عبارات مورد جستجو در ۵۹۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۷
بت بی­‌نقش و نگارم جزتو یار ندارم
تویی آرام دل من مبر ای دوست قرارم
زجفای تو حزینم جزعشقت نگزینم
هوسی نیست جز اینم جز ازین کار ندارم
تو به رخسار چو ماهی چه لطیفی و چه شاهی
تو مرا پشت و پناهی زتو آراسته کارم
جزعشقت نپذیرم جززلف تو نگیرم
که درین عهد چو تیرم که برین چنگ چو تارم
تن ما را همه جان کن همه را گوهر کان کن
ز طرب چشمه روان کن به سوی باغ و بهارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم
از رشک و غیرت است که در چادری شدیم
روزی که افکنیم زجان چادر بدن
بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم
رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما
ورنی تو دور باش، که ما شاهد خودیم
آن شاهدی نه­ایم که فردا شود عجوز
ما تا ابد جوان و دلارام و خوش­قدیم
آن چادر ار خلق شد، شاهد کهن نشد
فانی­ست عمر چادر و ما عمر بی­حدیم
چادر چو دید از آدم ابلیس، کرد رد
آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم
باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند
گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم
در زیر چادر است بتی کز صفات او
ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم
اشکال گنده پیر زاشکال شاهدان
گر عقل ما نداند، در عشق مرتدیم
چه جای شاهد است، که شیر خداست او
طفلانه دم زدیم، که با طفل ابجدیم
با جوز و با مویز فریبند طفل را
ور نی که ما چه لایق جوزیم و کنجدیم؟
در خود و در زره چو نهان شد عجوزه­یی
گوید که رستم صف پیکار امجدیم
از کر و فر او، همه دانند کو زن است
ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم؟
مومن ممیز است، چنین گفت مصطفی
اکنون دهان ببند، که‌ بی‌گفت مرشدیم
بشنو ز شمس مفخر تبریز باقی­اش
زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
امشب جان را ببر از تن چاکر تمام
تا نبود در جهان، بیش مرا نقش و نام
این دم مست توام، رطل دگر دردهم
تا بشوم محو تو، از دو جهان، والسلام
چون ز تو فانی شدم، وانچه تو دانی شدم
گیرم جام عدم، می‌کشمش جام جام
جان چو فروزد ز تو، شمع بروزد ز تو
گر بنسوزد ز تو، جمله بود خام خام
این نفسم دم به دم درده باده‌‌ی عدم
چون به عدم درشدم، خانه ندانم ز بام
چون عدمت می‌فزود، جان کندت صد سجود
ای که هزاران وجود، مر عدمت را غلام
باده دهم طاس طاس، ده زوجودم خلاص
باده شد انعام خاص، عقل شد انعام عام
موج برآر از عدم تا برباید مرا
بر لب دریا بترس، چند روم گام گام
دام شهم شمس دین، صید به تبریز کرد
من چو به دام اندرم، نیست مرا ترس دام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۵
بفریفتی‌ام دوش و پرندوش به دستان
خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان
دی عهد نکردی بروم بازبیایم؟
سوگند نخوردی که بجویم دل مستان؟
گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید
رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان
ای عشوه تو گرم تر از باد تموزی
وی چهره تو خوب تر از روی گلستان
دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند؟
در عین تموزی بجهد برق زمستان
گر زان که تو را عشوه دهد کس گله کم کن
صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان
بر وعده بکن صبر که گر صبر نبودی
هرگز نرسیدی مدد از نیست به هستان
ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست
زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۶
برآ بر بام و اکنون ماه نو بین
درآ در باغ اکنون سیب می‌چین
از آن سیبی که بشکافند در روم
رود بوی خوشش تا چین و ماچین
برآ بر خرمن سیب و بکش پا
ز سیب لعل کن فرش و نهالین
اگر سیبش لقب گویم، وگر می
وگر نرگس، وگر گلزار و نسرین
یکی چیز است در وی، چیست کان نیست
خدا پاینده دارش، یا رب آمین
بیا اکنون اگر افسانه خواهی
درآ در پیش من، چون شمع بنشین
همی ترسم که بگریزی ز گوشه
برآ بالا، برون انداز نعلین
به پهلویم نشین، برچفس بر من
رها کن ناز و آن خوهای پیشین
بیامیز اندکی، ای کان رحمت
که تا گردد رخ زرد تو رنگین
روا باشد وگر خود من نگویم
همیشه عشوه و وعده‌‌ی دروغین؟
ازین پاکی تو، لیکن عاشقان را
پراکنده سخن‌ها هست آیین
