عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۹
اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم
ز شرط‌ها بگذشتیم و رایگان کردیم
اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد
نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم؟
اگر چه بام بلند است آسمان، مگریز
چه غم خوری ز بلندی، چو نردبان کردیم
پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری
اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم
اگر چه جان مدد جسم شد، کثیفی یافت
لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم
اگر تو دیوی، ما دیو را فرشته کنیم
وگر تو گرگی، ما گرگ را شبان کردیم
تو ماهی‌یی که به بحر عسل بخواهی تاخت
هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم
اگر چه مرغ ضعیفی، بجوی شاخ بلند
برین درخت سعادت که آشیان کردیم
بگیر ملک دو عالم، که مالک الملکیم
بیا به بزم، که شمشیر در میان کردیم
هزار ذره از این قطب آفتابی یافت
بسا قراضهٔ قلبی که ماش کان کردیم
بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم
فسردگیش ببردیم و خوش روان کردیم
گر آب روح مکدر شد اندرین گرداب
ز سیل‌ها و مددهاش خوش عنان کردیم
چرا شکفته نباشی؟ چو برگ می‌لرزی؟
چه ناامیدی از ما؟ که را زیان کردیم؟
بسا دلی که چو برگ درخت می‌لرزید
به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم
الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی
چه شد بلی تو، چون غیب را عیان کردیم؟
پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا
که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم
خموش باش که تا سر به سر زبان گردی
زبان نبود زبان تو، ما زبان کردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۱
اگر زمین و فلک را پر از سلام کنیم
وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم
وگر همای تو را هر سحر که می‌آید
ز جان و دیده و دل حلقه‌های دام کنیم
وگر هزار دل پاک را، به هر سر راه
به دست نامهٔ پرخون، به تو پیام کنیم
وگر چو نقره و زر، پاک و خالص از پی تو
میان آتش تو، منزل و مقام کنیم
به ذات پاک منزه که بعد این همه کار
به هر طرف نگرانیم، تا کدام کنیم
قرار عاقبت کار هم برین افتاد
که خویش را همه حیران و خیره نام کنیم
و آن­گهی که رسد باده‌های حیرانان
ز شیشه خانهٔ دل صد هزار جام کنیم
چو سیم بر به صفا تنگمان به بر گیرد
فلک که کرهٔ تند است، ماش رام کنیم
چو مغز روح از آن باده‌ها به جوش آید
چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم
ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم
هزار خسرو تمغاج را غلام کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۴
سماع چیست؟ ز پنهانیان دل پیغام
دل غریب بیابد زنامه‌شان آرام
شکفته گردد از این باد شاخ‌های خرد
گشاده گردد ازین زخمه در وجود، مسام
سحر رسد ز ندای خروس روحانی
ظفر رسد ز صدای نقارهٔ بهرام
عصیر جان به خم جسم تیر می‌انداخت
چو دف شنید برآرد کفی نشان قوام
حلاوتی عجبی در بدن پدید آید
که از نی و لب مطرب، شکر رسید به کام
هزار کزدم غم را کنون ببین کشته
هزار دور فرح بین، میان ما بی­جام
فسون رقیهٔ کزدم نویس، عید رسید
که هست رقیهٔ کزدم به کوی عشق مدام
ز هر طرف بجهد بی‌قرار یعقوبی
که بوی پیرهن یوسفی بیافت مشام
چو جان ما زنفخت‌ست فیه من روحی
روا بود که نفختش بود شراب و طعام
چو حشر جمله خلایق به نفخ خواهد بود
ز ذوق زمزمه بجهند مردگان ز منام
