عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۲
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را خواهد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا خواهد
هزار عاشق داری تو را به جان جویان
که تا سعادت و دولت ز ما که را خواهد
ز عشق عاشق درویش خلق در عجبند
که آنچه رشک شهان است او چرا خواهد؟
عجب نباشد اگر مرده‌یی بجوید جان
و یا گیاه بپژمرده‌یی صبا خواهد
و یا دو دیده کور از خدا بصر جوید
و یا گرسنه ده ساله‌یی نوا خواهد
همه دعا شده‌ام من ز بس دعا کردن
که هر که بیند رویم ز من دعا خواهد
ولی به چشم تو من رنگ کافران دارم
که چشم خیره کشت بیندم غزا خواهد
اگر مرا بکشد هجر تو ز من بحل است
اسیر کشته ز غازی چه خون بها خواهد؟
سلام و خدمت کردم بگفتی‌ام چونی؟
چنان بود مس مسکین که کیمیا خواهد
چنان برآید صورت که بست صورتگر
چنان بود تن خسته که‌اش دوا خواهد
ز آفتاب مزن گفت و گوی چون سایه
ز سایه ذره گریزد همه ضیا خواهد
زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی
که شمس گنبد خضرا ازو عطا خواهد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
نماز شام چو خورشید در غروب آید
ببندد این ره حس راه غیب بگشاید
به پیش درکند ارواح را فرشته خواب
به شیوه گله بانی که گله را پاید
به لامکان به سوی مرغزار روحانی
چه شهرها و چه روضاتشان که بنماید
هزار صورت و شخص عجب ببیند روح
چو خواب نقش جهان را ازو فروساید
هماره گویی جان خود مقیم آن جا بود
نه یاد این کند و نی ملالش افزاید
ز بار و رخت که این جا بر آن همی‌لرزید
دلش چنان برهد که غمیش نگزاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۴
به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید
حدیث عشق شکرریز جان فزا گوید
اگر ز رنگ رخ یار ما خبر دارد
ز لاله زار و ز نسرین و گل چرا گوید؟
ز راه غیرت گوید که تا بپوشاند
رها کند سر چشمه حدیث پا گوید
که پاره پاره به تدریج ذره که گردد
فنا شود که اگر تند و بر ولا گوید
کهی که ذره بود پیش او دو صد که قاف
دوان دوان شود آن دم که او بیا گوید
چو گوش کوه شنید آن بیای فرخ او
به سر بیاید و لبیک را دو تا گوید
به حق گلشن اقبال کندرو مستی
چو گل خموش که تا بلبلت ثنا گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
ندا رسید به جان‌ها که چند می‌پایید؟
به سوی خانه اصلی خویش بازآیید
چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست
به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید
ز آب و گل چو چنین کنده‌یی‌ست بر پاتان
به جهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید
سفر کنید ازین غربت و به خانه روید
ازین فراق ملولیم عزم فرمایید
به دوغ گنده و آب چه و بیابان‌ها
حیات خویش به بیهوده چند فرسایید؟
خدای پر شما را ز جهد ساخته است
چو زنده‌اید بجنبید و جهد بنمایید
به کاهلی پر و بال امید می‌پوسد
چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید؟
ازین خلاص ملولید و قعر این چه نی
هلا مبارک در قعر چاه می‌پایید
ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار
نه کودکیت سر آستین چه می‌خایید؟
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جستن؟
هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید
درون هاون شهوت چه آب می‌کوبید
چو آبتان نبود باد لاف پیمایید
حطام خواند خدا این حشیش دنیا را
درین حشیش چو حیوان چه ژاژ می‌خایید؟
هلا که باده بیامد ز خم برون آیید
پی قطایف و پالوده تن بپالایید
هلا که شاهد جان آینه همی‌جوید
به صیقل آینه‌ها را ز زنگ بزدایید
نمی‌هلند که مخلص بگویم این‌ها را
ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد
که شب ببخشد آن بدر بدره بی‌حد
به آسمان جهان هر شبی فرود آید
برای هر متظلم سپاه فضل احد
خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت
ز شب روی‌ست فرو قد زهره و فرقد
ز دود شب پزی ای خام زاتش موسی
مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد
بگیر لیلی شب را کنار ای مجنون
شب است خلوت توحید و روز شرک و عدد
شب است لیلی و روز است در پی‌اش مجنون
که نور عقل سحر را به جعد خویش کشد
بدان که آب حیات اندرون تاریکی‌ست
چه ماهی‌یی که ره آب بسته‌یی بر خود؟
به دیبه سیه این کعبه را لباسی ساخت
که اوست پشت مطیعان و اوستشان مسند
درون کعبه شب یک نماز صد باشد
ز بهر خواب ندارد کسی چنین معبد
شکست جمله بتان را شب و بماند خدا
که نیست در کرم او را قرین و کفو احد
خمش که شعر کساد است و جهل از آن اکسد
چه زاهدی تو درین علم و در تو علم ازهد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
کسی خراب خرابات و مست می‌باشد
ازو عمارت ایمان و خیر کی باشد؟
یکی وجود چو آتش بود نباشد آب
محال باشد یک مه بهار و دی باشد
منم خراب خرابات و مست طاعت حق
درون شهر معظم ز نیک و بی‌باشد
عمارتی‌ست خراباتیان شهر مرا
که خانه‌هاش نهان در زمین چو ری باشد
شکوفه‌هاست درختان زهد را ز شراب
نه آن شراب که اشکوفه‌هاش قی باشد
چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی
بگفت دیدم معدوم را که شی باشد
به سایه‌ها و به خورشید شمس تبریزی
که بی‌مکان و زمان آفتاب و فی باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۹
مرا وصال تو باید صبا چه سود کند؟
چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند؟
ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم
مرا جمال و کمال شما چه سود کند؟
دلم نماند و گدازید چون شکر در آب
جمال ماه رخ دلربا چه سود کند؟
فلک ببست میان مرا ز فضل کمر
ولیک بی‌شه شهره قبا چه سود کند؟
هزار حیله کنم من دغا و شیوه عشق
چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند؟
مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست
مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند؟
سقا و آب برای حرارت جگر است
جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود کند؟
فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من
چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند؟
مگو چنین تو چه دانی بلادری‌ست نهان
خدای داند و بس کین بلا چه سود کند؟
چو خون بهای تو ای دل هوای عشق وی است
مگو که کشته شدم خون بها چه سود کند؟
تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو
چو خاک باشی باید علا چه سود کند؟
دران فلک که شعاعات آفتاب دل است
هزار سایه و ظل هما چه سود کند؟
هما و سایه‌اش آن جا چو ظلمتی باشد
ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند؟
دلا تو چند زنی لاف از وفاداری؟
برو به بحر وفا این وفا چه سود کند؟
صفای باقی باید که بر رخت تابد
تو جندره زده گیر این صفا چه سود کند؟
چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی
بدانی آن گه کین کبریا چه سود کند؟
برو به نزد خداوند شمس تبریزی
فقیر او شو جانا غنا چه سود کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۰
سپاس آن عدمی را که هست ما بربود
ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد ازو وجود فزود
به سال‌ها بربودم من از عدم هستی
عدم به یک نظر آن جمله را ز من بربود
رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش
رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز بود
که وجود چو کاه است پیش باد عدم
کدام کوه که او را عدم چو که نربود؟
وجود چیست؟ و عدم چیست؟ کاه و که چه بود؟
شه ای عبارت از در برون ز بام فرود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۱
هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود
چو آب پاک که در تن رود پلید شود
ز شیر دیو مزیدی مزید تو هم ازوست
که بایزید ازین شیردان یزید شود
مرید خواند خداوند دیو وسوسه را
که هر که خورد دم او چو او مرید شود
چو مشرق است و چو مغرب مثال این دو جهان
بدین قریب شود مرد زان بعید شود
هر آن دلی که بشورید و قی شدش آن شیر
ز شورش و قی آن شیر بوسعید شود
هر آن که صدر رها کرد و خاک این در شد
هزار قفل گران را دلش کلید شود
ترش ترش تو به خسرو مگو که شیرین کو؟
پدید آید چون خواجه ناپدید شود
چو غوره رست ز خامی خویش شد شیرین
چو ماه روزه به پایان رسید عید شود
خموش آینه منمای در ولایت زنگ
نما به قیصر رومش که تا مرید شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
ز شمس دین طرب نوبهار بازآید
نشاط بلبله و سبزه زار بازآید
کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی
چو وصل او بگشاید کنار بازآید
کبوتر دل من در شکار باز پرید
خنک زمانی کو از شکار بازآید
بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار
ز طبل دعوت من گر نگار بازآید
چو ملک حسن به روی مهم قرار گرفت
بود که سوی دلم زو قرار بازآید
چو خارخار دلم می‌نشیند از هوسش
که گلشنش بر این خار خار بازآید
چو مهره‌ها که شود محو نطع آن گوهر
دغای عشق چو خانه‌ی قمار بازآید
ز مستی‌اش چه گمان بردمی که بعد از می
ز هجر عربده کن آن خمار بازآید؟
ازین خمار مرا نیست غم اگر روزی
به دستم آن قدح پرشرار بازآید
هزار چشمه حیوان چه در شمار آید؟
اگر ازو لطف بی‌شمار بازآید
سؤال کردم رخ را که چند زر باشی؟
که جان من ز زری تو زار بازآید
مرا جواب چو زر داد من زرم دایم
مگر که سیم بر خوش عیار بازآید
بگفتمش چو بماندی تو زنده بی‌آن جان
چه عذر آری چون آن عذار بازآید؟
من آن ندانم دانم که آه از تبریز
کز آتشش ز دلم الحذار بازآید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
فزود آتش من آب را خبر ببرید
اسیر می‌بردم غم ز کافرم بخرید
خدای داد شما را یکی نظر که مپرس
اگر چه زان نظر این دم به سکر بی‌خبرید
طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود
هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید
ز دیده موی برست از دقیقه بینی‌ها
چرا به موی و به روی خوشش نمی‌نگرید
ز حرص خواجگی از بندگی چه محرومید
ز غورها همه پختید یا که کور و کرید؟
در آشنا عجمی وار منگرید چنین
فرشته‌اید به معنی اگر به تن بشرید
هزار حاجب و جاندار منتظر دارید
برای خدمتتان لیک در ره و سفرید
همی‌پرد به سوی آسمان روان شما
اگر چه زیر لحافید و هیچ می‌نپرید
همی‌چرد همه اجزای جان به روض صفات
ازان ریاض که رستید چون ازان نچرید؟
درخت مایه از آن یافت سبز و تر زان شد
زبون مایه چرایید چون که شیر نرید؟
هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود
کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید؟
هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود
به هر دمی ز شما خفیه تر چه بی‌هنرید؟
هنر چو بی‌هنری آمد اندرین درگاه
هنروران ز چه شادیت؟ چون نه زین نفرید
همه حیات درین است کاذبحوا بقره
چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید؟
هزار شیر تو را بنده‌اند چبود گاو؟
هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید؟
چو شب خطیب تو ماه است بر چنین منبر
اگر نه فهم تباه است از چه در سمرید؟
کجا بلاغت ماه و کجا خیال سپاه
به مقنعه بمنازید چون کلاه ورید
بیافت کوزه زرین و آب بی‌حد خورد
خموش باش که تا زاب هم شکم ندرید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید
سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید
به گرد بام تو گردان کبوتران سلام
که بی‌پناه تو کس را نشاید آرامید
چو پر و بال ز تو یافته‌ست هر مرغی
ز غیر تو به کجا باشدش امید مرید؟
به هر طرف که ببینی تو مرغ سوخته پر
بدان که از طمع خام سوی دام پرید
تو آب کوثری و سوخته به تو آید
برویدش سپس سوز پر و بال جدید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۶
ز جان سوخته‌ام خلق را حذار کنید
که الله الله زاتش رخان فرار کنید
که آتش رخشان خاصیت چنین دارد
که هر قرار که دارید بی‌قرار کنید
دلی که کاهل گردد نداش می‌آید
که زنده است سلیمان عشق کار کنید
مباش کاهل کین قافله روانه شده‌ست
ز قافله بممانید و زود بار کنید
چهارپای طبایع نکوبد این ره را
به ترک خاک و هواها و آب و نار کنید
غنی‌ست چشم من از سرمه سپاهانی
ز خاک تبریز او را مگر نثار کنید
بزرگی از شه ارواح شمس تبریزی‌ست
وجودها پی این کبریا صغار کنید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
کدام لب که ازو بوی جان نمی‌آید؟
کدام دل که درو آن نشان نمی‌آید؟
مثال اشتر هر ذره‌یی چه می‌خاید؟
اگر نواله از آن شهره خوان نمی‌آید
سگان طمع چپ و راست از چه می‌پویند؟
چو بوی قلیه ازان دیگدان نمی‌آید
چراست پنجه شیران چو برگ گل لرزان؟
اگر ز غیب به دل‌ها سنان نمی‌آید
هزار بره و گرگ از چه روی هم علفند؟
به جان چو هیبت و بانگ شبان نمی‌آید
برون گوش دو صد نعره جان همی‌شنود
تو هوش دار چنین گر چنان نمی‌آید
درین جهان کهن جان نو چرا روید؟
چو هر دمی مددی زان جهان نمی‌آید
به دست خویش تو در چشم می‌فشانی خاک
نه آن که صورت نو نو عیان نمی‌آید
شکسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین
قرین بسی‌ست که صاحب قران نمی‌آید
دهان و دست به آب وفا که می‌شوید؟
که دم دمش می جان در دهان نمی‌آید
دو سه قدم به سوی باغ عشق کس ننهاد
که صد سلامش از آن باغبان نمی‌آید
ورای عشق هزاران هزار ایوان هست
ز عزت و عظمت در گمان نمی‌آید
به هر دمی ز درونت ستاره‌یی تابد
که هین مگو کاثری ز آسمان نمی‌آید
دهان ببند و دهان آفرین کند شرحش
به صورتی که تو را در زبان نمی‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۹
اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد
اگر به آب ریاضت برآوری غسلی
همه کدورت دل را صفا توانی کرد
ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی
نزول در حرم کبریا توانی کرد
درون بحر معانی لا نه آن گهری
که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد
به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم
مقام خویش بر اوج علا توانی کرد
اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش
گذشته‌های قضا را ادا توانی کرد
ولیکن این صفت ره روان چالاک است
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟
نه دست و پای اجل را فرو توانی بست
نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد
تو رستم دل و جانی و سرور مردان
اگر به نفس لئیمت غزا توانی کرد
مگر که درد غم عشق سر زند در تو
به درد او غم دل را دوا توانی کرد
ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری
به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد
اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نه‌یی
ز جان تو میل به سوی هما توانی کرد
همای سایه دولت چو شمس تبریزی‌ست
نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۰
به حارسان نکوروی من خطاب کنید
که چشم بد را از یوسفان به خواب کنید
گهی به خاطر بیگانگان سؤال دهید
گهی دل همه را سخره جواب کنید
و چون شدند همه سخره سؤال و جواب
شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید
دلی که نیست در اندیشه سؤال و جواب
وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید
زنید خاک به چشمی که باد در سر اوست
دو چشم آتشی حاسدان پرآب کنید
از آن که هر که جز این آب زندگی باشد
سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید
چو زندگی ابد هست اندر آب حیات
به ترک عمر به صد رنگ شیخ و شاب کنید
گداز عاشق در تاب عشق کی ماند؟
به خدمتی که شما از پی ثواب کنید
چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید
نشاید این که شما قصه سحاب کنید
وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد
سپاه قیصر رومی شما حراب کنید
به یک نظر چو بکرد او جهان جان معمور
چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید؟
که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم
مخنثی چه بود؟ فک آن رقاب کنید
لوای دولت مخدوم شمس دین آمد
گروه بازصفت قصد آن جناب کنید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۱
جهان را بدیدم وفایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
درین قرص زرین بالا تو منگر
که در اندرون بوریایی ندارد
بس ابله شتابان شده سوی دامش
چو کوری که در کف عصایی ندارد
برو گشته ترسان برو گشته لرزان
زهی علتی کان دوایی ندارد
نموده جمالی ولی زیر چادر
عجوزی قبیحی لقایی ندارد
کسی سر نهد بر فسونش که چون مار
ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد
کسی جان دهد در رهش کز شقاوت
ز جانان ره جان فزایی ندارد
چه مردار مسی که مرد او ز مسی
که پنداشت کو کیمیایی ندارد
برای خیالی شده چون خیالی
به جز درد و رنج و عنایی ندارد
چرا جان نکارد به درگاه معشوق؟
عجب عشق خود اصطفایی ندارد؟
چه شاهان که از عشق صد ملک بردند
که آن سلطنت منتهایی ندارد
چه تقصیر کرده‌ست این عشق با تو؟
که منکر شدی کو عطایی ندارد
به یک دردسر زو تو پا را کشیدی
چه ره دیده‌یی کان بلایی ندارد؟
خمش کن نثار است بر عاشقانش
گهرها که هر یک بهایی ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۲
سحر این دل من ز سودا چه می‌شد
از آن برق رخسار و سیما چه می‌شد
ازان طلعت خوش وزان آب و آتش
ز فرق سر بنده تا پا چه می‌شد؟
خدایا تو دانی که بر ما چه آمد
خدایا تو دانی که ما را چه می‌شد
ز ریحان و گل‌ها که روید ز دل‌ها
سراسر همه دشت و صحرا چه می‌شد
ز خورشید پرسی که گردون چه سان بد؟
ز مه پرس باری که جوزا چه می‌شد
ز معشوق اعظم به هر جان خرم
به پستی چه آمد به بالا چه می‌شد
تعالیٰ تقدس چو بنمود خود را
مقدس دلی از تعالیٰ چه می‌شد
چو می‌کرد بخشش نظر شمس تبریز
به بینا چه بخشید و بینا چه می‌شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
دل من که باشد که تو را نباشد؟
تن من که باشد که فنا نباشد؟
فلکش گرفتم چو مهش گرفتم
چه زنند هر دو چو ضیا نباشد؟
به درون جنت به میان نعمت
چه شکنجه باشد چو لقا نباشد
چو تو عذر خواهی گنه و جفا را
چه کند جفاها که وفا نباشد؟
چو خطا تو گیری به عتاب کردن
چه کند دل و جان که خطا نباشد؟
دو هزار دفتر چو به درس گویم
نه فسرده باشم چو صفا نباشد؟
سمنی نخندد شجری نرقصد
چمنی نبوید چو صبا نباشد
تو به فقر اگر چه که برهنه گردی
چه غم است مه را که قبا نباشد؟
چه عجب که جاهل ز دل است غافل
ملکی و شاهی همه را نباشد
همه مجرمان را کرمش بخواند
چو به توبه آیند و دغا نباشد
بگداز جان را مه آسمان را
به خدا که چیزی چو خدا نباشد
چه کنی سری را که فنا بکوبد؟
چه کنی زری را که تو را نباشد؟
همه روز گویی چو گل است یارم
چه کنی گلی را که بقا نباشد؟
مگریز ای جان ز بلای جانان
که تو خام مانی چو بلا نباشد
چه خوش است شب‌ها ز مهی که آن مه
همه روی باشد که قفا نباشد
چه خوش است شاهی که غلام او شد
چه خوش است یاری که جدا نباشد
تو خمش کن ای تن که دلم بگوید
که حدیث دل را من و ما نباشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۴
گفتم که ای جان خود جان چه باشد؟
ای درد و درمان درمان چه باشد؟
خواهم که سازم صد جان و دل را
پیش تو قربان قربان چه باشد؟
ای نور رویت ای بوی کویت
اسرار ایمان ایمان چه باشد؟
گفتی گزیدی بر ما دکانی
بر بی‌گناهی بهتان چه باشد؟
اقبال پیشت سجده کنان است
ای بخت خندان خندان چه باشد؟
بگشای ای جان در بر ضعیفان
بر رغم دربان دربان چه باشد؟
فرمود صوفی که آن نداری
باری بپرسش که آن چه باشد؟
با حسن رویت احسان که جوید؟
خود پیش حسنت احسان چه باشد؟
تو شیری و ما انبان حیله
در پیش شیران انبان چه باشد؟
بردار پرده از پیش دیده
کوری شیطان شیطان چه باشد؟
بس خلق هستند کز دوست مستند
هرگز ندانند که نان چه باشد