عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
رغبت به عاشقان کن، ای جان صد رغایب
بنشین میان مستان، اینک مه و کواکب
آن روز پرعجایب، وان محشر قیامت
گشتهست پیش حسنت، مستغرق عجایب
چون طیبات خواندی، بر طیبین فشاندی
طیب تر از تو که بود، ای معدن اطایب؟
جان را ز توست هر دم، سلطانییی مسلم
این شکر از که گویم؟ از شاه یا ز صاحب؟
در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان
سر کرده در گریبان، چون صوفیان مراقب
عشق تو چون درآمد، اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق، اندیشه صبح کاذب
ای عقل باش حیران، نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری، زان کس که نیست غایب؟
جان چیست؟ فقر و حاجت، جانبخش کیست جز تو؟
ای قبله حوایج، معشوقه مطالب
نک نقد شد قیامت، اینک یکی علامت
طالع شد آفتابت، از جانب مغارب
درکش رمیدگان را، محنت رسیدگان را
زان جذبههای جانی، ای جذبه تو غالب
تا بیند این دو دیده، صبح خدا دمیده
دام طلب دریده، مطلوب گشته طالب
عشق و طلب چه باشد؟ آیینه تجلی
نقش و حسد چه باشد؟ آیینه معایب
کو بلبل چمنها؟ تا گفتمی سخنها
نگذشت بر دهانها، یا دست هیچ کاتب
نز نقشهای صورت، نز صاف و نز کدورت
نز ماضی و نه حالی، نز زهد نز مراتب
عقلم برفت از جا، باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته، کس ناامید و خایب
بنشین میان مستان، اینک مه و کواکب
آن روز پرعجایب، وان محشر قیامت
گشتهست پیش حسنت، مستغرق عجایب
چون طیبات خواندی، بر طیبین فشاندی
طیب تر از تو که بود، ای معدن اطایب؟
جان را ز توست هر دم، سلطانییی مسلم
این شکر از که گویم؟ از شاه یا ز صاحب؟
در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان
سر کرده در گریبان، چون صوفیان مراقب
عشق تو چون درآمد، اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق، اندیشه صبح کاذب
ای عقل باش حیران، نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری، زان کس که نیست غایب؟
جان چیست؟ فقر و حاجت، جانبخش کیست جز تو؟
ای قبله حوایج، معشوقه مطالب
نک نقد شد قیامت، اینک یکی علامت
طالع شد آفتابت، از جانب مغارب
درکش رمیدگان را، محنت رسیدگان را
زان جذبههای جانی، ای جذبه تو غالب
تا بیند این دو دیده، صبح خدا دمیده
دام طلب دریده، مطلوب گشته طالب
عشق و طلب چه باشد؟ آیینه تجلی
نقش و حسد چه باشد؟ آیینه معایب
کو بلبل چمنها؟ تا گفتمی سخنها
نگذشت بر دهانها، یا دست هیچ کاتب
نز نقشهای صورت، نز صاف و نز کدورت
نز ماضی و نه حالی، نز زهد نز مراتب
عقلم برفت از جا، باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته، کس ناامید و خایب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
خوابم ببستهیی، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههای شکر کند پیشت آفتاب
دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب
گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو
دیو او بود که مینکند سوی تو شتاب
یا رب کنم، ببینم بر درگه نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاق آن جواب
از خاک بیش تر دل و جانهای آتشین
مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتر آمد، در سیر و انقلاب
وقتی که او سبک شود، آن باد، پای اوست
لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب
تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را
وندر شفاعت آید، آن رعد خوش خطاب
با ساقیان ابر بگوید که برجهید
کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب
گیرم که من نگویم آخر نمیرسد
اندر مشام رحمت، بوی دل کباب؟
پس ساقیان ابر همان دم روان شوند
با جره و قنینه و با مشک پرشراب
خاموش و، در خراب همیجوی گنج عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
تا سجدههای شکر کند پیشت آفتاب
دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب
گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو
دیو او بود که مینکند سوی تو شتاب
یا رب کنم، ببینم بر درگه نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاق آن جواب
از خاک بیش تر دل و جانهای آتشین
مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتر آمد، در سیر و انقلاب
وقتی که او سبک شود، آن باد، پای اوست
لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب
تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را
وندر شفاعت آید، آن رعد خوش خطاب
با ساقیان ابر بگوید که برجهید
کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب
گیرم که من نگویم آخر نمیرسد
اندر مشام رحمت، بوی دل کباب؟
پس ساقیان ابر همان دم روان شوند
با جره و قنینه و با مشک پرشراب
خاموش و، در خراب همیجوی گنج عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
بازآمد آن مهی که ندیدش فلک به خواب
آورد آتشی که نمیرد به هیچ آب
بنگر به خانه تن و بنگر به جان من
از جام عشق او شده این مست و آن خراب
میر شرابخانه چو شد با دلم حریف
خونم شراب گشت ز عشق و دلم کباب
چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد
احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب
دریای عشق را دل من دید ناگهان
از من بجست در وی و گفتا مرا بیاب
خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین
اندر پیاش دوان شده دلهای چون سحاب
آورد آتشی که نمیرد به هیچ آب
بنگر به خانه تن و بنگر به جان من
از جام عشق او شده این مست و آن خراب
میر شرابخانه چو شد با دلم حریف
خونم شراب گشت ز عشق و دلم کباب
چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد
احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب
دریای عشق را دل من دید ناگهان
از من بجست در وی و گفتا مرا بیاب
خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین
اندر پیاش دوان شده دلهای چون سحاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
به جان تو که مرو از میان کار، مخسب
ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار، مخسب
هزار شب تو برای هوای خود خفتی
یکی شبی چه شود از برای یار، مخسب
برای یار لطیفی که شب نمیخسبد
موافقت کن و دل را بدو سپار، مخسب
بترس ازان شب رنجوریی که تو تا روز
فغان و یارب و یارب کنی، بزار، مخسب
شبی که مرگ بیاید قنق گرک گوید
به حق تلخی آن شب که ره سپار، مخسب
ازان زلازل هیبت که سنگ آب شود
اگر تو سنگ نهیی، آن به یاد آر، مخسب
اگرچه زنگی شب سخت ساقییی چست است
مگیر جام وی و ترس ازان خمار، مخسب
خدای گفت که شب دوستان نمیخسبند
اگر خجل شدهیی زین و شرمسار، مخسب
بترس از آن شب سخت عظیم بیزنهار
ذخیره ساز شبی را و زینهار، مخسب
شنیدهیی که مهان کامها به شب یابند
برای عشق شهنشاه کامیار، مخسب
چو مغز خشک شود، تازهمغزیات بخشد
که جمله مغز شوی ای امیدوار، مخسب
هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست
یکی بیار و عوض گیر صد هزار، مخسب
ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار، مخسب
هزار شب تو برای هوای خود خفتی
یکی شبی چه شود از برای یار، مخسب
برای یار لطیفی که شب نمیخسبد
موافقت کن و دل را بدو سپار، مخسب
بترس ازان شب رنجوریی که تو تا روز
فغان و یارب و یارب کنی، بزار، مخسب
شبی که مرگ بیاید قنق گرک گوید
به حق تلخی آن شب که ره سپار، مخسب
ازان زلازل هیبت که سنگ آب شود
اگر تو سنگ نهیی، آن به یاد آر، مخسب
اگرچه زنگی شب سخت ساقییی چست است
مگیر جام وی و ترس ازان خمار، مخسب
خدای گفت که شب دوستان نمیخسبند
اگر خجل شدهیی زین و شرمسار، مخسب
بترس از آن شب سخت عظیم بیزنهار
ذخیره ساز شبی را و زینهار، مخسب
شنیدهیی که مهان کامها به شب یابند
برای عشق شهنشاه کامیار، مخسب
چو مغز خشک شود، تازهمغزیات بخشد
که جمله مغز شوی ای امیدوار، مخسب
هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست
یکی بیار و عوض گیر صد هزار، مخسب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
رباب مشرب عشقست و مونس اصحاب
که ابر را عربان نام کردهاند رباب
چنان که ابر سقای گل و گلستانست
رباب قوت ضمیرست و ساقی الباب
در آتشی بدمی شعلهها برافزود
بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب
رباب دعوت بازست سوی شه بازآ
به طبل باز نیاید به سوی شاه غراب
گشایش گره مشکلات عشاقست
چو مشکلیش نباشد، چه درخورست جواب؟
جواب مشکل حیوان گیاه آمد و کاه
که تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب
خر از کجا و دم عشق عیسوی ز کجا؟
که این گشاد ندادش مفتح الابواب
که عشق خلعت جانست و طوق کرمنا
برای ملک وصال و برای رفع حجاب
به بانگ او همه دلها به یک مهم آیند
ندای رب برهاند ز تفرقهی ارباب
ز عشق کم گو با جسمیان که ایشان را
وظیفه خوف و رجا آمد و ثواب و عقاب
که ابر را عربان نام کردهاند رباب
چنان که ابر سقای گل و گلستانست
رباب قوت ضمیرست و ساقی الباب
در آتشی بدمی شعلهها برافزود
بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب
رباب دعوت بازست سوی شه بازآ
به طبل باز نیاید به سوی شاه غراب
گشایش گره مشکلات عشاقست
