عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود
هر که خورد خون خلق زشت و سیه دل شود
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهی ظلم بر دل شب میدمد
عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهان فراخ بیتو چو گور و لحد
شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چون که بتابد ز تو پرتو نور احد
سینه کبودی چرخ پرتو سینهی من است
جرعه خون دلم تا به شفق میرسد
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهب غم ببست گردن من در مسد
تیر غم تو روان ما هدف آسمان
جان پی غم هم دوان زان که غمش میکشد
جانم اگر صافی است دردی لطف تو است
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
قافله عصمتت گشت خفیر ارنه خود
راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد
سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک
بر سر غم میزند شادی تو صد لگد
چشم چپم میپرد بازو من میجهد
شاید اگر جان من دیگ هوسها پزد
جان مثل گلبنان حامله غنچههاست
جانب غنچهی صبی باد صبا میوزد
زود دهانم ببند چون دهن غنچهها
زان که چنین لقمهیی خورد و زبان میگزد
هر که خورد خون خلق زشت و سیه دل شود
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهی ظلم بر دل شب میدمد
عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهان فراخ بیتو چو گور و لحد
شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چون که بتابد ز تو پرتو نور احد
سینه کبودی چرخ پرتو سینهی من است
جرعه خون دلم تا به شفق میرسد
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهب غم ببست گردن من در مسد
تیر غم تو روان ما هدف آسمان
جان پی غم هم دوان زان که غمش میکشد
جانم اگر صافی است دردی لطف تو است
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
قافله عصمتت گشت خفیر ارنه خود
راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد
سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک
بر سر غم میزند شادی تو صد لگد
چشم چپم میپرد بازو من میجهد
شاید اگر جان من دیگ هوسها پزد
جان مثل گلبنان حامله غنچههاست
جانب غنچهی صبی باد صبا میوزد
زود دهانم ببند چون دهن غنچهها
زان که چنین لقمهیی خورد و زبان میگزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت
که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان
که آنچه رشک شهان شد گدا امید چه دارد؟
عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان
عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد
عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد
ز بس دعا که بکردم دعا شدهست وجودم
که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد
سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی؟
مهم مس چه برآید؟ چو کیمیا نگذارد
چگونه باشد صورت؟ به وفق فکر مصور
چگونه می شود انگور گر کفش نفشارد؟
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت
که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان
که آنچه رشک شهان شد گدا امید چه دارد؟
عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان
عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد
عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد
ز بس دعا که بکردم دعا شدهست وجودم
که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد
سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی؟
مهم مس چه برآید؟ چو کیمیا نگذارد
چگونه باشد صورت؟ به وفق فکر مصور
چگونه می شود انگور گر کفش نفشارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
اگر درآید ناگه صنم، زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم، زهی اقبال
چنان که دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم، زهی اقبال
نشستهاند در اومید او قطارقطار
اگر زلطف نماید کرم، زهی اقبال
میان لشکر هجران، که تیغ در تیغ است
سپاه وصل برآرد علم، زهی اقبال
هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار خنده برآرد زغم، زهی اقبال
به رغم حرص شکم خوار خوان نهد تا دل
