عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۱
امشب من آن نیم که فغان را فرو برم
طوفان کنم ز دیده، جهان را فرو برم
شمعی به سینه و نتوانم برون دهم
جان سوخت، چند سوز نهان را فرو برم
بشناختم که لذت شمشیر و تیر چیست؟
هر دم ز بس که آه و فغان را فرو برم
خونابه می خورم ز دل آن دولت از کجا؟
کز لعل یار شربت جان را فرو برم
حسرت فرو برم، چو به سینه گره شود
آشام خون دل کنم، آن را فرو برم
نی سنگ ماند و نی دل سنگین در این خراب
تا طعنه های پیر و جوان را فرو برم
وه گر نمودی، ای اجل، آخر به پای زود
تا من ز خویش نام و نشان را فرو برم
روزی به روی ترشی از ابروی تو نرفت
تا کی ز دور آب دهان را فرو برم؟
من خسروم، شکر شکن، اما به ذکر دوست
خواهم ز ذوق کام و زبان را فرو برم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۳
فریاد از این جفا که من از یار می کشم
اندک همی شمارم و بسیار می کشم
خاکم که کوب می خورم و پست می شوم
مورم که رنج می برم و بار می کشم
گر از جفای او دلم افگار می شود
بازش هم اندرین دل افگار می کشم
همسایه می بسوزد و فریاد می کند
زان ناله ها که من پس دیوار می کشم
بر یار هم جفا بود، ار گویمش به روی
جوری که من ز یار جفا کار می کشم
در ذکر او چه منع ز فریاد، آخرش
پیکانست کز جگر، نه ز پا، خار می کشم
روشن چو روز گشت در آفاق سوز من
این شعله کز جگر به شب تار می کشم
خسرو خراب گشته و جان هم شده خراب
کز دیده باده های چو گلنار می کشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۵
نی پای آن که از سر کویت سفر کنم
نی دست آنکه دست به زلف تو در کنم
چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
ممکن نشد که لوح صبوری ز بر کنم
ماهی متاع صبر کنم جمع و ز آب چشم
در مجلس خیال تو یک روزتر کنم
خوابم نماند و خواب اجل هم خوش است، لیک
گر خشتی ز آستانه تو زیر سر کنم
عمری گذشت، هیچ نیامد زمان آنک
روزی به روی تو شب غم را سحر کنم
ذوق جفا و جور تو بر من حرام باد
گر من به جز وفای تو کاری دگر کنم
چشمت به خواب ناز و مرا قصه ای دراز
آمد شبم به روز، سخن مختصر کنم
هر کس به سوی حور رود، من به سوی تو
چون بامداد حشر سر از خواب بر کنم
روزی گذشته بود برای سوار و من
هر بامداد آیم و آن سو نظر کنم
دردش به از سر است و من سر بریده را
آن سر کجا که در سر آن درد سر کنم
یاران ز پند بس که ز خسرو رها نشد
آن دل که پیش تیر ملامت سپر کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۸
ای دیده، پای شو که بر یار می روم
در جلوه گاه آن بت عیار می روم
راهش ز رفتن مژه پر خار کرده اند
من باز دیده کرده بر آن خار می روم
ای خارخار هجر ز دل دور شو که من
بهر نظاره گل رخسار می روم
گر سر زند رقیب کسی را، بر او چه باک؟
من سر زده خود از پی این کار می روم
ای باد، پیش از آن تو برو، پرده زان جمال
بر کن که من به دیدن دیدار می روم
گو زلف را کمند مکن کز میان تو
من خود به تار موی گرفتار می روم
من خسروم که زاغ سیه گشتم از فراق
