عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
با هرگل نورسته که برخاست نشستیم
جز داغ جگر طرفی از این باغ نبستیم
در قید تعلق پی دل چند توان بود
گفتیم طلاق دل آواره ورستیم
چون ذره به خورشید وشان مهر چه ورزیم
چون در دل آنطایفه آن نیست که هستیم
از توبه و طامات عجب نخل امیدی
بستیم بسی سال و بیک لحظه شکستیم
خاک ره ما چرخ بلندست به همت
در دیده کوته نظران است که پستیم
آن آهوی مستیم که در صیدگه عشق
جان صید تو کردیم و زدام تو نجستیم
لطف سخن و حسن وفا برد دل از ما
اهلی نه که ما صورت دیوار پرستیم
جز داغ جگر طرفی از این باغ نبستیم
در قید تعلق پی دل چند توان بود
گفتیم طلاق دل آواره ورستیم
چون ذره به خورشید وشان مهر چه ورزیم
چون در دل آنطایفه آن نیست که هستیم
از توبه و طامات عجب نخل امیدی
بستیم بسی سال و بیک لحظه شکستیم
خاک ره ما چرخ بلندست به همت
در دیده کوته نظران است که پستیم
آن آهوی مستیم که در صیدگه عشق
جان صید تو کردیم و زدام تو نجستیم
لطف سخن و حسن وفا برد دل از ما
اهلی نه که ما صورت دیوار پرستیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
برتافت رخ چو آینه آنماه چون کنم
نبود مجال دم زدنم آه چون کنم
ره در دلم نمیدهد آن بت بهیچوجه
سنگین دل است در دل او راه چون کنم
دستش بدست ساقی و زلفش بچنگ غیر
دست منست از همه کوتاه چون کنم
خواهد دمید صبح وصال من از فراق
در مردنم چو شمع سحرگاه چون کنم
ناگفتنیست عشق بتان چون حدیث گنج
کس راز حال خویشتن آگاه چون کنم
گیرم به نا امیدی و جورش بسر برم
با جور بخت و طعنه بدخواه چون کنم
اهلی مگو که از ذقنش دل نگاهدار
من مست بیخودم حذر از چاه چون کنم
نبود مجال دم زدنم آه چون کنم
ره در دلم نمیدهد آن بت بهیچوجه
سنگین دل است در دل او راه چون کنم
دستش بدست ساقی و زلفش بچنگ غیر
دست منست از همه کوتاه چون کنم
خواهد دمید صبح وصال من از فراق
در مردنم چو شمع سحرگاه چون کنم
ناگفتنیست عشق بتان چون حدیث گنج
کس راز حال خویشتن آگاه چون کنم
گیرم به نا امیدی و جورش بسر برم
با جور بخت و طعنه بدخواه چون کنم
اهلی مگو که از ذقنش دل نگاهدار
من مست بیخودم حذر از چاه چون کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
نوروزی ازین ما بفراغی ننشستیم
با لاله رخی گوشه باغی ننشستیم
مردیم بتاریکی و تنهایی هجران
یکشب به مهی پیش چراغی ننشستیم
ما سوختگان را چه فتادست که هرگز
بی دود دل و آتش داغی ننشستیم
ماییم درین صیدگه از غایت دوری
آن کشته که در وصله زاغی ننشستیم
اهلی بشکن لاله صفت ساغر و برخیز
خوش کاین همه در بند ایاغی ننشستیم
با لاله رخی گوشه باغی ننشستیم
مردیم بتاریکی و تنهایی هجران
یکشب به مهی پیش چراغی ننشستیم
ما سوختگان را چه فتادست که هرگز
بی دود دل و آتش داغی ننشستیم
ماییم درین صیدگه از غایت دوری
آن کشته که در وصله زاغی ننشستیم
اهلی بشکن لاله صفت ساغر و برخیز
خوش کاین همه در بند ایاغی ننشستیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
کنون که جامه چو من میدری که سر مستم
خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم
زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود
سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم
بدان هوس که چو دیو انگان خورم سنگت
هزار شیشه ناموس و ننگ بشکستم
تو آفتابی و من همچو عیسی از تجرید
بریدم از همه اشیا و با تو پیوستم
به هیچ راه چو اهلی ندیدمت روزی
که سالها بامید تو باز ننشستم
خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم
زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود
سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم
بدان هوس که چو دیو انگان خورم سنگت
هزار شیشه ناموس و ننگ بشکستم
تو آفتابی و من همچو عیسی از تجرید
بریدم از همه اشیا و با تو پیوستم
به هیچ راه چو اهلی ندیدمت روزی
که سالها بامید تو باز ننشستم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
دی در رهش چو دیدم بس شرمناک گشتم
او سرخ شد ز غیرت من خود هلاک گشتم
از عشق من گر آن مه افسانه شد چو یوسف
او جامه چاک آمد من سینه چاک گشتم
پیرانه سر نکردم شرم از سفید مویی
وز بهر نوجوانی در خون و خاک گشتم
از بیم سر بکویش آسان نبود گشتن
چون ترک سر گرفتم بی ترس و باک گشتم
گر بود پیش ازینم آلیشی ز هستی
عشقم بسوخت اهلی چندانکه پاک گشتم
او سرخ شد ز غیرت من خود هلاک گشتم
از عشق من گر آن مه افسانه شد چو یوسف
او جامه چاک آمد من سینه چاک گشتم
پیرانه سر نکردم شرم از سفید مویی
وز بهر نوجوانی در خون و خاک گشتم
از بیم سر بکویش آسان نبود گشتن
چون ترک سر گرفتم بی ترس و باک گشتم
گر بود پیش ازینم آلیشی ز هستی
عشقم بسوخت اهلی چندانکه پاک گشتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
می ده که بی غبار غمی از جهان روم
آلوده دل مباد کزین خاکدان روم
خلق جهان بگریه من خنده گر زنند
طوفان شود ز گریه گهی کز جهان روم
تا زنده ام چو شمع ندانند قدر من
قدر من آنگه است که من از میان روم
تا دل ز من ربود سگ آستان او
هرگز دلم نداد کز آن آستان روم
آن آفتاب حسن کجا سر نهد بمن
گر زیر پا نهم سر و بر آسمان روم
گشتم غبار ره که به شبگیر تا صبا
شبها بکوی دوست ز دشمن نهان روم
اهلی اگر بباغ جنان ساقیم نه اوست
دوزخ از آن به ام که بباغ جنان روم
آلوده دل مباد کزین خاکدان روم
خلق جهان بگریه من خنده گر زنند
طوفان شود ز گریه گهی کز جهان روم
تا زنده ام چو شمع ندانند قدر من
قدر من آنگه است که من از میان روم
تا دل ز من ربود سگ آستان او
هرگز دلم نداد کز آن آستان روم
آن آفتاب حسن کجا سر نهد بمن
گر زیر پا نهم سر و بر آسمان روم
گشتم غبار ره که به شبگیر تا صبا
شبها بکوی دوست ز دشمن نهان روم
اهلی اگر بباغ جنان ساقیم نه اوست
دوزخ از آن به ام که بباغ جنان روم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
ناچار اگر دمی ز سر کوی او روم
جویم بهانه یی که دگر سوی اوروم
یا رب شکسته پای کنم در مقام صبر
تا کی زمان بسر کوی اوروم
دل برد آن پریوش و هر جارود مرا
آتش بدل در افتد و بر بوی اوروم
بی او شدم بگلشن و عمری گذشت از آن
شرم آیدم هنوز که با روی اوروم
اهلی چنین که دل بسنگ یار بسته شد
مشکل دلم دهد که ز پهلوی اوروم
جویم بهانه یی که دگر سوی اوروم
یا رب شکسته پای کنم در مقام صبر
تا کی زمان بسر کوی اوروم
