عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
زلف چو مار او کشد در دهن بلا مرا
چون نروم که مو کشان می کشد اژدها مرا
همچو مگس در انگبین کوشش هرزه میکنم
دست ز خویش مگسلم تا تو کنی رها مرا
زخم دل از تو تابکی؟ صبر نماند و طاقتم
وه چه کنم مگر دهد صبر و دلی خدا مرا
با همه آفتاب من از سر مهر طالع است
هیچ وفا نمی کند طالع بی وفا مرا
کوه بلا چو اهلیم گر نه ز غم بیفکند
دست اجل به زور خود کی فکند ز پا مرا
چون نروم که مو کشان می کشد اژدها مرا
همچو مگس در انگبین کوشش هرزه میکنم
دست ز خویش مگسلم تا تو کنی رها مرا
زخم دل از تو تابکی؟ صبر نماند و طاقتم
وه چه کنم مگر دهد صبر و دلی خدا مرا
با همه آفتاب من از سر مهر طالع است
هیچ وفا نمی کند طالع بی وفا مرا
کوه بلا چو اهلیم گر نه ز غم بیفکند
دست اجل به زور خود کی فکند ز پا مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
فرهاد را ز شیرین، حرمان ز بخت شور است
گوهر بسنگ می زن، دولت نه کار زور است
چون باد تند مگذر، ای شهسوار کاینجا
افتاده صد سلیمان، در خاک ره چو مور است
گر در تنور سینه آتش زند زبانه
در دیده این چه طوفان در سینه این چه شور است
ای نوغزال مشکین جز صید دل چه حاصل
در وادیی که بینی بهرام صید گور است
ای مدعی که کردی قصد هلاک اهلی
او مرده و تو زنده حیف از اجل که کور است
گوهر بسنگ می زن، دولت نه کار زور است
چون باد تند مگذر، ای شهسوار کاینجا
افتاده صد سلیمان، در خاک ره چو مور است
گر در تنور سینه آتش زند زبانه
در دیده این چه طوفان در سینه این چه شور است
ای نوغزال مشکین جز صید دل چه حاصل
در وادیی که بینی بهرام صید گور است
ای مدعی که کردی قصد هلاک اهلی
او مرده و تو زنده حیف از اجل که کور است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
عیب پری مکن که نهان از تو گشته است
دیوی که عیب خود بشناسد فرشته است
از باغ بخت سبزه عیشش کجا دمد
عاشق که غیر ملامت نکشته است
گر سر نهم بپای سگت عیب مکن
تا حکم حق چه بر سر مردم نوشته است
ناصح مده ز عشق بتان توبه ام که چرخ
خاک مرا ز عشق نکویان سرشته است
سر رشته امید بدستم کی افکند
چرخ فلک که رشته بختم نرشته است
اهلی اگرچه رخت عدم از درت ببست
دل را بیاد گار در آن کوی هشته است
دیوی که عیب خود بشناسد فرشته است
از باغ بخت سبزه عیشش کجا دمد
عاشق که غیر ملامت نکشته است
گر سر نهم بپای سگت عیب مکن
تا حکم حق چه بر سر مردم نوشته است
ناصح مده ز عشق بتان توبه ام که چرخ
خاک مرا ز عشق نکویان سرشته است
سر رشته امید بدستم کی افکند
چرخ فلک که رشته بختم نرشته است
اهلی اگرچه رخت عدم از درت ببست
دل را بیاد گار در آن کوی هشته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
جانم در آتش از ستم ماهپاره ایست
دل غرق خون و دیده خراب نظاره ایست
رحمی نکرد صورت شیرین به کوهکن
بیرحم آدمی نبود سنگ پاره ایست
در کوی عشق نام اجل کس نمی برد
جایی که عشق هست اجل هیچکاره ایست
جز عاشقان که چشم به تقدیر کرده اند
هر کس که هست در پی فکری و چاره ایست
در مبحثی که عیسی مریم سخن کند
صد پیر سالخورده کم از شیر خواره ایست
اهلی شب سیاه تو روشن نمی شود
هر چند در سرشک تو هر یک ستاره ایست