بلبل کنون شوم که به گلزار می روم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۱
رو زردی از من است ز چشم سیه گرم
ورنه کی آیی آن که من اندر تو بنگرم
من دانم ولی که شده ست آب جوی او
کز دست چشم خویش چه خونابه می خورم
در جستن شکوفه روی تو شد روان
بادی که از جوانی خود بود در سرم
اکنون که مر مرا غم تو سرخ روی کرد
پیش که گویم این غم و این زر کجا برم؟
بگشا نقاب کز رخ چون آفتاب تو
روز فرود رفته خود را برآورم
دل چون چراغ سوخته شد ز آتش فراق
از شام غم هنوز به تاریکی اندرم
سودای خاک پای تو تا در سر من است
سر در کلاه سبز فلک در نیاورم
من خسروم، ولیک نگر کز فراق تو
گویی که از نگارش شاپور دفترم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۲
اگر نه روی تو ببینم، به ماهتاب نبینم
وگر چه ماه بتابد، به ماه تاب نبینم
در آن زمان که نبینم ترا به چشم چو ابرم
چنان ببارد باران که آفتاب نبینم
به خانه سایه همی گیردم ز فکرت زلفت
که آفتاب در این خانه خراب نبینم
وصال خواهم و این در به روی من که گشاید
ز خنده شکرینت چو فتح باب نبینم؟
به وصل چند توان گفتنم «هنوز توقف »
کنم توقف، اگر عمر را شتاب نبینم
طمع بود ز دهان تو شربتیم، ولیکن
سؤال از که کنم، چون ره جواب نبینم؟
چو دل سخن نشنود و تو عاقبت بربودی
روان بکش که نگه داشتن صواب نبینم
جز آب می نرود از دو چشم خسرو و ترسم
که چند روز دگر خون رود که آب نبینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۵
خراب کرد به یک بار خواب نرگس مستم
خبر دهید به جانان که دل برفت ز دستم
ز بس که این دل خون گشته در دوید به چشمم
نایستاد دلم تا میان خون ننشستم
هزار شب رود و من به خواب چشم نبندم
کنون چگونه ببندم که از نخست نبستم
مه من ار به تو بینم، «بت چه پرستی؟»
چو دین به کار تو کردم، چگونه بت نپرستم؟
مشو به خشم که «در من تو کیستی که نبینی؟»
گر آن گناه نبخشی، جوان و عاشق و مستم
مرا ز دوری بتان توبه داده بود عزیزی
تو شوخ باز بر آن داشتی که توبه شکستم
نهاد داغ سگی پاسبان کوی تو بر من
من ار چه سگ نیم، اما برای داغ تو هستم
دهند پند که خسرو صبور باش که رستی
اگر سخن به صبوری بود، بدان که نرستم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۷
اگر ز من بروی، تاب دوری تو ندارم
اگر نماییم آن روی، نیز تاب ندارم
همی خورم ز تو صد خار غم، همین برم آرد
چو کار خویش به دنبال بخت تیره گذارم
مباد هیچ زوالت، چو زیر پا کنی آن خط
که خال خویش به خار رهت به گریه نگارم
دو لب به گریه بشویم، چو خاک پای تو بوسم
مگیر چشم، اگر آب دیده پاک ندارم
به زنده داشتن شب بمرد خسرو مسکین
زهی جفا که من این عمر در حساب نیارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۸
کجایی، ای به فدای تو گشته جان و جهانم
بیا بیا که جدا بودن از تو می نتوانم
صبا سلام تو آرد، ولی به من نرساند
که در غلط فتد از دیدنم، از آنکه نه آنم
شدم ز دست تو و هم عنان تو نگرفتم
فتاد دیده به رویت، ز دست رفت عنانم
دلم بری و بگویی «مگو» من این به که گویم؟
مر کشی و ندانی، ندانم این ز که دانم!
در آب دیده تنم غرقه گشت و آه نکردم
ز تیر هم چه گشاید، چو نم گرفت کمانم
ز گریه رشته جان پر گره شد و دم سردم
گره گرفته به صد حیله می رسد به دهانم
بسوخت خسرو مسکین در آرزوی لب تو
ببخش از پی تسکین دو شربتی هم از آنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۹
دلم ز دست تو خون شد، ندانم این به که گویم؟
علاج خود ز که سازم، دوای دل ز که جویم؟
بریخت اشک من آن را که پاره گشت دروغم
برفت آب من آن را که رخنه گشت سبویم
از این دو دیده پر آب من که ریخته بادا
چه آب ریختگی ها که آمده ست به رویم
رهی به کوی تو جویم که گویمت سخن خود
تو سوی خود ندهی ره، ندانم این به که گویم؟
تویی چو چشمه آب حیات و من به تو تشنه
نخورده شربتی، آخر چگونه دست بشویم؟
میار طره فراهم، فرو گذار که بر من
کند هر آنچه بیاید، چو می بیاید از اویم
تن چو موی مرا بگسل و بسوز در آتش
که پی گسست در آمد غمت به شخص چو مویم
تبسمی که تو آنجا نه دلبری، گل باغی
نوازشی که من اینجا، نه خسروم، سگ کویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۱
نهفته خورد می آن شوخ و منکر است به رویم
کجاست دولت آنم که تا دهانش ببویم؟
خراب این هوسم که بود به خواب صبوحی
من آن دهان می آلود ز آب دیده بشویم
شبیش دیدم در خواب، سالهاست که هر شب
ز شام تا سحر آن خواب پیش خویش بگویم
مگر ز وادی جانان صبا برد خبر من
که کاروان سلامت گذر نکرد به سویم
به هر زمینی هر کس گلی شوند و گیایی
منم که مهرگیایی شوم به کوی تو رویم
به ناتوانیم از وی چه آن حال که بپرسیش؟
همین بس است که من سر بر آستانه اویم
کنون که توبه شکستم، کدوی می به سرم نه
چنان که کاسه سر بشکند ز بار سبویم
تو بر گلوی من ار تیغ آبدار برانی
بسی ز شربت آب حیات به به گلویم
مگو که خار جفایم ببین و مگذر ازین سوی
نه خسروم من، اگر سوی تو به دیده نپویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۲
غمم بکشت که از یار مانده ام، چه کنم؟
به دست هجر گرفتار مانده ام، چه کنم؟
نماند طاقت زاری و ناله ام، آن شوخ
نمی رود ز دل زار، مانده ام، چه کنم؟
برون دهم غم هجران و باورم نکند
اسیر صحبت اغیار مانده ام، چه کنم؟
شدم ز یار و ز خویش و ز جان و دل بیزار
که هم ز خویش و هم از یار مانده ام، چه کنم؟
همی کشند که منگر به روی خوب چو ما
به عالم از پی این کار مانده ام، چه کنم؟
همی کنند ملامت که چند گریه خون
ز زخم غمزه دل افگار مانده ام، چه کنم؟
رقیب گفت که «مخمور از چه ای، خسرو؟»
بسی شب است که بیدار مانده ام، چه کنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۳
برونم از دل پر خون نمی شوی، چه کنم؟
ز جان سوخته بیرون نمی شوی، چه کنم؟
تویی به حسن چو لیلی، ولیک هیچ شبی
انیس خاطر مجنون نمی شوی، چه کنم؟
به یک فسون که بگردی، در آمدی به دلم
کنون ز دل به صد افسون نمی شوی، چه کنم؟
هزار قصه نوشتم ز خون دل بر تو
تو هیچ بر سر مضمون نمی شوی چه کنم
به جان تو که فراموش نیستی نفسی
اگر چه می شدی، اکنون نمی شوی، چه کنم؟
ز دیده رفتن این خونم، آخر از جایی ست
ولی تو آگه ازین خون نمی شوی، چه کنم؟
مگو به طعن که خسرو مکن فراموشم
کنم اگر بشوی، چون نمی شوی چه کنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۴
گذشت یار و نسازم به خوی او، چه کنم؟
چو صبر نیست ز روی نکوی او، چه کنم؟
رقیب گویدم، ای خون گرفته، چشم ببند
چو عاشقم من مسکین به روی او، چه کنم؟
شدم اسیر سمند و خلاص می جویم
ولیک می کشدم دل به سوی او، چه کنم؟
به جوی اوست کنون آب و من چنین تشنه
ولی ز خون من است آب جوی او، چه کنم؟
روم به باغ بدین بو که خوش شود دل تنگ
به هیچ باغ نیابم چو موی او، چه کنم؟
چه جای آنست که گویندم «آبروی مریز»
بسوخته ست مرا آرزوی او، چه کنم؟
فتادگی خودش عرضه می دهم از پی
فتاده چند براین خاک کوی او، چه کنم؟
چو شیر خورد همه خون خسرو آن بدخو
ز شیرخوارگی این است خوی او، چه کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۵
برابر لب او انگبین چگونه کنم؟
مقابل رخ او یاسمین چگونه کنم؟
خدای چون سخنت را ز انگبین کرده ست
به پیش تو سخن از انگبین چگونه کنم؟
به زردی دل من زلف تو همی آید
بگو گرفتن او را، کمین چگونه کنم؟
بتا، به دیده نشین، کاندرین هوس مردم
که دیده با چو تویی همنشین چگونه کنم؟
ز گریه دیده سفیدم، بلی به نطع امید
سفید می شودم این چنین، چگونه کنم؟
بر آستین گهر از دیده بر تو می ریزم
پر از چنین گهری آستین چگونه کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۶
گر آشکار حدیث نهان خویش کنم
به آشکار و نهان قصد جان خویش کنم
ز گریه راز تو بر سینه چون رسد، چه کنم؟
روان ز گریه گره بر زبان خویش کنم
به حیله آنچه توانستم آن خود کردم
ولی ترا نتوانم که آن خویش کنم
از آن تست جفا و آزان بند وفا
تو آن خویش کن و من از آن خویش کنم
روان شدی به سفر، می رسد مرا چو جرس
که ناله ها بر سر کاروان خویش کنم
وداع کردی و چشمم روان شد از بر تو
کنون وداع دو چشم روان خویش کنم
طبیب رفت ز خسرو، دگر کنون وقت است
که خود علاج دل ناتوان خویش کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۰
ببین که باز به دست تو اوفتاد دلم
متاع کاسد خود را کجا نهاد دلم؟
بگشت گرد سر زلف نیکوان چندان
که خویشتن را چندان به باد داد دلم
به جای بود دلم تا نشسته بود آن زلف
به باد شد، چو پریشان بیوفتاد دلم
هزار عهد بکردم که ننگرم رویش
چو پیش چشم من آمد نه ایستاد دلم
تمام عمر من اندر غم جوانان رفت
که هیچ گاه ازایشان نبود شاد دلم
بد است صورت خوبان نظر نباید کرد
که یاد دارد این پند از اوستاد دلم
دلت به ناخوشی روزگار سوختگان
اگر خوش است، همه عمر خوش مباد دلم
از آنگهی که شدم با تو دوستی، هرگز
ز دوستان گذشته نکرد یاد دلم
نماند خسرو محروم، بخت اگر این است
زهی محال که یابد گهی مراد دلم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۱
شکست پشت من از بار غم، چه چاره کنم؟
ز غصه چند خورم خون خویش و دم نزنم
به تیغ هجر دل من هزار پاره شده ست
عجب نباشد، اگر خون برآید از دهنم
ز بس که سینه خراشم چو گل ز دست فراق
چو لاله غرقه خون است چاک پیرهنم
ز بعد مردنم ار سوز دل چنین باشد
بسوز از تب هجر تو در لحد کفنم
از آن دمی که دلم شد به صحبتت مایل
نماند میل به بالای سرو و نارونم
حدیث باغ چه گویم که با خیال رخت
نمی کشد دل غمگین به لاله و سمنم
بیا که بی تو به جانم ز محنت خسرو
به لطف خویش رهان از عذاب خویشتنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۳
زبان نماند، ز لعلت سخن کجا یابم؟
سخن نماند، دمی زان دهن کجا یابم؟
ز زلف تو همه چون بوی عشق می آید
من آن نسیم ز مشک ختن کجا یابم؟
دلم ز شکل تو بدخو، به بوستان چه روم؟
کرشمه از گل و ناز از سمن کجا یابم؟
علاج زیستنم جز نظر نبد به رخت
من این دو از پی جان و ز تن کجا یابم؟
در این زمان که مرا دشنه فراق بکشت
ترا که جان منی، جان من کجا یابم؟
اگر ز من طلبی جان، به صد هوس بدهم
من این قدر ز دهانت سخن کجا یابم؟
ز دوریت غم خسرو چو کوه و محرم نه
شکاف چون کنم، این کوهکن کجا یابم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۴
کجات جویم و گر جویمت، کجا یابم؟
غمم که داند و هم درد خود که را یابم؟
حدیث من همه جا و مرا شنیدن کشت
کجا روم که خلاصی از این بلا یابم؟
نه مستجاب دعایی ست بت پرستان را
که پای بوس بتی چون تو از دعا یابم
در آن زمان که ز هجرت به مردن آید کار
ترا که مایه عمر منی، کجا یابم؟
یکی بیا و بر این سینه پای نه نفسی
مگر که درد دل خویش را دوا یابم
به خاک پات که ماخاک گشته برنکنیم
شبیت از این سر مدبر به زیر پا یابم
ز باد چند زید آدمی بیچاره
که من زیم ز نسیم تو، گر صبا یار
خوشم به خون خود، ار تو گهی به تربت من
زیارت آیی و این پایه خونبها یابم
چه کم شود ز تو، ای پادشاه کشور حسن؟
که یک نظر ز تو بر خسرو گدا یابم