عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
یا وصل ترا عنایتی باید
یا هجر ترا نهایتی باید
صد سورهٔ هجر میفرو خوانی
در شان وصال آیتی باید
دل عمر به عشق میدهد رشوت
آخر ز تو در حمایتی باید
بوسی ندهی وگر طمع دارم
گویی به بها ولایتی باید
الحق به از این بها به نتوان جست
در هر کاری کفایتی باید
آخر ز تو در جهان پس از عمری
جز جور و جفا حکایتی باید
وانگه ز منت چه عیب میجویی
جز مهر و وفا شکایتی باید
در خون منی چرا نیندیشی
کین دل شده را جنایتی باید
یا هجر ترا نهایتی باید
صد سورهٔ هجر میفرو خوانی
در شان وصال آیتی باید
دل عمر به عشق میدهد رشوت
آخر ز تو در حمایتی باید
بوسی ندهی وگر طمع دارم
گویی به بها ولایتی باید
الحق به از این بها به نتوان جست
در هر کاری کفایتی باید
آخر ز تو در جهان پس از عمری
جز جور و جفا حکایتی باید
وانگه ز منت چه عیب میجویی
جز مهر و وفا شکایتی باید
در خون منی چرا نیندیشی
کین دل شده را جنایتی باید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگرخواری نیاید
بنامیزد ز بستان زمانه
ز گل قسمم به جز خاری نیاید
کنون نقشم کسی میباز مالد
که با او از دوشش چاری نیاید
به جانی بوسهای میخواستم گفت
به هر جانی یکی باری نیاید
مرا در مذهب عشقش گر او اوست
ز ده سجاده زناری نیاید
به صرف جان چو در بازار حسنش
به صد دینار دیداری نیاید
برو چون کیسهای دوزم که هرگز
مرا در کیسه دیناری نیاید
مرا گوید نیاید هیچت از من
چه گویم گویمش آری نیاید
مبند ای انوری در کار او دل
ترا زو رونق کاری نیاید
ور آید جز جگرخواری نیاید
بنامیزد ز بستان زمانه
ز گل قسمم به جز خاری نیاید
کنون نقشم کسی میباز مالد
که با او از دوشش چاری نیاید
به جانی بوسهای میخواستم گفت
به هر جانی یکی باری نیاید
مرا در مذهب عشقش گر او اوست
ز ده سجاده زناری نیاید
به صرف جان چو در بازار حسنش
به صد دینار دیداری نیاید
برو چون کیسهای دوزم که هرگز
مرا در کیسه دیناری نیاید
مرا گوید نیاید هیچت از من
چه گویم گویمش آری نیاید
مبند ای انوری در کار او دل
ترا زو رونق کاری نیاید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
ز عهد تو بوی وفا مینیاید
که از خوی تو جز جفا مینیاید
جهانیست حسنت که جز تخم فتنه
بر آن آب و خاک و هوا مینیاید
مگر بر کجا آمد آسیب هجرت
نشان ده بگو بر کجا مینیاید
چنان دست بر خون روان کرد چشمت
که یک تیر غمزهاش خطا مینیاید
بنامیزد از دوستان زمانه
یکی با یکی آشنا مینیاید
از این پس وفا رسم هرگز میا گو
چو در نوبت عشق ما مینیاید
خوش آن کم تو گویی برو از پی تو
کسی مینیاید چرا مینیاید
غم تو کس تست و هرگز نبینی
که پی در پیم در قفا مینیاید
بساز انوری با بلا کز حوادث
بر آزادگان جز بلا مینیاید
که از خوی تو جز جفا مینیاید
جهانیست حسنت که جز تخم فتنه
بر آن آب و خاک و هوا مینیاید
مگر بر کجا آمد آسیب هجرت
نشان ده بگو بر کجا مینیاید
چنان دست بر خون روان کرد چشمت
که یک تیر غمزهاش خطا مینیاید
بنامیزد از دوستان زمانه
یکی با یکی آشنا مینیاید
از این پس وفا رسم هرگز میا گو
چو در نوبت عشق ما مینیاید
خوش آن کم تو گویی برو از پی تو
کسی مینیاید چرا مینیاید
غم تو کس تست و هرگز نبینی
که پی در پیم در قفا مینیاید
بساز انوری با بلا کز حوادث
بر آزادگان جز بلا مینیاید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار
سر پیوند چو من باز فرود آرد یار
کاشکی هیچکسی زو خبری میدهدی
تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار
تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند
سالها زار بگریاند و بگذارد یار
یارت ار جو کند خود چکند چون به عتاب
خون بریزد که همی موی نیازارد یار
انوری جان جهان گیر و کم انگار دلی
پیش از آن کت به همین روز کم انگارد یار
سر پیوند چو من باز فرود آرد یار
کاشکی هیچکسی زو خبری میدهدی
تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار
تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند
سالها زار بگریاند و بگذارد یار
یارت ار جو کند خود چکند چون به عتاب
خون بریزد که همی موی نیازارد یار
انوری جان جهان گیر و کم انگار دلی
پیش از آن کت به همین روز کم انگارد یار
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
مست از درم درآمد دوش آن مه تمام
دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام
بر روز روشن از شب تیره فکنده بند
وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام
آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش
شکر همی فشانده ز یاقوت لعلفام
گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است
درجام او ز عکس رخ او شراب خام
بنشست بر کنار من و باده نوش کرد
آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام
گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ
با من شبی به روز نیاوردهای به کام
اینک من و تو و می لعل و سرود و رود
بیزحمت رسول و فرستادن پیام
با چنگ بر کنار بد اندر کنار من
مخمور تا به صبح سفید از نماز شام
در گوشهای که کس نبد آگه ز حال ما
زان عشرت به غایت و زان مستی تمام
نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف
او بود و انوری و می لعل والسلام
دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام
بر روز روشن از شب تیره فکنده بند
وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام
آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش
شکر همی فشانده ز یاقوت لعلفام
گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است
درجام او ز عکس رخ او شراب خام
بنشست بر کنار من و باده نوش کرد
آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام
گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ
با من شبی به روز نیاوردهای به کام
اینک من و تو و می لعل و سرود و رود
بیزحمت رسول و فرستادن پیام
با چنگ بر کنار بد اندر کنار من
مخمور تا به صبح سفید از نماز شام
در گوشهای که کس نبد آگه ز حال ما
زان عشرت به غایت و زان مستی تمام
نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف
او بود و انوری و می لعل والسلام
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
روی ندارم که روی از تو بتابم
زانکه چو روی تو در زمانه نیابم
چون همه عالم خیال روی تو دارد
روی ز رویت بگو چگونه بتابم
حیلهگری چون کنم به عقل چو گم کرد
عشق سر رشتهٔ خطا و صوابم
نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم
نی به تو بتوان رسید تا بشتابم
من چو شب از محنت تو هیچ نخسبم
شاید کاندر خیال وصل بخوابم
راحتم از روزگار خویش همین است
این که تو دانی که بیتو در چه عذابم
گفتی خواهم که نام من نبری هیچ
زانکه از این بیش نیست برگ جوابم
عربده بر مست هیچ خرده نگیرند
با من از اینها مکن که مست و خرابم
زانکه چو روی تو در زمانه نیابم
چون همه عالم خیال روی تو دارد
روی ز رویت بگو چگونه بتابم
حیلهگری چون کنم به عقل چو گم کرد
عشق سر رشتهٔ خطا و صوابم
نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم
نی به تو بتوان رسید تا بشتابم
من چو شب از محنت تو هیچ نخسبم
شاید کاندر خیال وصل بخوابم
راحتم از روزگار خویش همین است
این که تو دانی که بیتو در چه عذابم
گفتی خواهم که نام من نبری هیچ
زانکه از این بیش نیست برگ جوابم
عربده بر مست هیچ خرده نگیرند
با من از اینها مکن که مست و خرابم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
در دست غم یار دلارام بماندم
هشیارترین مرغم و در دام بماندم
بردم ندب عشق ز خوبان جهان من
از دست دل ساده سرانجام بماندم
یک گام به کام دل خودکامه نهادم
سرگشته همه عمر در آن گام بماندم
آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد
دلسوخته شد آخر و من خام بماندم
بر بام طمع رفتم تا وصل ببینم
بشکست قضا پایم و بر بام بماندم
یاران همه رفتند ز ایام حوادث
افسوس که من در گو ایام بماندم
هشیارترین مرغم و در دام بماندم
بردم ندب عشق ز خوبان جهان من
از دست دل ساده سرانجام بماندم
یک گام به کام دل خودکامه نهادم
سرگشته همه عمر در آن گام بماندم
آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد
دلسوخته شد آخر و من خام بماندم
بر بام طمع رفتم تا وصل ببینم
بشکست قضا پایم و بر بام بماندم
یاران همه رفتند ز ایام حوادث
افسوس که من در گو ایام بماندم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
درد دل هر زمان فزون دارم
چه کنم بیوفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن
به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او
بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله
کی بود این محل و مقدارم
تا توانم حدیث هجرش کرد
میرود صد هزار بیکارم
گفته بودم کزو کنم درخواست
تا نماید ز دور دیدارم
این قدر التماس خود چه بود
سالها شد که تا در آن کارم
باورم میکنی به نعمت شاه
کین قدر نیز هم نمییارم
چه کنم بیوفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن
به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او
بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله
کی بود این محل و مقدارم
تا توانم حدیث هجرش کرد
میرود صد هزار بیکارم
گفته بودم کزو کنم درخواست
تا نماید ز دور دیدارم
این قدر التماس خود چه بود
سالها شد که تا در آن کارم
باورم میکنی به نعمت شاه
کین قدر نیز هم نمییارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
گر عزیزم بر تو گر خوارم
چه کنم دوستت همی دارم
بر دلم گو غمت جهان بفروش
با چنین صد غمت خریدارم
سایه بر کار من نمیفکنی
این چنین نور کی دهد کارم
هیچ گل ناشکفته از وصلت
هجر تا کی نهد به جان خارم
گویمت جان من بیازاری
ور تو جانم بری نیازارم
خویشتن را بدین میار چو من
خویشتن را بدان نمیآرم
گویی ار جز خدای دارم و تو
انوری از خدای بیزارم
هم تو دانی که این چه دستانست
رو که شیرین همی کنی کارم
چه کنم دوستت همی دارم
بر دلم گو غمت جهان بفروش
با چنین صد غمت خریدارم
سایه بر کار من نمیفکنی
این چنین نور کی دهد کارم
هیچ گل ناشکفته از وصلت
هجر تا کی نهد به جان خارم
گویمت جان من بیازاری
ور تو جانم بری نیازارم
خویشتن را بدین میار چو من
خویشتن را بدان نمیآرم
گویی ار جز خدای دارم و تو
انوری از خدای بیزارم
هم تو دانی که این چه دستانست
رو که شیرین همی کنی کارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
کار جهان نگر که جفای که میکشم
دل را به پیش عهد وفای که میکشم
این نعرههای گرم ز عشق که میزنم
این آههای سرد برای که میکشم
بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند
چون دوست نیست بهر رضای که میکشم
دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد
آخر نگویدم که هوای که میکشم
ای روزگار عافیت آخر کجا شدی
باری بیا ببین که برای که میکشم
شهریست انوری و شب و روز این غزل
کار جهان نگر که جفای که میکشم
دل را به پیش عهد وفای که میکشم
این نعرههای گرم ز عشق که میزنم
این آههای سرد برای که میکشم
بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند
چون دوست نیست بهر رضای که میکشم
دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد
آخر نگویدم که هوای که میکشم
ای روزگار عافیت آخر کجا شدی
باری بیا ببین که برای که میکشم
شهریست انوری و شب و روز این غزل
کار جهان نگر که جفای که میکشم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
ره فراکار خود نمیدانم
غم من نیستت به غم زانم
عاشقم بر تو و همی دانی
فارغی از من و همی دانم
نکنی جز جفا که نشکیبی
نکنم جز وفا که نتوانم
کافری میکنی در این معنی
کافرم گر کنون مسلمانم
گفتیم تا به بوسه فرمانست
گفتمت تا به جان به فرمانم
گرچه برخاستی تو از سر این
من همه عمر بر سر آنم
کی به جان برکشم ز تو دندان
چون ز جان خوشتری به دندانم
مهر مهر تو بر نگین دلست
تاج عهد تو بر سر جانم
با چنین ملک در ولایت عشق
انوری نیستم سلیمانم
غم من نیستت به غم زانم
عاشقم بر تو و همی دانی
فارغی از من و همی دانم
نکنی جز جفا که نشکیبی
نکنم جز وفا که نتوانم
کافری میکنی در این معنی
کافرم گر کنون مسلمانم
گفتیم تا به بوسه فرمانست
گفتمت تا به جان به فرمانم
گرچه برخاستی تو از سر این
من همه عمر بر سر آنم
کی به جان برکشم ز تو دندان
چون ز جان خوشتری به دندانم
مهر مهر تو بر نگین دلست
تاج عهد تو بر سر جانم
با چنین ملک در ولایت عشق
انوری نیستم سلیمانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
درمان دل خود از که جویم
افسانهٔ خویش با که گویم
تخمی که نروید آن چه کارم
چیزی که نیابم آن چه جویم
آورد فراق زردرویی
دور از رخت ای صنم به رویم
ای یوسف عصر بیرخ تو
بیتالاحزان شدست کویم
اندر ره حرص با دو همراه
چون بیم و امید چند پویم
من تشنه بر آن لبم وگر چند
بر چهره همی رود دو جویم
بیسنگ شدم ز فرقت آری
وقتست اگرنه سنگ و رویم
افسانهٔ خویش با که گویم
تخمی که نروید آن چه کارم
چیزی که نیابم آن چه جویم
آورد فراق زردرویی
دور از رخت ای صنم به رویم
ای یوسف عصر بیرخ تو
بیتالاحزان شدست کویم
اندر ره حرص با دو همراه
چون بیم و امید چند پویم
من تشنه بر آن لبم وگر چند
بر چهره همی رود دو جویم
بیسنگ شدم ز فرقت آری
وقتست اگرنه سنگ و رویم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
ای بندهٔ روی تو خداوندان
دیوانهٔ زلف تو خردمندان
بازار جمال روی خوبت را
آراسته رسته رسته دلبندان
در هر پس در مجاوری داری
گریان و در انتظار دل خندان
چندین چه کنی به وعده دربندم
ایام وفا نمیکند چندان
گویی مشتاب تا که وقت آید
گر خواهی وگرنه از بن دندان
از خوی بدت شکایتی دارم
کان نیست نشان نیک پیوندان
هجرت به جواب آن پدید آمد
گفت اینت غم انوری سر و سندان
دیوانهٔ زلف تو خردمندان
بازار جمال روی خوبت را
آراسته رسته رسته دلبندان
در هر پس در مجاوری داری
گریان و در انتظار دل خندان
چندین چه کنی به وعده دربندم
ایام وفا نمیکند چندان
گویی مشتاب تا که وقت آید
گر خواهی وگرنه از بن دندان
از خوی بدت شکایتی دارم
کان نیست نشان نیک پیوندان
هجرت به جواب آن پدید آمد
گفت اینت غم انوری سر و سندان
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
شرم دار آخر جفا چندین مکن
قصد آزار من مسکین مکن
پایی از غم در رکاب آوردهام
بیش از این اسب جفا را زین مکن
در غم ماه گریبانت مرا
هر شبی دامن پر از پروین مکن
چند گویی یار دیگر میکنم
هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
بوسهای خواهم طمع در جان کنی
نقد کردم گیر و هان و هین مکن
چون سبکروحی گران کابین مباش
جان شیرین ناز ناشیرین مکن
عشق را گویی فلان را خون بریز
عشق را خون ریختن تلقین مکن
ای پسر عید ترا قربان بسی است
انوری را از میان تعیین مکن
قصد آزار من مسکین مکن
پایی از غم در رکاب آوردهام
بیش از این اسب جفا را زین مکن
در غم ماه گریبانت مرا
هر شبی دامن پر از پروین مکن
چند گویی یار دیگر میکنم
هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
بوسهای خواهم طمع در جان کنی
نقد کردم گیر و هان و هین مکن
چون سبکروحی گران کابین مباش
جان شیرین ناز ناشیرین مکن
عشق را گویی فلان را خون بریز
عشق را خون ریختن تلقین مکن
ای پسر عید ترا قربان بسی است
انوری را از میان تعیین مکن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
ای باد صبحدم خبری ده ز یار من
کز هجر او شدست پژولیده کار من
او بود غمگسار من اندر همه جهان
او رفت و نیست جز غم او غمگسار من
بیکار نیستم که مرا عشق اوست کار
بییار نیستم چو غمش هست یار من
هرگونهای شمار گرفتم ز روز وصل
هرگز نبود فرقت او در شمار من
کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار
تا بنگرد به روز من و روزگار من
پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل
بربود روزگار ترا از کنار من
کز هجر او شدست پژولیده کار من
او بود غمگسار من اندر همه جهان
او رفت و نیست جز غم او غمگسار من
بیکار نیستم که مرا عشق اوست کار
بییار نیستم چو غمش هست یار من
هرگونهای شمار گرفتم ز روز وصل
هرگز نبود فرقت او در شمار من
کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار
تا بنگرد به روز من و روزگار من
پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل
بربود روزگار ترا از کنار من
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