هزار کاسه کشد بیشکم، زهی اقبال
چو عشق دست برآرد، سبک شود قالب
دود به گرد فلک بیقدم، زهی اقبال
چو صبح دم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بیحشم، زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم، زهی اقبال
چنان که دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم، زهی اقبال
نشستهاند در اومید او قطارقطار
اگر زلطف نماید کرم، زهی اقبال
میان لشکر هجران، که تیغ در تیغ است
سپاه وصل برآرد علم، زهی اقبال
هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار خنده برآرد زغم، زهی اقبال
به رغم حرص شکم خوار خوان نهد تا دل
هزار کاسه کشد بیشکم، زهی اقبال
چو عشق دست برآرد، سبک شود قالب
دود به گرد فلک بیقدم، زهی اقبال
چو صبح دم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بیحشم، زهی اقبال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
بیا ما چند کس با هم بسازیم
چو شادی کم شود با غم بسازیم
بیا تا با خدا خلوت گزینیم
چو عیسی با چنین مریم بسازیم
گر از فرزند آدم کس نماند
چه غم داریم؟ با آدم بسازیم
ور آدم نیز از ما گوشه گیرد
به جان تو که بیاو هم بسازیم
یکی جانیست ما را شادی انگیز
که گر ویران شود عالم بسازیم
اگر دریا شود آتش بنوشیم
وگر زخمی رسد مرهم بسازیم
به پیش کعبه رویش بمیریم
بدان چاه و بدان زمزم بسازیم
چو شادی کم شود با غم بسازیم
بیا تا با خدا خلوت گزینیم
چو عیسی با چنین مریم بسازیم
گر از فرزند آدم کس نماند
چه غم داریم؟ با آدم بسازیم
ور آدم نیز از ما گوشه گیرد
به جان تو که بیاو هم بسازیم
یکی جانیست ما را شادی انگیز
که گر ویران شود عالم بسازیم
اگر دریا شود آتش بنوشیم
وگر زخمی رسد مرهم بسازیم
به پیش کعبه رویش بمیریم
بدان چاه و بدان زمزم بسازیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
گر ناز تو را به گفت نارم
مهر تو درون سینه دارم
بیمهر تو گر گلی ببویم
در حال بسوز همچو خارم
ماننده ماهی ار خموشم
چون موج و چو بحر بیقرارم
ای بر لب من نهاده مهری
می کش تو به سوی خود مهارم
مقصود تو چیست؟ من چه دانم؟
دانم که من اندرین قطارم
نشخوار غمت زنم چو اشتر
چون اشتر مست کف برآرم
هر چند نهان کنم نگویم
در حضرت عشق آشکارم
ماننده دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم
تا بیدم خود زنم دمی خوش
تا بیسر خود سری بخارم
مهر تو درون سینه دارم
بیمهر تو گر گلی ببویم
در حال بسوز همچو خارم
ماننده ماهی ار خموشم
چون موج و چو بحر بیقرارم
ای بر لب من نهاده مهری
می کش تو به سوی خود مهارم
مقصود تو چیست؟ من چه دانم؟
دانم که من اندرین قطارم
نشخوار غمت زنم چو اشتر
چون اشتر مست کف برآرم
هر چند نهان کنم نگویم
در حضرت عشق آشکارم
ماننده دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم
تا بیدم خود زنم دمی خوش
تا بیسر خود سری بخارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
نو به نو هر روز باری میکشم
وین بلا از بهر کاری میکشم
زحمت سرما و برف ماه دی
بر امید نوبهاری میکشم
پیش آن فربه کن هر لاغری
این چنین جسم نزاری میکشم
از دو صد شهرم اگر بیرون کنند
بهر عشق شهریاری میکشم
گر دکان و خانهام ویران شود
بر وفای لاله زاری میکشم
عشق یزدان بس حصاری محکم است
رخت جان اندر حصاری میکشم
ناز هر بیگانهٔ سنگین دلی
بهر یاری بردباری میکشم
بهر لعلش کوه و کانی میکنم
بهر آن گل بار خاری میکشم
بهر آن دو نرگس مخمور او
همچو مخموران خماری میکشم
بهر صیدی کو نمیگنجد به دام
دام و داهول شکاری میکشم
گفت این غم تا قیامت میکشی؟
میکشم ای دوست آری میکشم
سینه غار و شمس تبریزیست یار
سخره بهر یار غاری میکشم
وین بلا از بهر کاری میکشم
زحمت سرما و برف ماه دی
بر امید نوبهاری میکشم
پیش آن فربه کن هر لاغری
این چنین جسم نزاری میکشم
از دو صد شهرم اگر بیرون کنند
بهر عشق شهریاری میکشم
گر دکان و خانهام ویران شود
بر وفای لاله زاری میکشم
عشق یزدان بس حصاری محکم است
رخت جان اندر حصاری میکشم
ناز هر بیگانهٔ سنگین دلی
بهر یاری بردباری میکشم
بهر لعلش کوه و کانی میکنم
بهر آن گل بار خاری میکشم
بهر آن دو نرگس مخمور او
همچو مخموران خماری میکشم
بهر صیدی کو نمیگنجد به دام
