عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
سرو قد تو رسته روان بر کنار چشم
گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم
بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این
تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم
سرو قدت به خون جگر پروریده ام
زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم
آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا
نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم
یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن
تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم
چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا
خون می رود به دامنم از رهگذار چشم
بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما
زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم
از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی
تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم
گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم
بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این
تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم
سرو قدت به خون جگر پروریده ام
زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم
آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا
نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم
یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن
تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم
چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا
خون می رود به دامنم از رهگذار چشم
بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما
زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم
از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی
تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
ای شده غم یار من، من شده ام یار غم
غم شده غمخوار من، من شده غمخوار غم
مونس و غمخوار من جز غم عشق تو نیست
بو که بچینم گلی آخر ازین خار غم
آتش غمخوارگی مایه و سودم بسوخت
کیست خریدار ما در سر بازار غم
در سر کوی غمت جلوه کنان می روم
دیده و طوفان خون سینه و اسرار غم
پشت امید دلم گشت خم از جور یار
زآنکه بر او می نهد هر نفسی بار غم
چشم عنایت گشا بر من خسته جگر
بر رخ جانم ببین این همه آثار غم
شاخ وصال تو را آب ز مژگان دهم
شعله زند دم به دم در دل من بار غم
شادی وصلت مرا نیست ولی در فراق
لیک نمی آورد میوه بجز بار غم
مقصد اهل جهان خرّمی و شادیست
خسته دل من چرا رفت به گلزار غم
غم شده غمخوار من، من شده غمخوار غم
مونس و غمخوار من جز غم عشق تو نیست
بو که بچینم گلی آخر ازین خار غم
آتش غمخوارگی مایه و سودم بسوخت
کیست خریدار ما در سر بازار غم
در سر کوی غمت جلوه کنان می روم
دیده و طوفان خون سینه و اسرار غم
پشت امید دلم گشت خم از جور یار
زآنکه بر او می نهد هر نفسی بار غم
چشم عنایت گشا بر من خسته جگر
بر رخ جانم ببین این همه آثار غم
شاخ وصال تو را آب ز مژگان دهم
شعله زند دم به دم در دل من بار غم
شادی وصلت مرا نیست ولی در فراق
لیک نمی آورد میوه بجز بار غم
مقصد اهل جهان خرّمی و شادیست
خسته دل من چرا رفت به گلزار غم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
بگرفت ز دست غم ملالم
باشد که نظر کنی به حالم
من بلبل مست در گلستان
از شوق رخش چرا ننالم
در حسرت آن هلال ابرو
ای دوست ببین که چون هلالم
آشفته به عشق آن پری رو
مشتاق بدان دو زلف و خالم
در وصل تو چون الف قدم بود
وامروز ز هجر همچو دالم
با آنکه مرا نمی کنی یاد
یکدم نروی تو از خیالم
در بند فراق تو گرفتار
محروم به یک ره از وصالم
سرگشته چو خضر بر لب جوی
بر لب بچکان از آن زلالم