که خاک بر سر جان کسی که افسرده‌ست
اثر نگیرد از آن نفخ و کم بود ز اعدام
تن و دلی که بنوشید از این رحیق حلال
بر آتش غم هجران حرام گشت حرام
جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است
هزار دیدهٔ روشن به وام خواه به وام
درون توست یکی مه کز آسمان خورشید
ندا‌ همی‌کندش کی منت غلام غلام
ز جیب خویش بجو مه، چو موسی عمران
نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام
سماع گرم کن و خاطر خران کم جو
که جان جان سماعی و رونق ایام
زبان خود بفروشم، هزار گوش خرم
که رفت بر سر منبر خطیب شهد کلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۶
به گرد تو چو نگردم، به گرد خود گردم
به گرد غصه و اندوه و بخت بد گردم
چو نیم‌مست من از خواب برجهم به صبوح
به گرد ساقی خود، طالب مدد گردم
به گرد لقمهٔ معدود خلق گردانند
به گرد خالق و بر نقد‌ بی‌عدد گردم
قوام عالم محدود، چون ز‌ بی‌حدی‌ست
مگیر عیب اگر من برون ز حد گردم
کسی که او لحد سینه را چو باغی کرد
روا نداشت که من بستهٔ لحد گردم
لحد چه باشد؟ در آسمان نگنجد جان
ز پنج و شش گذرم زود بر احد گردم
اگر چه آینهٔ روشنم، ز بیم غبار
روا بود که دو سه روز بر نمد گردم
اگر گلی بده‌ام، زین بهار باغ شوم
وگر یکی بده‌ام، زین وصال صد گردم
میان صورت‌ها این حسد بود ناچار
ولی چو آینه گشتم، بر حسد گردم
من از طویلهٔ این حرف می‌روم به چرا
ستور بسته نیم، از چه بر وتد گردم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۸
به گوشه‌یی بروم، گوش آن قدح گیرم
که عاشق قدح درد و خصم تدبیرم
خوش است گوشه و یا گوشه گشته‌یی چون من
به هر چه باشد از این دو، چو شهد و چون شیرم
چو آب و روغن با هر که مرغ آبی نیست
که زهره طالعم و شکر سکرتاثیرم
ز خلق من آن خواهم که شکر سکر کند
دگر همه به تو بخشیدم ای بک و میرم
روم سری بنهم، کان سری‌ست بادهٔ جان
که خفته به سر پراحتیال و تزویرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۰
خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم
به خواب دوش که را دیده‌ام؟ نمی­دانم
ز خوش‌دلی و طرب در جهان‌ نمی‌گنجم
ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم
درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی
کزین شکوفه و گل حسرت گلستانم
همیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویش
کشد کنون کف شادی به خویش دامانم
ز بامداد کسی غلملیج می‌کندم
گزاف نیست که من ناشتاب خندانم
ترانه‌ها ز من آموزد این نفس زهره
هزار زهره غلام دماغ سکرانم
شکرلبی لب ما را به پگاهٔ شیرین کرد
که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم
صلا که قامت چون سرو او صلا درداد
که من نماز شما را، لطیف ارکانم
صلا که فاتحهٔ قفل‌های بسته منم
بدان چو فاتحه‌تان در نماز می‌خوانم
به دار ملک ملاحت لبش چو غماز است
که بنگرید نصیب مرا که دربانم
چنان که پیش جنونم عقول حیرانند
من از فسردگی این عقول حیرانم
فسرده ماند یخی که به زیر سایه بود
ندید شعشعهٔ آفتاب رخشانم
تبسم خوش خورشید هر یخی که بدید
سبال مالد و گوید که آب حیوانم
بیار ناطق کلی، بگو تو باقی را
ز گفتنم برهان، من خموش برهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
ببسته است پری نهانی‌یی پایم
ز بند اوست که من در میان غوغایم
ز کوه قافم من، که غریب اطرافم
به صورتم چو کبوتر، به خلق عنقایم
کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است
برای سایه‌نشینان چو خیمه برپایم