زهی اوصاف شمس الدین تبریز
زهی کر و فر و امکان و تمکین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۷
می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن
برکنده‌یی به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم، چو آسمان
زان تیرهای غمزهٔ خشمین که می‌زنی
صد قامت چو تیر، خمیده‌ست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بسته‌یی
جان ماندم زغصهٔ این، یا دل و زبان؟
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابه‌‌ام ‌‌به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده، من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست می‌کشان
تا جان باسعادت، غلطان‌‌ همی‌رود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز، شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۳
ای تو امان هر بلا، ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سایهٔ لطف جان تو
شاه همه جهان تویی، اصل همه کسان تویی
چون که تو هستی آن ما، نیست غم از کسان تو
ابر غم تو ای قمر، آمد دوش بر جگر
گفت مرا ز بام و در صد سقط از زبان تو
جست دلم ز قال او، رفت بر خیال او
شاید ای نبات خو، این همه در زمان تو؟
جان مرا در این جهان، آتش توست در دهان
از هوس وصال تو، وز طلب جهان تو
نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان
زان که نغول می‌روم در طلب نشان تو
بنده بدید جوهرت، لنگ شده‌‌ست بر درت
مانده‌‌‌‌ام ای جواهری، بر طرف دکان تو
شاد شود دل و جگر، چون بگشایی آن کمر
بازگشا تو خوش قبا، آن کمر از میان تو
تا نظری به جان کنی، جان مرا چو کان کنی
در تبریز شمس دین، نقد رسم به کان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۵
شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح؟
برد این کو کو مرا در کوی تو
از لب اقبال و دولت بوسه یافت
این لبان خشک مدحت گوی تو
تیر غم را اسپری مانع نبود
جز زره‌‌‌هایی که دارد موی تو
آسمان جاهی که او شد فرش تو
شیرمردی کو شود آهوی تو
شادبختی که غم تو قوت اوست
پهلوانی کو فتد پهلوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بدی
گر نبودی جذب های و هوی تو؟
آب دریا تا به کعب آید ورا
کو بیابد بوسه بر زانوی تو
بس، که تا هر کس رود بر طبع خویش
جمله خلقان را نباشد خوی تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۲
چو مست روی توام ای حکیم فرزانه
به من نگر تو بدان چشم‌های مستانه
ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانه‌ست
که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر
که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه
بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری
درخت‌های عجب سر کند ز یک دانه
دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند
که می‌زند عجمی تیرهای ترکانه
مرا و خانه دل را چنان به یغما برد
که می‌دود حسنک پابرهنه در خانه
به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم
هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه
صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح
که فارغ است سر زلف حور از شانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
افند کلیمیرا از زحمت ما چونی؟
ای جان صفا چونی؟ وی کان وفا چونی؟
ای فخر خردمندان وی بی‌تو جهان زندان
وی عاشق بی‌دل را درمان و دوا، چونی؟
مه گوش همی‌خارد، صد سجده همی‌آرد
می‌گوید حسنت را کی خوب لقا، چونی؟
باری، من بیچاره، گشتم ز خود آواره
زان روز که پرسیدی، گفتی تو مرا چونی؟
ماییم و هوای تو، دو چشم سقای تو
ای آب حیات ما، زین آب و هوا، چونی؟
تلخ است فراق تو، دوری ز وثاق تو
ای آنکه مبادا کس دور از تو جدا، چونی؟
زد طال بقای تو، هر ذره که خورشیدی
ای نیر اعظم تو، زین طال بقا، چونی؟
ای آینهٔ مانده در دست دو سه زنگی
وی یوسف افتاده با اهل عما، چونی؟
ای دلدل آن میدان، چونی تو درین زندان
وی بلبل آن بستان، با ناشنوا چونی؟
ای آدم خوکرده با جنت و با حورا
افتاده درین غربت، با رنج و عنا چونی؟
ای آنکه نمی‌گنجی، در شش جهت عالم
با این همگی زفتی، در زیر قبا چونی؟
مصباح و زجاجی تو، پیش دو سه نابینا
از عربدهٔ کوران، وز زخم عصا چونی؟
پیغام و سلام ما، ای باد بگو با دل
با این همه بی‌برگی، داوود نوا چونی؟
بس کردم من، اما برگو تو تمامش را
کی تشنهٔ پرخواره، با جام خدا چونی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴
یک روز مرا بر لب خود میر نکردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانهٔ آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
در کعبهٔ خوبی تو احرام ببستیم
بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم، پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزههٔ چون تیر نکردی
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند
وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی
در بردن جان‌ها و در آزردن جان‌ها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و یک ساعت تاخیر نکردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته، تو تدبیر نکردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصهٔ هجرانم تحریر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس ازین من
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۸
ساقی انصاف خوش لقایی
از جا رفتم، تو از کجایی؟
گر بنده بگویمت،روا نیست
ترسم که بگویمت خدایی
خاموش‌ نمی‌هلی که باشم
راه گفتن‌ نمی‌گشایی
می‌افشاری مرا چو انگور
معشوق نه‌یی مرا، بلایی
گر چشم ببندم از تو، کفر است
زیرا که تو نور می‌فزایی
ور بگشایم بگویی منگر
در ما تو به دیدهٔ هوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۵
ز گزاف ریز باده، که تو شاه ساقیانی
تو نه‌یی ز جنس خلقان، تو ز خلق آسمانی
دو هزار خنب باده نرسد به جرعهٔ تو
ز کجا شراب خاکی، ز کجا شراب جانی
می و نقل این جهانی، چو جهان وفا ندارد
می و ساغر خدایی، چو خداست جاودانی
دل و جان و صد دل و جان، به فدای آن ملاحت
جز صورتی که داری، تو به خاکیان چه مانی؟
بزن آتشی که داری به جهان بی‌قراری
بشکاف زآتش خود، دل قبهٔ دخانی
پر و بال بخش جان را، که بسی شکسته پر شد
پر و بال جان شکستی، پی حکمتی که دانی
سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان
قدحی دو موهبت کن، چو ز من سخن ستانی
که هر آنچه مست گوید، همه باده گفته باشد
نکند به کشتی جان، جزباده بادبانی
مددی که نیم مستم، بده آن قدح به دستم
که به دولت تو رستم زملولی و گرانی
هله ای بلای توبه، بدران قبای توبه
برتو چه جای توبه؟ که قضای ناگهانی
تو خراب هر دکانی، تو بلای خان و مانی
زه کوه قاف گیری، چو شتر همی‌کشانی
عجب آن دگر بگویم، که به گفت می‌نیاید
تو بگو که از تو خوش تر، که شه شکربیانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۶
صنما چگونه گویم، که تو نور جان مایی؟
که چه طاقت است جان را، چو تو نور خود نمایی؟
تو چنان همایی ای جان، که به زیر سایهٔ تو
به کف آورند زاغان، همه خلقت همایی
کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم
تو امان هر بلایی، تو گشاد بندهایی
تویی گوهری که محو است، دو هزار بحر در تو
تویی بحر بی‌کرانه، زصفات کبریایی
به وصال می‌بنالم که چه بی‌وفا قرینی
به فراق می‌بزارم که چه یار باوفایی
به گه وصال آن مه، چه بود؟ خدای داند
که گه فراق باری، طرب است و جان فزایی
دل اگر جنون آرد، خردش تویی که رفتی
رخ توست عذرخواهش به گهی که رخ گشایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۷
بده ای کف تو را قاعده لطف افزایی
کف دریا چه کند خواجه به جز دریایی؟
چون تو خواهی که شکرخایی، غلط اندازی
زپی خشم رهی، ساعد و کف می‌خایی
صنما مغلطه بگذار و مگو تا فردا
چون تویی پای علم نقد که را می‌پایی
ترشم گفتی و پیش شکر بی‌حد تو
عسل و قند چه دارند به جز سرکایی؟
گرچه من روترشم، لیک خم سرکه نیم
ورچه هر جا بروم، لیک نیم هرجایی
گر تو خوبی و منم آینهٔ روی خوشت
پیش رو دار مرا چون که جهان آرایی
نی غلط گفتم، سرمست بدم، زفت زدم
کی بود آینه را با رخ تو گنجایی؟
نو فسونی‌ست مرا سخت عجب، پیش ترآ
تا به گوش تو فرو خوانم، ای بینایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۷
دوش همه شب، دوش همه شب، گشتم من بر بام حبیبی
اختر و گردون، اختر و گردون، برده ز زهره جام حبیبی
جملهٔ جان‌ها، جملهٔ جان‌ها، بسته پر و پا، بسته پر و پا
همچو دل من، همچو دل من، دلخوش اندر دام حبیبی
دام تو خوش‌تر، دام تو خوش‌تر، از می احمر، وز رز اخضر
از زر پخته، از زر پخته، نادره تر بد، خام حبیبی
نور رخ شه، نور رخ شه، حسرت صد مه، ره زن صد ره
صبح سعادت، صبح سعادت، درج شده در شام حبیبی
مخزن قارون، مخزن قارون، اختر گردون، ملک همایون
گر بدهد جان، گر بدهد جان، او نگزارد وام حبیبی
عام شده‌ست این، عام شده‌ست این، نظم سخن‌ها، لیک تو این بین
ای شده قربان، ای شده قربان، خاص جهان در عام حبیبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۹
بیامدیم دگربار سوی مولایی
که تا به زانوی او نیست، هیچ دریایی
هزار عقل ببندی به هم، بدو نرسد
کجا رسد به مه چرخ، دست یا پایی؟
فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو
نیافت بوسه، ولیکن چشید حلوایی
هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش
که ریز بر سر ما نیز، من و سلوایی
بیامدیم دگربار سوی معشوقی
که می‌رسید به گوش از هواش هیهایی
بیامدیم دگربار سوی آن حرمی
که فرق سجده کنش، هست آسمان سایی
بیامدیم دگربار سوی آن چمنی
که هست بلبل او را غلام، عنقایی
بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما
که مشک پر نشود بی‌وجود سقایی
همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا
که نیست بی‌تو مرا دست و دانش و رایی
بیامدیم دگربار سوی آن بزمی
که شد ز نقل خوشش کام، نیشکرخایی
بیامدیم دگربار سوی آن چرخی
که جان چو رعد زند در خمش علالایی
بیامدیم دگربار سوی آن عشقی
که دیو گشت ز آسیب او پری زایی
خموش، زیر زبان ختم کن تو باقی را
که هست بر تو موکل غیور لالایی
حدیث مفخر تبریز، شمس دین کم گو
که نیست درخور آن گفت، عقل گویایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۰
تو نور دیدهٔ جان، یا دو دیدهٔ مایی
که شعله شعله به نور بصر درافزایی
تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو
دو چشم در تو نهاده‌ست و گشته هرجایی
ازان زمان که چو نی بسته‌ام کمر پیشت
حرارتی‌ست درون دل از شکرخایی
ز کان لطف تو نقد است عیش و عشرت ما
نیم به دولت عشق لب تو فردایی
به ذات پاک خداوند، کز تو دزدیده ست
هر آنچه آب حیات است، روح افزایی
ز جوی حسن تو خوبان، سبو سبو برده
به تشنگان ره عشق کرده سقایی
زهی سعادت آن تشنگان، که بوی برند
به اصل چشمهٔ آب خوش مصفایی
سبوی صورت‌ها را به سنگ برنزنند
خورند آب حیات تو را ز بالایی
خدیو مفخر تبریز، شمس دین به حق
دو صد مراد برآری، چنین چو بازآیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۳
به حیلت تو خواهی، که در را ببندی
بنالی چو رنجور و سر را ببندی
چو رنجور؟ والله که آن زور داری
که بر چرخ آیی، قمر را ببندی
گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت، سحر را ببندی
غلام صبوحم، ولی خصم صبحم
که از بهر رفتن، کمر را ببندی
اگر گاو آرند پیشت سفیهان
به یک نکته صد گاو و خر را ببندی
به یک غمزهٔ آهوان دو چشمت
چو روبه کنی شیر نر را ببندی
زمستان هجر آمد و ترسم آن است
که سیلاب این چشم تر را ببندی
وگر همچو خورشید، ناگه بتابی
بدین آب هر ره گذر را ببندی
خموشم، ولیکن، روا نیست جانا
که از حال زارم، نظر را ببندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۹
این طریق دارهم یا سندی و سیدی
اهد الیٰ وصالهم، ذبت من التباعد
ای که به قصد نیم شب بسته نقاب آمدی
آن همه حسن و نیکویی نیست مناسب بدی
یافئتی فدیتکم فی امل اتیتکم
قد قطعت وسایلی حیلة قول حاسد
جان شهان و حاجبان، چشم و چراغ طالبان
بی تو ز جان و جا شدم، تو ز برم کجا شدی؟
یا ملک الا یا من، یا شرف الاماکن
جئتک کی تعیذنی، سطوة کل معتدی
یار سرور و دولتم، خواجهٔ هر سعادتم
لیک تو با همه جفا، خوش‌تر ازین همه بدی
رحمتکم محیطة، رأفتکم بسیطة
سادتنا، تقبلوا توبة کل عابد
مست میی‌ نمی‌شوم، جز ز شراب اولین
ده قدحی، چه کم شود از خم فضل ایزدی؟
طلعتکم بدورنا، بهجتنا و نورنا
ظل خیال طیفکم دولة کل ماجد
ای دل خسته هان و هان، تا نرمی ز سرخوشان
پا نکشی ز عاشقان، ورنه جهود و مرتدی
قبلتنا خیالهم لذتنا دلالهم
یا سندی، جمالهم فتنة کل زاهد
قدر وصالشان بدان، یاد کن آن که پیش ازین
همچو زنان تعزیت بر سر و رو‌‌ همی‌زدی
خادعنی و غرنی، هیجنی و جرنی
نور هلال وصلکم من افق مشید
ای دل مست جست وجو، صورت عشق را بگو
بر دو جهان خروج کن، هرچه کنی مؤیدی