عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
بازم از چشم آنسوار سرکش خونخوار رفت
شد عنان از دست و دست از کار و کار از چاره رفت
اندک اندک میشد از دل درد او بیرون به اشگ
چاک کردم سینه تا دردم ز دل یکپاره رفت
من تنها از پی دل میروم در راه عشق
هر که آمد در جهان دنبال دل همواره رفت
حق مگر صبر و دلی بازم دهد کز هجر او
آنچه بود از صبر و عقل و دین و دل یکباره رفت
چون توانم از خریداری یوسف دم زدن
من که نقد هستیم در کار یک نظاره رفت
تا تو در جان آمدی صبر و دل از تن رخت بست
آشنا شد با تو جان و از میان بیکاره رفت
عاقبت اهلی چو مجنون از غم آن نو غزال
در بیابان عدم با خاطر آواره رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
جانم در آتش از ستم ماهپاره ایست
دل غرق خون و دیده خراب نظاره ایست
رحمی نکرد صورت شیرین به کوهکن
بیرحم آدمی نبود سنگ پاره ایست
در کوی عشق نام اجل کس نمی برد
جایی که عشق هست اجل هیچکاره ایست
جز عاشقان که چشم به تقدیر کرده اند
هر کس که هست در پی فکری و چاره ایست
در مبحثی که عیسی مریم سخن کند
صد پیر سالخورده کم از شیر خواره ایست
اهلی شب سیاه تو روشن نمی شود
هر چند در سرشک تو هر یک ستاره ایست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
بسکه هرجا صفت خون دل آشامی ماست
در همه معرکه یی قصه بد نامی است
جام می زهر شود در دل ما بی لب تو
زهر خوردن به از این جام می آشامی ماست
ما که افروخته ایم آتش دل شمع صفت
هرچه آید بسر ما همه از خامی ماست
چون سرانجام بدو نیک بجز مردن نیست
کشته در عشق شدن نیز سرانجامی ماست
عاقبت جان تو اهلی ز کف ساقی عشق
گر بکامی رسد از دولت ناکامی ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هیچت ز خون ما غم روز جواب نیست
گویا که خون اهل نظر در حساب نیست
در راه مهر خاک تنم ذره ذره گشت
یکذره رحم در دلت ای آفتاب نیست
اشکم نیافت بوی وفا تا دلم نسوخت
هر شبنمی که میچکد از گل گلاب نیست
ای مرغ بسمل از پی جان چند میطپی
تسلیم شو که حاجت هیچ اضطراب نیست
شاید که یار بگذرد از خشم ای اجل
مشتاب یکنفس که محل شتاب نیست
اهلی بدیده خواب ندارد ز خار غم
در دیده یی که خار بود جای خواب نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
مرا ز عشق نه عقل و نه دین دنیایی است
چه زندگی است که من دارم این چه رسوایی است
حدیث شوق همین بس که سوختم بی تو
سخن یکی است دگرها عبارت آرایی است
جدا ز یوسف خود تا شدم یقینم شد
که چشم بستن یعقوب عین بینایی است
چو سوختم مبر ای باد خاکم از در دوست
که دشمنم نکند سرزنش که هر جایی است
ز ناتوانی از آن کعبه مرادم دور
خوش است کعبه ولی شرط ره توانایی است
چو طبع یار ز ذکر فرشته می رنجد
چه جای دردسر عاشقان شیدایی است
مزن بر آتش ما آّ امشب ا گریه
که سوز سینه اهلی چراغ تنهایی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
گر قسمن ما شد ز ازل غم چه توان کرد؟
وین دردی غم گر نرسد هم چه توان کرد؟
گفتی که بپرداز دل از دردم و خوش باش
چون درد تو از دل نشود کم چه توان کرد؟
از دوستیت دشمن من شد همه عالم
ایدوست بگو با همه عالم چه توان کرد؟
زخمی که زدی بر جگر ریش من از هجر
چون چاره هلاک است به مرهم چه توان کرد؟
زاهد ز کف دوست ننوشید می خلد
حیوان صفتی گر نشد آدم چه توان کرد؟
گیرم که پریشانی ایام شود جمع
با فتنه آن کاکل پرخم چه توان کرد؟
وصف لب خاموش تو اهلی چه بگوید