چو ابن وقت بود، دامن پدر گیرد
چه صوفی‌آم که به سودای دی و فردایم؟
مرا چو پرده درآویختی برین درگاه
هم از برای برآویختن نمی‌شایم
ز لطف توست که از جغدی‌ام برآوردی
چو طوطیان ز کف تو شکر همی‌خایم
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
شکار درک نیم من ورای ادارکم
به پای وهم نیم من، درازپهنایم
سخن به جای بمان، خویش بین، کجایی تو؟
مرا بجوی همان جا که من همان جایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۳
اگر چه ما نه خروس و نه ماکیان داریم
ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان داریم
به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم
تو جمله جانی و ما از تو نیم‌جان داریم
گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولی
ز‌ بی‌نشانی اوصاف او، نشان داریم
دل چو شبنم ما را به بحر باز رسان
که دم به دم ز غریبی دو صد زیان داریم
چو یوسف از کف گرگان دریده پیرهنم
ولی ز همت یعقوب پاسبان داریم
به دام تو که همه دام‌ها زبون وی‌اند
که هر قدم ز قدم دام امتحان داریم
ولیک بندگشا هر دم آن کند با ما
که مادر و پدر و عم، مگر که آن داریم
به­نوش کردن زهر این چه جرات است مگر؟
ز کان فضل تو تریاق بی‌کران داریم
به خرج کردن این نقد عمر مبتشریم
ز عمربخش مگر عمر جاودان داریم
نگیرد آینه زنگار، هیچ اگر گیرد
ز عین زنگ بدان روی دیده‌مان داریم
یقین بنشکند آن نردبان وگر شکند
ز عین رخنهٔ اشکست، نردبان داریم
رهین روز چرایی، چو شب کند روزی
مکان بهل که مکانی ز لامکان داریم
بهار حله دریدی ز رشک و زرد شدی
اگر بدیش خبر کین چنین خزان داریم
دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو
کزان لب شکرینت، شکرفشان داریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۴
بیار مطرب، بر ما کریم باش، کریم
به کوی خسته دلانی، رحیم باش، رحیم
دلم چو آتش چون دردمی، شود زنده
چو دل مباش مسافر، مسقیم باش، مقیم
بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست
که ای مسافر این ره بسیم باش، بسیم
ندا رسید به آتش که بر همه عشاق
چو شعله‌های خلیلی نعیم باش، نعیم
گلیم از آب چو خواهی که تا برون آری
به زیر پای عزیزان گلیم باش، گلیم
چو بایدت که تو را بحر دایه‌وار بود
مثال دانهٔ در رو یتیم باش، یتیم
درست و راست شد ای دل که در هوا دل را
درست راست نیاید، دو نیم باش، دو نیم
الف مباش ز ابجد، که سرکشی دارد
مباش بی دو سر، تو چو جیم باش، چو جیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۹
گه چرخ زنان همچون فلکم
گه بال‌زنان همچون ملکم
چرخم پی حق، رقصم پی حق
من زان وی‌ام، نی مشترکم
چون دید مرا، بخرید مرا
آن کان نمک زان بانمکم
شیر است یقین در بیشهٔ جان
بدرید یقین، انبان شکم
آن کو به قضا داده‌ست رضا
قاضی کندش روزی ملکم
یاجوج منم، ماجوج منم
حد نیست مرا، هر چند یکم
بربند دهان، در باغ درآ
تا کم نکنی، خط‌های چکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۳
آمدم باز تا چنان گردم
که چو خورشید جمله جان گردم
سر خم رحیق بگشایم
سرده بزم سرخوشان گردم
عشرت اکنون علم به صحرا زد
من چو فکرت چرا نهان گردم؟
باغ خلد است جان من تا من
قرة العین باغبان گردم
برنگردم به گرد خود چون قطب
گرد قطبان، چو آسمان گردم
چون شبم روز گشت، ای سلطان
فارغ از بام و پاسبان گردم
کان زرم، نیم زر محدود
که پی سنگ امتحان گردم
تن زن از هی هی شبانانه
پادشاهم، چرا شبان گردم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۴
آتشی از تو در دهان دارم
