عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
لعل او کز برگ گل رنگین تر و نازکترست
جان شیرین است و از جان هم بسی شیرین ترست
خواب در چشمم نیاید بی گل رویش شبی
بسکه از سیل سرشکم بستر و بالین ترست
لاله را با اشک خونین ام چه نسبت می کنند
لاله گر از خون بر آید اشک من خونین ترست
عاشقان را در صف خوبان کسی کی جا دهد
جای عاشق چون سگان از خاک ره پایین ترست
مور اگر در خاک گردد، جان من خاک ره است
اهلی مسکین نگر کز مور هم مسکین ترست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
بی بخت و یارم مرا از مرگ چشم یاری است
این بخت خواب آلوده را خواب اجل بیداری است
خورشید بیمار تو شد رنگش گواهی میدهد
افتان و خیزان بر زمین از غایت بیماری است
دوری نباشد گر ز من پهلو تهی سازد سگت
کز پهلوی من وز و شب بیچاره در خونخواری است
چشمت خدنگ غمزه را از چپ نمود و راست زد
باما هنوز آن عشوه گر در شیوه عیاری است
بس لاله رخ کز داغ تو همچون گل رعنا شده
تن زرد و بیمار از غمت رویش ز خون گلناری است
مستم کن از لب کانچنین صبح قیامت شد مرا
دانی که در صبحی چنین مستی به از هشیاری است
آن نوغزال مست را از زاری عاشق چه غم
کان آهوی مشکین نفس اهلی سگ بازاری است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
هر کس که پا نهاد بکویت ز دست رفت
هشیار و عاقل آمد و مجنون و مست رفت
زلف تو خواستم که بگیرم دلم ربود
آنم بدست نامد و اینم ز دست رفت
دلبر چو رفت رشته جان گو گسسته باش
دام اینزمان چه سود که ماهی ز شست رفت
در خون نشسته ام که کمان ابرویم ز ناز
چون تیر خویش در نظرم تا نشست رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
سوختیم از غم و این آتش پنهان همه هیچ
همه داغیم ز خوبان و بر ایشان همه هیچ
غنچه بخت مرا هیچ گل آخر نشکفت
زخمهای جگر و چاک گریبان همه هیچ
با حریفان دگر یار شد آن گل چه شگفت
سعی باد و نفس مرغ سحر خوان همه هیچ
در سرم بود که در پای تو ریزم دل و جان
وه که از داغ تو شد کار دل و جان همه هیچ
بجز از مهر و وفا هیچ نماند اهلی
تخت و بخت و زر و مال و سر و سامان همه هیچ
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
در چنگ غمت سخت اسیرم چه توان کرد؟
راضی بهلاکم چه نمیرم چه توان کرد؟
بی زر نتوان دامن یوسف بکف آورد
مسکین من محروم فقیرم چه توان کرد؟
در روز جوانی نزدم صید مرادی
امروز که افتاده و پیرم چه توان کرد؟
گیرم که شفابخش شود لعل تو روزی
آن روز که درمان نپذیرم چه توان کرد؟
هرچند که من کوه غمم در صف عشاق
در چشم رقیب تو حقیرم چه توان کرد؟
گر کار بجان میرسد از جان گذرم هست
وز لعل لبت نیست گریزم چه توان کرد؟
در بند غم او جگرم سوخت چو اهلی
با اینهمه چون پند نگیرم چه توان کرد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
هرگز غبار حسرت دور از دلم نشد
هرگز ز صد مراد یکی حاصلم نشد
گر خار پای گشتم و گر خاک ره شدم
آن شاخ گل بهیچ صفت مایلم نشد
گفتم که تحفه سگ او دل کنم ولی
آنهم قبول از دل نا مقبلم نشد
هرچند بخت تیره بتاریکی ام بسوخت
جز برق آه روشنی محفلم نشد
خار ستم که از غم او بود بر دلم
تا بر نرست گل ز گلم از دلم نشد
روی زمین بشست دو چشمم ز اشک شور
وین شوری غم از دل و آب و گلم نشد
آسان نگشت کوی تو منزل چو اهلی ام
تا سر نرفت کوی تو سر منزلم نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
هرکه چون باد از سر کوی تو بیرون میرود
کس نمیداند که از آشفتگی چون میرود
پای رفتن نیست عاشق را کزین دربگذرد
میفشاند سیل اشک از چشم و در خون میرود
پیش لیلی گر رود از چشم مجنون خون چه شد
آه از آنساعت که او از چشم مجنون میرود
جان نکو بیرون کن از تن تا درآیم در دلت
چون تویی ای جان من از خویش بیرون میرود
خون من دامان گردون چون شفق خواهد گرفت
بسکه خون دل ز چشم از جور گردون میرود
چرخ اگر بدمهر شد کس را نکرد از مهر منع
بر من از جور فلک ظلم تو افزون میرود
گر بافسون چاره بیچارگان سازد حکیم
کور مادرزاد اهلی کی به افسون میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
هرکس که چشم مست تو نظاره میکند
مژگان بصد سنان جگرش پاره میکند
جاییکه صد هزار سر افتاده هر طرف
در آن میان که زخم مرا چاره میکند؟
رحمی بکن بمردم عالم که هر که هست
فریاد از آن دو نرگس خونخواره میکند
تا ننگرند روی تو چاووش غیرتت
خلق از وجود در عدم آواره میکند
من خود ننالم از تو بجور و جفا ولی
داد از ستم که بخت ستمکاره میکند
شیرین برفت از نظر و کوهکن هنوز
چون صورت ایستاده و نظاره میکند
اهلی که پاره پاره دل از خویش میبرید
این بار ترک خویش به یکباره میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بر من از دورش بنوبت ساغر می میرسد
نوبت ما یارب از دور فلک کی میرسد
مرهمی تا کی رسد بر ریش دل از لعل او
حالیا زان غمزه ام زخم پیاپی میرسد
عاشق لب تشنه را از ساقی دور فلک
دیده پرخون میشود تا جرعه یی می میرسد
در تحمل جان سخت من چو سنگ خاره است
زینهمه سختی که بر جان من از وی میرسد
باد اگر بر استخوانم میوزد از سوز دل
آتش سوزنده را ماند که بر نی میرسد
صبر کن از زخم دل اهلی که آن ابرو کمان
مرهمی گرمی نهد صد ناوک از پی میرسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
کس چون تو نبودست و نخواهد پس ازین بود
در باغ جهان میوه مقصود همین بود
در کعبه و بتخانه در من نگشادند
مارا همه جا بخت بدخویش قرین بود
دل گوشه تنگی است ولی وقف غم تست
تا بود غمت در دل ما گوشه نشین بود
لب بسته ام از شکر و شکایت که رخ تو
هم راحت جان آمد وهم آفت دین بود
از خاک بتان در سر کوی تو چه دیدیم
در هر قدمی بتکده یی زیر زمین بود
تا باد صبا نافه گشا گشت عیان شد
کز زلف تو خون در جگر نافه چنین بود
کر آهوی چشمت نظر از لطف به اهلی
با آنکه سگی همچو رقیبش بکمین بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
عمرم بآه و ناله و فریاد می رود
عمر عزیز من همه بر باد میرود
شیرین نماند و شوری خسرو که ظلم کرد
روز قیامت از دل فرهاد میرود
در هر قدم هزار گرفتار در رهند
وان سرو ناز از همه آزاد میرود
غم نیست گر به بستر مرگم ز هجر او
در این غمم که مدعی ام شاد میرود
یادم کجا کند که اسیران درد او
چندان بود که درد من از یاد میرود
با سیل گریه خانه در آن کوی چون کنم؟
کانجا هزار خانه ز بنیاد میرود
اهلی که شد بآتش آه از جهان برون
از جور دوست باعلم داد میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
تا عشق از آن ما شد بخت از جهان بر افتاد
تا ملک حسن از او شد مهر از میان بر افتاد
حسنش که بود پنهان برقع فکند ناگه
شور از جهان بر آمد عشق نهان بر افتاد
تا خانه کرد آن مه در کوچه خرابات
بسس خانمان فروشند بس خاندان بر افتاد
باران عشق آمد پایم بگل فروشد
سیل بلا بر آمد بنیاد جان بر افتاد
از نام ما نشانی در خاطر که ماند؟
ما را که همچو اهلی نام و نشان بر افتاد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
کس از فراغ تو عیش و فراغ را چکند
می طرب چه خورد گشت باغ را چکند
کجا فراغ بود بی رخ تو عاشق را
وگر فراغ بود هم فراغ را چکند
به نوبهار نشاط است باغ و صحرا خوش
خزان رسیده غم باغ و راغ را چکند
دماغ کشته غم را بخور عود چه سود
شنید غمزده عطر دماغ را چکند
غبار غم بزبان گر نیاورد عاشق
چو شمع در غم او سوز و داغ را چکند
ز مهر روی تو اهلی چو شمع شب همه شب