دل غرق خون و دیده خراب نظاره ایست
رحمی نکرد صورت شیرین به کوهکن
بیرحم آدمی نبود سنگ پاره ایست
در کوی عشق نام اجل کس نمی برد
جایی که عشق هست اجل هیچکاره ایست
جز عاشقان که چشم به تقدیر کرده اند
هر کس که هست در پی فکری و چاره ایست
در مبحثی که عیسی مریم سخن کند
صد پیر سالخورده کم از شیر خواره ایست
اهلی شب سیاه تو روشن نمی شود
هر چند در سرشک تو هر یک ستاره ایست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هرچند غمی همچو غم بی درمی نیست
آنرا که بود گنج غمت هیچ غمی نیست
مردم ز خمار غم و جامم ندهد یار
در نرگس او شیوه صاحب کرمی نست
با حکم ازل مانع عاشق نتوان شد
ای خواجه برو حاجت ای بوالحکمی نیست
آن کز ستم خط تو دیدیم مگر باد
در گوش تو گوید که حکایت قلمی نیست
صورتگر چین صورت زیبا چه نماید
دل بردن عشاق بزیبا صنمی نیست
گر جام جم آیینه صفت عیب نما گشت
هر آیینه یی را صفت جام جمی نیست
بازی نخوری اهلی از ایام که هرگز
در دور فلک شیوه صاحب قدمی نیست
آنرا که بود گنج غمت هیچ غمی نیست
مردم ز خمار غم و جامم ندهد یار
در نرگس او شیوه صاحب کرمی نست
با حکم ازل مانع عاشق نتوان شد
ای خواجه برو حاجت ای بوالحکمی نیست
آن کز ستم خط تو دیدیم مگر باد
در گوش تو گوید که حکایت قلمی نیست
صورتگر چین صورت زیبا چه نماید
دل بردن عشاق بزیبا صنمی نیست
گر جام جم آیینه صفت عیب نما گشت
هر آیینه یی را صفت جام جمی نیست
بازی نخوری اهلی از ایام که هرگز
در دور فلک شیوه صاحب قدمی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
کسی که حق حریفان مهربان نشناخت
سزاست گر جگرش جور ناکسان خون ساخت
دریغ نیست مرا جان اگر چه دیر نماند
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
رمید مرغ دل ما از آن چمن آن روز
که سنگ تفرقه ایام در جهان انداخت
چه آتشی است که در جان من فراق افکند
که همچو شمع مرا مغز استخوان بگداخت
به نقش بازی ایام دل منه اهلی
که برد نردمراد از فلک؟ که باز نباخت
سزاست گر جگرش جور ناکسان خون ساخت
دریغ نیست مرا جان اگر چه دیر نماند
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
رمید مرغ دل ما از آن چمن آن روز
که سنگ تفرقه ایام در جهان انداخت
چه آتشی است که در جان من فراق افکند
که همچو شمع مرا مغز استخوان بگداخت
به نقش بازی ایام دل منه اهلی
که برد نردمراد از فلک؟ که باز نباخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هیچت ز خون ما غم روز جواب نیست
گویا که خون اهل نظر در حساب نیست
در راه مهر خاک تنم ذره ذره گشت
یکذره رحم در دلت ای آفتاب نیست
اشکم نیافت بوی وفا تا دلم نسوخت
هر شبنمی که میچکد از گل گلاب نیست
ای مرغ بسمل از پی جان چند میطپی
تسلیم شو که حاجت هیچ اضطراب نیست
شاید که یار بگذرد از خشم ای اجل
مشتاب یکنفس که محل شتاب نیست
اهلی بدیده خواب ندارد ز خار غم
در دیده یی که خار بود جای خواب نیست
گویا که خون اهل نظر در حساب نیست
در راه مهر خاک تنم ذره ذره گشت
یکذره رحم در دلت ای آفتاب نیست
اشکم نیافت بوی وفا تا دلم نسوخت
هر شبنمی که میچکد از گل گلاب نیست
ای مرغ بسمل از پی جان چند میطپی
تسلیم شو که حاجت هیچ اضطراب نیست
شاید که یار بگذرد از خشم ای اجل
