عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
ز صبا سنبل او دوش به هم بر می‌شد
وز نسیمش همه آفاق معطر می‌شد
ز سواد شکن زلف به هم بر شده‌اش
دیدم احوال جهانی که به هم بر می‌شد
ز دل و دیده نمی‌رفت خیالت که مرا
با دل و دیده خیال تو برابر می‌شد
دهن از یاد تو چون غنچه معطر می‌گشت
سینه از مهر تو چون صبح منور می‌شد
آهم از سینه، چو عیسی، به فلک بر می‌رفت
اشکم از دیده، چو قارون به زمین برمی‌شد
بنشستم که فراقت به قلم شرح دهم
شرح می دادم و طومار به خون تر می‌شد
به گلم پای فرو رفته، چندانکه زغم
می‌زدم دست به سر پای فروتر می‌شد
روز اول که سر زلف تو را سلمان دید
دید ‌کش جان و دل و دیده در آن سر می‌شد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
غوغای عشق دوشم، ناگاه بر سر آمد
هم دل به غم فرو شد، هم جان به هم برآمد
بر روی اهل عالم، بودیم بسته محکم
درهای دل ندانم، عشق از کجا درآمد؟
از زلف او کشیده راهیست در دل من
وز دل دریست تا جان، عشقش از آن درآمد
یار آشناست اما نشناخت هر کس او را
زیرا که هر زمانی، بر شکل دیگر آمد
مردانه رو به کویش ای دل که رفت دیده
در خون خود چو پیشش، با دامن تر آمد
درویش بر درش رو، کانکس که بر در او
درویش رفت ازین جا، آنجا توانگر آمد
دل با سر دو زلفش، زین پیش داشت کاری
بگذشته بود از آن سر، امروز با سر آمد
از ماجرای اشکم، مطرب ترانه سازد
بس قطره‌های خونین، کز چشم ساغر آمد
هر کس که مرد، روزی دربند زلف و عشقت
از خاک او نسیمی کامد، معنبر آمد
بیمار توست سلمان، وانگه خوش آن مریضی
کز آستانت او را، بالین و بستر آمد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
جان چو بشنید که آن جان جهان باز آمد
از سر راه عدم رقص کنان باز آمد
ای دل رفته ز پیش من و آزرده به جان
لطف کن با من و باز آی که جان باز آمد
صبح اقبال من از کوه امل سر بر زد
بخت بیدار من از خواب گران باز آمد
رفت و می‌گفت که ‌آیم ز درت روزی باد
هر چه او گفت ازین باب بدان باز آمد
بس که چشمم چو صراحی ز غمش خون بگریست
تا به کامم چو قدح خنده زنان باز آمد
عمر ماضی چو خبر یافت به استقبالش
حالی از راه بپیچید عنان باز آمد
در پی او دل سرگشته نایافته کام
رفت و گردید همه کون و مکان باز آمد
چه طپی ای تن خشکیده چو ماهی در خشک!
جان بپرور که به جوی آب روان باز آمد
جان بر افشان به هوایش چو نسیم ای سلمان!
که بهار تو علیرغم خزان باز آمد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
گل که خوش طلعت و خوشبو آمد
عاشق روت به صد رو آمد
کاسه‌ای داشت سرم را عشقت
سر شوریده به زانو آمد
نیست از هیچ طرف راه گریز
تیرباران ز همه سو آمد
حال این چشم ضعیفم می‌گفت
قلمم، در قلمم مو آمد
سرکشی کرد و نشد با ما راست
آن سهی سرو که دلجو آمد
راز مشک سر زلف در دل
می‌نهفتم ز سخن بو آمد
سر و بالای تو می‌جست در آب
همچو سلمان که بلا جو آمد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
کسی که قصه درد مرا نمی‌داند
ز لوح چهره من یک به یک فرو خواند
حدیث شوق به طومار گر فرو خوانم
بجان دوست که طومار سر بپیچاند
بیا که مردم چشمم سرشک گلگون را
به جست و جوی تو هر سو چو آب می‌راند
نگویمت: به تو می‌ماند از عزیزی عمر
که عمر اگرچه عزیز است، هم نمی‌ماند
به آروزی خیال توام خوش آمد خواب
گر آب دیده من بر منش نشوراند
به آب دیده بگردانم از جفای تو دل
که آب دیده من سنگ را بگرداند
گرفت دیده من آب و دل در آن آتش
که گر خیال تو آید کجاش بنشاند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
تو را آنی است در خوبی که هرکس آن نمی‌داند
خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمی‌خواند
به رخسار تو می‌گویند: می‌ماند گل سوری
بلی می‌ماندش چیزی و بسیاری نمی‌ماند
نمی‌یارد رخت دیدن که چون می‌بیندت چشمم
ز معنی می‌شود قاصر، به صورت باز می‌ماند
شب ماه روشن است امشب، بده پروانه تا خادم
ندارد شمع را برپا، برد جاییش بنشاند
برافشان دست تا صوفی، بپایت سر دراندازد
درا دامن کشان تا دل، ز جان دامن برافشاند
بدورت قبله مستان چرا باید که باشد می؟
تو لب بگشای با ساقی بگو تا قبله گرداند
قرار ما اگر خواهی، تو با باد سحرگاهی
قراری کن که زنجیر سر زلفت نجنباند
امید وصلت، امروزم به فردا می‌دهد وعده
برینم وعده می‌خواهد که یک چندی بخواباند
به گردی از سر کوی تو جانی می‌دهد سلمان
متاعی بس گرانست این بدین قیمت که بستاند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟
هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند
می‌کنم ترک هوای سر زلف تو و باز
باد می‌آید و این سلسله می‌جنباند
اشک من آنچه ز زار دل من می‌گوید
راست می‌گوید و از دیده سخن می‌راند
دل به او دادم و او کرد به جانم بیداد
هیچکس نیست که داد من از او بستاند
آب چشمم ننشاند آتش و من می‌دانم
کاتش من به جز از خاک درش ننشاند
هر چه گوید ز لبش جان، همه شیرین گوید
و آنچه داند ز رخش دل، همه نیکو داند
ماند سلمان ز درت دور و چنان می‌شنود:
که مراد تو چنین است و بدین می‌ماند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
لاابالی وار، دستی بر جهان خواهم فشاند
هرچه دامن گیردم دامن، بر آن خواهم فشاند
دامن آخر زمان دارد غبار حادثه
آستین بر دامن آخر زمان خواهم فشاند
از سر صدق و صفا، چون صبح خواهم زد نفس
وندران دم بر هوای دوست، جان خواهم فشاند
پای عزلت بر سر کون و مکان خواهم نهاد
دست همت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند
همچو گل برگی که حاصل کرده‌ام در عمر خویش
با رخ خندان و خوش، بر دوستان خواهم فشاند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
چشم مخمور تو مستان را به هم بر می‌زند
شور عشقت، عاشقان را حلقه بر در می‌زند
دل همی نالد چو چنگ عشق تیز آهنگ او
در دل عشاق هر دم راه دیگر می‌زند
چشم عیارت به قصد خون خلقی، دم به دم
تیغ‌های تیر مژگان را به هم بر می‌زند
گوهر کان از کجا یابد دل من چو مدام
قفل یاقوت لبت بر درج گوهر می‌زند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
هر شب از کویت مرا سر مست و شیدا می‌کشند
چون سر زلفت بدوشم بی‌سرو پا می‌کشند
بارها کردم من از رندی و قلاشی کنار
بازم اینک که در میان شهر، رسوا می‌کشند
گفته بودم: در کشم دامن ز خوبان، لیک بس
ناتوانان را به بازوی توانا می‌کشند
ما ز رسوایی نیندیشیم، زیرا مدتی است
تا خط دیوانگی بر دفتر ما می‌کشند
می‌کشم هر شب به جام چشمها، دریای خون
شادی آنانکه بر یاد تو دریا می‌کشند
خرم آن مستان که بی‌آمد شد ساغر مدام
از کف ساقی دردت، درد صهبا می‌کشند
دل خیال زلف و خالت کرد، گفتم: زینهار!
در گذر زینها که اینها سر به سودا می‌کشند
بر حواشی گل رخسار نقاشان حسن
می‌کشند از غالیه خطی و زیبا می‌کشند
جان فدای آن دو مشکین سنبلت کز روی ناز
چون بنفشه دامن گلبوی در پا می‌کشند
بر دل سلمان، کمانداران ابرویت کمان
سخت شیرین می‌کشند، بگذارشان تا می‌کشند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
هر شبی سودای چشمش بر سرم غوغا کند
غمزه‌اش صد فتنه در هر گوشه‌ای پیدا کند
از می سودای چشمت خوش برآید جان من
سر خوش است امشب خمار مستیش فردا کند
پایه من بر سر بازار سودایش شدست
چون بدین مایه کسی با چون تویی سودا کند
رخت عقلم می‌برد چشمت چه می‌آید ز عقل
می‌دهد تشویش من بگذار تا یغما کند
در چمن گر ناز سروت را ببیند سروناز
از خجالت سر عجب باشد که بر بالا کند
در ره عشق تو من سر می‌نهم بر جای پای
عشق اگر کاری کند فی‌الجمله پا بر جا کند
گر کند میل وفایی باشدش با دیگران
ور جفایش در دل آید آن جفا بر ما کند
رفت هر جا اشک ما چندان‌که ما را برد آب
چند خود را در میان مردمان رسوا کند
همدمم باد است و راز دل نمی‌گویم به باد
باد غماز است و می‌ترسم حکایت وا کند
ابرویت پیوسته می‌گردد به هرجا تا کجا
همچو سلمان عارفی را واله و شیدا کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
هر شب این اندیشه در بر غنچه را دل خون کند
کز دل آخر چون جمالت روی گل بیرون کند
تا ببندد خواب نرگس تا گشاید کار گل
گاه مرغ افسانه خواند گاه باد افسون کند
از صبا روی صحاری خنده چون لیلی کند
وز هوا ابر بهاری گریه چون مجنون کند
زلف مشکین حلقه شب را بیندازد فلک
با جمال طلعت خورشید رو افزون کند
باد بر بوی نسیم زلف سنبل در ختن
نافه را چندان دهد دم، تا جگر پر خون کند
لاله نعمان نشان جام کیخسرو دهد
نرگس رعنا خیال تاج افریدون کند
لاله همچون من دلی در اندرون دارد سیه
آن چه بینی کو به ظاهر گونه را گلگون کند
باد سوسن را زبانی گربه آزادی نداد
بی‌زبانی وین همه آزادی از وی چون کند
ساقی آن می ده که عکس او به عکس آفتاب
صبحدم خون شفق در دامن گردون کند
سوی میدان بر، کمیتی را که صبح از نسبتش
بر سواد خیل لیل از نیم شب شبخون کند
بلبل و گل ساختند از نو نوای برگ و عیش
هرکه را برگ و نوایی هست عیش اکنون کند
ای بهار عالم جان جلوه‌ای کن تا رخت
ارغوان و لاله بر حسن خود مفتون کند
در هوای عارضت عنبر همی ساید نسیم
تا به خط عنبرین اوراق را مشحون کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
هر زمان عشقش سر از جایی دگر بر می‌کند
سوزش اندر هر سری سودای دیگر می‌کند
با کمال خویشتن بینی، نمی‌دانم چرا؟
هر زمان آیینه را با خود برابر می‌کند
صورت ماهیت رویش نمی‌بیند کسی
هر کسی با خویشتن نقشی مصور می‌کند
جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من
بوی جان می‌آید و مجلس معطر می‌کند
سینه‌ام پر آتش است و دم نمی‌یارم زدن
زانکه گر لب می‌گشایم دود سر بر می‌کند
در فراقش می‌نویسم نامه‌ای وز دست من
خامه خون می‌گرید و خط خاک بر سر می‌کند
شرح سودای دل ریشم، سواد نامه را
چون سواد چشم من هر دم به خون تر می‌کند
بوی انفاس نسیم خاک کویت می‌دهد
زان روایتها که باد روح پرور می‌کند
گر غم عشقت مجرد ساخت سلمان را چه شد؟
کوی عشق است اینکه سلمان را قلندر می‌کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
بوی زلف او دماغ جان معطر می‌کند
یاد روی او چراغ دل منور می‌کند
یک جهان دیوانه در زنجیر دارد زلف او
که به سر خود هریکی سودای دیگر می‌کند
صورت ماهیت رویش نبیند هر کسی
هر کسی با خویشتن نقشی مصور می‌کند
سینه‌ام بر آتش است و دم نمی‌یارم زدن
ز آنکه گر لب می‌گشایم شعله سر بر می‌کند
جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من
بوی جان می‌آید و مجلس معطر می‌کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
سنبلت را صبا بر گل مشوش می‌کند
هر خم زلفت مرا نعلی در آتش می‌کند
باد در وقت سحر می‌آورد بویت به من
باد وقتش خوش! که او وقت مرا خوش می‌کند
لعل جانبخش لبت دلهای مسکینان به لطف
جمع می‌دارد، ولی زلفت مشوش می‌کند
دیده تر دامنم تا می‌زند نقشت بر آب
خاک کویت را بخون هر شب منقش می‌کند
توبه زهد ریایی نیست کار عاشقان
ساقیا می، کین فضولی عقل سرکش می‌کند
زان شراب ناب بی‌غش ده که اندر صومعه
صوفی صافی برای جرعه‌ای غش می‌کند
نام و ننگ و صبر و هوش و عقل و دینم شد حجاب
ترک من باز آ که سلمان ترک هر شش می‌کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
چشم مستت گرچه با ما ترک تازی می‌کند
لعل جانبخش تو هر دم دلنوازی می‌کند
تا دلم آورد بر محراب ابرویت نماز
جامه جان را به خون، هر دم نمازی می‌کند
باز نخدان چو کویت ای بت سیمین ذقن!
زلف چون چوگان تو هر لحظه بازی می‌کند
می‌زند خورشید تابان، بر سر شمشاد تیغ
تا چرا در دور قدت سرفرازی می‌کند؟
چون نپالایم ز راه دیده، خون دل مدام
کاتش عشق تو در دل جان گدازی می‌کند
سازگاری کن دمی با من که در عشق تو جان
از تنم بر عزم رفتن کار سازی می‌کند
همچو زلفت شد پریشان حال سلمان حزین
زانکه با روی تو دائم عشق بازی می‌کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
با سر زلفش دلم، پیوند جانی می‌کند
با خیالش خاطرم، عیشی نهانی می‌کند
در هر آن مجلس که دارد چشم مستش قصد جان
جان اگر خوش بر نمی‌آید، گرانی می‌کند
زنده‌ای کو مرده‌ای را دید زیبا صورتی است
راستی در صورت خوش زندگانی می‌کند
جان فدای بوی آن آهوی چین کز سنبلش
بوستان هر نوبهاری بوستانی می‌کند
گر شکایت می‌کند جان من از چشمت، مرنج
خسته‌ای نالش ز عین ناتوانی می‌کند
می‌خورم جام غمی هر دم به شادی رخت
خرم آن کس کو بدین غم شادمانی می‌کند
جان سلمان از نشاط عارض جانان مدام
تازه عیشی از شراب ارغوانی می‌کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند
گاه در خانقهم صوفی صافی دانند
تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما
تا به هر نام که خواهند مرا می‌خوانند
باد پایان سخن کی به صفای تو رسد؟
گر چه روز و شبشان اهل سخن می‌رانند
با غم عشق تو گودین برو و عقل ممان
عقل و دین هر دو به عشق تو کجا می‌مانند
تو ز ما فارغی و حلقه به گوشان درت
گوش امید به در، منتظر فرمانند
پای آن نیست کسی را که به کوی تو رسد
بر سر کوی تو این طایفه بی پایانند
نیست در دیده عشاق ز خون جای دلی
جای آن است که بر چشم خودت بنشانند
جان و دل گوی سر زلف تو گشتند و چه گوی
گوی‌هایی که دوان در عقب چوگانند
با همه بیدلیم در صف عشقت کس نیست
مرد سلمان ز کسانی که درین میدانند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
خام خم را ز لبت، رنگ اگر وام کنند
زاهدان نیز در آن خم طمع خام کنند
چون برد لعل تو از جام تنم جان کهن
ساقیان جان نو آرند و در آن جام کنند
عاشقان جان ز پی مصلحتی می‌خواهند
تا نثار قد و بالای دلارام کنند
شاهدان را همگی زلف نهادن بر روی
غرض آن است که صبح چو منی شام کنند
با سر زلف تو دلبستگیم دانی چیست؟
تا که دیوانه زنجیر توام نام کنند
بلبلان در سحر و شام به آواز بلند
صفت قامت آن سرو گل اندام کنند
مه رخان فلک از خانه برآیند به بام
تا تماشای تو هر شام ازین بام کنند
راه عشق تو نه راهی است که اقدام روند
شرح شوق تو نه کاری است که اقلام کنند
بت پرستان اگر از عشق تو آگاه شوند
روی در روی تو و پشت بر اصنام کنند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
خیال زلف تو چشمم به خواب می‌بیند
دلم ز شمع جمال تو تاب می‌بیند
کسی که چشمه آب حیات لعل تو دید
برون از آن همه عالم سراب می‌بیند
به غیر عشق تو در دیده هر چه می‌آید
نظر معاینه نقشش بر آب می‌بیند
ندیم چشمم از آن است چشم مخمورت
که در زجاجی چشمم شراب می‌بیند
خیالش از دل و چشمم نمی‌رود بیرون
کجا رود که شراب و کباب می‌بیند
دلا مگرد به عهدش قوی که عهد حبیب
خرد ضعیف چو عهد حباب می‌بیند
نهاد دل، همگی بر وفای او سلمان
نهاد خویش از آن رو خراب می‌بیند