن
زبان ترجمان شوق، لال است
کند چون دختر رز جلوه، زاهد
تماشا کن که یک دیدن حلال است!
ببین آن چشم و ابروی گرهگیر
که پنداری مگر شاخ غزال است
هر انگشتم برای دلخراشی
همه ناخن چو انگشت هلال است
به پیری عشق کیفیت پذیرد
که صافی باده را در درد سال است
نمی دانم فلک را مدعا چیست
که سرگردان چو فانوس خیال است
گهرافشانی لعل تو تا دید
صدف غرق عرق از انفعال است
گزیری پادشاهان را ازو نیست
سخن درویش را آب سفال است
نه با گل سازگار و نی به خاشاک
هوای این چمن بی اعتدال است
شکفته رویی ظاهر چه بینی؟
که گل را گوش سرخ از گوشمال است
سلیم اشکم نوید وصل او داد
که طفلان هرچه می گویند فال است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
دلم به سینه ز ننگ سخنوری خون شد
نیم غلام کسی، نامم از چه موزون شد؟
چه قسمت است ندانم ز روزگار مرا
که تا شراب فرو رفت از لبم، خون شد
غم زمانه چو سرمایه ی کریمان است
هر آن قدر که کسی بیش خورد، افزون شد
نبود داخل عیش و نشاط هرگز عشق
به دور ماست که الماس جزو معجون شد
رسید کار به جایی ز عاشقی ما را
که در قبیله ی ما هرکه بود، مجنون شد
سلیم در خم آن زلف، دل قرار گرفت
خبر ندارم دیگر که کار او چون شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
زخم ناسورم من و از لطف مرهم شرمسار
چون گل پژمرده ام از روی شبنم شرمسار
بهره ای جز اشک و آه از من نصیب کس نشد
حاصلم دارد مرا چون نخل ماتم شرمسار
خلق را کوتاهی از خویش است و ما را از فلک
عالمی شرمنده اند از ما و ما هم شرمسار
کاسه ی سر را قدح کن، می ز جام خود بنوش
تا به کی باشد کی از ساغر جم شرمسار
تا سلیم از بی وفایی های او دم می زنم
می کند آن تیغ خونریزم به یک دم شرمسار
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
نه می به جام و نه معشوق در کنار، چه حظ
اگر چنین گذرد دور روزگار چه حظ
نه سیر دشت و نه گلگشت باغ، حیرانم
که همچو مرغ قفس داری از بهار چه حظ
ترا که نیست نصیبی ز بی قراری شوق
چو نقش پا به سر راه انتظار چه حظ
بنوش باده و امیدوار رحمت باش
به حشر بی گنه از لطف کردگار چه حظ
به حیرتم که چه گویم اگر کسی پرسد
سلیم کرده ای از دور روزگار چه حظ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
خوش آن روزی که می در هر چمن بی باک می خوردم
به دستم بود اگر جامی، به پای تاک می خوردم
ز ساقی، جام می نگرفتن زاهد هلاکم کرد
به دست من اگر می داد، آن را پاک می خوردم!
محبت کرد از بس تلخ بر من زندگانی را
اگر زهرم نمی داد آسمان، تریاک می خوردم!
پی روزی عجب گر ترک استغنا کنم اکنون
که در ایام طفلی از قناعت خاک می خوردم
سلیم از بی شرابی مبتلای صد غم و دردم
اگر می داشتم می، کی غم افلاک می خوردم؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
تقدیر خدا را چه علاج است، گداییم
در رزق سگ و گربه شریکیم، هماییم
فریاد که از ساده دلی صاحب خرمن
برقیم [و] گمان برده که ما کاهرباییم
با ما نشود سینه ی این کینه دلان صاف
چون آینه هرچند که از اهل صفاییم
با مردم عالم نتوانیم به سر برد
ره بر سر خار و خس و ما آبله پاییم
در سلسله ی باده کشان جام شرابیم
در قافله ی کعبه روان قبله نماییم
هر نقش قدم پیشتر از ماست درین راه
چون چشم حسودان همه کس را به قفاییم
یک بار نگفتید سلیم این چه خموشی ست
ای اهل کرم، بنده ی انصاف شماییم!
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
زبخت بد جگرم از جفای اوریش است
بلای بخت بدم از جفای او بیش است
چه طالع است ندانم چه بخت شور است این
گه گر جهان همه نوش است بخت من نیش است
حریف من نشود هیچ مهربان هرگز
همیشه مونس من دلبری جفا کیش است
اگر چه کوه غمی پیش کوهکن آمد
هزار کوه بلا هر طرف مرا پیش است
ز خط آن لب لعلم جگر بود پاره
فغان که نیش من است آنکه مرهم ریش است
سلامت دو جهان بخش سر بلندان است
ملامت همه عالم نصیب درویش است
اگر به خلق غمی می رسد ز بیگانه
بلا و محنت اهلی همیشه از خویش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
بکوی میکده آخر سبوی ما بشکست
میان مغبچگان آبروی ما بشکست
بکام تشنه ما بود شربت دیدار
فلک بدست ستم در گلوی ما بشکست
گذشته بود ز حد آرزو پرستی ما
خلیل عشق بت آرزوی ما بشکست
بکنج صومعه بودیم مست هی هی ذکر
درآمد آن صنم و های هوی ما بشکست
چه جای مستی و دیوانگی و بی باکی است
کنون که سنگ ملامت سبوی ما بشکست
کرشمه یی که مه نو بر آسمان میکرد
بگوشه نظری تند خوی ما بشکست
دگر حکایت مجنون که بشنود؟ اهلی
کنون ک معرکه اش گفتگوی ما بشکست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
آن سرو ناز کز چمن جان دمیده است
شاخ گلی بصورت او کس ندیده است
آن نوغزال با من مجنون انیس بود
اکنون چه دیده است که از من رمیده است
با کس نگفته ام غم عشقش مگر صبا
بوی محبت از نفس من شنده است
تلخ است در مذاق دلش آب زندگی
لب تشنه یی که زهر جدایی چشیده است
آسوده دل فریب کمان ابرویان خورد
ما زخم خورده ایم و دل ما رمیده است
طوفان فتنه فلک آبیست زیر کاه
ایمن مشو که بحر فلک آرمیده است
اهلی ز دامنش نکشد خار فتنه دست
هرچند دامن از همه عالم کشیده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
از روزگار تیره دلم بر غبار چند؟
روزم سیاه شد ستم روزگار چند؟
ای آفتاب، شام غم صبح عیش کن
دود چراغ و محنت شبهای تار چند؟
از خون دل کنار و برم لاله زار شد
خود در میان آتش و گل در کنار چند؟
وصلت بکام غیر و من از غیرتم هلاک
چون دست من بگل نرسد زخم خار چند؟
عمری بود که منتظر جان سپردنم
مردم ز انتظار اجل، انتظار چند؟
شد اهلی از جفای تو دیوانه عاقبت
عقل و شکیب تاکی و صبر و قرار چند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
خلق از سگت نه از بد دشمن فغان کنند
دشمن چه سگ بود گله از دوستان کنند
ز نار عشق رشته جان شد مرا چو شمع
بر خود نبسته ام که مرا منع از آن کنند
دانم یقین نه مستی و از عشوه آندو چشم
ترسم که با یقین خودم بد گمان کنند
خوبان بروی ما نگشایند در مگر
روزی که نوبهار جوانی خزان کنند
مرغ دل از بتان نبرد ره بزیرکی
کاین قوم صید دل نه به تیر و کمان کنند
اهلی ز وصف آن شکرین لب غریب نیست
گر طوطیان حدیث تو ورد زبان کنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
دور فلک که جام مرادم نمیدهد
هرگز چو خلق هم دل شادم نمیدهد
من با بتان وفا کنم ایشان جفا کنند
یارب چه شد که عدل تو دادم نمیدهد
پیوند مهر میکنم از بخت خود مدام
با دلبری که هیچ گشادم نمیدهد
میرم بیاد آن لب و وه کاین دل خراب
یک لحظه نگذرد که بیادم نمیدهد
اهلی چو صید یار شوی تشنه لب بمیر
کاین قاتل تو آب به آدم نمیدهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
بعد مرگم زاغ چون هر پاره جایی افکند
دیده ام باشد بکوی دلربایی افکند
چشم آن دارد که لافد با دو چشم آن غزال
لیک می ترسم که خود را در بلایی افکند
کی گذارد کبر نیکویی که آن سلطان حسن
گوشه چشمی بحال بینوایی افکند
استخوانم عاقبت شاهی شود در عرصه یی
سایه گر بر خاک من زینسان همایی افکند
اهلی از بخت بد است اینهم که دایم روزگار
رشته مهرت بدست بیوفایی افکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
چو آتشپاره از در درآمد خانه گلشن شد
چه آتشپاره کز رویش چراغ دیده روشن شد
خیال دانه خالش من از دل چون کنم بیرون
که آن تخم بلایکدانه بود امروز خرمن شد
ملامت تا بکی زاهد، قیامت نخواهد زد
که از بهر بتان جون من مسلمانی برهمن شد
به کنج غم نماند از من بغیر از ذره خاکی
که آنهم باغبار آه من بیرون ز روزن شد
دل گمگشته ام پیدا نشد جز در خیال آخر
تن چون رشته هم ظاهر مگر در چشم سوزن شد
نماند آن یاری از بختم که بودش دوستی اهلی
جفای بخت من بنگر که با من درست دشمن شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
ساقی ز زهر چشم بمن قهر میکند
تریاک باده در دهنم زهر میکند
خورشید من جهان جمال است اگرچه ماه
خود را بحسن شهره صد شهر میکند
ما دل بریده ایم ز پیوند روزگار
کاین نوعروس، ملک بقا مهر میکند
بر کشتگان عشق ندارد تفاوتی
گر یار می نوازد و گر قهر میکند
اهلی بکام دشمن اگر شد روا بود
زان رو که دوستی طمع از دهر میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
تا کی از گریه گره بر لب فریاد زنم
سوختم چند گره بیهده بر باد زنم
منکه از طالع شوریده خود در بدرم
از که نالم چکنم پیش که فریاد زنم
غم دل چند خورم کی بود آنروز که من
بفراغت نفسی با دل آزاد زنم
هر گهم صورت شیرین نفسی پیش آید
ای بسا آه که بر حسرت فرهاد زنم
اهلی آن غنچه دهن کار بمن تنگ گرفت
وقت آن شد که قدم در عدم آباد زنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
ظن مبر کز دود دل پیشت شکایت میکنم
با تو از بیداد بخت خو حکایت میکنم
من که باشم؟ کارزو باشد بپا بوست مرا
از سگانت التماس این عنایت میکنم
نامت از غیرت نگویم لیک مقصودم تویی
قصه شیرین اگر گاهی روایت میکنم
گر چه قصد جان من دارد سگت با اینهمه
ترک جان میگیرم و او را حمایت میکنم
کعبه مقصود را اهلی نهان کردن ز خلق
غایت جهل است و من سعیی بغایت میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
تا کی خمار محنت آن سیمبر کشم
او می خورد بمردم و من دردسر کشم
درد مرا بغیر چه نسبت که مدعی
خار از قدم بر آرد و من از جگر کشم
ظاهر شود خرابی عالم ز سیل اشک
روزی که من گلیم خود از آب برکشم
من مست خود مرادم و ناصح مرا ز می
چندانکه منع بیش کند بیشتر کشم
گر نوشم از سفال سگان تو دردیی
بهتر ز آب خضر که از جام زرکشم
بعد از هزار سال که یکجام دادیم
بختم امان نداد که جام دگر کشم
اهلی بهل که ناوک او در دلم بود
حیف است تیر یار که از دل بدر کشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۱
مرغ غافل چه دل آسوده بنظاره شده
که بهر غنچه ازین باغ دلی پاره شده
صحبت خلق جهان مایه آزار دل است
ای خوش آندل که بکوی عدم آواره شده
از ستمهای تو ایماه که نالد بفلک
که فلک همچو تو بد مهر و ستمکاره شده
عاشقان تو بشبگیر در آن قافله اند
که چراغ رهشان ثابت و سیاره شده
آه ازین سنگدلی وه که اثر در تو نکرد
آب چشمم که رهش در جگر خاره شده
جان همه لطف تو اهلی سگ تو
چاره او کن از الطاف که بیچاره شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۴
چو طوطیان تو سخن بی نظیر میگویی
بگو بگو که عجب دلپذیر میگویی
بطالع من مسکین چرا چنین تلخست
سخن که با همه چون شهد و شیر میگویی
مرا ز کشتن خود ای ندیم دوست چه غم
مترس اگر سخن این فقیر میگویی
حدیث یوسف و یعقوب ناتوانش گو
اگر جوان مرا حال پیر میگویی
مگوی پسته خندان بدان دهان اهلی
سخن بسنج که با خرده گیر میگویی