دام و داهول شکاری میکشم
گفت این غم تا قیامت میکشی؟
میکشم ای دوست آری میکشم
سینه غار و شمس تبریزیست یار
سخره بهر یار غاری میکشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم؟
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟
خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم
تا من بلند باشم پستم کند به داور
چون نیست کرد آن گه بازآورد به هستم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است
من کی شکار دامم من کی اسیر شستم؟
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک ازان شدستم تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن؟
در سایهٔ تو بالله جستم ز مرگ جستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم؟
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟
خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم
تا من بلند باشم پستم کند به داور
چون نیست کرد آن گه بازآورد به هستم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است
من کی شکار دامم من کی اسیر شستم؟
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک ازان شدستم تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن؟
در سایهٔ تو بالله جستم ز مرگ جستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۹
اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم
ز شرطها بگذشتیم و رایگان کردیم
اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد
نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم؟
اگر چه بام بلند است آسمان، مگریز
چه غم خوری ز بلندی، چو نردبان کردیم
پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری
اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم
اگر چه جان مدد جسم شد، کثیفی یافت
لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم
اگر تو دیوی، ما دیو را فرشته کنیم
وگر تو گرگی، ما گرگ را شبان کردیم
تو ماهییی که به بحر عسل بخواهی تاخت
هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم
اگر چه مرغ ضعیفی، بجوی شاخ بلند
برین درخت سعادت که آشیان کردیم
بگیر ملک دو عالم، که مالک الملکیم
بیا به بزم، که شمشیر در میان کردیم
هزار ذره از این قطب آفتابی یافت
بسا قراضهٔ قلبی که ماش کان کردیم
بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم
فسردگیش ببردیم و خوش روان کردیم
گر آب روح مکدر شد اندرین گرداب
ز سیلها و مددهاش خوش عنان کردیم
چرا شکفته نباشی؟ چو برگ میلرزی؟
چه ناامیدی از ما؟ که را زیان کردیم؟
بسا دلی که چو برگ درخت میلرزید
به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم
الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی
چه شد بلی تو، چون غیب را عیان کردیم؟
پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا
که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم
خموش باش که تا سر به سر زبان گردی
زبان نبود زبان تو، ما زبان کردیم
ز شرطها بگذشتیم و رایگان کردیم
اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد
نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم؟
اگر چه بام بلند است آسمان، مگریز
چه غم خوری ز بلندی، چو نردبان کردیم
پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری
اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم
اگر چه جان مدد جسم شد، کثیفی یافت
لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم
اگر تو دیوی، ما دیو را فرشته کنیم
وگر تو گرگی، ما گرگ را شبان کردیم
تو ماهییی که به بحر عسل بخواهی تاخت
هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم
اگر چه مرغ ضعیفی، بجوی شاخ بلند
برین درخت سعادت که آشیان کردیم
بگیر ملک دو عالم، که مالک الملکیم
بیا به بزم، که شمشیر در میان کردیم
هزار ذره از این قطب آفتابی یافت
بسا قراضهٔ قلبی که ماش کان کردیم
بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم
فسردگیش ببردیم و خوش روان کردیم
گر آب روح مکدر شد اندرین گرداب
ز سیلها و مددهاش خوش عنان کردیم