چو مشکلیش نباشد، چه درخورست جواب؟
جواب مشکل حیوان گیاه آمد و کاه
که تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب
خر از کجا و دم عشق عیسوی ز کجا؟
که این گشاد ندادش مفتح الابواب
که عشق خلعت جانست و طوق کرمنا
برای ملک وصال و برای رفع حجاب
به بانگ او همه دلها به یک مهم آیند
ندای رب برهاند ز تفرقهی ارباب
ز عشق کم گو با جسمیان که ایشان را
وظیفه خوف و رجا آمد و ثواب و عقاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
تو را که عشق نداری، تو را رواست، بخسب
برو که عشق و غم او نصیب ماست، بخسب
ز آفتاب غم یار، ذره ذره شدیم
تو را که این هوس اندر جگر نخاست، بخسب
به جست و جوی وصالش چو آب میپویم
تو را که غصه آن نیست کو کجاست، بخسب
طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد
چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست، بخسب
صباح ماست صبوحش، عشای ما عشوه ش
تو را که رغبت لوت و غم عشاست، بخسب
زکیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم
تو را که بستر و همخوابه کیمیاست، بخسب
چو مست هر طرفی میفتی و میخیزی
که شب گذشت کنون نوبت دعاست، بخسب
قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو
که خواب فوت شدت، خواب را قضاست، بخسب
به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند؟
چو تو به دست خودی رو به دست راست، بخسب
منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری
چو لوت را به یقین خواب اقتضاست، بخسب
من از دماغ بریدم امید و از سر نیز
تو را دماغ تر و تازه مرتجاست، بخسب
لباس حرف دریدم، سخن رها کردم
تو که برهنه نه ای، مر تو را قباست، بخسب
برو که عشق و غم او نصیب ماست، بخسب
ز آفتاب غم یار، ذره ذره شدیم
تو را که این هوس اندر جگر نخاست، بخسب
به جست و جوی وصالش چو آب میپویم
تو را که غصه آن نیست کو کجاست، بخسب
طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد
چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست، بخسب
صباح ماست صبوحش، عشای ما عشوه ش
تو را که رغبت لوت و غم عشاست، بخسب
زکیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم
تو را که بستر و همخوابه کیمیاست، بخسب
چو مست هر طرفی میفتی و میخیزی
که شب گذشت کنون نوبت دعاست، بخسب
قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو
که خواب فوت شدت، خواب را قضاست، بخسب
به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند؟
چو تو به دست خودی رو به دست راست، بخسب
منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری
چو لوت را به یقین خواب اقتضاست، بخسب
من از دماغ بریدم امید و از سر نیز
تو را دماغ تر و تازه مرتجاست، بخسب
لباس حرف دریدم، سخن رها کردم
تو که برهنه نه ای، مر تو را قباست، بخسب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
یار آمد به صلح ای اصحاب
ما لکم قاعدین عند الباب؟
نوبت هجر و انتظار گذشت
فادخلوا الدار یا اولی الالباب
آفتاب جمال سینه گشاد
فاخلعوا فی شعاعه الاثواب
ادب عشق جمله بیادبیست
امه العشق عشقهم آداب
باده عشق ننگ و نام شکست
لا راسا تری و لا اذناب
لذت عشق با دماغ آمیخت
کامتزاج العبید بالارباب
دختران ضمیر، سرمستند
وسط روض القلوب و الدولاب
گر شما محرم ضمیر نه اید
فاسالوهن من وراء حجاب
شمس تبریز جام عشق از تو
و خذ الکبد للشراب کباب
ما لکم قاعدین عند الباب؟
نوبت هجر و انتظار گذشت
فادخلوا الدار یا اولی الالباب
آفتاب جمال سینه گشاد
فاخلعوا فی شعاعه الاثواب
ادب عشق جمله بیادبیست
امه العشق عشقهم آداب
باده عشق ننگ و نام شکست
لا راسا تری و لا اذناب
لذت عشق با دماغ آمیخت
کامتزاج العبید بالارباب
دختران ضمیر، سرمستند
وسط روض القلوب و الدولاب
گر شما محرم ضمیر نه اید
فاسالوهن من وراء حجاب
شمس تبریز جام عشق از تو
و خذ الکبد للشراب کباب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
علونا سماء الود من غیر سلم
و هل یهتدی نحو السماء النوائب؟
ایعلوا ظلام الکون نور و دادنا؟
و قد جاوز الکونین، هذا عجائب
فان فارق الایام بین جسومنا
فوالله ان القلب ما هو غائب
فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی
و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب
علیکم سلامی من صمیم سریرتی
فانی کقلبی او سلامی لائب
و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم
فقلبی مدا عما خلاکم لنائب
جواب لمن قد قال عابد بعله
اری البعل قد بالت علیه الثعالب
جواب نصیرالدین لیث فضائل
اری الود قد بالت علیه الارانب
و هل یهتدی نحو السماء النوائب؟
ایعلوا ظلام الکون نور و دادنا؟
و قد جاوز الکونین، هذا عجائب
فان فارق الایام بین جسومنا
فوالله ان القلب ما هو غائب
فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی
و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب
علیکم سلامی من صمیم سریرتی
فانی کقلبی او سلامی لائب
و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم
فقلبی مدا عما خلاکم لنائب
جواب لمن قد قال عابد بعله
اری البعل قد بالت علیه الثعالب
جواب نصیرالدین لیث فضائل
اری الود قد بالت علیه الارانب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
امسی و اصبح بالجوی اتعذب
قلبی علی نار اللهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی و بلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسی فالی متی
ابکی و مما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم و قتیلکم اتلقب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقوا به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقاوک کل یوم ارقب
انی اتوب مناجیا و منادیا
فانا المسی بسیدی و المذنب
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت و اشرب
قلبی علی نار اللهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی و بلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسی فالی متی
ابکی و مما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم و قتیلکم اتلقب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقوا به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقاوک کل یوم ارقب
انی اتوب مناجیا و منادیا
فانا المسی بسیدی و المذنب
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت و اشرب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ابشروا یا قوم هذا فتح باب
قد نجوتم من شتاب الاغتراب
افرحوا قد جاء میقات الرضا
من حبیب عنده ام الکتاب
قال لا تاسوا علی ما فاتکم
اذ بدی بدر خروق اللحجاب
ذا مناخ اوقفوا بعراننا
ذا نعیم لیس یحصیه الحساب
ان فی عتب الهوی الف الوفا
ان فی صمت الولا لطف الخطاب
قد سکتنا فافهموا سر السکوت
یا کرام الله اعلم بالصواب
قد نجوتم من شتاب الاغتراب
افرحوا قد جاء میقات الرضا
من حبیب عنده ام الکتاب
قال لا تاسوا علی ما فاتکم
اذ بدی بدر خروق اللحجاب
ذا مناخ اوقفوا بعراننا
ذا نعیم لیس یحصیه الحساب
ان فی عتب الهوی الف الوفا
ان فی صمت الولا لطف الخطاب
قد سکتنا فافهموا سر السکوت
یا کرام الله اعلم بالصواب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
آن خواجه را از نیمشب، بیماریی پیدا شدهست
تا روز بر دیوار ما، بیخویشتن سر میزدهست
چرخ و زمین گریان شده، وز نالهاش نالان شده
دمهای او سوزان شده، گویی که در آتشکدهست
بیماریی دارد عجب، نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین، کز آسمانش آمدهست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل، دل را ببین، رنجم برون قاعدهست
صفراش نی، سوداش نی، قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما، هر گوشه ای صد عربدهست
نی خواب او را، نی خورش، از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را، هم دایه و هم والدهست
گفتم خدایا رحمتی، کآرام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریخته ست، نی مال کس را بستدهست
آمد جواب از آسمان، کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان، دارو و درمان بیهدست
این خواجه را چاره مجو، بندش منه، پندش مگو
کان جا که افتادست او، نی مفسقه نی معبدهست
تو عشق را چون دیده ای؟ از عاشقان نشنیده ای
خاموش کن افسون مخوان، نی جادوی نی شعبدهست
ای شمس تبریزی بیا، ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا، بیتابش تو جامدست
تا روز بر دیوار ما، بیخویشتن سر میزدهست
چرخ و زمین گریان شده، وز نالهاش نالان شده
دمهای او سوزان شده، گویی که در آتشکدهست
بیماریی دارد عجب، نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین، کز آسمانش آمدهست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل، دل را ببین، رنجم برون قاعدهست
صفراش نی، سوداش نی، قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما، هر گوشه ای صد عربدهست
نی خواب او را، نی خورش، از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را، هم دایه و هم والدهست
گفتم خدایا رحمتی، کآرام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریخته ست، نی مال کس را بستدهست
آمد جواب از آسمان، کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان، دارو و درمان بیهدست
این خواجه را چاره مجو، بندش منه، پندش مگو
کان جا که افتادست او، نی مفسقه نی معبدهست
تو عشق را چون دیده ای؟ از عاشقان نشنیده ای
خاموش کن افسون مخوان، نی جادوی نی شعبدهست
ای شمس تبریزی بیا، ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا، بیتابش تو جامدست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
آمدهام که تا به خود، گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم، در دل و جان نشانمت
آمدهام بهار خوش، پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت؛ خوش خوش و میفشانمت
آمدهام که تا تو را، جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان، فوق فلک رسانمت
آمدهام که بوسه ای از صنمی ربودهای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تویی، ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت، چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی، فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری، تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من، گر چه ز دام جستهای
جانب دام بازرو، ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو، چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده، تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر، چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن، سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن، زانک همیپرانمت
نی که تو شیرزاده ای، در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی، یک رهه بگذرانمت
گوی منی و میدوی، در چوگان حکم من
در پی تو همیدوم، گر چه که میدوانمت
بی دل و بیخودت کنم، در دل و جان نشانمت
آمدهام بهار خوش، پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت؛ خوش خوش و میفشانمت
آمدهام که تا تو را، جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان، فوق فلک رسانمت
آمدهام که بوسه ای از صنمی ربودهای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تویی، ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت، چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی، فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری، تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من، گر چه ز دام جستهای
جانب دام بازرو، ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو، چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده، تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر، چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن، سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن، زانک همیپرانمت
نی که تو شیرزاده ای، در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی، یک رهه بگذرانمت
گوی منی و میدوی، در چوگان حکم من
در پی تو همیدوم، گر چه که میدوانمت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
آن نفسی که باخودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی، بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی، یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی، باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی، همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو، تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها، همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر، عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین، از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی، بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی، یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی، باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی، همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو، تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها، همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر، عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین، از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت
درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت
صلا زن پاکبازی را، رها کن خاک بازی را
که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت
کمان زه کن خدایا نه، که تیر قاب قوسینی
که وقت آمد که من جان را، سپر سازم همین ساعت
چو بر میآید این آتش، فغان میخیزد از عالم
امانم ده امانم ده، که بگدازم همین ساعت
جهان از ترس میدرد و جان از عشق میپرد
که مرغان را به رشک آرم ز پروازم، همین ساعت
درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت
صلا زن پاکبازی را، رها کن خاک بازی را
که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت
کمان زه کن خدایا نه، که تیر قاب قوسینی
که وقت آمد که من جان را، سپر سازم همین ساعت
چو بر میآید این آتش، فغان میخیزد از عالم
امانم ده امانم ده، که بگدازم همین ساعت
جهان از ترس میدرد و جان از عشق میپرد
که مرغان را به رشک آرم ز پروازم، همین ساعت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست؟
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد، که دلها سخت بریانست
نباشد این چنین شهری، ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
که این سو عاشقان باری، چو عود کهنه میسوزد
وان معشوق نادر، تر، کز او آتش فروزانست
خداوندا به احسانت، به حق نور تابانت
مگیر، آشفته میگویم که دل بیتو پریشانست
تو مستان را نمیگیری، پریشان را نمیگیری
خنک آن را که میگیری، که جانم مست ایشانست
اگر گیری ور اندازی، چه غم داری چه کم داری؟
که عاشق چون گیا این جا، بیابان در بیابانست
بخندد چشم مریخش، مرا گوید نمیترسی؟
نگارا بوی خون آید، اگر مریخ خندانست
دلم با خویشتن آمد، شکایت را رها کردم
هزاران جان همیبخشد، چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
که جان ذرهست و او کیوان، که جان میوهست و او بستان
که جان قطرهست و او عمان، که جان حبهست و او کانست
سخن در پوست میگویم، که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکانست
خمش کن، همچو عالم باش، خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست، چرا افتان و خیزانست؟
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد، که دلها سخت بریانست
نباشد این چنین شهری، ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
که این سو عاشقان باری، چو عود کهنه میسوزد
وان معشوق نادر، تر، کز او آتش فروزانست
خداوندا به احسانت، به حق نور تابانت
مگیر، آشفته میگویم که دل بیتو پریشانست
تو مستان را نمیگیری، پریشان را نمیگیری
خنک آن را که میگیری، که جانم مست ایشانست
اگر گیری ور اندازی، چه غم داری چه کم داری؟
که عاشق چون گیا این جا، بیابان در بیابانست
بخندد چشم مریخش، مرا گوید نمیترسی؟
نگارا بوی خون آید، اگر مریخ خندانست
دلم با خویشتن آمد، شکایت را رها کردم
هزاران جان همیبخشد، چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
که جان ذرهست و او کیوان، که جان میوهست و او بستان
که جان قطرهست و او عمان، که جان حبهست و او کانست
سخن در پوست میگویم، که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکانست
خمش کن، همچو عالم باش، خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست، چرا افتان و خیزانست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
بیایید بیایید که گلزار دمیدهست
بیایید بیایید که دلدار رسیدهست
بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید، که خوش تیغ کشیدهست
بر آن زشت بخندید، که او ناز نماید
بر آن یار بگریید، که از یار بریدهست
همه شهر بشورید، چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار، ز زنجیر رهیدهست
چه روزست و چه روزست، چنین روز قیامت؟
مگر نامه اعمال، ز آفاق پریدهست
بکوبید دهلها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست، که جان نیز رمیدهست
بیایید بیایید که دلدار رسیدهست
بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید، که خوش تیغ کشیدهست
بر آن زشت بخندید، که او ناز نماید
بر آن یار بگریید، که از یار بریدهست
همه شهر بشورید، چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار، ز زنجیر رهیدهست
چه روزست و چه روزست، چنین روز قیامت؟
مگر نامه اعمال، ز آفاق پریدهست
بکوبید دهلها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست، که جان نیز رمیدهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست
تو ابر دروکش که به جز خصم قمر نیست
ای خشک درختی که در آن باغ نرستهست
وی خوارعزیزی که درین ظل شجر نیست
بسکل ز جز این عشق، اگر در یتیمی
زیرا که جزین عشق تو را خویش و پدر نیست
در مذهب عشاق به بیماری مرگ است
هر جان که به هر روز ازین رنج بتر نیست
در صورت هر کس که ازان رنگ بدیدی
میدان تو به تحقیق، که از جنس بشر نیست
هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
تنگش تو به بر گیر، که جز تنگ شکر نیست
شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست، که امکان حذر نیست
تو ابر دروکش که به جز خصم قمر نیست
ای خشک درختی که در آن باغ نرستهست
وی خوارعزیزی که درین ظل شجر نیست
بسکل ز جز این عشق، اگر در یتیمی
زیرا که جزین عشق تو را خویش و پدر نیست
در مذهب عشاق به بیماری مرگ است
هر جان که به هر روز ازین رنج بتر نیست
در صورت هر کس که ازان رنگ بدیدی
میدان تو به تحقیق، که از جنس بشر نیست
هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
تنگش تو به بر گیر، که جز تنگ شکر نیست
شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست، که امکان حذر نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
از اول امروز حریفان خرابات
مهمان تواند، ای شه و سلطان خرابات
امروز چه روز است؟ بگو روز سعادت
این قبله دل کیست؟ بگو جان خرابات
هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
کو مست خراب است به فرمان خرابات
صد زهره ز اسرار به آواز درآمد
کز ابر برآ ای مه تابان خرابات
ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم
چون زنده شدیم از بت خندان خرابات
بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست
کین رخت گرو کن، بر دربان خرابات
هر جان که به شمس الحق تبریز دهد دل
او کافر خویش است و مسلمان خرابات
مهمان تواند، ای شه و سلطان خرابات
امروز چه روز است؟ بگو روز سعادت
این قبله دل کیست؟ بگو جان خرابات
هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
کو مست خراب است به فرمان خرابات
صد زهره ز اسرار به آواز درآمد
کز ابر برآ ای مه تابان خرابات
ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم
چون زنده شدیم از بت خندان خرابات
بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست
کین رخت گرو کن، بر دربان خرابات
هر جان که به شمس الحق تبریز دهد دل
او کافر خویش است و مسلمان خرابات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خواب است آن، حریفان را جواب است
تو میدانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است
جفا میکن، جفایت جمله لطف است
خطا میکن، خطای تو صواب است
تو چشم آتشین در خواب میکن
که ما را چشم و دل باری کباب است
بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری که آن یک قطره آبست
یکی گوید که این از عشق ساقی است
یکی گوید که این فعل شراب است
می و ساقی چه باشد؟ نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه باب است
نه خواب است آن، حریفان را جواب است
تو میدانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است
جفا میکن، جفایت جمله لطف است
خطا میکن، خطای تو صواب است
تو چشم آتشین در خواب میکن
که ما را چشم و دل باری کباب است
بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری که آن یک قطره آبست
یکی گوید که این از عشق ساقی است
یکی گوید که این فعل شراب است
می و ساقی چه باشد؟ نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه باب است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
سماع از بهر جان بیقرار است
سبک برجه، چه جای انتظار است؟
مشین اینجا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یار است
مگو باشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با این چه کار است؟
که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عار است
چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت، هزار اندر هزار است
شنیدی طبل، برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقار است
بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدار است
حسین کربلایی، آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدار است
سبک برجه، چه جای انتظار است؟
مشین اینجا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یار است
مگو باشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با این چه کار است؟
که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عار است
چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت، هزار اندر هزار است
شنیدی طبل، برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقار است
بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدار است
حسین کربلایی، آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدار است