عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
گله تا حشر اگر زیار کنم
شرح یک شمه از هزار کنم
چاره ی یأس شد زو عده ی وصل
تا چه با درد انتظار کنم
روزگارم سیه تو کردی و من
شکوه از جور روزگار کنم
بر در او چه جای نومیدیست
به چه دل را امیدوار کنم؟
نیم جانی که هست قابل نیست
که به پای تواش نثار کنم
هم ز بهر نثار نیست مرا
بجز این نیم جان چه کار کنم
بی تو چشم (سحاب) را چو سحاب
خجل از چشم اشک بار کنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
تا برده سیه کاری زلف تو زراهم
پیداست که چون میگذرد روز سیاهم
دردا که بمردم به شب هجر و کنون هست
از درد فراق تو بتر شرم گناهم
نه جرأت دیدار و نه یارای نگاهی
گیرم که دهد کس به سر کوی تو راهم
از ابر چه فیضی رسد از برق چه آفت
بر من که در این باغ نروئیده گیاهم؟
صد ناوک دلدوز به ترکش ز چه دارد
ترکی که به خاک افگند از نیم نگاهم؟
خوانند (سحابم) ولی ار فیض من این است
ای وای بر آن تشنه که آید به پناهم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
چند خونش رود از دیده ی نمناک برون؟
کاش از سینه رود این دل صد چاک برون
تو در اندیشه ی خون من و غافل که به حشر
بر نیاید تن صد پاره ام از خاک برون
چاره ی جور تو بیباک ندانم ورنه
آید آه دلم از عهده ی افلاک برون
ز آشیان من از اول گذرد هر بادی
که ز گلزار تو آرد خس و خاشاک برون
گر چو من ناله ای از سینه کشد مرغ چمن
خون دل از عوض می چکد از تاک برون
هوس وصل تو بیرون نتوان کرد ز جان
گر چه آید ز تن این جان هوسناک برون
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
شبهای هجر خواب به چشم پر آب کو؟
یا خواب بخت چشم مرا بخت خواب کو؟
تا کی شب سیاه فراق آخر ای فلک
هنگام صبح و روشنی آفتاب کو؟
گیرم نپرسد از تو کس امروز جرم من
اندیشه ای ز پرسش روز حساب کو؟
گر قصد دوستی نکنی دشمنی چه شد؟
ور شوق التفات نداری عتاب کو؟
آن را که وصل دوست به بیداری آرزوست
از من بگو به چشم فلک میل خواب کو؟
خوش آن زمان که تیغ جفا از میان کشی
وزهر کسی به خشم بپرسی (سحاب) کو؟
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ما سر نهاده ایم به پایش بگو صبا
با سرو ناز تا که چرا سر کشد ز ما
گر عرضه می دهیم نیازی برش رواست
کاو پادشاه کشور حسنست و ما گدا
در موسمی که سایه ی سروست و وقت گل
از ما جداست سرو گل اندام ما چرا
دور از کنار ماست سهی سرو یار و هست
زین غصّه در میان دل و دیده ماجرا
مگذر ز ما و بر سر ما سایه ای فکن
کافکنده است بار فراقت مرا ز پا
محراب ابروان تو تا قبله ی دلست
جان در نیاز و دست دل ماست در دعا
بنمای آفتاب جمالت که می شود
جام جهان نمای ز روی تو با صفا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
نشست بار فراقی چو کوه بر دل ما
به وصل خویش مگر حل کنی تو مشکل ما
به درد عشق رخت ای نگار سنگین دل
بگو چه شد بجز از خون دیده حاصل ما
غم فراق و دل ریش و سینه ی پردرد
به غیر از این دو سه چیزی نشد مداخل ما
ز آتش دل و آه سحر به مهر رخت
بجز درخت محبّت نروید از گل ما
امید بود مرا کز تو برخورم هیهات
کجا شد آن همه اندیشه های باطل ما
چو بگذری به سر خاک ما پس از صد سال
یقین که مهر تو باقیست در مفاصل ما
بیا و چشمه ی چشم جهان مفرّح کن
که سر و قدّ تو رستست راست در دل ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دردمندم از لب لعلت بده درمان ما
کز رخ چون خورفکندی آتشی در جان ما
در دلم دردیست درمانش نمی دانم ز وصل
خود نمی آید به سر این درد بی درمان ما
خلق گویندم تو را بودی سر و سامان چه شد
سر ز سودا پر شد و از دست رفت سامان ما
آخر از روی کرم بازآ که در هجران تو
ز آب چشم خون فشانم تر شده دامان ما
مدّتی تا در جهان سرگشته می گردم به غم
خود نمی گویی که چون شد زار سرگردان ما
سالها تا همچو سرو از عشق رویت سر کشید
این دل سرگشته ی مهجور نافرمان ما
عید رویش را فدا کردم جهان و جان چه گفت
خود چه ارزد لاشه ای تا می کنی قربان ما
کس چو من در عاشقی جان و جهانی در نباخت
عشق روی دوست آمد آیتی در شان ما
من گدای کوی او گشتم که تا بر من نظر
افکند، دارد فراغت از جهان سلطان ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
در این زمانه ی دون نیست حق دید و شناخت
ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت
درین زمانه ی بیگانه خوی می بینم
هر آشنا که مرا دید خود مرا نشناخت
ز شمع روی تو چون نیست ممکنم دوری
ضرورتست چو پروانه جان و سر در باخت
بیا دو دیده ی من کز غم تو مردم چشم
ز درد روز فراقت سپر در آب انداخت
چو بلبل از غم رویش بسی فغان کردم
گل از لطافت رویش به ما نمی پرداخت
کجاست نقد وصالش بگو به فریادم
برس که آتش عشق تو قلب ما بگداخت
چه کرده ام به جهان خود گناه بختم چیست
چرا ز چشم عنایت به یک رهم انداخت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
پیکان واقعات دلم را به غم بدوخت
مهر رخت به آتش هجران مرا بسوخت
دیگر به ماهتاب چه حاجت بود مرا
چون شمع روی آن بت مه روی برفروخت
تا از نظر برفت مرا آن رخ چو ماه
گویی دلم دو دیده ی مهر از جهان بدوخت
گرچه عزیز مصر دل خسته ی مَنی
یوسف به سیم ناسره نتوانمش فروخت
از آتش فراق تو کافروخت بر دلم
جانم بسوخت و بر من مسکین دلت نسوخت
خیاط روزگار جفاجوی سفله خوی
جز جامه ی فراق به بالای ما ندوخت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
پشت دلم ز بار فراقت خمیده است
جانم ز درد عشق تو بر لب رسیده است
دانی که در فراق رخت ای دو دیده ام
خون دلم ز دیده ی حیران چکیده است
ای نور دیده تا ز برم گشته ای جدا
بخت از برم چو آهوی وحشی رمیده است
صبرم ز روی خویش مفرمای بعد از این
شوق رخ تو پرده ی صبرم دریده است
رحمی بکن به حال دل مستمند من
عمریست تا که بار فراقت کشیده است
کامم بده ز لب که مرا تلخ گشت کام
بسیار شربت شب هجران چشیده است
مسکین دل حزین مرا خوش بدار از آنک
عشق رخ ترا ز جهانی گزیده است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
سرو از قد و قامت تو پستست
بر خاک ره از غمت نشستست
گویی که گل مرا ز بنیاد
از آب و هوای تو سرشتست
از سر بگذشت آب چشمم
اینم به فراق سرگذشتست
این عادت و خوی و بوی کاوراست
ز آدم نبود که او فرشتست
تخم غم مهر خویش گویی
در جان رهی به عشق کشتست
کشتی به جفا جهانی آخر
یک روز نگفته ای که زشتست
حال دل خویش چون بگویم
گویی تو که اینش سرنبشتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
بدار ای نازنین یار از جفا دست
که بر وصلت نمی باشد مرا دست
طبیب من به حالم رحمتی کن
که در دردت ندارم بر دوا دست
منم افتاده ی عشقت ولیکن
ندارم در فراقت مومیا دست
به آب جور و صابون ستمها
یقین دانم بشست او از وفا دست
مراد من ز جانان وصل باشد
نباشد بر مرادم گوییا دست
مکن بر عمر چندان اعتمادی
نداد اندر جهان کس را بقا دست
زکوة حسن را فرمان دمی کن
چو دارد بر سر راهت گدا دست
مسلمانان مرا از خاک کویت
چه چاره چون ندادم توتیا دست
جهان بیگانه گشت از خویش آن روز
که زد بر دامن آن آشنا دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
بشد عمری که دارم بر خدا دست
که گیرد یک شبم وصل شما دست
ز دستم بر نمی خیزد جز این هیچ
که بردارم ز هجرت بر دعا دست
ز بخت خود نمی دانم که یک شب
دهد وصل نگارم گوییا دست
ز پای افتادم از هجران چه بودی
گرم دادی ز وصلت مومیا دست
طبیب من تویی دردم فزون شد
مدار آخر به دردم از دوا دست
به دیده خاک راهت را برفتم
ندادم بهتر از این توتیا دست
جفا تا کی کنی بر زیردستان
بدار ای نور دیده از جفا دست
وفاداری کنی زنهار مگذار
زمانی از گریبان وفا دست
رقیب از من چه می خواهی خدا را
بدار از دامن این بی نوا دست
قناعت گر کنی نفس ستمگر
نباشد پادشا را بر گدا دست
به پای شوق پیمودم جهان را
بگیر از روی دلداری مرا دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دوشم گرفت از سر مستی نگار دست
گفتم مدار زحمت و از من بدار دست
گفتا چرا ملول شدی از گرفت من
گفتم از این سبب که ندارم به یار دست
عهدی کنیم تازه که در عهد عشق او
گر بر سرم زند ز غمش روزگار دست
من سر نپیچم از غم عشقش به هیچ روی
گر گیردم ز روی تلطّف نگار دست
گفتا تو سر ببازی و داری به مهر پای؟
گفتم اگر دهد به من خسته یار دست
آخر دوای درد دلم کن که در غمت
بگسست در فراق تو ما را ز کار دست
کردم نثار خاک کف پات جان خویش
جانا نمی دهد به از اینم نثار دست
سرو ارچه راستست و سرافراز در چمن
لیکن قدش ببرد ز سرو و چنار دست
گوی دلم فتاد به میدان عشق او
آخر ببرد آن بت چابک سوار دست
شاه غمت به قصد دل من سوار شد
آخر پیاده را چه بود با سوار دست
بر روی چون گلت نبود هیچ بلبلی
اندر جهان چو بنده ی مسکین هزار دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
چو شوق روی تو بر بودم اختیار از دست
برفت چون سر زلف توأم قرار از دست
به دست بود مرا دامن نگار دریغ
که برد چرخ جفا پیشه ام نگار از دست
گرت رسد به گریبان دوستان دستی
بگیر دامن یاران خود مدار از دست
اگر به دست تو افتد شبی سر زلفش
مده دو زلف پریشانش زینهار از دست
خیال قامت دلخواه ما چو سرو سهیست
برفت از نظر ما و رفت یار از دست
به جان رسید دل من ز دست جور فراق
جفا و جور ز بهر خدا بدار از دست
چو جان رسید به لب، دلبرم نظر فرمود
چو حاصلم بود اکنون که رفت کار از دست
نه روزگار وفا کرد با من و نه نگار
ز دست رفت جهان را چو روزگار از دست
قرار و خواب و شکیبایی و جفا بردن
برفت از غم عشق تو هر چهار از دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مرغ جانم به سر کوی بتی در بندست
به نسیمی ز سر کوی وفا خرسندست
به کمانی که بود راست چو ابروی کجش
تیر مژگانش تو گویی ز هواش افکندست
درد دل هست بسی زان لب و رخ بر دل من
لاجرم چاره ی درد دل ما گل قندست
مرغ عشق رخ دلدار به منقار قضا
گوییا مهر رخش در دل ما آکندست
صبر گویند ضرورت بکن از صحبت یار
کس چه داند شب ایام فراقش چندست
عقل گفتا برو ای دل به جهان سیری کن
گفت نتوان که به زلفش دو جهان پابندست
این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
چو تو دانی که جهان از دل و جانت بندست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
جهان گر سر به سر بستان و باغست
مرا با رویش از عالم فراغست
به زلفش مشک را تشبیه کردم
بگفتا آن ز سودای دماغست
به هجران صبر نتوانم که وصلش
تنم را جان و چشمم را چراغست
ز وصلم مرهمی نه بر دل ای دوست
کم از هجران تو بر سینه داغست
مرا در درد هجران ای دلارام
مسلمانان چه جای باغ و راغست
کنون در گلستان وصلم ای جان
به جای بلبل شوریده زاغست
ز دست جور چرخ نامساعد
کنون طوطی گرفتار کلاغست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
کارم بشد از دست ندانم که چه حالست
باری دلم از هجر تو در عین ملالست
گفتم که شبی زلف تو گیرم خردم گفت
باز این چه پریشانی و سودای محالست
تا دامن وصل از من دلخسته کشیدی
در پیرهن هجر تنم نقش خیالست
عمریست که غمناکم و دلشاد نگشتم
از اختر شوریده که در عین وبالست
گر یوسف یعقوب جمال تو ببیند
انگشت تحیر بگزد کاین چه جمالست
گیرم که وصال تو بدین بنده حرامست
خون دل من ریخته ای، از چه حلالست
بر حسن مکن تکیه که چون باز کنی چشم
زیبایی دنیا همه در عین زوالست
رنجور فراقم به عیادت قدمی نه
کاین سوخته دل زنده به امّید وصالست
هرگز ز دلم عشق تو نقصان نپذیرد
کاین حسن جهانگیر تو در عین کمالست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چمن بی بلبل و بی گل حرامست
صبوح آن به چشم ما چو شامست
تو از من گر نیاری یاد هرگز
چرا شوق رخت جانا مدامست
اگرچه خون ما بر تو حلالست
ز عشقت خواب و خور بر ما حرامست
ز بس خونی که خوردم در فراقت
مرا خون دل از دیده به جامست
دل مسکین سرگردان ز عشقت
به زلف سرکشت دایم به دامست
ببستم دل به زلف و خالت ای جان
یقین دانم که از سودای خامست
شدم خاک رهت ای آفتابم
ز لطفت یک نظر بر ما تمامست
ندارم در جهان باری پناهی
دل من را سر زلفت مقامست
به بستان شاد بگذر ای گل اندام
که بر سرو چمن پیشت قیامست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دلا در جهان شادمانی کمست
نصیب تو باری ز عالم غمست
مخور غم برو بیش از این شاد باش
که کار جهان سر به سر یک دمست
غم دل بگو با که گویم دمی
به جز باد کاو پیش تو محرمست
چو محراب ابروی تو پشت دل
ز بار فراق تو دایم خمست
اگر یادت از من نیامد دمی
غم دوست باری مرا همدمست
دل خسته ی من ز درد فراق
چو زلفت پراکنده و درهمست
نگشتم به سور وصال تو شاد
ز هجران رویت مرا ماتمست
گذاری به ما گر کنی دور نیست
کز آب دو چشمم جهان در نمست