لیک صد مهر بر زبان دارم
دو جهان را کند یکی لقمه
شعله‌هایی که در نهان دارم
گر جهان جملگی فنا گردد
بی ‌جهان ملک صد جهان دارم
کاروان‌ها که بار آن شکر است
من ز مصر عدم روان دارم
من ز مستی عشق بی‌‌خبرم
که از آن سود یا زیان دارم
چشم تن بود درفشان از عشق
تا کنون جان درفشان دارم
بند خانه نیم که چون عیسی
خانه بر چارم آسمان دارم
شکر آن را که جان دهد تن را
گر بشد جان، جان جان دارم
آنچ داده‌ست شمس تبریزی
ز من آن جو، که من همان دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
اه چه بی‌‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم؟
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندرین میان که منم؟
کی شود این روان من ساکن؟
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی‌کران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بی‌سود و بی‌­زیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی، گفت
عین چبود درین عیان که منم
گفتم آنی، بگفت های، خموش
در زبان نامده­ست آن که منم
گفتم اندر زبان چو در نامد
اینت گویای بی‌­زبان که منم
می‌شدم در فنا چو مه بی‌­پا
اینت بی‌پای پادوان که منم
بانگ آمد چه می‌دوی؟ بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۲
آمدستیم تا چنان گردیم
که چو خورشید جمله جان گردیم
مونس و یار غمگنان باشیم
گل و گلزار خاکیان گردیم
چند کس را نه‌ایم خاص چو زر
بر همه همچو بحر و کان گردیم
جان نماییم جسم عالم را
قرة العین دیدگان گردیم
چون زمین نیستیم یغماگاه
ایمن و خوش چو آسمان گردیم
هر که ترسان بود چو ترسایان
همچو ایمان برو امان گردیم
هین، خمش کن، از آن هم افزونیم
که بر الفاظ و بر زبان گردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۳
ما که باده ز دست یار خوریم
کی چو اشتر گیاه و خار خوریم؟
ایمنیم از خمار مرگ، ایرا
می باقی بی‌­خمار خوریم
جام مردان بیار تا کامروز
بی‌­محابا و مردوار خوریم
به دم ناشمرده زنده شویم
اندر آن دم که بی‌­شمار خوریم
ساقیا پای‌دار تا ز کفت
می سرجوش پایدار خوریم
پی این شیر مست می‌پوییم
تا کباب از دل شکار خوریم
زان دیاریم کز حدث پاک است
روزی پاک از آن دیار خوریم
نه چو کرکس اسیر مرداریم
نه چو لک لک ز حرص، مار خوریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۶
خیز تا فتنه‌یی برانگیزیم
یک زمان از زمانه بگریزیم
بر بساط نشاط بنشینیم
همه از پیش خویش برخیزیم
جز حریف ظریف نگزینیم
با کسان خسان نیامیزیم
غم بیهوده در جهان نخوریم
می آسوده در قدح ریزیم
ما گرفتار شادی و طربیم
نه گرفتار زهد و پرهیزیم
گر ستیزه کند فلک با ما
بر مرادش رویم و نستیزیم
چون نداریم هیچ دست آویز
چند با هر کسی درآویزیم؟
عیش باقی‌ست شمس تبریزی
مست جاوید شاه تبریزیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۷
تو چه دانی که ما چه مرغانیم؟
هر نفس زیر لب چه می‌خوانیم؟
چون به دست آورد کسی ما را؟
ما گهی گنج، گاه ویرانیم
چرخ از بهر ماست در گردش
زان سبب همچو چرخ گردانیم
کی بمانیم اندرین خانه؟
چون درین خانه جمله مهمانیم
گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
چون که فردا شهیم در همه مصر
چه غم امروز اگر به زندانیم
تا درین صورتیم از کس ما
هم نرنجیم و هم نرنجانیم
شمس تبریز چون که شد مهمان
صد هزاران هزار چندانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۸
چند قبا بر قد دل دوختم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاک‌باز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۹
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم می‌رسد، طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته، قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته، چه خفته‌اید ای کاروان؟
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظه‌یی نفس و نفس سر می‌کشد در لامکان
زین شمع‌های سرنگون، زین پرده‌های نیلگون
خلقی عجب آید برون، تا غیب‌ها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را، آمد گران خوابی تو را
فریاد ازین عمر سبک، زنهار ازین خواب گران
ای دل سوی دلدار شو، ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو، خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی، جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کش کشان
اندر کشاکش‌های او، نوش است ناخوش‌های او
آب است آتش‌های او، بر وی مکن رو را گران
در جان نشستن کار او، توبه شکستن کار او
از حیلهٔ بسیار او، این ذره­ها لرزان‌دلان
ای ریش خند رخنه جه، یعنی منم سالار ده
تا کی جهی گردن بنه، ورنی کشندت چون کمان
تخم دغل می‌کاشتی، افسوس‌ها می‌داشتی
حق را عدم پنداشتی، اکنون ببین ای قلتبان
ای خر به کاه اولی‌تری، دیگی سیاه اولی‌تری
در قعر چاه اولی‌تری، ای ننگ خانه و خاندان
در من کسی دیگر بود، کین خشم‌ها از وی جهد
گر آب سوزانی کند، زآتش بود، این را بدان
در کف ندارم سنگ من، با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من، زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود، وز عالم دیگر بود
این سو جهان، آن سو جهان، بنشسته من بر آستان
بر آستان آن کس بود، کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود، دیگر مگو، درکش زبان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۰
دلدار من در باغ دی می‌گشت و می‌گفت ای چمن
صد حور خوش داری ولی، بنگر یکی داری چو من؟
گفتم صلای ماجرا، ما را نمی‌پرسی چرا؟
گفتا که پرسش‌های ما، بیرون ز گوش است و دهن
گفتم ز پرسش تو بحل، باری اشارت را مهل
گفت از اشارت‌های دل هم جان بسوزد هم بدن
گفتم که چونی در سفر؟ گفتا که چون باشد قمر؟
سیمین‌بر و زرین‌کمر، چشم و چراغ مرد و زن
گشتن به گرد خود خطا، الا جمال قطب را
او را روا باشد روا، کو رهرو است اندر وطن
هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران
ای ساربان منزل مکن، جز بر در آن یار من
ای عشرت و ای ناز ما، ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما، جان حسن یا بوالحسن؟
ای عشق تو در جان من، چون آفتاب اندر حمل
وی صورتت در چشم من، همچون عقیق اندر یمن
چون اولین و آخرین در حشر جمع آید، یقین
از تو نباشد خوب‌تر، در جملهٔ آن انجمن
مجنون چو بیند مر تو را، لیلی برو کاسد شود
لیلی چو بیند مر تو را، گردد چو مجنون ممتحن
در جست و جوی روی تو، در پای گل بس خارها
ای یاس من گوید همی اندر فراقت یاسمن
گر آفتاب روی تو، روزی ده ما نیستی
ذرات کونین از طمع، کی باز کردندی دهن؟
حیوان چو قربانی بود، جسمش ز جان فانی بود
پس شرحه‌های گوشتش، زنده شود زین بابزن
آتش بگوید شرحه را، سر حیاتات بقا
کی رسته از جان فنا، بر جان بی‌آزار زن
نعره زنند آن شرحه‌ها یا لیت قومی یعلمون
گر نعره‌شان این سو رسد، نی گبر ماند، نی وثن
نی ترس ماند در دلی، نی پای ماند در گلی
لبیک لبیک و بلی، می‌گوی و می‌رو تا وطن
هست این سخن را باقی‌یی، در پردهٔ مشتاقی‌یی
پیدا شود گر ساقی‌یی ما را کند بی‌­خویشتن