چرا شکفته نباشی؟ چو برگ میلرزی؟
چه ناامیدی از ما؟ که را زیان کردیم؟
بسا دلی که چو برگ درخت میلرزید
به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم
الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی
چه شد بلی تو، چون غیب را عیان کردیم؟
پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا
که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم
خموش باش که تا سر به سر زبان گردی
زبان نبود زبان تو، ما زبان کردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۱
ما همه از الست همدستیم
عاقبت، شکر، بازپیوستیم
ما همه همدلیم و همراهیم
جمله از یک شراب سرمستیم
ما ز کونین عشق بگزیدیم
جز که آن عشق هیچ نپرستیم
چند تلخی کشید جان ز فراق
عاقبت از فراق وارستیم
آفتابی درآمد از روزن
کرد ما را بلند، اگر پستیم
آفتابا مکش ز ما دامن
نی که بر دامن تو بنشستیم؟
از شعاع تو است اگر لعلیم
از تو هستیم ما، اگر هستیم
پیش تو ذره وار رقصانیم
از هوای تو بند بشکستیم
عاقبت، شکر، بازپیوستیم
ما همه همدلیم و همراهیم
جمله از یک شراب سرمستیم
ما ز کونین عشق بگزیدیم
جز که آن عشق هیچ نپرستیم
چند تلخی کشید جان ز فراق
عاقبت از فراق وارستیم
آفتابی درآمد از روزن
کرد ما را بلند، اگر پستیم
آفتابا مکش ز ما دامن
نی که بر دامن تو بنشستیم؟
از شعاع تو است اگر لعلیم
از تو هستیم ما، اگر هستیم
پیش تو ذره وار رقصانیم
از هوای تو بند بشکستیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۸
چند قبا بر قد دل دوختم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۴
ای باغبان ای باغبان آمد خزان، آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل، بنگر نشان، بنگر نشان
ای باغبان هین، گوش کن، نالهی درختان نوش کن
نوحهکنان از هر طرف صد بیزبان، صد بیزبان
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بیدرد دل رخ زعفران، رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و میکوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان؟ کو گلستان؟
کو سوسن و کو نسترن؟ کو سرو و لاله و یاسمن؟
کو سبزپوشان چمن؟ کو ارغوان؟ کو ارغوان؟
کو میوهها را دایگان؟ کو شهد و شکر رایگان؟
خشک است از شیر روان، هر شیردان، هر شیردان
کو بلبل شیرین فنم؟ کو فاختهی کوکو زنم؟
طاووس خوب چون صنم؟ کو طوطیان؟ کو طوطیان؟
خورده چو آدم دانهیی، افتاده از کاشانهیی
پریده تاج و حلهشان زین افتنان، زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر، هم نوحهگر، هم منتظر
چون گفتهشان لا تقنطوا، ذو الامتنان، ذو الامتنان
جمله درختان صف زده، جامه سیه، ماتم زده
بیبرگ و زار و نوحه گر زان امتحان، زان امتحان
ای لکلک و سالار ده، آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان؟ بر آسمان؟
گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو، همچون جنان، همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن، سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان، عید جهان
ز آواز اسرافیل ما، روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان، آن مهر جان
تا کی از این انکار و شک، کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بینردبان، بینردبان
میرد خزان همچو دد، بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت میدمد، ای پاسبان ای پاسبان
صبحا جهان پرنور کن، این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن، افسون بخوان، افسون بخوان
ای آفتاب خوش عمل، بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل، عنبرفشان، عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن، وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن، هین، العیان، هین، العیان
از حبس رسته دانهها ما هم ز کنج خانهها
آورده باغ از غیبها صد ارمغان، صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود، هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان، دور زمان
لک لک بیاید با یدک، بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان، یا مستعان
بلبل رسد بربط زنان، وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان، بخت جوان
من زین قیامت حاملم، گفت زبان را میهلم
میناید اندیشهی دلم اندر زبان، اندر زبان
خاموش و بشنو ای پدر، از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان، از لامکان
بر شاخ و برگ از درد دل، بنگر نشان، بنگر نشان
ای باغبان هین، گوش کن، نالهی درختان نوش کن
نوحهکنان از هر طرف صد بیزبان، صد بیزبان
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بیدرد دل رخ زعفران، رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و میکوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان؟ کو گلستان؟
کو سوسن و کو نسترن؟ کو سرو و لاله و یاسمن؟
کو سبزپوشان چمن؟ کو ارغوان؟ کو ارغوان؟
کو میوهها را دایگان؟ کو شهد و شکر رایگان؟
خشک است از شیر روان، هر شیردان، هر شیردان
کو بلبل شیرین فنم؟ کو فاختهی کوکو زنم؟
طاووس خوب چون صنم؟ کو طوطیان؟ کو طوطیان؟
خورده چو آدم دانهیی، افتاده از کاشانهیی
پریده تاج و حلهشان زین افتنان، زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر، هم نوحهگر، هم منتظر
چون گفتهشان لا تقنطوا، ذو الامتنان، ذو الامتنان
جمله درختان صف زده، جامه سیه، ماتم زده
بیبرگ و زار و نوحه گر زان امتحان، زان امتحان
ای لکلک و سالار ده، آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان؟ بر آسمان؟
گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو، همچون جنان، همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن، سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان، عید جهان
ز آواز اسرافیل ما، روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان، آن مهر جان
تا کی از این انکار و شک، کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بینردبان، بینردبان
میرد خزان همچو دد، بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت میدمد، ای پاسبان ای پاسبان
صبحا جهان پرنور کن، این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن، افسون بخوان، افسون بخوان
ای آفتاب خوش عمل، بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل، عنبرفشان، عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن، وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن، هین، العیان، هین، العیان
از حبس رسته دانهها ما هم ز کنج خانهها
آورده باغ از غیبها صد ارمغان، صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود، هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان، دور زمان
لک لک بیاید با یدک، بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان، یا مستعان
بلبل رسد بربط زنان، وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان، بخت جوان
من زین قیامت حاملم، گفت زبان را میهلم
میناید اندیشهی دلم اندر زبان، اندر زبان
خاموش و بشنو ای پدر، از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان، از لامکان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۴
آن وعده که کردهای مرا کو؟
این جا منم و تو، وانما کو؟
با جمله پلاس خوش نباشد
آن عهد پلاس را وفا کو؟
لب بسته چو بوبک ربابی
آن داد و گشاد و آن عطا کو؟
ای وعدهٔ تو چو صبح صادق
آن شمع و چراغ و آن ضیا کو؟
تا چند ز ناسزا و دشنام؟
آن دلداری و آن سزا کو؟
خیزید به سوی من کشیدش
ای طایفه یاری شما کو؟
ای سنگ دلان جواب گویید
کان کان عقیق و کیمیا کو؟
یا سحر نمود و چشم ما بست
آن ساحر و آن گره گشا کو؟
یا پر بگشاد و در هوا رفت
ای مرغ ضمیر آن هوا کو؟
والله که نرفت و رفتنی نیست
ماییم ز خویش رفته ما کو؟
ما کو؟ به همان طرف که انداخت
ای در کف صنع، ما چو ماکو
هین مشک سخن بنه، به جو رو
میخواندت آب کان سقا کو؟
این جا منم و تو، وانما کو؟
با جمله پلاس خوش نباشد
آن عهد پلاس را وفا کو؟
لب بسته چو بوبک ربابی
آن داد و گشاد و آن عطا کو؟
ای وعدهٔ تو چو صبح صادق
آن شمع و چراغ و آن ضیا کو؟
تا چند ز ناسزا و دشنام؟
آن دلداری و آن سزا کو؟
خیزید به سوی من کشیدش
ای طایفه یاری شما کو؟
ای سنگ دلان جواب گویید
کان کان عقیق و کیمیا کو؟
یا سحر نمود و چشم ما بست
آن ساحر و آن گره گشا کو؟
یا پر بگشاد و در هوا رفت
ای مرغ ضمیر آن هوا کو؟
والله که نرفت و رفتنی نیست
ماییم ز خویش رفته ما کو؟
ما کو؟ به همان طرف که انداخت
ای در کف صنع، ما چو ماکو
هین مشک سخن بنه، به جو رو
میخواندت آب کان سقا کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۶
تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو
بهر آرام دلم، نام دلارام بگو
پردهٔ من مدران و در احسان بگشا
شیشهٔ دل مشکن، قصهٔ آن جام بگو
ور در لطف ببستی، در اومید مبند
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد
صفت این دل تنگ شررآشام بگو
چون که رضوان بهشتی تو، صلایی درده
چون که پیغامبر عشقی، هله، پیغام بگو
آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برستهست ازین دام بگو
سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
شرح آن بحر که واگشت همه جانها اوست
که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو
ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول
غم هر ممتحن سوختهٔ خام بگو
شکر آن بهره که ما یافته ایم از در فضل
فرصت اردست دهد، هم بر بهرام بگو
وگر از عام بترسی، که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو
ور ازان نیز بترسی، هله، چون مرغ چمن
دم به دم زمزمهٔ بیالف و لام بگو
همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر
سخنی بینقط و بیمد و ادغام بگو
بهر آرام دلم، نام دلارام بگو
پردهٔ من مدران و در احسان بگشا
شیشهٔ دل مشکن، قصهٔ آن جام بگو
ور در لطف ببستی، در اومید مبند
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد
صفت این دل تنگ شررآشام بگو
چون که رضوان بهشتی تو، صلایی درده
چون که پیغامبر عشقی، هله، پیغام بگو
آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برستهست ازین دام بگو
سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
شرح آن بحر که واگشت همه جانها اوست
که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو
ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول
غم هر ممتحن سوختهٔ خام بگو
شکر آن بهره که ما یافته ایم از در فضل
فرصت اردست دهد، هم بر بهرام بگو
وگر از عام بترسی، که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو
ور ازان نیز بترسی، هله، چون مرغ چمن
دم به دم زمزمهٔ بیالف و لام بگو
همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر
سخنی بینقط و بیمد و ادغام بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۱
دریوزهیی دارم ز تو در اقتضای آشتی
دی نکتهیی فرمودهیی جان را برای آشتی
جان را نشاط و دمدمه جمله مهما تش همه
کاری نمیبینم دگر الا نوای آشتی
جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی
جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی؟
با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی
سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی
گر دست بوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
بس بوسهها که دل دهد بر خاک پای آشتی
هر نیکویی که تن کند از لطف داد جان بود
من هر سخا که کردهام بود آن سخای آشتی
چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم
خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی
سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم
نیکولقا آن گه شوم کاید لقای آشتی
ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن
هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی
از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن
تا بیبخار غم شود از تو فضای آشتی
آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد
یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی؟
خاموش کن ای بیادب چیزی مگو در زیر لب
تا بیریا باشد طلب اندر دعای آشتی
دی نکتهیی فرمودهیی جان را برای آشتی
جان را نشاط و دمدمه جمله مهما تش همه
کاری نمیبینم دگر الا نوای آشتی
جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی
جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی؟
با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی
سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی
گر دست بوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
بس بوسهها که دل دهد بر خاک پای آشتی
هر نیکویی که تن کند از لطف داد جان بود
من هر سخا که کردهام بود آن سخای آشتی
چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم
خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی
سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم
نیکولقا آن گه شوم کاید لقای آشتی
ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن
هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی
از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن
تا بیبخار غم شود از تو فضای آشتی
آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد
یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی؟
خاموش کن ای بیادب چیزی مگو در زیر لب
تا بیریا باشد طلب اندر دعای آشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
از هر چه ترنجیدی، با دل تو بگو حالی
کی دل تو نمیگفتی کز خویش شدم خالی؟
این رنج چو در وا شد، دعوی تو رسوا شد
زشتی تو پیدا شد، بگذار تو نکالی
در صورت رنج خود، نظاره بکن ای بد
کی باشد با این خود آن مرتبهٔ عالی؟
بنگر که چه زشتی تو، بس دیوسرشتی تو
این است که کشتی تو، پس از که همینالی؟
گر رنج بشد مشکل، نومید مشو ای دل
کز غیب شود حاصل، اندر عوض ابدالی
از ذوق چو عوری تو، هر لحظه بشوری تو
کی کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی
در بادیه مردان را کاریست، نه سردان را
کین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی
در خدمت مخدومی، شمس الحق تبریزی
بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی
کی دل تو نمیگفتی کز خویش شدم خالی؟
این رنج چو در وا شد، دعوی تو رسوا شد
زشتی تو پیدا شد، بگذار تو نکالی
در صورت رنج خود، نظاره بکن ای بد
کی باشد با این خود آن مرتبهٔ عالی؟
بنگر که چه زشتی تو، بس دیوسرشتی تو
این است که کشتی تو، پس از که همینالی؟
گر رنج بشد مشکل، نومید مشو ای دل
کز غیب شود حاصل، اندر عوض ابدالی
از ذوق چو عوری تو، هر لحظه بشوری تو
کی کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی
در بادیه مردان را کاریست، نه سردان را
کین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی
در خدمت مخدومی، شمس الحق تبریزی
بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
کجا شد عهد و پیمانی که کردی؟
کجا شد قول و سوگندی که خوردی؟
نگفتی چرخ تا گردان بود گرد
ازین سرگشته هرگز برنگردی؟
نگفتی تا بود خورشید دلگرم
نکاهد گرم ما را هیچ سردی؟
نگفتی یک دل و مردانه باشیم
به جان جمله مردان و به مردی؟
مرا گویی اگر من جور کردم
بدان کردم که پیش از من تو کردی
چرا شاید که با چون من گدایی
چو تو شاهنشهی گیرد نبردی؟
میان ما و تو سرکنگبین است
ز من سرکه، ز تو شکرنوردی
چو من سرکه فروشم، پس تو شکر
بیفزا، چون به شیرینی تو فردی
منم خاک و چو خاکی باد یابد
تو عذرش نه، مگویش گرد کردی
نباشد راه را عار، از چو من گرد
که زر را عار نبود رنگ زردی
شهاب آتش ما زنده بادا
چو القاب شهاب سهروردی
کجا شد قول و سوگندی که خوردی؟
نگفتی چرخ تا گردان بود گرد
ازین سرگشته هرگز برنگردی؟
نگفتی تا بود خورشید دلگرم
نکاهد گرم ما را هیچ سردی؟
نگفتی یک دل و مردانه باشیم
به جان جمله مردان و به مردی؟
مرا گویی اگر من جور کردم
بدان کردم که پیش از من تو کردی
چرا شاید که با چون من گدایی
چو تو شاهنشهی گیرد نبردی؟
میان ما و تو سرکنگبین است
ز من سرکه، ز تو شکرنوردی
چو من سرکه فروشم، پس تو شکر
بیفزا، چون به شیرینی تو فردی
منم خاک و چو خاکی باد یابد
تو عذرش نه، مگویش گرد کردی
نباشد راه را عار، از چو من گرد
که زر را عار نبود رنگ زردی
شهاب آتش ما زنده بادا
چو القاب شهاب سهروردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۷
تو جانا بیوصالش در چه کاری
به دست خویش بیوصلش چه داری؟
همه لافت که زاریها کنم من
به نزد او نیرزد خاک، زاری
اگر سنگت ببیند، بر تو گرید
که از وصل چه کس گشتی تو عاری
به وصلش مر سما را فخر بودی
به هجرش خاک را اکنون تو عاری
چنان مغرور و سرکش گشته بودی
زمان وصل، یعنی یار غاری
ازان میها ز وصلش مست بودی
نک آمد مر تو را دور خماری
ولیکن مرغ دولت مژده آورد
کزان اقبال میآید بهاری
ز لطف و حلم او بودهست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری
به پیر هندوی بگذشت لطفش
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری
چنینها دیدهیی از لطف و حسنش
تو جانا کز پی او بیقراری
چه سودم دارد ار صد ملک دارم؟
که تو که جان آنی در فراری
خداوندی ز تو دور است ای دل
که بیاو یاوه گشته و بیمهاری
هزاران زخم دارد از تو ای هجر
که این دم بر سر گنجش تو ماری
ایا روز فراقم همچو قیری
ایا روز وصالم همچو قاری
تو بودی در وصالش در قماری
کنون تو با خیالش در قماری
به هجر فخر ما شمس الحق و دین
ایا صبرا نکردی هیچ یاری
مگر صبری که رست از خاک تبریز
خورم، یابم دمی زو بردباری
ببینا این فراق من فراقی
ببینا بخت لنگم راهواری
به دست خویش بیوصلش چه داری؟
همه لافت که زاریها کنم من
به نزد او نیرزد خاک، زاری
اگر سنگت ببیند، بر تو گرید
که از وصل چه کس گشتی تو عاری
به وصلش مر سما را فخر بودی
به هجرش خاک را اکنون تو عاری
چنان مغرور و سرکش گشته بودی
زمان وصل، یعنی یار غاری
ازان میها ز وصلش مست بودی
نک آمد مر تو را دور خماری
ولیکن مرغ دولت مژده آورد
کزان اقبال میآید بهاری
ز لطف و حلم او بودهست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری
به پیر هندوی بگذشت لطفش
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری
چنینها دیدهیی از لطف و حسنش
تو جانا کز پی او بیقراری
چه سودم دارد ار صد ملک دارم؟
که تو که جان آنی در فراری
خداوندی ز تو دور است ای دل
که بیاو یاوه گشته و بیمهاری
هزاران زخم دارد از تو ای هجر
که این دم بر سر گنجش تو ماری
ایا روز فراقم همچو قیری
ایا روز وصالم همچو قاری
تو بودی در وصالش در قماری
کنون تو با خیالش در قماری
به هجر فخر ما شمس الحق و دین
ایا صبرا نکردی هیچ یاری
مگر صبری که رست از خاک تبریز
خورم، یابم دمی زو بردباری
ببینا این فراق من فراقی
ببینا بخت لنگم راهواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۴
روز طرب است و سال شادی
کامروز به کوی ما فتادی
تاریکی غم تمام برخاست
چون شمع درین میان نهادی
اندیشه و غم چه پای دارد
با آن قدح وفا که دادی؟
ای باده تو از کدام مشکی
وی مه به کدام ماه زادی
مستی و خوشی و شادکامی
سلطان دلی و کیقبادی
وان عقل که کدخدای غم بود
از ما ستدی به اوستادی
شاباش که پای غم ببستی
صد گونه در طرب گشادی
کامروز به کوی ما فتادی
تاریکی غم تمام برخاست
چون شمع درین میان نهادی
اندیشه و غم چه پای دارد
با آن قدح وفا که دادی؟
ای باده تو از کدام مشکی
وی مه به کدام ماه زادی
مستی و خوشی و شادکامی
سلطان دلی و کیقبادی
وان عقل که کدخدای غم بود
از ما ستدی به اوستادی
شاباش که پای غم ببستی
صد گونه در طرب گشادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
منم که کار ندارم به غیر بیکاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهیی شست دل درین دریا
نه ماهییی بگرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار میخاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت میسوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ میباری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهیی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همهست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نهیی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهیی شست دل درین دریا
نه ماهییی بگرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار میخاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت میسوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ میباری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهیی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همهست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نهیی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری