عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
چه افسردی دران گوشه؟ چرا تو هم نمیگردی؟
مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمیگردی؟
چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی؟
چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم نمیگردی؟
چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی
چو قول عهد جانبازان چرا محکم نمیگردی؟
میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی
چرا مانند سلطانان برین طارم نمیگردی؟
چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی
چرا در حلقه مردان دمی محرم نمیگردی؟
چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی؟
چگونه خسته به گردد چو بر مرهم نمیگردی؟
سر آن گه سر بود ای جان که خاک راه او باشد
ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمیگردی؟
چرا چون ابر بیباران به پیش مه ترنجیدی؟
چرا همچون مه تابان برین عالم نمیگردی؟
قلم آن جا نهد دستش که کم بیند درو حرفی
چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم نمیگردی؟
گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو
دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم نمیگردی؟
چو طوافان گردونی همیگردند بر آدم
مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمیگردی؟
اگر خلوت نمیگیری چرا خامش نمیباشی؟
اگر کعبه نهیی باری چرا زمزم نمیگردی؟
مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمیگردی؟
چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی؟
چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم نمیگردی؟
چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی
چو قول عهد جانبازان چرا محکم نمیگردی؟
میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی
چرا مانند سلطانان برین طارم نمیگردی؟
چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی
چرا در حلقه مردان دمی محرم نمیگردی؟
چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی؟
چگونه خسته به گردد چو بر مرهم نمیگردی؟
سر آن گه سر بود ای جان که خاک راه او باشد
ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمیگردی؟
چرا چون ابر بیباران به پیش مه ترنجیدی؟
چرا همچون مه تابان برین عالم نمیگردی؟
قلم آن جا نهد دستش که کم بیند درو حرفی
چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم نمیگردی؟
گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو
دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم نمیگردی؟
چو طوافان گردونی همیگردند بر آدم
مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمیگردی؟
اگر خلوت نمیگیری چرا خامش نمیباشی؟
اگر کعبه نهیی باری چرا زمزم نمیگردی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۰
گر آبت بر جگر بودی، دل تو پس چکارهستی
تنت گر آنچنان بودی که گفتی، دل نگارهستی
وگر بر کار بودی دل، درون کارگاه عشق
ملالت بر برون تو، نمیگویی چه کارهستی؟
غنیمت دار رمضان را، چو عیدت روی ننموده ست
زعیدت گر کنارستی، زغم جان بر کنارهستی
چو روشن گشتی از طاعت، شدی تاریک از عصیان
دل بیچاره را میدان که او محتاج چارهستی
وگر محتاج این طاعت، نماندستی دل مسکین
ورای کفر و ایمان دل همیشه در نظارهستی
تو گویی جان من لعل است، مگر نبود بدین لعلی
زتابشهای خورشیدش مبر، گو سنگ خارهستی
به گرد قلعهٔ ظلمت، نماندی سنگ یک پاره
اگر خود منجنیق صوم دایم سوی بارهستی
بزن این منجنیق صوم قلعهی کفر و ظلمت بر
اگر بودی مسلمانی، مؤذن بر منارهستی
اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی
نه هر پاره ز گاو نفس آویز قنارهستی؟
اگر سوز دل مسکین پدیدییی ازین لقمه
زبهر ساکنی سوزش، شکم سوزی همارهستی
در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند
اگر این عشق باره ستی، چرا او لوت بارهستی؟
همه عالم خر و گاوان، به عیش اندر خزیدندی
اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت خوارهستی
اگر دیدی تو ظلمتها ز قوتهای این لقمه
زجور نفس تردامن، گریبانهات پارهستی
به تدریج ارکنی تو پی، خر دجال از روزه
ببینی عیسی مریم که در میدان سوارهستی
اگر امر تصوموا را نگه داری به امر رب
به هر یارب که میگویی تو، لبیکت دوبارهستی
تنت گر آنچنان بودی که گفتی، دل نگارهستی
وگر بر کار بودی دل، درون کارگاه عشق
ملالت بر برون تو، نمیگویی چه کارهستی؟
غنیمت دار رمضان را، چو عیدت روی ننموده ست
زعیدت گر کنارستی، زغم جان بر کنارهستی
چو روشن گشتی از طاعت، شدی تاریک از عصیان
دل بیچاره را میدان که او محتاج چارهستی
وگر محتاج این طاعت، نماندستی دل مسکین
ورای کفر و ایمان دل همیشه در نظارهستی
تو گویی جان من لعل است، مگر نبود بدین لعلی
زتابشهای خورشیدش مبر، گو سنگ خارهستی
به گرد قلعهٔ ظلمت، نماندی سنگ یک پاره
اگر خود منجنیق صوم دایم سوی بارهستی
بزن این منجنیق صوم قلعهی کفر و ظلمت بر
اگر بودی مسلمانی، مؤذن بر منارهستی
اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی
نه هر پاره ز گاو نفس آویز قنارهستی؟
اگر سوز دل مسکین پدیدییی ازین لقمه
زبهر ساکنی سوزش، شکم سوزی همارهستی
در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند
اگر این عشق باره ستی، چرا او لوت بارهستی؟
همه عالم خر و گاوان، به عیش اندر خزیدندی
اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت خوارهستی
اگر دیدی تو ظلمتها ز قوتهای این لقمه
زجور نفس تردامن، گریبانهات پارهستی
به تدریج ارکنی تو پی، خر دجال از روزه
ببینی عیسی مریم که در میدان سوارهستی
اگر امر تصوموا را نگه داری به امر رب
به هر یارب که میگویی تو، لبیکت دوبارهستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۶
نکو بنگر به روی من، نه آنم من که هر باری
ببین دریای شیرینی، ببین موج گهرباری
که بگریزد زدست حق؟ که پرهیزد زشست حق؟
قیامت کو که تا بیند، به نقد این شور و شر باری؟
یکی دستش چو قبض آمد، یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو، گه باش و سفر باری
چو عیسی گر شکر خندی، شکرخنده ببین از وی
چو موسی گر کمر بندی، بران کوه و کمر باری
شدی دربان هر دونی، به زیر بام گردونی
به کوی یار ما دررو، که بینی بام و درباری
به شاخ گل همیگفتم چه میرقصی درین گلخن؟
درآ در باغ جان بنگر، شکوفه وشاخ تر باری
عطارد را همیگفتم به فضل و فن شدی غره
قلم بشکن، بیا بشنو پیام نیشکر باری
به گوش زهره میگفتم که گوشت گرم شد از می
سر اندر بزم سلطان کن، ببین سودای سر باری
چو سوسن صد زبان داری، زبان درکش ازین زاری
زغنچهی بسته لب بشنو، زخاموشان خبر باری
ببین دریای شیرینی، ببین موج گهرباری
که بگریزد زدست حق؟ که پرهیزد زشست حق؟
قیامت کو که تا بیند، به نقد این شور و شر باری؟
یکی دستش چو قبض آمد، یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو، گه باش و سفر باری
چو عیسی گر شکر خندی، شکرخنده ببین از وی
چو موسی گر کمر بندی، بران کوه و کمر باری
شدی دربان هر دونی، به زیر بام گردونی
به کوی یار ما دررو، که بینی بام و درباری
به شاخ گل همیگفتم چه میرقصی درین گلخن؟
درآ در باغ جان بنگر، شکوفه وشاخ تر باری
عطارد را همیگفتم به فضل و فن شدی غره
قلم بشکن، بیا بشنو پیام نیشکر باری
به گوش زهره میگفتم که گوشت گرم شد از می
سر اندر بزم سلطان کن، ببین سودای سر باری
چو سوسن صد زبان داری، زبان درکش ازین زاری
زغنچهی بسته لب بشنو، زخاموشان خبر باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۸
مروت نیست در سرها که اندازند دستاری
کجا گیرد نظام ای جان، به صرفه خشک بازاری
رها کن گرگ خویی را، که رو نارد بدان صیدی
رها کن صرفه جویی را، که برناید بدین کاری
چه باشد زر؟ چه باشد جان؟ چه باشد گوهر و مرجان؟
چو نبود خرج سودایی، فدای خوبی یاری
زبخل ارطوق زر دارم، مرا غلی بود، غلی
وگر خلخال زر دارم، مرا خاری بود، خاری
برو ای شاخ بیمیوه، تهی میگرد چون چرخی
شدستی پاسبان زر، هلا میپیچ چون ماری
تو زر سرخ میگویش که او زرد است و رنجوری
تو خواجهی شهر میخوانش که او را نیست شلواری
چرا از بهر هم دردان، نبازم سیم چون مردان؟
چرا چون شربت شافی، نباشم نوش بیماری؟
نتانم بد کم از چنگی، حریف هر دل تنگی
غذای گوشها گشته، به هر زخمی و هر تاری
نتانم بد کم از باده، زینبوع طرب زاده
صلای عیش میگوید به هر مخمور و خماری
کرم آموز تو یارا زسنگ مرمر و خارا
که میجوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری
چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی؟
چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگ ساری؟
خمش کردم که رب دین، نهانها را کند تعیین
نماید شاخ زشتش را، وگرچه هست ستاری
کجا گیرد نظام ای جان، به صرفه خشک بازاری
رها کن گرگ خویی را، که رو نارد بدان صیدی
رها کن صرفه جویی را، که برناید بدین کاری
چه باشد زر؟ چه باشد جان؟ چه باشد گوهر و مرجان؟
چو نبود خرج سودایی، فدای خوبی یاری
زبخل ارطوق زر دارم، مرا غلی بود، غلی
وگر خلخال زر دارم، مرا خاری بود، خاری
برو ای شاخ بیمیوه، تهی میگرد چون چرخی
شدستی پاسبان زر، هلا میپیچ چون ماری
تو زر سرخ میگویش که او زرد است و رنجوری
تو خواجهی شهر میخوانش که او را نیست شلواری
چرا از بهر هم دردان، نبازم سیم چون مردان؟
چرا چون شربت شافی، نباشم نوش بیماری؟
نتانم بد کم از چنگی، حریف هر دل تنگی
غذای گوشها گشته، به هر زخمی و هر تاری
نتانم بد کم از باده، زینبوع طرب زاده
صلای عیش میگوید به هر مخمور و خماری
کرم آموز تو یارا زسنگ مرمر و خارا
که میجوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری
چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی؟
چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگ ساری؟
خمش کردم که رب دین، نهانها را کند تعیین
نماید شاخ زشتش را، وگرچه هست ستاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۲
کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی؟
که با صد رو طمع دارد زروز عشق فردایی
طمع دارند و نبودشان، که شاه جان کند ردشان
زآهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنین آسایی
دورویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیش صدیقان نفاقی کارفرمایی
که بیخ بیشهٔ جان را، همه رگهای شیران را
بداند یک به یک آن را، به دیدهی نورافزایی
بداند عاقبتها را، فرستد راتبتها را
ببخشد عافیتها را، به هر صدیق و یکتایی
براندازد نقابی را، نماید آفتابی را
دهد نوری خرابی را، کند او تازه انشایی
اگر این شه دورو باشد، نه آنش خلق و خو باشد
برای جست و جو باشد ز فکر نفس کژپایی
دورویی اوست بیکینه، ازیرا اوست آیینه
زعکس تو در آن سینه نماید کین و بدرایی
مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی
که با شیران مری کردن، سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن، نه دورویی نه صدتایی
که با صد رو طمع دارد زروز عشق فردایی
طمع دارند و نبودشان، که شاه جان کند ردشان
زآهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنین آسایی
دورویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیش صدیقان نفاقی کارفرمایی
که بیخ بیشهٔ جان را، همه رگهای شیران را
بداند یک به یک آن را، به دیدهی نورافزایی
بداند عاقبتها را، فرستد راتبتها را
ببخشد عافیتها را، به هر صدیق و یکتایی
براندازد نقابی را، نماید آفتابی را
دهد نوری خرابی را، کند او تازه انشایی
اگر این شه دورو باشد، نه آنش خلق و خو باشد
برای جست و جو باشد ز فکر نفس کژپایی
دورویی اوست بیکینه، ازیرا اوست آیینه
زعکس تو در آن سینه نماید کین و بدرایی
مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی
که با شیران مری کردن، سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن، نه دورویی نه صدتایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۰
پنهان به میان ما، میگردد سلطانی
وندر حشر موران، افتاده سلیمانی
میبیند و میداند، یک یک سر یاران را
امروز درین مجمع، شاهنشه سردانی
اسرار بر او ظاهر، همچون طبق حلوا
گر مکر کند دزدی، ور راست رود جانی
نیک و بد هر کس را از تختهٔ پیشانی
می بیند و میخواند، با تجربه خط خوانی
در مطبخ ما آمد، یک بیمن و بیمایی
تا شور دراندازد بر ما ز نمکدانی
امروز سماع ما، چون دل سبکی دارد
یارب تو نگه دارش، زآسیب گران جانی
آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان
امروز همیآید، پر شرم و پشیمانی
صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد
پر گریه و غم باشد، بیدولت خندانی
خورشید چه غم دارد، ار خشم کند گازر؟
خاموش که بازآید بلبل به گلستانی
وندر حشر موران، افتاده سلیمانی
میبیند و میداند، یک یک سر یاران را
امروز درین مجمع، شاهنشه سردانی
اسرار بر او ظاهر، همچون طبق حلوا
گر مکر کند دزدی، ور راست رود جانی
نیک و بد هر کس را از تختهٔ پیشانی
می بیند و میخواند، با تجربه خط خوانی
در مطبخ ما آمد، یک بیمن و بیمایی
تا شور دراندازد بر ما ز نمکدانی
امروز سماع ما، چون دل سبکی دارد
یارب تو نگه دارش، زآسیب گران جانی
آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان
امروز همیآید، پر شرم و پشیمانی
صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد
پر گریه و غم باشد، بیدولت خندانی
خورشید چه غم دارد، ار خشم کند گازر؟
خاموش که بازآید بلبل به گلستانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۶
ای خواجه سلام علیک، از زحمت ما چونی؟
ای معدن زیبایی، وی کان وفا چونی؟
در جنت و در دوزخ، پرسان تواند، ای جان
کی جنت روحانی، وی بحر صفا چونی؟
هر نور تو را گوید، ای چشم و چراغ من
هر رنج تو را گوید، کی دفع بلا چونی؟
ای خدمت تو کردن، چون گل به شکر خوردن
زین خدمت پوسیده، زین طال بقا چونی؟
در وقت جفا دل را صد تاج و کمر بخشی
در وقت جفا اینی، تا وقت وفا چونی
ای موسی این دوران، چونی تو زفرعونان؟
وی شاه ید بیضا، با اهل عمی چونی؟
گوید به تو هر گلشن، هر نرگس و هر سوسن
کز زحمت و رنج ما، ای باد صبا چونی؟
ای آب خضر چونی از گردش چرخ آخر؟
وی تاج همه جانها، در بند قبا چونی؟
ای جان عنا دیده، خامش که عنایتها
پرسند تو را هر دم، کز رنج و عنا چونی؟
ای معدن زیبایی، وی کان وفا چونی؟
در جنت و در دوزخ، پرسان تواند، ای جان
کی جنت روحانی، وی بحر صفا چونی؟
هر نور تو را گوید، ای چشم و چراغ من
هر رنج تو را گوید، کی دفع بلا چونی؟
ای خدمت تو کردن، چون گل به شکر خوردن
زین خدمت پوسیده، زین طال بقا چونی؟
در وقت جفا دل را صد تاج و کمر بخشی
در وقت جفا اینی، تا وقت وفا چونی
ای موسی این دوران، چونی تو زفرعونان؟
وی شاه ید بیضا، با اهل عمی چونی؟
گوید به تو هر گلشن، هر نرگس و هر سوسن
کز زحمت و رنج ما، ای باد صبا چونی؟
ای آب خضر چونی از گردش چرخ آخر؟
وی تاج همه جانها، در بند قبا چونی؟
ای جان عنا دیده، خامش که عنایتها
پرسند تو را هر دم، کز رنج و عنا چونی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۷
هم رنگ جماعت شو، تا لذت جان بینی
در کوی خرابات آ، تا دردکشان بینی
درکش قدح سودا، هل تا بشوی رسوا
بربند دو چشم سر، تا چشم نهان بینی
بگشای دو دست خود، گر میل کنارستت
بشکن بت خاکی را تا روی بتان بینی
از بهر عجوزی را تا چند کشی کابین؟
وز بهر سه نان تا کی شمشیر و سنان بینی؟
نک ساقی بیجوری، در مجلس او دوری
در دور درآ، بنشین، تا کی دوران بینی؟
این جاست ربا نیکو، جانی ده و صد بستان
گرگی و سگی کم کن، تا مهر شبان بینی
شب یار همیگردد، خشخاش مخور امشب
بربند دهان از خور، تا طعم دهان بینی
گویی که فلانی را ببرید زمن دشمن
رو ترک فلانی گو، تا بیست فلان بینی
اندیشه مکن الا، از خالق اندیشه
اندیشهٔ جانان به، کاندیشهٔ نان بینی
با وسعت ارض الله بر حبس چه چفسیدی؟
زاندیشه گره کم زن، تا شرح جنان بینی
خامش کن ازین گفتن، تا گفت بری باری
از جان و جهان بگذر، تا جان و جهان بینی
در کوی خرابات آ، تا دردکشان بینی
درکش قدح سودا، هل تا بشوی رسوا
بربند دو چشم سر، تا چشم نهان بینی
بگشای دو دست خود، گر میل کنارستت
بشکن بت خاکی را تا روی بتان بینی
از بهر عجوزی را تا چند کشی کابین؟
وز بهر سه نان تا کی شمشیر و سنان بینی؟
نک ساقی بیجوری، در مجلس او دوری
در دور درآ، بنشین، تا کی دوران بینی؟
این جاست ربا نیکو، جانی ده و صد بستان
گرگی و سگی کم کن، تا مهر شبان بینی
شب یار همیگردد، خشخاش مخور امشب
بربند دهان از خور، تا طعم دهان بینی
گویی که فلانی را ببرید زمن دشمن
رو ترک فلانی گو، تا بیست فلان بینی
اندیشه مکن الا، از خالق اندیشه
اندیشهٔ جانان به، کاندیشهٔ نان بینی
با وسعت ارض الله بر حبس چه چفسیدی؟
زاندیشه گره کم زن، تا شرح جنان بینی
خامش کن ازین گفتن، تا گفت بری باری
از جان و جهان بگذر، تا جان و جهان بینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۸
ای یار غلط کردی، با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی، در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم بر تو، به تو بنمودم
ای خویش پسندیده، هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم، خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی، در خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی، با مار چه همراهی؟
ای حال غلط کرده، با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ، اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو، در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا، در غار نمیبینم
آن یار در آن غار است، تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت؟ چون بد نشود رنگت؟
بازار مرا دیده، بازار دگر رفتی
از کار خود افتادی، در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم بر تو، به تو بنمودم
ای خویش پسندیده، هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم، خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی، در خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی، با مار چه همراهی؟
ای حال غلط کرده، با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ، اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو، در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا، در غار نمیبینم
آن یار در آن غار است، تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت؟ چون بد نشود رنگت؟
بازار مرا دیده، بازار دگر رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۹
نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی
تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی
ای آب چه میشویی؟ وی باد چه میجویی؟
ای رعد چه میغری؟ وی چرخ چه میگردی؟
ای عشق چه میخندی؟ وی عقل چه میبندی؟
وی صبر چه خرسندی؟ وی چهره چرا زردی؟
سر را چه محل باشد در راه وفاداری؟
جان خود چه قدر باشد در دین جوامردی؟
کامل صفت آن باشد، کو صید فنا باشد
یک موی نمیگنجد، در دایرهٔ فردی
گه غصه و گه شادی، دور است زآزادی
ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی
کو تابش پیشانی؟ گر ماه مرا دیدی
کو شعشعهٔ مستی؟ گر بادهٔ جان خوردی
زین کیسه و زان کاسه، نگرفت تو را تاسه؟
آخر نه خر کوری، بر گرد چه میگردی؟
با سینهٔ ناشسته، چه سود زرو شستن؟
کز حرص چو جارویی، پیوسته درین گردی
هر روز من آدینه، وین خطبهٔ من دایم
وین منبر من عالی، مقصورهٔ من مردی
چون پایهٔ این منبر، خالی شود از مردم
ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی
تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی
ای آب چه میشویی؟ وی باد چه میجویی؟
ای رعد چه میغری؟ وی چرخ چه میگردی؟
ای عشق چه میخندی؟ وی عقل چه میبندی؟
وی صبر چه خرسندی؟ وی چهره چرا زردی؟
سر را چه محل باشد در راه وفاداری؟
جان خود چه قدر باشد در دین جوامردی؟
کامل صفت آن باشد، کو صید فنا باشد
یک موی نمیگنجد، در دایرهٔ فردی
گه غصه و گه شادی، دور است زآزادی
ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی
کو تابش پیشانی؟ گر ماه مرا دیدی
کو شعشعهٔ مستی؟ گر بادهٔ جان خوردی
زین کیسه و زان کاسه، نگرفت تو را تاسه؟
آخر نه خر کوری، بر گرد چه میگردی؟
با سینهٔ ناشسته، چه سود زرو شستن؟
کز حرص چو جارویی، پیوسته درین گردی
هر روز من آدینه، وین خطبهٔ من دایم
وین منبر من عالی، مقصورهٔ من مردی
چون پایهٔ این منبر، خالی شود از مردم
ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۲
ای صورت روحانی، امروز چه آوردی؟
آورد نمیدانم، دانم که مرا بردی
ای گلشن نیکویی، امروز چه خوش بویی
بر شاخ که خندیدی؟ در باغ که پروردی؟
امروز عجب چیزی، میافتی و میخیزی
در باغ که خندیدی؟ وزدست که می خوردی؟
آن طبع زرافشانی، وان همت سلطانی
پیران و جوانان را، آموخت جوامردی
بگذر ز جوامردی، کان هم زدوی خیزد
در وحدت هم دردی، درکش قدح دردی
هم همره و هم دردی، هم جمعی و هم فردی
هم عاشق و معشوقی، هم سرخی و هم زردی
با این همه در مجلس، بنشین و میا با من
ترسم که میان ره، بگریزی و برگردی
ورزان که همیآیی، با خویش مبر دل را
کز دل دودلی خیزد، گه گرمی و گه سردی
آورد نمیدانم، دانم که مرا بردی
ای گلشن نیکویی، امروز چه خوش بویی
بر شاخ که خندیدی؟ در باغ که پروردی؟
امروز عجب چیزی، میافتی و میخیزی
در باغ که خندیدی؟ وزدست که می خوردی؟
آن طبع زرافشانی، وان همت سلطانی
پیران و جوانان را، آموخت جوامردی
بگذر ز جوامردی، کان هم زدوی خیزد
در وحدت هم دردی، درکش قدح دردی
هم همره و هم دردی، هم جمعی و هم فردی
هم عاشق و معشوقی، هم سرخی و هم زردی
با این همه در مجلس، بنشین و میا با من
ترسم که میان ره، بگریزی و برگردی
ورزان که همیآیی، با خویش مبر دل را
کز دل دودلی خیزد، گه گرمی و گه سردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
ای دل به ادب بنشین، برخیز ز بدخویی
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
حاشا که چنان سودا،یابند بدین صفرا
هیهات چنان رویییابند به بیرویی
در عین نظر بنشین، چون مردمک دیده
در خویش بجو ای دل آن چیز که میجویی
بگریز ز همسایه، گر سایه نمیخواهی
در خود منگر، زیرا در دیدهٔ خود مویی
گر غرقهٔ دریایی، این خاک چه پیمایی؟
ور بر لب دریایی، چون روی نمیشویی؟
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
حاشا که چنان سودا،یابند بدین صفرا
هیهات چنان رویییابند به بیرویی
در عین نظر بنشین، چون مردمک دیده
در خویش بجو ای دل آن چیز که میجویی
بگریز ز همسایه، گر سایه نمیخواهی
در خود منگر، زیرا در دیدهٔ خود مویی
گر غرقهٔ دریایی، این خاک چه پیمایی؟
ور بر لب دریایی، چون روی نمیشویی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
از هر چه ترنجیدی، با دل تو بگو حالی
کی دل تو نمیگفتی کز خویش شدم خالی؟
این رنج چو در وا شد، دعوی تو رسوا شد
زشتی تو پیدا شد، بگذار تو نکالی
در صورت رنج خود، نظاره بکن ای بد
کی باشد با این خود آن مرتبهٔ عالی؟
بنگر که چه زشتی تو، بس دیوسرشتی تو
این است که کشتی تو، پس از که همینالی؟
گر رنج بشد مشکل، نومید مشو ای دل
کز غیب شود حاصل، اندر عوض ابدالی
از ذوق چو عوری تو، هر لحظه بشوری تو
کی کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی
در بادیه مردان را کاریست، نه سردان را
کین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی
در خدمت مخدومی، شمس الحق تبریزی
بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی
کی دل تو نمیگفتی کز خویش شدم خالی؟
این رنج چو در وا شد، دعوی تو رسوا شد
زشتی تو پیدا شد، بگذار تو نکالی
در صورت رنج خود، نظاره بکن ای بد
کی باشد با این خود آن مرتبهٔ عالی؟
بنگر که چه زشتی تو، بس دیوسرشتی تو
این است که کشتی تو، پس از که همینالی؟
گر رنج بشد مشکل، نومید مشو ای دل
کز غیب شود حاصل، اندر عوض ابدالی
از ذوق چو عوری تو، هر لحظه بشوری تو
کی کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی
در بادیه مردان را کاریست، نه سردان را
کین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی
در خدمت مخدومی، شمس الحق تبریزی
بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۴
برخیز که جان است و جهان است و جوانی
خورشید برآمد، بنگر نورفشانی
آن حسن که در خواب همیجست زلیخا
ای یوسف ایام، به صد ره به ازانی
برخیز که آویخت ترازوی قیامت
برسنج ببین که سبکییا تو گرانی
هر سوی نشانیست ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بیدل به نشانی
هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو
ما راه سعادت بنمودیم، تو دانی
برخیز و بیا دبدبهٔ عمر ابد بین
تا بازرهی زود از این عالم فانی
او عمر عزیز است، ازو چاره نداری
او جان جهان آمد و تو نقش جهانی
بر صورت سنگین بزند، روح پذیرد
حیف است کزین روح تو محروم بمانی
او کان عقیق آمد و سرمایهٔ کانها
در کان عقیق آی، چه دربند دکانی؟
خورشید برآمد، بنگر نورفشانی
آن حسن که در خواب همیجست زلیخا
ای یوسف ایام، به صد ره به ازانی
برخیز که آویخت ترازوی قیامت
برسنج ببین که سبکییا تو گرانی
هر سوی نشانیست ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بیدل به نشانی
هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو
ما راه سعادت بنمودیم، تو دانی
برخیز و بیا دبدبهٔ عمر ابد بین
تا بازرهی زود از این عالم فانی
او عمر عزیز است، ازو چاره نداری
او جان جهان آمد و تو نقش جهانی
بر صورت سنگین بزند، روح پذیرد
حیف است کزین روح تو محروم بمانی
او کان عقیق آمد و سرمایهٔ کانها
در کان عقیق آی، چه دربند دکانی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
ای دل تو درین غارت و تاراج چه دیدی؟
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی
چون جولههٔ حرص درین خانهٔ ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
از لذت و از مستی این دانهٔ دنیا
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی
در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک؟
در دام کسی دانه خورد؟ هیچ شنیدی؟
ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
آن سوی که در روضهٔ ارواح دویدی
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یایاد نداری تو که بر عرش پریدی؟
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی
چون گرسنهٔ قحط درین لقمه فتادی
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی
کو همت شاهانه؟ نه زان دایهٔ دولت
زان شیر، تباشیر سعادت بمزیدی؟
آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت
والله که نیامیزد با خون و پلیدی
آن شاه گل ما به کف خویش سرشته ست
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی
والله که دران زاویه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو، شیخی و مریدی
آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
گه قفل شود، گاه کند رسم کلیدی
گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
گه تازه و برجسته، گهی کهنه قدیدی
ای سیل درین راه تو بالا و نشیب است
تلوین برود از تو، چو در بحر رسیدی
ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
وی چرخ ازین بار گران سنگ خمیدی
ای بحر حقایق، که زمین موج و کف توست
پنهانی و در فعل، چه پیدا و پدیدی
ای چشمهٔ خورشید که جوشیدی ازان بحر
تا پردهٔ ظلمات به انوار دریدی
هر خاک که در دست گرفتی، همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی
شاگرد که بودی؟ که تو استاد جهانی
این صنعت بیآلت و بیکف، ز که دیدی؟
چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
سبزه شود، آخر ز چه کهسار چریدی؟
خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی
چون جولههٔ حرص درین خانهٔ ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
از لذت و از مستی این دانهٔ دنیا
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی
در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک؟
در دام کسی دانه خورد؟ هیچ شنیدی؟
ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
آن سوی که در روضهٔ ارواح دویدی
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یایاد نداری تو که بر عرش پریدی؟
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی
چون گرسنهٔ قحط درین لقمه فتادی
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی
کو همت شاهانه؟ نه زان دایهٔ دولت
زان شیر، تباشیر سعادت بمزیدی؟
آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت
والله که نیامیزد با خون و پلیدی
آن شاه گل ما به کف خویش سرشته ست
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی
والله که دران زاویه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو، شیخی و مریدی
آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
گه قفل شود، گاه کند رسم کلیدی
گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
گه تازه و برجسته، گهی کهنه قدیدی
ای سیل درین راه تو بالا و نشیب است
تلوین برود از تو، چو در بحر رسیدی
ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
وی چرخ ازین بار گران سنگ خمیدی
ای بحر حقایق، که زمین موج و کف توست
پنهانی و در فعل، چه پیدا و پدیدی
ای چشمهٔ خورشید که جوشیدی ازان بحر
تا پردهٔ ظلمات به انوار دریدی
هر خاک که در دست گرفتی، همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی
شاگرد که بودی؟ که تو استاد جهانی
این صنعت بیآلت و بیکف، ز که دیدی؟
چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
سبزه شود، آخر ز چه کهسار چریدی؟
خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
تو دوش زهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روانها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روانها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی
گر دلشدهیی، چند پی نان و کبابی؟
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی؟
لقمه دهدت تا کند او لقمهٔ خویشت
این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور، لقمه مشو آتش او را
بی لقمهٔ او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همیخورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خوردهست که او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
من مردم و زنده شدم از داد ثوابی
خواهی که قیامت نگری، نقد به باغ آی
نظارهٔ سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکیم
امروز چو سرویم، سرافراز و خطابی
بیحرف سخن گوی، که تا خصم نگوید
کین گفت کسان است و سخنهای کتابی
گر دلشدهیی، چند پی نان و کبابی؟
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی؟
لقمه دهدت تا کند او لقمهٔ خویشت
این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور، لقمه مشو آتش او را
بی لقمهٔ او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همیخورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خوردهست که او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
من مردم و زنده شدم از داد ثوابی
خواهی که قیامت نگری، نقد به باغ آی
نظارهٔ سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکیم
امروز چو سرویم، سرافراز و خطابی
بیحرف سخن گوی، که تا خصم نگوید
کین گفت کسان است و سخنهای کتابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۷
دلا تا نازکی و نازنینی
برو که نازنینان را نبینی
درین رنگی دلا تا تو بلنگی
نیابی در چنان، تا تو چنینی
در آیینه نبینی روی خوبان
که تا با خوی زشتت هم نشینی
تو زیبا شو، که این آیینه زیباست
تو بیچین شو، که آیینهست چینی
مشو پنهان، که غیرت در کمین است
همیبیند تو را کندر کمینی
ز خود پنهان شدی، سر درکشیدی
ببستی چشم تا خود را نبینی
به لب یاسین همیخوانی، ولیکن
ز کینه جمله تن دندان چو سینی
برو که نازنینان را نبینی
درین رنگی دلا تا تو بلنگی
نیابی در چنان، تا تو چنینی
در آیینه نبینی روی خوبان
که تا با خوی زشتت هم نشینی
تو زیبا شو، که این آیینه زیباست
تو بیچین شو، که آیینهست چینی
مشو پنهان، که غیرت در کمین است
همیبیند تو را کندر کمینی
ز خود پنهان شدی، سر درکشیدی
ببستی چشم تا خود را نبینی
به لب یاسین همیخوانی، ولیکن
ز کینه جمله تن دندان چو سینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۹
کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مده دامن به دستان حسودان
که ایشان میکشندت سوی پستی
زیان تر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی
هلا بشکن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شکستی
از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
عزیز مصری و از گرگ رستی
اگر حاسد دو پایت را ببوسد
به باطن میزند خنجر دودستی
ندارد مهر، مهرهی او چه گشتی؟
ندارد دل، دل اندر وی چه بستی؟
اگر در حصن تقوی راه یابی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی
اگر چه شیرگیری، ترک او کن
نه آن شیر است کش گیری به مستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مده دامن به دستان حسودان
که ایشان میکشندت سوی پستی
زیان تر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی
هلا بشکن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شکستی
از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
عزیز مصری و از گرگ رستی
اگر حاسد دو پایت را ببوسد
به باطن میزند خنجر دودستی
ندارد مهر، مهرهی او چه گشتی؟
ندارد دل، دل اندر وی چه بستی؟
اگر در حصن تقوی راه یابی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی
اگر چه شیرگیری، ترک او کن
نه آن شیر است کش گیری به مستی