مشتاب یکنفس که محل شتاب نیست
اهلی بدیده خواب ندارد ز خار غم
در دیده یی که خار بود جای خواب نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
کس بخود دلبسته آنزلف چون زنجیر نیست
پای بند کس بجز سر رشته تقدیر نیست
گر ز تیغش رخنه یی درجان نشد تقصیر ماست
یکسر مو باری از مژگان او تصیر نیست
تیر باران بلا از بسکه آمد بر تنم
هر بن مویم که بینی بی نشان تیر نیست
گفتم آخر کم ز تکبیری اگر عاشق کشی
گفت قتل پشه یی را حاجت تکبیر نیست
دل گرفت از عالمم چون مرغ برخواهم پرید
بیش از اینم طاقت این خانه دلگیر نیست
پند پیران سود میدارد جوانانرا ولی
نوجوانان را سرو سودای پند پیر نیست
اهلی اندر دام غم تسلیم شو اندیشه چند
تا نگردی کشته در دام بلا تدبیر نیست
پای بند کس بجز سر رشته تقدیر نیست
گر ز تیغش رخنه یی درجان نشد تقصیر ماست
یکسر مو باری از مژگان او تصیر نیست
تیر باران بلا از بسکه آمد بر تنم
هر بن مویم که بینی بی نشان تیر نیست
گفتم آخر کم ز تکبیری اگر عاشق کشی
گفت قتل پشه یی را حاجت تکبیر نیست
دل گرفت از عالمم چون مرغ برخواهم پرید
بیش از اینم طاقت این خانه دلگیر نیست
پند پیران سود میدارد جوانانرا ولی
نوجوانان را سرو سودای پند پیر نیست
اهلی اندر دام غم تسلیم شو اندیشه چند
تا نگردی کشته در دام بلا تدبیر نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
زاهد، مرا که بیدل و دین آفریده اند
عیبم چه میکنی که چنین آفریده اند
روی تو بود قبله گه آسمانیان
روزی که آسمان و زمین آفریده اند
آه این چه قسمتست که هر محنتی که هست
از بهر عاشقان حزین آفریده اند
هرگز زمهر چرخ ندیدیم غیر کین
مهر سپهر را پی کین آفریده اند
اهلی ز گفتگو نتواند خموش شد
چون بلبلش برای همین آفریده اند
عیبم چه میکنی که چنین آفریده اند
روی تو بود قبله گه آسمانیان
روزی که آسمان و زمین آفریده اند
آه این چه قسمتست که هر محنتی که هست
از بهر عاشقان حزین آفریده اند
هرگز زمهر چرخ ندیدیم غیر کین
مهر سپهر را پی کین آفریده اند
اهلی ز گفتگو نتواند خموش شد
چون بلبلش برای همین آفریده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
سر من اگر نشانی ز در کنشت دارد
چکنم کسی چه داند که چه سرنوشت دارد
بصلاح و پند مردم تن من چگونه چون خم
نشود سرشته می که چنین سرشت دارد
نرسد بدرد نوشان المی ز سیل فتنه
که سراچه محبت نه بنای خشت دارد
چو قدح کشیم رنجد چو کنیم توبه گوید
که هنوز عاشق ما غم خوب و زشت دارد
چو شراب خورد اهلی ز کف حبیب امشب
که حواله صبوحی به می بهشت دارد
چکنم کسی چه داند که چه سرنوشت دارد
بصلاح و پند مردم تن من چگونه چون خم
نشود سرشته می که چنین سرشت دارد
نرسد بدرد نوشان المی ز سیل فتنه
که سراچه محبت نه بنای خشت دارد
چو قدح کشیم رنجد چو کنیم توبه گوید
که هنوز عاشق ما غم خوب و زشت دارد
چو شراب خورد اهلی ز کف حبیب امشب
که حواله صبوحی به می بهشت دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
مه دو هفته اگر رفت عمر ساقی باد
اگر ستاره نماند آفتاب باقی باد
خوش است دولت وصلت گر اتفاق افتد
مرا سعادت این دولت اتفاقی باد
به خاکپای تو مردن مذاق زاهد نیست
که خاک بر سر این زهد و بی مذاقی باد
چو جان برید دل از من بیاد آن سر کوی
به ساکنان بهشت درت ملاقی باد
گر آب خضر نشد روزی تو ای اهلی
شراب خلد نصیبت زدست ساقی باد
نصیب ما ز ازل درد و داغ و هجران شد
نصیبه ازل است این ملول نتوان شد
شکستگان محبت ره عدم رفتند
دل شکسته ماهم یکی از ایشان شد
چو غنچه جامه جانم درید و دلشادم
که دست خاری ایامم از گریبان شد
کجاست ساقی مجلس که در خمار ستم
دلم ز تشنه لبی سیر از آب حیوان شد
بجان خیال رخت خانه ساخت وه چه کنم
که ذره یی چو مرا آفتاب مهمان شد
محبتی که مرا غایبانه بود به تو
کنون که با تو نشستم هزار چندان شد
دلیکه زنده چو شمع از چراغ وصلت گشت
ز پای تا بسر از فرق تا قدم جان شد
ز بخت تیره خود مشکلی که اهلی داشت
بنور دولت آن آفتاب آسان شد
اگر ستاره نماند آفتاب باقی باد
خوش است دولت وصلت گر اتفاق افتد
مرا سعادت این دولت اتفاقی باد
به خاکپای تو مردن مذاق زاهد نیست
که خاک بر سر این زهد و بی مذاقی باد
چو جان برید دل از من بیاد آن سر کوی
به ساکنان بهشت درت ملاقی باد
گر آب خضر نشد روزی تو ای اهلی
شراب خلد نصیبت زدست ساقی باد
نصیب ما ز ازل درد و داغ و هجران شد
نصیبه ازل است این ملول نتوان شد
شکستگان محبت ره عدم رفتند
دل شکسته ماهم یکی از ایشان شد
چو غنچه جامه جانم درید و دلشادم
که دست خاری ایامم از گریبان شد
کجاست ساقی مجلس که در خمار ستم
دلم ز تشنه لبی سیر از آب حیوان شد
بجان خیال رخت خانه ساخت وه چه کنم
که ذره یی چو مرا آفتاب مهمان شد
محبتی که مرا غایبانه بود به تو
کنون که با تو نشستم هزار چندان شد
دلیکه زنده چو شمع از چراغ وصلت گشت
ز پای تا بسر از فرق تا قدم جان شد
ز بخت تیره خود مشکلی که اهلی داشت
بنور دولت آن آفتاب آسان شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
خوبان که فرق تاقدم از جان سرشته اند
مردم کشند اگرچه بصورت فرشته اند
در کوی گلرخان پی خواری کشان عشق
یک گل زمین نماند که خاری نکشته اند
زخم بتی است هر سر مویم که بر تن است
بی زخم خویش یکسر مویم نهشته اند
از تیغ نو خطان سر ما را گریز نیست
کاین حرف از ازل بسر ما نوشته اند
اهلی قبای عافیت کارزو بود
چون پوشی این قبا که هنوزش نرشته اند
مردم کشند اگرچه بصورت فرشته اند
در کوی گلرخان پی خواری کشان عشق
یک گل زمین نماند که خاری نکشته اند
زخم بتی است هر سر مویم که بر تن است
بی زخم خویش یکسر مویم نهشته اند
از تیغ نو خطان سر ما را گریز نیست
کاین حرف از ازل بسر ما نوشته اند
اهلی قبای عافیت کارزو بود
چون پوشی این قبا که هنوزش نرشته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
جایی که فلک پیش بتان پشت دوتا کرد
محراب نشین پشت بدیوار چرا کرد
منت چه نهد بخت اگر یار قدح داد
بر تشنه لبان رحم نه او کرد خدا کرد
ما در عجب از طالع خویشیم که آن شوخ
مست آمد و چشمی بغلط جانب ما کرد
بر عمر وفا نیست ولی یار چو آمد
عمری دگرم داد چه بر وعده وفا کرد
اهلی سگ پیری است که سرمایه پیری
در پای جوانان قباپوش فدا کرد
محراب نشین پشت بدیوار چرا کرد
منت چه نهد بخت اگر یار قدح داد
بر تشنه لبان رحم نه او کرد خدا کرد
ما در عجب از طالع خویشیم که آن شوخ
مست آمد و چشمی بغلط جانب ما کرد
بر عمر وفا نیست ولی یار چو آمد
