عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
ای نرگست به شوخی صدبار خورده خونم
بر من ترحمی کن،بنگر: که بیتو چونم؟
غافل شدی ز حالم، با آنکه دور بینی
عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم
تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم
درمان درد عاشق صبرست و من زبونم
هر کس گرفت با خویش از ظاهرم قیاسی
بگذار تا ندانند احوال اندرونم
گر خون خود بریزم صدبار در غم تو
دانم که: بار دیگر رخصت دهی به خونم
دل خواستی تو از من، تشریف ده زمانی
گر جان دریغ بینی، از عاشقان دونم
از بس فسون که کردم افسانه شد دل من
خود در تو نیست گیرا افسانه و فسونم
میم دهان خود را از من نهان چه کردی؟
باری، نگاه میکن در قامت چو نونم
گر اوحدی سکونی دارد، صبور باشد
من چون کنم صبوری آخر؟ که بیسکونم
بر من ترحمی کن،بنگر: که بیتو چونم؟
غافل شدی ز حالم، با آنکه دور بینی
عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم
تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم
درمان درد عاشق صبرست و من زبونم
هر کس گرفت با خویش از ظاهرم قیاسی
بگذار تا ندانند احوال اندرونم
گر خون خود بریزم صدبار در غم تو
دانم که: بار دیگر رخصت دهی به خونم
دل خواستی تو از من، تشریف ده زمانی
گر جان دریغ بینی، از عاشقان دونم
از بس فسون که کردم افسانه شد دل من
خود در تو نیست گیرا افسانه و فسونم
میم دهان خود را از من نهان چه کردی؟
باری، نگاه میکن در قامت چو نونم
گر اوحدی سکونی دارد، صبور باشد
من چون کنم صبوری آخر؟ که بیسکونم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
دیریست تا ز دست غمت جان نمیبریم
وقتست کز وصال تو جانی بپروریم
نهنه، چه جای وصل؟ که ما را ز روزگار
این مایه بس که: یاد تو در خاطر آوریم
آن چتر سلطنت، که تو در سر کشیدهای
در سایهٔ تو هم نگذارد که بنگریم
عیدیست هر به ماهی اگر ابروی ترا
همچون هلال عید ببینیم و بگذریم
روزی به بزم و مجلس ما در نیامدی
تا بنگری که: بیتو چه خونابه میخوریم؟
احول ما، کجاست، دبیری که بشنود
تا نامه مینویسد و ما جامه میدریم
از ما کسی به هیچ مسلمان خبر نکرد:
کامروز مدتیست که در بند کافریم
ناز ترا کجاست خریدار به ز ما؟
کان را بهر بها که تو گویی همیخریم
هر روز رنج ما ز فراقت بتر شود
ایدون گمان بری تو که هر روز بهتریم
گوشی بما نداشتهای هیچ بار و ما
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر دریم
ما را، اگر چه صد سخن تلخ گفتهای
با یاد گفتهای تو در شهد و شکریم
صد شب گریستیم ز هجرت چو اوحدی
باشد که: با وصال تو روزی به سر بریم
وقتست کز وصال تو جانی بپروریم
نهنه، چه جای وصل؟ که ما را ز روزگار
این مایه بس که: یاد تو در خاطر آوریم
آن چتر سلطنت، که تو در سر کشیدهای
در سایهٔ تو هم نگذارد که بنگریم
عیدیست هر به ماهی اگر ابروی ترا
همچون هلال عید ببینیم و بگذریم
روزی به بزم و مجلس ما در نیامدی
تا بنگری که: بیتو چه خونابه میخوریم؟
احول ما، کجاست، دبیری که بشنود
تا نامه مینویسد و ما جامه میدریم
از ما کسی به هیچ مسلمان خبر نکرد:
کامروز مدتیست که در بند کافریم
ناز ترا کجاست خریدار به ز ما؟
کان را بهر بها که تو گویی همیخریم
هر روز رنج ما ز فراقت بتر شود
ایدون گمان بری تو که هر روز بهتریم
گوشی بما نداشتهای هیچ بار و ما
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر دریم
ما را، اگر چه صد سخن تلخ گفتهای
با یاد گفتهای تو در شهد و شکریم
صد شب گریستیم ز هجرت چو اوحدی
باشد که: با وصال تو روزی به سر بریم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
دلا،خوش کرده ای منزل به کوی وصل دلداران
دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران
ز خاکت بوی عهد یار مییابد دماغ من
زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران
خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت
که با مطلوب خود بودم علی رغم طلبگاران
بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر
که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران
خود ، ای محملنشین، امشب ترا چون خواب میآید
که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران
ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم
که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران
نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذریابی
بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران
اگر یاران مجلس را نصیحت سخت میآید
من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟
چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد
که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران
حدیثم را، که میسود ز شیرینی دل مردم
بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران
مجوی، ای اوحدی، بیغم وصال او، که پیش از ما
درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران
دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران
ز خاکت بوی عهد یار مییابد دماغ من
زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران
خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت
که با مطلوب خود بودم علی رغم طلبگاران
بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر
که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران
خود ، ای محملنشین، امشب ترا چون خواب میآید
که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران
ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم
که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران
نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذریابی
بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران
اگر یاران مجلس را نصیحت سخت میآید
من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟
چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد
که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران
حدیثم را، که میسود ز شیرینی دل مردم
بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران
مجوی، ای اوحدی، بیغم وصال او، که پیش از ما
درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
ای پیک نامه بر، خبر او به ما رسان
بویی ز کوی صدق به اهل صفا رسان
بیگانه را خبر مده از حال این سخن
زان آشنا بیار و بدین آشنا رسان
جای حدیث او دل آشفتهٔ منست
بشنو حدیثش و چو شنیدی به جا رسان
پوشیده نیست تندی و گفتار تلخ او
رو هرچه بشنوی تو مپوشان و وارسان
یا روی او ز دور درآور به چشم من
یا روی من به خاک در آن سرا رسان
زآن آفتاب رخ صفت پرتوی مگوی
یا چند ذره را ز زمین بر هوا رسان
ما را به آستانهٔ آن بت چو بار نیست
خدمت گریم، بر در اومان دعا رسان
آه و فغان اوحدی امشب، تو ای رسول
از جبرئیل بگذر و پیش خدا رسان
بویی ز کوی صدق به اهل صفا رسان
بیگانه را خبر مده از حال این سخن
زان آشنا بیار و بدین آشنا رسان
جای حدیث او دل آشفتهٔ منست
بشنو حدیثش و چو شنیدی به جا رسان
پوشیده نیست تندی و گفتار تلخ او
رو هرچه بشنوی تو مپوشان و وارسان
یا روی او ز دور درآور به چشم من
یا روی من به خاک در آن سرا رسان
زآن آفتاب رخ صفت پرتوی مگوی
یا چند ذره را ز زمین بر هوا رسان
ما را به آستانهٔ آن بت چو بار نیست
خدمت گریم، بر در اومان دعا رسان
آه و فغان اوحدی امشب، تو ای رسول
از جبرئیل بگذر و پیش خدا رسان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
شیرینتر از دلدار من دلدار نتوان یافتن
مسکینتر از من عاشقی غمخوار نتوان یافتن
در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود
در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن
ما را ملامت گو: مکن زین پس به مستی، اوحدی
کز دور چشم مست او هشیار نتوان یافتن
هرگز به بیداری کجا دستم به وصل او رسید؟
چون یک شب این بخت مرا بیدار نتوان یافتن
ای دل، گر آب زندگی جویی، به تاریک مرو
کین کار بیرون از لب آن یار نتوان یافتن
زینسان که من میبینم این آشفتگی، سالی دگر
اندر دیار عاشقی دیار نتوان یافتن
بالای سرو بوستان هم نغز میآید، ولی
در سرو بستانی چنین رفتار نتوان یافتن
در کارگاه سینه چون سودای او بر کار شد
یک لحظه ما را بعد ازین در کار نتوان یافتن
ای اوحدی، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو
بیمحنتی وصل چنان دلدار نتوان یافتن
مسکینتر از من عاشقی غمخوار نتوان یافتن
در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود
در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن
ما را ملامت گو: مکن زین پس به مستی، اوحدی
کز دور چشم مست او هشیار نتوان یافتن
هرگز به بیداری کجا دستم به وصل او رسید؟
چون یک شب این بخت مرا بیدار نتوان یافتن
ای دل، گر آب زندگی جویی، به تاریک مرو
کین کار بیرون از لب آن یار نتوان یافتن
زینسان که من میبینم این آشفتگی، سالی دگر
اندر دیار عاشقی دیار نتوان یافتن
بالای سرو بوستان هم نغز میآید، ولی
در سرو بستانی چنین رفتار نتوان یافتن
در کارگاه سینه چون سودای او بر کار شد
یک لحظه ما را بعد ازین در کار نتوان یافتن
ای اوحدی، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو
بیمحنتی وصل چنان دلدار نتوان یافتن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
هر شب ز عشق روی تو این چشم لعبت باز من
در خون نشیند، تا کند چون روز روشن راز من
از دیده گر در پیش دل سیلی نرفتی هر نفس
آتش به جانم در زدی این آه برقانداز من
من شرح دل پرداز خود برخی فرستم پیش تو
لیکن تو کمتر میکنی گوشی به دل پرداز من
بالم به سنگ سر کشی بشکستی ای سیمین بدن
ورنه کجا خالی شدی کوی تو از پرواز من؟
برخاستی تا: خون من در پای خود ریزی دگر
ای آرزوی دل، دمی بنشین و بنشان آز من
پروانهوارم سوختی، ای شمع وز رخسار تو
نه پرتوی بر حال دل، نه بوسهای در گاز من
از بس که نالد اوحدی در حسرت دیدار تو
پر شد جهان ز آوازه عشق بلند آواز من
در خون نشیند، تا کند چون روز روشن راز من
از دیده گر در پیش دل سیلی نرفتی هر نفس
آتش به جانم در زدی این آه برقانداز من
من شرح دل پرداز خود برخی فرستم پیش تو
لیکن تو کمتر میکنی گوشی به دل پرداز من
بالم به سنگ سر کشی بشکستی ای سیمین بدن
ورنه کجا خالی شدی کوی تو از پرواز من؟
برخاستی تا: خون من در پای خود ریزی دگر
ای آرزوی دل، دمی بنشین و بنشان آز من
پروانهوارم سوختی، ای شمع وز رخسار تو
نه پرتوی بر حال دل، نه بوسهای در گاز من
از بس که نالد اوحدی در حسرت دیدار تو
پر شد جهان ز آوازه عشق بلند آواز من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
نه بییادت برآید یک دم از من
نه بیرویت جدا گردد غم از من
بزن بر جانم آن زخمی، که دانی
به شرط آنکه گویی: مرهم از من
دلم را خون تو میریزی و ترسم
که خواهی خون بهای دل هم از من
مرا از هر که دیدی بیش کشتی
مگر کس را نمیبینی کم از من؟
اگر آهی بر آرم زین دل تنگ
به تنگ آیند خلق عالم از من
کجا کارم ز قدت راست گردد؟
که برگشتی چو زلف پر خم از من
به سودای تو گشت از هر کناری
جهان پر نوحه و پر ماتم از من
چنان رسوا شدم در عالم این بار
که گویی: پر شدست این عالم از من
بسان اوحدی، دور از تو، بیمست
که فریادی برآید هر دم از من
نه بیرویت جدا گردد غم از من
بزن بر جانم آن زخمی، که دانی
به شرط آنکه گویی: مرهم از من
دلم را خون تو میریزی و ترسم
که خواهی خون بهای دل هم از من
مرا از هر که دیدی بیش کشتی
مگر کس را نمیبینی کم از من؟
اگر آهی بر آرم زین دل تنگ
به تنگ آیند خلق عالم از من
کجا کارم ز قدت راست گردد؟
که برگشتی چو زلف پر خم از من
به سودای تو گشت از هر کناری
جهان پر نوحه و پر ماتم از من
چنان رسوا شدم در عالم این بار
که گویی: پر شدست این عالم از من
بسان اوحدی، دور از تو، بیمست
که فریادی برآید هر دم از من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
دشمن دون گر نگفتی حال من
خود به گفتی چشم مالامال من
هر شبی از چرخ نیلی بگذرد
نالهای این تن چون نال من
حال من چون خال مشکین تیره شد
در فراق یار مشکین خال من
کاشکی! آن روی فرخ مینمود
تا ازو فرخنده گشتی فال من
روز عمرم شب شد و پیدا نگشت
روز این شبهای همچون سال من
بر دل ریشم دلیلی روشنست
راستی را پشت همچون سال من
مرغ او بودم، چرا برمیتپم؟
گر نزد تیر بلا بر بال من؟
کاشکی!دستم به مالی میرسید
کز برای دوست گشتی مال من
وه! که روز اوحدی بیروی دوست
شد سیه چون نامهٔ اعمال من
خود به گفتی چشم مالامال من
هر شبی از چرخ نیلی بگذرد
نالهای این تن چون نال من
حال من چون خال مشکین تیره شد
در فراق یار مشکین خال من
کاشکی! آن روی فرخ مینمود
تا ازو فرخنده گشتی فال من
روز عمرم شب شد و پیدا نگشت
روز این شبهای همچون سال من
بر دل ریشم دلیلی روشنست
راستی را پشت همچون سال من
مرغ او بودم، چرا برمیتپم؟
گر نزد تیر بلا بر بال من؟
کاشکی!دستم به مالی میرسید
کز برای دوست گشتی مال من
وه! که روز اوحدی بیروی دوست
شد سیه چون نامهٔ اعمال من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
چشم دولت را اگر زین به نظر هستی به من
آن فراق اندیش روزی باز پیوستی به من
همچو ماهی صید آن ماهم، که روزی بیست بار
زلف چون دامش در اندازد همی شستی به من
گر سر زلفش به دست من رسیدی گاه گاه
کی رسیدی محنت ایام را دستی به من؟
گفتمش روزی که: از وصل تو کی من برخورم؟
گفت: با چندین بلندی کی رسد پستی به من؟
گر مجالی بودی اندر خانهٔ وصلش مرا
پرتوی از روزن مهرش فرو جستی به من
ورنه چشم مست او را زلف او یار آمدی
این خرابی کی رسیدی از چنان مستی به من؟
اوحدی بیمهرش ار بودی زمانی، کافرم
گر به مسمار وفاقش چرخ بر بستی به من
آن فراق اندیش روزی باز پیوستی به من
همچو ماهی صید آن ماهم، که روزی بیست بار
زلف چون دامش در اندازد همی شستی به من
گر سر زلفش به دست من رسیدی گاه گاه
کی رسیدی محنت ایام را دستی به من؟
گفتمش روزی که: از وصل تو کی من برخورم؟
گفت: با چندین بلندی کی رسد پستی به من؟
گر مجالی بودی اندر خانهٔ وصلش مرا
پرتوی از روزن مهرش فرو جستی به من
ورنه چشم مست او را زلف او یار آمدی
این خرابی کی رسیدی از چنان مستی به من؟
اوحدی بیمهرش ار بودی زمانی، کافرم
گر به مسمار وفاقش چرخ بر بستی به من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
گر سوی من چنین نگرد چشم مست تو
سر در جهان نهم به غریبی ز دست تو
آمد بهار و خاطر هر کس کشد به باغ
میلی کی او کند که بود پای بست تو؟
قاضی ترا به دیده ملامت همی کند
بر محتسب، ز دست محبان مست تو
سر بگذرد به چرخ بلندم به گردنی
گر دست من رسد به سر زلف پست تو
صد بار پیش دشمن اگر بشکنی مرا
سهلست پیش من، چو نبینم شکست تو
دردا! که هستیم ز فراق تو نیست شد
کامی ندیده از دهن نیست هست تو
یک ساعت اوحدی به دو چشمت نگاه کرد
پنجاه تیر بر دلش آمد ز شست تو
سر در جهان نهم به غریبی ز دست تو
آمد بهار و خاطر هر کس کشد به باغ
میلی کی او کند که بود پای بست تو؟
قاضی ترا به دیده ملامت همی کند
بر محتسب، ز دست محبان مست تو
سر بگذرد به چرخ بلندم به گردنی
گر دست من رسد به سر زلف پست تو
صد بار پیش دشمن اگر بشکنی مرا
سهلست پیش من، چو نبینم شکست تو
دردا! که هستیم ز فراق تو نیست شد
کامی ندیده از دهن نیست هست تو
یک ساعت اوحدی به دو چشمت نگاه کرد
پنجاه تیر بر دلش آمد ز شست تو
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو
نتوانم که زمانی نکنم یاد از تو
گفته بودی که: به فریاد تو روزی برسم
کی به فریاد رسی؟ ای همه فریاد از تو
دانم این قصه به خسرو برسد هم روزی
که: تو شیرینی و شهری شده فرهاد از تو
اگر امشب سر آن زلف به من دادی، نیک
ورنه فردا من و پای علم و داد از تو
گر تو، ای طرفهٔ شیراز، چنین خواهی کرد
برسد فتنه به تبریز و به بغداد از تو
دوش گفتی: به دلت در زنم آتش روزی
چه دل؟ ای خرمن دلها شده بر باد از تو
دل ما را غم هجر تو ز بنیاد بکند
خود ندیدیم چنین کار به بنیاد از تو
اوحدی را مکن از بند خود آزاد، که او
بندهای نیست که داند شدن آزاد از تو
نتوانم که زمانی نکنم یاد از تو
گفته بودی که: به فریاد تو روزی برسم
کی به فریاد رسی؟ ای همه فریاد از تو
دانم این قصه به خسرو برسد هم روزی
که: تو شیرینی و شهری شده فرهاد از تو
اگر امشب سر آن زلف به من دادی، نیک
ورنه فردا من و پای علم و داد از تو
گر تو، ای طرفهٔ شیراز، چنین خواهی کرد
برسد فتنه به تبریز و به بغداد از تو
دوش گفتی: به دلت در زنم آتش روزی
چه دل؟ ای خرمن دلها شده بر باد از تو
دل ما را غم هجر تو ز بنیاد بکند
خود ندیدیم چنین کار به بنیاد از تو
اوحدی را مکن از بند خود آزاد، که او
بندهای نیست که داند شدن آزاد از تو
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
گر صبر و زر بودی مرا، کارم چو زر میشد ز تو
بی صبرم، ارنه کار من نوعی دگر میشد ز تو
زان روی همچون مشتری گر پرده برمیداشتی
روی زمین پر زهره و شمس و قمر میشد ز تو
پس بینشان افتادهای، ورنه پس از چندین طلب
روزی من دلخسته را آخر خبر میشد ز تو
بر یاد داری: کز غمت شبها به تنهایی مرا
هم سینه پر میشد ز غم، هم دیده تر میشد ز تو؟
زان جام لعلت گه گهی میریز آبی بر جگر
دل خستهای، کش سالها خون در جگر میشد ز تو
گر روز میکردم شبی با رویت اندر خلوتی
شب روز میگشت از رخت، شامم سحر میشد ز تو
ور بیرقیبان ساعتی نزدیک ما میآمدی
ایوان ما پر شاهد و شمع و شکر میشد ز تو
لیلی اگر واقف شدی از ما چو مجنون، هر نفس
آشفتهتر میشد ز من، دیوانه تر میشد ز تو
گر چرخ گردان داشتی در دل ز مهرت ذرهای
کارش چو کار اوحدی زیر و زبر میشد ز تو
بی صبرم، ارنه کار من نوعی دگر میشد ز تو
زان روی همچون مشتری گر پرده برمیداشتی
روی زمین پر زهره و شمس و قمر میشد ز تو
پس بینشان افتادهای، ورنه پس از چندین طلب
روزی من دلخسته را آخر خبر میشد ز تو
بر یاد داری: کز غمت شبها به تنهایی مرا
هم سینه پر میشد ز غم، هم دیده تر میشد ز تو؟
زان جام لعلت گه گهی میریز آبی بر جگر
دل خستهای، کش سالها خون در جگر میشد ز تو
گر روز میکردم شبی با رویت اندر خلوتی
شب روز میگشت از رخت، شامم سحر میشد ز تو
ور بیرقیبان ساعتی نزدیک ما میآمدی
ایوان ما پر شاهد و شمع و شکر میشد ز تو
لیلی اگر واقف شدی از ما چو مجنون، هر نفس
آشفتهتر میشد ز من، دیوانه تر میشد ز تو
گر چرخ گردان داشتی در دل ز مهرت ذرهای
کارش چو کار اوحدی زیر و زبر میشد ز تو
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
ای ز چین و حلقهٔ زلف سیاه
بسته شادروان خوبی گرد ماه
در سر زلف تو صد لیلی اسیر
در زنخدان تو صد یوسف به چاه
قاتلت چون سایه بر راه افگند
آفتاب آنجا چه باشد؟ خاک راه
کس گناهی بر تو نتواند نشاند
خون خلقی گر بریزی بیگناه
آه! کز شوق تومیسوزیم و نیست
زهرهٔ آن کز غمت گوییم: آه!
صبر میورزیم و غماز آب چشم
عشق میپوشیم و رنگ رخ گواه
عاقبت دودی بر وزن بر شود
چند شاید داشت این آتش نگاه!
بیتو در گور آنچنان گریم که اشک
از سر خاکم برویاند گیاه
اوحدی گر کشته شد عمر تو باد
قتل درویشی چه باشد پیش شاه؟
بسته شادروان خوبی گرد ماه
در سر زلف تو صد لیلی اسیر
در زنخدان تو صد یوسف به چاه
قاتلت چون سایه بر راه افگند
آفتاب آنجا چه باشد؟ خاک راه
کس گناهی بر تو نتواند نشاند
خون خلقی گر بریزی بیگناه
آه! کز شوق تومیسوزیم و نیست
زهرهٔ آن کز غمت گوییم: آه!
صبر میورزیم و غماز آب چشم
عشق میپوشیم و رنگ رخ گواه
عاقبت دودی بر وزن بر شود
چند شاید داشت این آتش نگاه!
بیتو در گور آنچنان گریم که اشک
از سر خاکم برویاند گیاه
اوحدی گر کشته شد عمر تو باد
قتل درویشی چه باشد پیش شاه؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
آن گل سوریست در کلاله نهفته
یا به عبیرست برگ لاله نهفته
در دهن کوچک چو پستهٔ او بین
رستهٔ دندان همچو ژاله نهفته
از گل و شکر نواله ایست لب او
داعیهٔ بوسه در نواله نهفته
سینهٔ من هر نفس که زد به فراقش
در دم او شد هزار ناله نهفته
خط خوشش را حوالتست به خونم
کی شود آن خط و آن حواله نهفته؟
در جگر اوحدی نگر، که ببینی
از غم او درد چند ساله نهفته
دم به دم او را غزل بسوزتر آید
از نظرش تا شد آن غزاله نهفته
یا به عبیرست برگ لاله نهفته
در دهن کوچک چو پستهٔ او بین
رستهٔ دندان همچو ژاله نهفته
از گل و شکر نواله ایست لب او
داعیهٔ بوسه در نواله نهفته
سینهٔ من هر نفس که زد به فراقش
در دم او شد هزار ناله نهفته
خط خوشش را حوالتست به خونم
کی شود آن خط و آن حواله نهفته؟
در جگر اوحدی نگر، که ببینی
از غم او درد چند ساله نهفته
دم به دم او را غزل بسوزتر آید
از نظرش تا شد آن غزاله نهفته
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
دل جفت درد و غم شد زان دیلمی کلاله
گل را قبول کم شد زان روی همچو لاله
بس غصه داد و رنجم،زان منزل سپنجم
ماه چهارده شب، حور دو هفت ساله
زان زلف همچو زندان، تابنده در دندان
همچون ز شب ثریا، یا خود ز میغ ژاله
ماهی که میسرایم در شوقش این غزلها
چشم غزال دارد، رخسارهٔ غزاله
گر حجت غلامی خواهد ز من لب او
جز روی او نیاید شاهد درین قباله
از نامهٔ فراقش عاجز شدم، چو دیدم
زیرا نکرده بودم بحثی در آن رساله
با مهر چرخ دی گفت: این بتتر است مانا
گفتا: منش رقیبم وین بت مرا سلاله
ای مدعی، کزان لب خواهی علاج کردن
هر درد را که داری میکن به من حواله
خواهی که زین چه هستم دیوانهتر نگردم
بر یاد آن پری رخ پر کن یکی پیاله
آن رنگ داده ناخن تا بر رگ دل آمد
چون چنگ نیست یک دم خالی ز آه و ناله
چون بوسه خواهم از وی گیرد لبش به دندان
تا اوحدی نبیند بیاستخوان نواله
گل را قبول کم شد زان روی همچو لاله
بس غصه داد و رنجم،زان منزل سپنجم
ماه چهارده شب، حور دو هفت ساله
زان زلف همچو زندان، تابنده در دندان
همچون ز شب ثریا، یا خود ز میغ ژاله
ماهی که میسرایم در شوقش این غزلها
چشم غزال دارد، رخسارهٔ غزاله
گر حجت غلامی خواهد ز من لب او
جز روی او نیاید شاهد درین قباله
از نامهٔ فراقش عاجز شدم، چو دیدم
زیرا نکرده بودم بحثی در آن رساله
با مهر چرخ دی گفت: این بتتر است مانا
گفتا: منش رقیبم وین بت مرا سلاله
ای مدعی، کزان لب خواهی علاج کردن
هر درد را که داری میکن به من حواله
خواهی که زین چه هستم دیوانهتر نگردم
بر یاد آن پری رخ پر کن یکی پیاله
آن رنگ داده ناخن تا بر رگ دل آمد
چون چنگ نیست یک دم خالی ز آه و ناله
چون بوسه خواهم از وی گیرد لبش به دندان
تا اوحدی نبیند بیاستخوان نواله
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
پدید نیست اسیران عشق را خانه
کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه
چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم
که خسته شد جگر آشنا و بیگانه
نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف
مرو دلیر، که بیرون نمیبری دانه
چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!
گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه
به نقدم از همه آسایشی برآوردی
پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟
گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد
مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه
نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی
چو اوحدی هوسی میپزد جداگانه
کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه
چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم
که خسته شد جگر آشنا و بیگانه
نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف
مرو دلیر، که بیرون نمیبری دانه
چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!
گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه
به نقدم از همه آسایشی برآوردی
پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟
گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد
مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه
نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی
چو اوحدی هوسی میپزد جداگانه
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
ببر، ای باد صبحدم، بده ای پیک نیکپی
سخن عاشقان بدو، خبر بیدلان بوی
ز من آن شوخ دیده را چو ببینی بگوی تو:
عجب از حال بیدلان، که چنین غافلی تو، هی!
چو دف آن خسته را مزن، که دمی بیحضور تو
نتواند ز چنگ غم، که ننالد بسان نی
بنمودم هزار پی بتو احوال خویشتن
ننوشتی جواب آن که نمودم هزار پی
ز برم تا برفتهای تو، زمانی نمیشود
نه گشاینده بند غم، نه گوارنده جام می
سخن بوسه گفتهای، بنگویی که: چند و چون؟
خبر وصل دادهای، ننمودهای که: کو و کی؟
مکن، ای مدعی، مرا ز درش دور بعد ازین
که من آن خاک کوچه را نفروشم به تاج کی
ز پی آنکه بنگرم رخ لیلی ز گوشهای
من مجنون خسته را، که برد به کنار حی؟
اگر، ای اوحدی، تو هم دل خود را تو دوستی؟
به رخ و زلف او دهی، برهی زین بهار و دی
سخن عاشقان بدو، خبر بیدلان بوی
ز من آن شوخ دیده را چو ببینی بگوی تو:
عجب از حال بیدلان، که چنین غافلی تو، هی!
چو دف آن خسته را مزن، که دمی بیحضور تو
نتواند ز چنگ غم، که ننالد بسان نی
بنمودم هزار پی بتو احوال خویشتن
ننوشتی جواب آن که نمودم هزار پی
ز برم تا برفتهای تو، زمانی نمیشود
نه گشاینده بند غم، نه گوارنده جام می
سخن بوسه گفتهای، بنگویی که: چند و چون؟
خبر وصل دادهای، ننمودهای که: کو و کی؟
مکن، ای مدعی، مرا ز درش دور بعد ازین
که من آن خاک کوچه را نفروشم به تاج کی
ز پی آنکه بنگرم رخ لیلی ز گوشهای
من مجنون خسته را، که برد به کنار حی؟
اگر، ای اوحدی، تو هم دل خود را تو دوستی؟
به رخ و زلف او دهی، برهی زین بهار و دی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستی
چه جای پنجه کردن بود ما را با چنان دستی؟
به جان در غیرتم از دل، که پیش اوست پیوسته
گرین غیرت بدیدی او بغیر ما نپیوستی
ز زخم چشم مستش گر بنالیدم روا باشد
که سختست این چنین تیری و آنگه از چنان شستی!