جایی که مسیحا نزند دم چه توان کرد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
خوبان دل گرم و نفس سرد چه دانند؟
باروی چو گل قدر رخ زرد چه دانند؟
آسوده دلانی که بخوابند همه شب
سرگشتگی عاشق شبگرد چه دانند؟
گویند حریفان که چرا دل بتو دادم
من دانم و دل مردم بیدرد چه دانند؟
خلقی همه را چشم حسد بر گل وصل است
خاری که بود بر جگر مرد چه دانند؟
اهلی، سخن صومعه بگذار که زهاد
راه و روش میکده پرورد چه دانند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
هر کدورت که نصیب من دلخسته شود
چون بمیخانه روم پاک ز دل شسته شود
تا مرا در جگر آتش بود از شوق رخت
کی چو شمع از مژه ام اشک روان بسته شود
مگسل از من که بامید سر زلف تو دل
میبرد از رگ جان تا بتو پیوسته شود
آندم ایدیده ز خار مژه گل خواهی چید
که دوصد خار بن از خون تو گلدسته شود
کی بود ایمه بد خو که بشمشیر اجل
اهلی از بند غم هجر تو وارسته شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
گفتم ار عاشق شوم گاهی غمی خواهم کشید
من چه دانستم که بار عالمی خواهم کشید
زهر پنهان در می عشق است اما دلکش است
کشته هم گر میشوم زین می دمی خواهم کشید
چشم خونریز تو گر مردم کشی زین سان کند
در سر کوی تو هر دم ماتمی خواهم کشید
آتش محرومیم تیزست و نتوان باتو گفت
این سخن باری بگوش محرمی خواهم کشید
چاک شد زان لب دلم اهلی کمال شوق بین
کاین چنین زخمی بیاد مرهمی خواهم کشید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
رخت که پیر و جوان را بیک نظر سوزد
چه آتش است ندانم که خشک و تر سوزد
حدیث ناله من کآتشی جگر سوزست
ترا بگوش نگیرد مرا جگر سوزد
بوصل اگر قدری مرهم دلم کردی
بداغ هجر تو جانم صد آنقدر سوزد
دلا چو سوختی از غم دگر چه می ترسی
ز هستی تو چه باقی است تا دگر نسوزد
دوای داغ دلم صبر شد چه چاره کنم
که مرهم دلم از داغ بیشتر سوزد
ببال خود که تواند پرید؟ سوی تو شمع
که اول آتش شوق تو بال و پر سوزد
سخن درست بگویم، ستم بود اهلی
که طوطیی چو من از حسرت شکر سوزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
مرا صد خار از آن نوگل اگر در دل درون آید
اگر خاری رود بیرون ز چشم من برون آید
بزهر چشم و خون دل بما جامی دهد ساقی
چه شادی بخشد آن جامی که از وی بوی خون آید
ز زخم حسرت فرهاد اگر کوه آگهی یابد
سزد کز چشمه چشمش سرشک لاله گون آید
فسون بر من مدم زاهد که من دیوانه عشقم
کجا با حال خود مجنون بتعویذ و فسون آید
در آن وادی که لیلی صورتان مجنون وشان جویند
اگر عاقل بود اهلی بزنجیر جنون آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
مرا از دوریت تا کی صبوری کار خواهد بود
اگر حال این بود کارم بسی دشوار خواهد بود
چنان باز است در راه تو ای خورشید چشم من
که تا صبح قیامت دیده ام بیدار خواهد بود
به بیماری کشید از هجر تو کارم تو خود دانی
که هر کوبی تو ماند لاجرم بیمار خواهد بود
بهار حسن گلرویان دوروزی بیشتر نبود
تو باید سر و من باشی کزین بسیار خواهد بود
بود خط غلامی نامه اهلی بسوی تو
بحشرش خط آزادی همین طومار خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
گر آه کشم آن سگ کویم بسر آید
کز آه من سوخته بوی جگر آید
از ضعف چنانم که اگر ناله کشد دل
بیهوش شوم تا نفسی چند بر آید
دایم برهت پیش صبا دیده گشایم
باشد که دمی گردی از آن رهگذر آید
از درد تو چون ناله کنم خلق بگریند
هر ناله که از درد بود کار گر آید
جایی که کشی تیغ پی قتل محبان
اهلی اگرش ره بود اینجا بسر آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
تا تورا آرزوی همنفسی با من شد
هر کجا همنفسی بود بمن دشمن شد
در علاج دل بیمار که چونشمع بسوخت
سعی بسیار نمودیم و دوا کشتن شد
بسکه اندیشه خالت ز دل من سر زد
آخر این تخم بلا در دل من خرمن شد
خلق را دوش گمان شد که مرا خانه بسوخت
بسکه دود از جگر سوخته بر روزن شد
نیکبختان همه در گلشن مقصود شدند
اهلی سوخته دل بود که در گلخن شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
بیخود شده بودم چو سخن یار بمن کرد
کو واقف حالی؟ که بپرسم چه سخن کرد
دزدید نهانم دل و نگذاشت بفریاد
فریاد که دزدیده کسی غارت من کرد
هر خون که بخاک از جگر سوخته ام ریخت
بر بوی تواش باد صبا مشک ختن کرد
چون داغ توام سوخت شهیدان غم عشق
خواهند ز خاکستر من عطر کفن کرد
از دوستی ام سوخت دل خویش بصد داغ
بیگانه نکرد آنچه دل خویش بمن کرد
اهلی صفت قد تو چون زهره ندارد
مقصود تویی گر صفت سرو چمن کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
کیست کو خاک ز بیداد تو بر سر نکند
مگر آنکسکه سر از جیب عدم برنکند
عشق باران بلایسیت که در روی زمین
هیچ جا نیست که از خون جگر تر نکند
کعبه جان مرا عشق تو آتشکده ساخت
عشق با جان من آن کرد که کافر نکند
مست گریان که بخاک قدمت روی نهد
آبرو چیست که با خاک برابر نکند
هرکه کشت آن لب میگون به خمار ستمش
آه اگر دفع خمارش می گلگون نکند
ای دل ساده گر او گفت که من زان توام
آن محالی است که کس غیر تو باور نکند
گر دلت نافه صفت عشق نسوزد اهلی
طیب انفاس تو آفاق منور نکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
ای اجل مهلت من ده که ببوسم دامنش
دشمنم نیزمکش تا بکشد رشگ منش
چون شکایت کنم از دوست که خون ریخت مرا
هرکه شد کشته ز معشوق نباشد سخنش
دهنش گفت که دردت کنم از بوسه دوا
جای آنست که صد بوسه زنم بر دهنش
مبتلای قفس تن نشدی طوطی جان
گر نبودی هوس آن لب شکر شکنش
اهلی آن روز که چون لاله سر از خاک زند
غرقه در خون جگر سوخته بینی کفنش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
مجنون منم گریخته عمری ز بند عشق
افتاده باز در پی دل در کمند عشق
از شاخ عمر میوه شادی نچیده است
دستی که کوته است ز نخل بلند عشق
در سنگلاخ سینه من شعله های آه
هریک شراره ایست ز نعل سمند عشق
بس دل اسیر غم شد و آزاد گشت باز
مسکین منم هنوز چنین مستمند عشق
اهلی غم از عذاب قیامت نمیخورد
از بسکه هست سوخته و دردمند عشق
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
میزدی تیری به غیر و بر جگر خوردم زرشک
میل قتل دیگری کردی و من مردم زرشک
با همه شوقی که دارم دی چه بودی با رقیب
دیدن روی ترا طاقت نیاوردم زرشک
گفتم از آزار دشمن شادمان گردد دلم
لیک چون آزار او کردی خود آزاردم زرشک
با وجود آنکه جان داد از دعای من رقیب
چون گذشتی از پی تابوت او مردم زرشک
تا ببینم دامن وصلت بدست دیگران
همچو اهلی سر بجیب نیستی بردم زرشک
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
چون لاله از داغ درون دارم دهان بر دود دل
مگذار کز جورت زبان بگشایم ای مقصود دل
از آه درد آلود دل تا زنده ام خالی نیم
من می نخواهم زندگی بی آه درد آلود دل
در زیر گل داغی نهد بر کشتگان عشق تو
هرجا چکد از چشم من اشک جگر آلود دل
تا من نمیرم در غمت درد دلم کی به شود
گر درد دل باشد چنین مردن بود بهبود دل
اهلی تو جرم آلوده یی رحمت مجو از آسمان
گر ابر رحمت بایدت خالی مباش از دود دل