دل برد آن پریوش و هر جارود مرا
آتش بدل در افتد و بر بوی اوروم
بی او شدم بگلشن و عمری گذشت از آن
شرم آیدم هنوز که با روی اوروم
اهلی چنین که دل بسنگ یار بسته شد
مشکل دلم دهد که ز پهلوی اوروم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
سگ توام من و عمری بغم اسیر شدم
مرانم از در خود این زمان که پیر شدم
امید از تو نگاهی بگوشه چشم است
من از جهان بامید تو گوشه گیر شدم
بجان هنوز خریدار یوسفم هر چند
که او عزیز جهان گشت و من فقیر شدم
نداشت زخم من از مرهم طبیبان سود
هم از خدنگ تو آخر دوا پذیر شدم
تو آفتابی از آن خوارم از تو یکذره
که من بطالع کم دره حقیر شدم
شدم به تیر ملامت نشانه در عالم
ز بسکه سینه کرده پیش تیر شدم
اسیر عشق تو چون اهلیم مکش زارم
که کشتنی نشدم گر ترا اسیر شدم
مرانم از در خود این زمان که پیر شدم
امید از تو نگاهی بگوشه چشم است
من از جهان بامید تو گوشه گیر شدم
بجان هنوز خریدار یوسفم هر چند
که او عزیز جهان گشت و من فقیر شدم
نداشت زخم من از مرهم طبیبان سود
هم از خدنگ تو آخر دوا پذیر شدم
تو آفتابی از آن خوارم از تو یکذره
که من بطالع کم دره حقیر شدم
شدم به تیر ملامت نشانه در عالم
ز بسکه سینه کرده پیش تیر شدم
اسیر عشق تو چون اهلیم مکش زارم
که کشتنی نشدم گر ترا اسیر شدم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
هرگز از بخت نیامد قدحی در دستم
که بدیوانگی عاقبتش نشکستم
وه که چندان برخ جام من باده پرست
روزن دیده گشادم که در دل بستم
خواهم آنکنج فراغت که کس از دشمن و دوست
نکند یاد که من نیست شدم یا هستم
گرد آنشمع چو پروانه بسی گشتم لیک
تا بهستی خود آتش نزدم ننشستم
سوخت اهلی دلم از عاقبت اندیشی خود
ترک خود کردم و از آه و ستم وارستم
که بدیوانگی عاقبتش نشکستم
وه که چندان برخ جام من باده پرست
روزن دیده گشادم که در دل بستم
خواهم آنکنج فراغت که کس از دشمن و دوست
نکند یاد که من نیست شدم یا هستم
گرد آنشمع چو پروانه بسی گشتم لیک
تا بهستی خود آتش نزدم ننشستم
سوخت اهلی دلم از عاقبت اندیشی خود
ترک خود کردم و از آه و ستم وارستم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
کاش آنزمان که سوخته میشد ستاره ام
میسوخت اول این جگر پاره پاره ام
گاهی که تیغ خشم کشی، در میانه ام
وانگه که بزم عیش کنی بر کناره ام
چندانکه بیش بنگرمت تشنه تر شوم
ز آب حیات سیر نسازد نظاره ام
تا کی خورم چو صورت سنگ از زمانه زخم
من سخت دل نه آدمیم سنگ باره ام
بهر خدا شفاعت یاران مکن قبول
زارم بکش که نیست جز این هیچ چاره ام
ایشمع حسن اینهمه گرمی چه حاجتست
من آن خخسم که منتظر یکشراره ام
جان گر قبول ورنه قبول اختیار ازوست
اهلی درین معامله من هیچکاره ام
میسوخت اول این جگر پاره پاره ام
گاهی که تیغ خشم کشی، در میانه ام
وانگه که بزم عیش کنی بر کناره ام
چندانکه بیش بنگرمت تشنه تر شوم
ز آب حیات سیر نسازد نظاره ام
تا کی خورم چو صورت سنگ از زمانه زخم
من سخت دل نه آدمیم سنگ باره ام
بهر خدا شفاعت یاران مکن قبول
زارم بکش که نیست جز این هیچ چاره ام
ایشمع حسن اینهمه گرمی چه حاجتست
من آن خخسم که منتظر یکشراره ام
جان گر قبول ورنه قبول اختیار ازوست
اهلی درین معامله من هیچکاره ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
ندارم چاره یی جانا که با لعلت در آمیزم
مگر آن کز سر جان چون خط سبز تو برخیزم
پی نظاره تا باری سر از روزن برون آری
چه در پایت کشم گر هم بدامانت در آویزم
از آن تنگ شکر لعلت نبخشد ذره یی هرگز
اگر خون جگر گریم وگر صد آب رو ریزم
به نومیدی خود سازم نگیرم دامنت درمی
...یزم
از آن نا آشنا آمد مراهم وقت آن اهلی
که صحرا گیرم و مجنون صفت از خلق بگریزم
مگر آن کز سر جان چون خط سبز تو برخیزم
پی نظاره تا باری سر از روزن برون آری
چه در پایت کشم گر هم بدامانت در آویزم
از آن تنگ شکر لعلت نبخشد ذره یی هرگز
اگر خون جگر گریم وگر صد آب رو ریزم
به نومیدی خود سازم نگیرم دامنت درمی
...یزم
از آن نا آشنا آمد مراهم وقت آن اهلی
که صحرا گیرم و مجنون صفت از خلق بگریزم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱
روزه بگذشت و هوای می بیغش دارم
از مه عید و شفق نعل در آتش دارم
هرکه بینی خوشی خود طلبد جز من زار
که بدین ناخوشی خویش عجب خوش دارم
خورده ام تیر تو چون آهو از آن بار دگر
از پی تیر دگر چشم به ترکش دارم
مکن ایدوست قیاس طرب از رنگ رخم
که بصد خون جگر چهره منقش دارم
جان جفا چند کشد کز تو بجان رحمت نیست
شرم باری من ازین جان بلاکش دارم
در چنین قحط کرم شاکرم از پیر مغان
که اگر هیچ ندارم می بیغش دارم
گفت اهلی چو طبیب تو منم دل خوشدار
من نه آنم که دل خسته مشوش دارم
از مه عید و شفق نعل در آتش دارم
هرکه بینی خوشی خود طلبد جز من زار
که بدین ناخوشی خویش عجب خوش دارم
خورده ام تیر تو چون آهو از آن بار دگر
از پی تیر دگر چشم به ترکش دارم
مکن ایدوست قیاس طرب از رنگ رخم
که بصد خون جگر چهره منقش دارم
جان جفا چند کشد کز تو بجان رحمت نیست
شرم باری من ازین جان بلاکش دارم
در چنین قحط کرم شاکرم از پیر مغان
که اگر هیچ ندارم می بیغش دارم
گفت اهلی چو طبیب تو منم دل خوشدار
من نه آنم که دل خسته مشوش دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۲
زان مرهم دل غیر دل ریش ندیدیم
هرچند که دیدیم ازین پیش ندیدیم
منصور هم از دار نمایش غرضش بود
مردی که بپوشد هنر خویش ندیدیم
هرچند که گشتیم چو مجنون ز پی یار
یاری بجز از سایه خود بیش ندیدیم
بر چرخ منه نام مروت که ز خوانش
جز خون جگر قسمت درویش ندیدیم
باور که کند درد تو اهلی که توگویی
از نوش لبان فایده جز نیش ندیدیم
هرچند که دیدیم ازین پیش ندیدیم
منصور هم از دار نمایش غرضش بود
مردی که بپوشد هنر خویش ندیدیم
هرچند که گشتیم چو مجنون ز پی یار
یاری بجز از سایه خود بیش ندیدیم
بر چرخ منه نام مروت که ز خوانش
جز خون جگر قسمت درویش ندیدیم
باور که کند درد تو اهلی که توگویی
از نوش لبان فایده جز نیش ندیدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۵
پیشت چو آب دیده خود خوار مانده ایم
خواری ز پیش ماست که بسیار مانده ایم
از جور سنگ فتنه رفیقان گریختند
ما پا سکشته ایم حزین وار مانده ایم
مجنون و کوهکن ز غم آسوده دل شدند
ماییم کز غم تو دل افکار مانده ایم
بردند دیگران بسخن کار خود ز پیش
ما بیزبان چو صورت دیوار مانده ایم
یوسف عزیز مصر شد و ما ز شوق او
حیران هنوز بر سر بازار مانده ایم
آن بیوفا طبیب نپرسد ز درد ما
ما از امید خسته و بیمار مانده ایم
هر کسکه هست همدم یاریست در جهان
اهلی من و توایم که بی یار مانده ایم
خواری ز پیش ماست که بسیار مانده ایم
از جور سنگ فتنه رفیقان گریختند
ما پا سکشته ایم حزین وار مانده ایم
مجنون و کوهکن ز غم آسوده دل شدند
ماییم کز غم تو دل افکار مانده ایم
بردند دیگران بسخن کار خود ز پیش
ما بیزبان چو صورت دیوار مانده ایم
یوسف عزیز مصر شد و ما ز شوق او
حیران هنوز بر سر بازار مانده ایم
آن بیوفا طبیب نپرسد ز درد ما
ما از امید خسته و بیمار مانده ایم
هر کسکه هست همدم یاریست در جهان
اهلی من و توایم که بی یار مانده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۰
سگ توییم و بر آن در شکسته حال خوشیم
سبوی بخت شکستیم و باسفال خوشیم
ترا شکست مباد ایمه تمام که ما
به دلشکستگی خویش چون هلال خوشیم
دو روز عمر بما گر وفا کند چون نوح
نه یک دو روز که باغم هزار سال خوشیم
خیال وصل تو خوشحال میکند ما را
وصال چون ندهد دست با خیال خوشیم
نگاه کن سوی مجنون وشان خویش که ما
بیک نگاه ز چشم تو ایغزال خوشیم
کمال عشق و محبت غمست ای اهلی
خوشیم باغم و در غایت کمال خوشیم
سبوی بخت شکستیم و باسفال خوشیم
ترا شکست مباد ایمه تمام که ما
به دلشکستگی خویش چون هلال خوشیم
دو روز عمر بما گر وفا کند چون نوح
نه یک دو روز که باغم هزار سال خوشیم
خیال وصل تو خوشحال میکند ما را
وصال چون ندهد دست با خیال خوشیم
نگاه کن سوی مجنون وشان خویش که ما
بیک نگاه ز چشم تو ایغزال خوشیم
کمال عشق و محبت غمست ای اهلی
خوشیم باغم و در غایت کمال خوشیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۱
به اعتقاد وفا بر کس اعتماد مکن
گر اعتماد کنی هم باعتقاد مکن
چو آخرم بجز از زهر غم نخواهی داد
دل مرا هم از اول بوعده شاد مکن
دعای عمر هر آنکس که میدهد بر ما
بگو که آتش ما را بهر زه باد مکن
هلاک غیر به تیغ تو نامرادی ماست
چنین ستم به اسیران نامراد مکن
بسست ساقی و می گو مباش و غلغل چنگ
زیادتی مطلب درد سر زیاد مکن
چو غنچه دل بگشاد از وفای دهر منه
بغیر زخم دل اندیشه گشاد مکن
اگرچه جان تو اهلی اسیر آنزلفست
گر از تو یاد نیارد تو نیز یاد مکن
گر اعتماد کنی هم باعتقاد مکن
چو آخرم بجز از زهر غم نخواهی داد
دل مرا هم از اول بوعده شاد مکن
دعای عمر هر آنکس که میدهد بر ما
بگو که آتش ما را بهر زه باد مکن
هلاک غیر به تیغ تو نامرادی ماست
چنین ستم به اسیران نامراد مکن
بسست ساقی و می گو مباش و غلغل چنگ
زیادتی مطلب درد سر زیاد مکن
چو غنچه دل بگشاد از وفای دهر منه
بغیر زخم دل اندیشه گشاد مکن
اگرچه جان تو اهلی اسیر آنزلفست
گر از تو یاد نیارد تو نیز یاد مکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۳
چو ساقی گر بجامم دست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۴
مارا کشی و زنده جاوید میکنی
عیسی نکرد آنچه تو خورشید میکنی
امید هرکه هست ز تیغ تو حاصلست
مارا گناه چیست که نومید میکنی
جامی ببخش و همت رندان مست بین
تا کی سخن ز حشمت جمشید میکنی
ساقی شدست مطرب دل خیز ایحریف
گر رقص بر ترانه ناهید میکنی
اهلی ز شاخ بخت چه جویی بر مراد
بیهوده میوه یی طلب از بید میکنی
تو ایسوار چرا سایه همعنان سازی
مگر که بر سر عاشق دو اسبه می تازی
خوش آندمیکه دل از غصه با تو پردازم
تو هم دمی بمن دردمند پردازی
بجز هلاک خودش آرزو نباشد هیچ
کسیکه یافت چو پروانه ذوق جانبازی
من ایهمای شرف کی رسم بطالع تو
مگر که هم تو مرا سایه بر سر اندازی
بسوز سینه اهلی اگر رسی شاید
که ناز حسن گذاری بعشق او نازی
عیسی نکرد آنچه تو خورشید میکنی
امید هرکه هست ز تیغ تو حاصلست
مارا گناه چیست که نومید میکنی
جامی ببخش و همت رندان مست بین
تا کی سخن ز حشمت جمشید میکنی
ساقی شدست مطرب دل خیز ایحریف
گر رقص بر ترانه ناهید میکنی
اهلی ز شاخ بخت چه جویی بر مراد
بیهوده میوه یی طلب از بید میکنی
تو ایسوار چرا سایه همعنان سازی
مگر که بر سر عاشق دو اسبه می تازی
خوش آندمیکه دل از غصه با تو پردازم
تو هم دمی بمن دردمند پردازی
بجز هلاک خودش آرزو نباشد هیچ
کسیکه یافت چو پروانه ذوق جانبازی
من ایهمای شرف کی رسم بطالع تو
مگر که هم تو مرا سایه بر سر اندازی
بسوز سینه اهلی اگر رسی شاید
که ناز حسن گذاری بعشق او نازی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح قاسم پرناک گوید
زهی به تیغ شجاعت گرفته عالم را
حدیث جنک تو جان تازه کرد ستم را
ابولمظفر منصور قاسم پرناک
که جرعه نوشی جامت نمیسزد جم را
غمی نماند جهان را بیمن دولت تو
شکست شادی فتح تو لشگر غم را
هنوز اینهمه آثار صبح دولت توست
تو آفتابی و خواهی گرفت عالم را
ببار گاه تو سر بر زمین نهد ورنه
چه جای بر سر کرسی است عرش اعظم را
دمیکه قهر کنی چون قضای کن فیکون
مجال نطق نماند مسیح مریم را
تو شیر معرکه و اژدهای رزم گهی
صلابت تو جگر پاره کرد آدم را
ز برق تیغ تو بگداخت لشگر دشمن
چو آفتاب برآید چه تاب شبنم را
محیط قهر تو جوشید و بیم طوفان شد
ز بسکه زلزله در دل فتاد زمزم را
حدیث رمح تو تا گفت باد در بیشه
گرفت لرزه چونی استخوان ضیغم را
مبارزان ترا روز جنگ و سرمستی
زره بس اینکه پریشان کنند پرچم را
مریض قهر تو جایی رسید تلخی او
که همچو شهد خورد زهر ناب ارقم را
بر.زگار تو ماتم نبود در عالم
بمرگ خویش عدو زنده کرد ماتم را
دل حسودترا زخم بهتر از رحم است
که مرده دل نشناسد ز نیش مرهم را
بدولت تو خلل کی رسد ز گریه خصم
بکوه و دشت خرابی نمیرسد نم را
اساس قهر ترا گوهر عدو بشکست (کذا)
زسنگ ژاله چه نقصان بنای محکم را
هر آن گدا که برد بهره یی ز نعمت تو
گدای خویش کند صد شه معظم را
قیاس قدر تو کردن چه کنه باری شد
که راه نیست در آن پرده هیچ محرم را
نگین ملک سلیمان نشان قدرت بس
گواه مهر نبوت بس است خاتم را
بظاهر ارچه در آیین عیش میکوشی
بباطن آیینه یی بایزید و ادهم را
سپهر مرتبتا، گوش کن غم اهلی
تو فهم اگر نکنی اینحدیث مبهم را
بخدمت از همه بیشم بقدر از همه پس
چرا زیاد بری خدمت مقدم را
اگر نه لطف تو باشد طمع ز کس نکنم
به نیم جو نخرم صد هزار حاتم را
همیشه تا چو رخ و موی نو خطای سنبل
نقاب لاله کند جعد زلف پر خم را
بهار عمر تو بادا شکفته تر هم دم
خزان غم نرسد این بهار خرم را
حدیث جنک تو جان تازه کرد ستم را
ابولمظفر منصور قاسم پرناک
که جرعه نوشی جامت نمیسزد جم را
غمی نماند جهان را بیمن دولت تو
شکست شادی فتح تو لشگر غم را
هنوز اینهمه آثار صبح دولت توست
تو آفتابی و خواهی گرفت عالم را
ببار گاه تو سر بر زمین نهد ورنه
چه جای بر سر کرسی است عرش اعظم را
دمیکه قهر کنی چون قضای کن فیکون
مجال نطق نماند مسیح مریم را
تو شیر معرکه و اژدهای رزم گهی
صلابت تو جگر پاره کرد آدم را
ز برق تیغ تو بگداخت لشگر دشمن
چو آفتاب برآید چه تاب شبنم را
محیط قهر تو جوشید و بیم طوفان شد
ز بسکه زلزله در دل فتاد زمزم را
حدیث رمح تو تا گفت باد در بیشه
گرفت لرزه چونی استخوان ضیغم را
مبارزان ترا روز جنگ و سرمستی
زره بس اینکه پریشان کنند پرچم را
مریض قهر تو جایی رسید تلخی او
که همچو شهد خورد زهر ناب ارقم را
بر.زگار تو ماتم نبود در عالم
بمرگ خویش عدو زنده کرد ماتم را
دل حسودترا زخم بهتر از رحم است
که مرده دل نشناسد ز نیش مرهم را
بدولت تو خلل کی رسد ز گریه خصم
بکوه و دشت خرابی نمیرسد نم را
اساس قهر ترا گوهر عدو بشکست (کذا)
زسنگ ژاله چه نقصان بنای محکم را
هر آن گدا که برد بهره یی ز نعمت تو
گدای خویش کند صد شه معظم را
قیاس قدر تو کردن چه کنه باری شد
که راه نیست در آن پرده هیچ محرم را
نگین ملک سلیمان نشان قدرت بس
گواه مهر نبوت بس است خاتم را
بظاهر ارچه در آیین عیش میکوشی
بباطن آیینه یی بایزید و ادهم را
سپهر مرتبتا، گوش کن غم اهلی
تو فهم اگر نکنی اینحدیث مبهم را
بخدمت از همه بیشم بقدر از همه پس
چرا زیاد بری خدمت مقدم را
اگر نه لطف تو باشد طمع ز کس نکنم
به نیم جو نخرم صد هزار حاتم را
همیشه تا چو رخ و موی نو خطای سنبل
نقاب لاله کند جعد زلف پر خم را
بهار عمر تو بادا شکفته تر هم دم
خزان غم نرسد این بهار خرم را
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح شیخ روز بهان
بحری که دلش منبع اسرار نهان است
شطاع جهان شیخ بحق روز بهان است
آن گلبن تحقیق که در مشرب عذبش
صد جوی ز سر چشمه توحید روان است
آن طرفه عروسان که پس پرده غیبند
از کشف عرایس همه بر خلق عیان است
گر مرده رسد بر در او زنده شود باز
او عیسی جانبخش و درش عالم جان است
سر بیشه عشق است درش ذروه رفعت
پای سگ این در بسر شیر ژیان است
اندیشه بمعراج کمالش نبرد راه
کو بیشتر از مرتبه فهم و گمان است
در سلسه معنی از آن گلبن توحید
بوییست که در خرقه پیر خرقان است
افروخته از شمع محبت اثر اوست
سعدی که چراغ دل صاحبنظران است
اهلی چو عیان است کمالش چه دهی شرح
آنجا که عیان است چه حاجت ببیان است
شطاع جهان شیخ بحق روز بهان است
آن گلبن تحقیق که در مشرب عذبش
صد جوی ز سر چشمه توحید روان است
آن طرفه عروسان که پس پرده غیبند
از کشف عرایس همه بر خلق عیان است
گر مرده رسد بر در او زنده شود باز
او عیسی جانبخش و درش عالم جان است
سر بیشه عشق است درش ذروه رفعت
پای سگ این در بسر شیر ژیان است
اندیشه بمعراج کمالش نبرد راه
کو بیشتر از مرتبه فهم و گمان است
در سلسه معنی از آن گلبن توحید
بوییست که در خرقه پیر خرقان است
افروخته از شمع محبت اثر اوست
سعدی که چراغ دل صاحبنظران است
اهلی چو عیان است کمالش چه دهی شرح
آنجا که عیان است چه حاجت ببیان است