گر آن گلچهره را در دل نشان دوستی بودی
دل این خستگان هر دم به خار غم چرا خستی؟
به غیر از درددل چیزی ندیدم در فراق او
حکایت غیر ازین بودی مرا گر غیرتی هستی
ملامت گر ندید او را، از آن فریاد میدارد
اگر دیدی، نپندارم که از دامش برون جستی
نه یک دلبستگی دارد بدان زلف اوحدی، کو را
اگر پنجاه دل بودی به جان در زلف او بستی
چه جای پنجه کردن بود ما را با چنان دستی؟
به جان در غیرتم از دل، که پیش اوست پیوسته
گرین غیرت بدیدی او بغیر ما نپیوستی
ز زخم چشم مستش گر بنالیدم روا باشد
که سختست این چنین تیری و آنگه از چنان شستی!
گر آن گلچهره را در دل نشان دوستی بودی
دل این خستگان هر دم به خار غم چرا خستی؟
به غیر از درددل چیزی ندیدم در فراق او
حکایت غیر ازین بودی مرا گر غیرتی هستی
ملامت گر ندید او را، از آن فریاد میدارد
اگر دیدی، نپندارم که از دامش برون جستی
نه یک دلبستگی دارد بدان زلف اوحدی، کو را
اگر پنجاه دل بودی به جان در زلف او بستی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
ای از تو مرا هر نفسی بادی و دردی
دورم به فراق تو ز هر خوابی و خوردی
این سرخی من و زردی رخ تست
ورنه من مسکین کیم از سرخی و زردی؟
بدخواه که بر دوری ما رشک چنین برد
گر با تو بدیدی که نشستیم چه کردی؟
گو: جمله جهان تیغ برآرید، که با کس
ما را سر پرخاش نماندست و نبردی
روی از سخن سرد حسودان نتوان تافت
خالی نبود عاشقی از گرمی و سردی
ما را جهان جز سخن دوست مگویید
زنهار! که این باغ بدادیم بوردی
کاری به از اندیشهٔ آن یار ندیدیم
بشنو که: چنین کار برآید ز نوردی
در هیچ قدح بهتر ازین می نتوان یافت
دریاب که: هر قطره ازین باده و مردی
ای اوحدی، اندیشه مکن ز آتش دوزخ
گر میرسی از خاک در دوست به گردی
دورم به فراق تو ز هر خوابی و خوردی
این سرخی من و زردی رخ تست
ورنه من مسکین کیم از سرخی و زردی؟
بدخواه که بر دوری ما رشک چنین برد
گر با تو بدیدی که نشستیم چه کردی؟
گو: جمله جهان تیغ برآرید، که با کس
ما را سر پرخاش نماندست و نبردی
روی از سخن سرد حسودان نتوان تافت
خالی نبود عاشقی از گرمی و سردی
ما را جهان جز سخن دوست مگویید
زنهار! که این باغ بدادیم بوردی
کاری به از اندیشهٔ آن یار ندیدیم
بشنو که: چنین کار برآید ز نوردی
در هیچ قدح بهتر ازین می نتوان یافت
دریاب که: هر قطره ازین باده و مردی
ای اوحدی، اندیشه مکن ز آتش دوزخ
گر میرسی از خاک در دوست به گردی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری
بجزو در نظر عقل نیامد دگری
خبر محنت ما در همه آفاق برفت
که چه دیدیم ز دست ستم بیخبری؟
ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری
خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟
نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت
که از آن یاد توان کرد به عمری قدری
سفرم هم به سر کوی تو خواهد بودن
گر بیابم ز کمند تو جواز سفری
زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت
آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری
دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری
رفتن مهر تو از سینهٔ من ممکن نیست
همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری
هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین
به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری
هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز
عجب، ای گریهٔ شبها، که نکردی اثری!
گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب
کار عشقست و میسر نشود بیجگری
بجزو در نظر عقل نیامد دگری
خبر محنت ما در همه آفاق برفت
که چه دیدیم ز دست ستم بیخبری؟
ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری
خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟
نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت
که از آن یاد توان کرد به عمری قدری
سفرم هم به سر کوی تو خواهد بودن
گر بیابم ز کمند تو جواز سفری
زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت
آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری
دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری
رفتن مهر تو از سینهٔ من ممکن نیست
همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری
هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین
به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری
هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز
عجب، ای گریهٔ شبها، که نکردی اثری!
گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب
کار عشقست و میسر نشود بیجگری