بسوز و گریه خوش است او فراغ را چکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
گویند که با غیری وین گرچه یقین باشد
میدانم و میگویم شاید نه چنین باشد
در پای تو از بختم امید بود مردن
این غایت امید است گر بخت برین باشد
در کوی غم از مجنون پیشیم و تو پس دانی
این پیش و پسی ظاهر در روز پسین باشد
عشق تو نمی گنجد در جان و دل خرم
هر کس که ترا خواهد باید که حزین باشد
چون غمزه چشم تو شد گوشه نشین اکنون
هر فتنه که برخیزد از گوشه نشین باشد
لعلت که به کوثر زد از خاتم خط مهری
گنج دو جهان او را در زیر نگین باشد
شد نکته غم اهلی سر دفتر عشق اول
یک نکته ازین دفتر گفتیم و همین باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
چه عیب ار خون بگریم چون مرا رندی ز کوی خود
دلم خونست ازین درد و نمیآرم بروی خود
چو راز خود گشایم با تو چندان گریه زور آرد
که یابم صد گره همچو صراحی در گلوی خود
از آن رو اشک حسرت دمبدم در آستین ریزم
که میشویم به آب دیده دست آرزوی خود
گه از رشک و گه از غیرت همی سوزم که چون کاکل
هم آغوشت نمی یابم تن کمتر ز موی خود
ز شوق نامه ات اهلی چو گرد از جای میخیزد
ز هر مرغی که بال افشان همی بیند بسوی خود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
آمد آن عیسی نفس کز عشوه و نازم کشد
زنده ام سازد به مهر و از جفا بازم کشد
روز وصل آمد ولی ترسم که در روز چنین
طالع ناسازگار و بخت ناسازم کشد
گو: بدارم بر کش و بر بستر هجرم مکش
کشتنی گر کشته ام باری سرافرازم کشد
مادر دهرم چه می پرورد عمری در کنار؟
کانچنین در خاک و خون آنترک طنازم کشد
همچو اهلی دارم از راز غمش گنجی نهان
گر کشد عشق آخر از افشای اینرازم کشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
دی که آن کان نمک خنده بر این مجنون کرد
من چه گویم که چه با این جگر پرخون کرد
غرق خون گشته ام از دیدن آن مردم چشم
چکنم چشم خودم غرقه درین جیحون کرد
تا صبا یک گره از سنبل زلفش بگشاد
هر بمویی گرهی از دل ما بیرون کرد
عاشقان مست غم از آن می گلگون گشتند
هرچه با خسته دلان کرد لب میگون کرد
بخت آواره مرا در طلب گوهر وصل
در بیابان فنا همسفر مجنون کرد
گنجها زیر زمین دارم ازین سیم سرشک
کیمیای نظر دوست مرا قارون کرد
اهلی از سروقدان سبزه صفت خرم بود
آخرش سوخته برق ستم گردون کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
هیچم ز گریه قدر برین خاک کو نماند
چندان گریستم که مرا آب رو نماند
ساقی بحال تشنه لبان غبار غم
گاهی نظر فکند که می در سبو نماند
گل بی رخت بباغ ز باران اشک من
یکذره در رخش اثر رنگ و بو نماند
چندان بجان رسید دلم ز آرزوی دوست
کاخر به آرزوی دلم آرزو نماند
در بحر عشق غرقه بسی شد ولی کسی
هرگز بحال خویش چو اهلی فرو نماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
اجل درآمد و بخت از درم نمیآید
زپا فتادم و کس بر سرم نمی آید
مگر بخواب به بینم خیال او ورنی
بهیچ شکل در برم نمی آید
گر آفتاب شود در کنار من طالع
ز ضعف طالع خود در برم نمی آید
چو لاله به که زنم جام عیش بسنگ
که بوی عشرت ازین ساغرم نمی آید
حکایت از الف قد یار کن اهلی
که هیچ حرف ازین خوشترم نمی آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
بچه مهر و چه وفا با تو نشینم دگر
تا به امروز چه دیدیم که بینیم دگر
تو جفا کار شدی ما ز وفا سیر شدیم
تو چنان گشتی و ما نیز چنینیم دگر
جای ما نیست بکوی تو گذشتیم از آن
گر بود خلد برین هم که براینیم دگر
دست کوتاهی از اینگونه که ما رندان راست
جز گل حسرت ازین باغ چه چینیم دگر
صید پابسته شدن تا کی و خواری تا چند؟
خیز اهلی که بیک جا ننشینیم دگر