عمری دگرم داد چه بر وعده وفا کرد
اهلی سگ پیری است که سرمایه پیری
در پای جوانان قباپوش فدا کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
ما از ازل بعشق تو دیوانه زاده ایم
پیش از وجود داغ تو بر دل نهاده ایم
ما درد پرور غم عشقیم اگر ترا
دل داده ایم پیش جفا هم ستاده ایم
اول ز هرچه هست نظر بسته ایم ما
وانگه بدوست چشم ارادت گشاده ایم
ما را ز یار طالع اگر نیست چاره چیست
کز مادر زمانه بدین بخت زاده ایم
اهلی ز دام عشق بسی رسته ایم لیک
انبار در کمند بلایی فتاده ایم
پیش از وجود داغ تو بر دل نهاده ایم
ما درد پرور غم عشقیم اگر ترا
دل داده ایم پیش جفا هم ستاده ایم
اول ز هرچه هست نظر بسته ایم ما
وانگه بدوست چشم ارادت گشاده ایم
ما را ز یار طالع اگر نیست چاره چیست
کز مادر زمانه بدین بخت زاده ایم
اهلی ز دام عشق بسی رسته ایم لیک
انبار در کمند بلایی فتاده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۸
گیریم که خود خار بلا اینهمه کشتیم
سر رشته تقدیر بتدبیر نوشتیم
دایم دل ما رام بهشتی صفتان است
پیداست ازین شیوه که مرغان بهشتیم
زان روی سفیدیم که با نامه سیاهی
حرف بد کس بر ورق دل ننوشتیم
باز ی و فکن طرح محبت که بدین شوق
خاک سر کوی تو بخونابه سرشتیم
ساقی ببهشت از عمل خیر رود خلق
ما را عملی نیست بتقدیر بهشتیم
در کشتی می لنگر شادی چو فکندیم
آسوده ز ویرانه این خانه خشتیم
اهلی سگ یاریم نداریم غم از عیب
این خوبی ما بس که بچشم همه زشتیم
سر رشته تقدیر بتدبیر نوشتیم
دایم دل ما رام بهشتی صفتان است
پیداست ازین شیوه که مرغان بهشتیم
زان روی سفیدیم که با نامه سیاهی
حرف بد کس بر ورق دل ننوشتیم
باز ی و فکن طرح محبت که بدین شوق
خاک سر کوی تو بخونابه سرشتیم
ساقی ببهشت از عمل خیر رود خلق
ما را عملی نیست بتقدیر بهشتیم
در کشتی می لنگر شادی چو فکندیم
آسوده ز ویرانه این خانه خشتیم
اهلی سگ یاریم نداریم غم از عیب
این خوبی ما بس که بچشم همه زشتیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۲
شرگشته ام و چاره تقدیر ندارم
در مانده تقدیرم و تدبیر ندارم
منصور فت گر بکشندم بسردار
از عشق تو جز ناله شبگیر ندارم
دیوانه بصد عقل من غمزده جانست
من غایتش اینست که زنجیر ندارم
زاهد چه زند بر دل ما ناوک طعنه
من هم نه در ترکش ازین تیر ندارم
هر سرو که برخاست منش لاله باغم
کو داغ جوانی که من پیر ندارم
تقصیر اگر میکنم اندر ره طاعت
در سجده او شکر که تقصیر ندارم
اهلی نبود خواب مرا از غم عشقش
خواب دگران را سر تعبیر ندارم
در مانده تقدیرم و تدبیر ندارم
منصور فت گر بکشندم بسردار
از عشق تو جز ناله شبگیر ندارم
دیوانه بصد عقل من غمزده جانست
من غایتش اینست که زنجیر ندارم
زاهد چه زند بر دل ما ناوک طعنه
من هم نه در ترکش ازین تیر ندارم
هر سرو که برخاست منش لاله باغم
کو داغ جوانی که من پیر ندارم
تقصیر اگر میکنم اندر ره طاعت
در سجده او شکر که تقصیر ندارم
اهلی نبود خواب مرا از غم عشقش
خواب دگران را سر تعبیر ندارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
خون شد ز بخت بد جگر لخت لخت من
دشمن نکرد آنچه بمن کرد بخت من
چندان نسیم عشق تو بنشست در کمین
کاخر چو گل بباد فنا داد رخت من
با من چو کوهکن دل کوه است در فغان
از کار سخت من نه که از جان سخت من
چون من بآب دیده درختی نشانده ام
جز خون دل چه گل بدمد از درخت من
جاییکه صد چو تخت سلیمان رود بباد
اهلی ببستتخته تابوت تخت من
دشمن نکرد آنچه بمن کرد بخت من
چندان نسیم عشق تو بنشست در کمین
کاخر چو گل بباد فنا داد رخت من
با من چو کوهکن دل کوه است در فغان
از کار سخت من نه که از جان سخت من
چون من بآب دیده درختی نشانده ام
جز خون دل چه گل بدمد از درخت من
جاییکه صد چو تخت سلیمان رود بباد
اهلی ببستتخته تابوت تخت من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
تنم که غرقه بخون اشک لاله گون کرده
شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده
جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را
بتهمت غلط افسانه در جنون کرده
به دوش من نهد ایام هر کجا باریست
قضابخانه گردون مرا ستون کرده
چراغ مجلس مستان شب نشین بودم
مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده
زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت
حکایت دهنت را ندیده چون کرده
بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است
که عمر در سر افسانه و فسون کرده
شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده
جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را
بتهمت غلط افسانه در جنون کرده
به دوش من نهد ایام هر کجا باریست
قضابخانه گردون مرا ستون کرده
چراغ مجلس مستان شب نشین بودم
مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده
زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت
حکایت دهنت را ندیده چون کرده
بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است
که عمر در سر افسانه و فسون کرده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۳
چو ساقی گر بجامم دست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مرثیه عزیزی گوید
آن گوهر پاکیزه که از دیده ما رفت
در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
آه از ستم دهر که آن گلبن از ین باغ
ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
سروری بنگارید بسنگ سرخاکش
کاین سر و قدی بود بر باد فنارفت
چون همت او عالم فانی نپسندید
پا بر سر عالم زد و در ملک بقارفت
امید وفا قطع شد از عالم فانی
آنروز که در زیر گل این گنج وفا رفت
در بزم جهان دامن آن شمع نیالود
زان در حرم کعبه ارباب صفا رفت
پای همه اهلی چو درین راه بلغزد
ثابت قدم او بود که در راه خدا رفت
یارب بکمال کرم خویش بیامرز
او را که درین بتسلیم و رضا رفت
در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
آه از ستم دهر که آن گلبن از ین باغ
ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
سروری بنگارید بسنگ سرخاکش
کاین سر و قدی بود بر باد فنارفت
چون همت او عالم فانی نپسندید
پا بر سر عالم زد و در ملک بقارفت
امید وفا قطع شد از عالم فانی
آنروز که در زیر گل این گنج وفا رفت
در بزم جهان دامن آن شمع نیالود
زان در حرم کعبه ارباب صفا رفت
پای همه اهلی چو درین راه بلغزد
ثابت قدم او بود که در راه خدا رفت
یارب بکمال کرم خویش بیامرز
او را که درین بتسلیم و رضا رفت