باشد که نظر کنی به حالم
من بلبل مست در گلستان
از شوق رخش چرا ننالم
در حسرت آن هلال ابرو
ای دوست ببین که چون هلالم
آشفته به عشق آن پری رو
مشتاق بدان دو زلف و خالم
در وصل تو چون الف قدم بود
وامروز ز هجر همچو دالم
با آنکه مرا نمی کنی یاد
یکدم نروی تو از خیالم
در بند فراق تو گرفتار
محروم به یک ره از وصالم
سرگشته چو خضر بر لب جوی
بر لب بچکان از آن زلالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۴
عمریست تا من از جان حیران آن جمالم
بگرفت بی رخ او از جان خود ملالم
دل رفت و جان مسکین از هجر در تکاپوی
در بحر غم گرفتار در جستن وصالم
کویش مرا هوس بود گفتم که بینمش روی
کاندر هوای وصلش مرغی شکسته بالم
در کارگاه وصلش نقشی نبست هرگز
استاد عشق زان رو بی نقش او خیالم
خون دلم بخوردی از چشم مست و آنگه
خون دل جهانی گویی بود حلالم
تا روی همچو ماهش از دیده رفت گویی
بر یاد ابروانش پیوسته چون هلالم
حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست
نه صبر هست و نه دل اینست بی تو حالم
بگرفت بی رخ او از جان خود ملالم
دل رفت و جان مسکین از هجر در تکاپوی
در بحر غم گرفتار در جستن وصالم
کویش مرا هوس بود گفتم که بینمش روی
کاندر هوای وصلش مرغی شکسته بالم
در کارگاه وصلش نقشی نبست هرگز
استاد عشق زان رو بی نقش او خیالم
خون دلم بخوردی از چشم مست و آنگه
خون دل جهانی گویی بود حلالم
تا روی همچو ماهش از دیده رفت گویی
بر یاد ابروانش پیوسته چون هلالم
حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست
نه صبر هست و نه دل اینست بی تو حالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۵
عمریست تا چو پرگار سرگشته در جهانم
در حسرت جمالت هر سو به سر دوانم
هر چند ناتوانم در درد روز هجران
جان می دهم به عشقت چندانکه می توانم
از هجر در ملالم وز درد چند نالم
بفکن نظر به حالم چون زار و ناتوانم
بازآی و بر دل من رحمی بکن نگارا
کاندر فراق رویت بر لب رسید جانم
روح و روان ما بود بنگر به باغ کامروز
بر جویبار دیده سرویست بس روانم
گفتم که سرو بالاش آرم به بر زمانی
باری به بر نیارم من بخت خویش دانم
فریاد ای عزیزان کز درد داغ هجران
شد فاش از آب دیده سرّی که بد نهانم
چو دیده ای و چون دل چون جان و روح در دل
چون ذکر تو نباشد پیوسته بر زبانم
در حسرت جمالت هر سو به سر دوانم
هر چند ناتوانم در درد روز هجران
جان می دهم به عشقت چندانکه می توانم
از هجر در ملالم وز درد چند نالم
بفکن نظر به حالم چون زار و ناتوانم
بازآی و بر دل من رحمی بکن نگارا
کاندر فراق رویت بر لب رسید جانم
روح و روان ما بود بنگر به باغ کامروز
بر جویبار دیده سرویست بس روانم
گفتم که سرو بالاش آرم به بر زمانی
باری به بر نیارم من بخت خویش دانم
فریاد ای عزیزان کز درد داغ هجران
شد فاش از آب دیده سرّی که بد نهانم
چو دیده ای و چون دل چون جان و روح در دل
چون ذکر تو نباشد پیوسته بر زبانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
پشتم ز فراق شد خم
کم نیست ز دیده روز و شب نم
شد ریش دلم ز نیش هجران
جز وصل توأش مباد مرهم
آخر مددی که جان غمگین
آمد به لب ای نگارم از غم
این آتش سوزناک هجران
خونابه ز دیده راند هردم
می بینم و با من وفاجوی
از جور و جفا نمی کنی کم
بنیاد ستم نهاده ای باز
بر ما بگذشت و بگذرد هم
چون چشم تو ناتوان بماندم
چون زلف تو کار رفته درهم
از یار و دیار دور گشتم
بر خاک مذلّت اوفتادم
گویند که همدمی نداری
ما را به جهان غمست همدم
کم نیست ز دیده روز و شب نم
شد ریش دلم ز نیش هجران
جز وصل توأش مباد مرهم
آخر مددی که جان غمگین
آمد به لب ای نگارم از غم
این آتش سوزناک هجران
خونابه ز دیده راند هردم
می بینم و با من وفاجوی
از جور و جفا نمی کنی کم
بنیاد ستم نهاده ای باز
بر ما بگذشت و بگذرد هم
چون چشم تو ناتوان بماندم
چون زلف تو کار رفته درهم
از یار و دیار دور گشتم
بر خاک مذلّت اوفتادم
گویند که همدمی نداری
ما را به جهان غمست همدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
گفتم که یک شبی سوی جانان گذر کنم
دزدیده در جمال رخ او نظر کنم
دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست
او را ز حال زار دل خود خبر کنم
باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق
یا در خیالش دست امیدی کمر کنم
هر شب به لوح خاطر مجروح خویشتن
نقش خیال دوست به خون جگر کنم
هر بامداد ترک غمت می کند دلم
هر شب ز دست عشق تو فکری دگر کنم
آبم گذشت از سر و در آتشش نشاند
بادم به دست و خاک ره او به سر کنم
چون با منش به هیچ نظر التفات نیست
ای دل بیا که از سر کویش سفر کنم
دل می دهد جواب که ای بی خرد خموش
هیهات از این خیال، که از سر بدر کنم
جان و جهان چو بر سر کارش نهاده ام
چون از بلای رخ او حذر کنم
دزدیده در جمال رخ او نظر کنم
دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست
او را ز حال زار دل خود خبر کنم
باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق
یا در خیالش دست امیدی کمر کنم
هر شب به لوح خاطر مجروح خویشتن
نقش خیال دوست به خون جگر کنم
هر بامداد ترک غمت می کند دلم
هر شب ز دست عشق تو فکری دگر کنم
آبم گذشت از سر و در آتشش نشاند
بادم به دست و خاک ره او به سر کنم
چون با منش به هیچ نظر التفات نیست
ای دل بیا که از سر کویش سفر کنم
دل می دهد جواب که ای بی خرد خموش
هیهات از این خیال، که از سر بدر کنم
جان و جهان چو بر سر کارش نهاده ام
چون از بلای رخ او حذر کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
تا به کی درد غمت پنهان کنم
خانه دل را چنین ویران کنم
چون طبیب درد مایی پیشم آی
تا ز وصلت درد را درمان کنم
در سر کوی فراقت تا بکی
خویشتن را بی سر و سامان کنم
آخر از لطفت به فریادم برس
چند در کوی غمت افغان کنم
چند آخر در فراق روی تو
دیده های بخت را گریان کنم
گر بفرمایی که جان خواهم ز تو
آنچه فرمایی به جان من آن کنم
گر قبولت هست جانی از جهان
من به عید روی تو قربان کنم
خانه دل را چنین ویران کنم
چون طبیب درد مایی پیشم آی
تا ز وصلت درد را درمان کنم
در سر کوی فراقت تا بکی
خویشتن را بی سر و سامان کنم
آخر از لطفت به فریادم برس
چند در کوی غمت افغان کنم
چند آخر در فراق روی تو
دیده های بخت را گریان کنم
گر بفرمایی که جان خواهم ز تو
آنچه فرمایی به جان من آن کنم
گر قبولت هست جانی از جهان
من به عید روی تو قربان کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
بسیار در فراق تو زنهارها زدیم
فریاد عاشقانه به بازارها زدیم
همچون گل رخت بنظر در نیامدم
بسیارها تفرّج گلزارها زدیم
دستم به قدّ سرو روانت نمی رسد
بسیار دست بر سر دیوارها زدیم
تدبیر راه وصل تو کردن نمی توان
عمری در این معامله آن جارها زدیم
شبهای تار در غم هجرانت ای صنم
بر مردمک ز شوق تو مسمارها زدیم
چون چنگ در خروشم و چون نی ز ناله زار
در راه عشق روی تو اسرارها زدیم
بر روی ما دری نگشادی ز راه وصل
سر همچو حلقه بر در تو بارها زدیم
در راه وصل اگرچه مغیلان به راه بود
ما آتشی ز آه در آن خارها زدیم
مسکین دلم ز بار غمت در جهان بسوخت
خونابها زدیده بدان بارها زدیم
گفتم که نار دل بنشانم به آب اشک
ننشست و از فراق تو زنهارها زدیم
فریاد عاشقانه به بازارها زدیم
همچون گل رخت بنظر در نیامدم
بسیارها تفرّج گلزارها زدیم
دستم به قدّ سرو روانت نمی رسد
بسیار دست بر سر دیوارها زدیم
تدبیر راه وصل تو کردن نمی توان
عمری در این معامله آن جارها زدیم
شبهای تار در غم هجرانت ای صنم
بر مردمک ز شوق تو مسمارها زدیم
چون چنگ در خروشم و چون نی ز ناله زار
در راه عشق روی تو اسرارها زدیم
بر روی ما دری نگشادی ز راه وصل
سر همچو حلقه بر در تو بارها زدیم
در راه وصل اگرچه مغیلان به راه بود
ما آتشی ز آه در آن خارها زدیم
مسکین دلم ز بار غمت در جهان بسوخت
خونابها زدیده بدان بارها زدیم
گفتم که نار دل بنشانم به آب اشک
ننشست و از فراق تو زنهارها زدیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
چون تو طبیب دردی درد تو با که گویم
درمان درد دوری ای دلبر از که جویم
آبم ببرد عشقت بر باد داد عمرم
از آتش فراقت کمتر ز خاک کویم
از تاب زلف پرچین چوگان مزن خدا را
کاندر فراق رویت سرگشته تر ز گویم
در بوستان وصلت ای جان من چو بلبل
بر روی چون گل تو آشفته همچو مویم
چون ترک عشق گویم تا روز حشر جانا
ور کوزه گر بسازد از خاک من سبویم
جانم ز پا درآمد در جست و جوی وصلت
در کوی هجرت آخر تا کی به سر بپویم
گرچه ز ما فراغت دارد نگار لیکن
من در جهان به بویش دایم به جست و جویم
درمان درد دوری ای دلبر از که جویم
آبم ببرد عشقت بر باد داد عمرم
از آتش فراقت کمتر ز خاک کویم
از تاب زلف پرچین چوگان مزن خدا را
کاندر فراق رویت سرگشته تر ز گویم
در بوستان وصلت ای جان من چو بلبل
بر روی چون گل تو آشفته همچو مویم
چون ترک عشق گویم تا روز حشر جانا
ور کوزه گر بسازد از خاک من سبویم
جانم ز پا درآمد در جست و جوی وصلت
در کوی هجرت آخر تا کی به سر بپویم
گرچه ز ما فراغت دارد نگار لیکن
من در جهان به بویش دایم به جست و جویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۳
در بادیه هجر تو سرگشته چو گوییم
ما شرح جفاهای تو ای دوست چه گوییم
بر باد صبا گرچه بدادی تو وفایم
ساکن شده بر خاک درت بر سر کوییم
بر دل غم هجران توأم کوه گرانست
بر روی چو خورشید تو آشفته چو موییم
دم بی تو نیارم زدن ای دیده و هردم
از آب دو دیده به غمت روی بشوییم
گفتم که چو شانه مگرت دست ببوسم
فریاد که در عشق تو چون سنگ و سبوییم
تا چند زنی تیغ جفا بر من مسکین
آخر نه گیاهیم که هر لحظه بروییم
بر جان و جهان گر صد از این بیش کنی جور
با مدّعیان شرح جفای تو نگوییم
ما شرح جفاهای تو ای دوست چه گوییم
بر باد صبا گرچه بدادی تو وفایم
ساکن شده بر خاک درت بر سر کوییم
بر دل غم هجران توأم کوه گرانست
بر روی چو خورشید تو آشفته چو موییم
دم بی تو نیارم زدن ای دیده و هردم
از آب دو دیده به غمت روی بشوییم
گفتم که چو شانه مگرت دست ببوسم
فریاد که در عشق تو چون سنگ و سبوییم
تا چند زنی تیغ جفا بر من مسکین
آخر نه گیاهیم که هر لحظه بروییم
بر جان و جهان گر صد از این بیش کنی جور
با مدّعیان شرح جفای تو نگوییم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۳
ای سخت گمان سست پیمان
تا چند زنی مرا به پیکان
از تیر جفا دلم بخستی
جز مرهم وصل نیست درمان
ای سرو روان و مونس دل
بازآ ز درم دمی خرامان
پیراهن صبر را کنم چاک
هر شب ز غم تو تا گریبان
دست دل زار زار تنگم
ای دوست کجا رسد به دامان
بازآی که عاشقان رویت
در هجر تو بی سرند و سامان
مشکل همه آنکه دولت وصل
یک روز نگشت بر من آسان
گر وصل تو دست من گرفتی
در پای تو کردمی دل و جان
بر جان جهان ستم بتا رفت
از جور و جفای تو فراوان
تا چند زنی مرا به پیکان
از تیر جفا دلم بخستی
جز مرهم وصل نیست درمان
ای سرو روان و مونس دل
بازآ ز درم دمی خرامان
پیراهن صبر را کنم چاک
هر شب ز غم تو تا گریبان
دست دل زار زار تنگم
ای دوست کجا رسد به دامان
بازآی که عاشقان رویت
در هجر تو بی سرند و سامان
مشکل همه آنکه دولت وصل
یک روز نگشت بر من آسان
گر وصل تو دست من گرفتی
در پای تو کردمی دل و جان
بر جان جهان ستم بتا رفت
از جور و جفای تو فراوان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۵
شبی چو زلف سیاهت دراز و بی پایان
سودا مهر رخ خوب تو در آن پنهان
دمید صبح سعادت ز مطلع امّید
بیاض روی چو خورشید یار داد نشان
به پیش مهر رخش همچو ذرّه ای بودم
ربودم و به فلک برد مهر او ز جهان
بیا و گرنه دل من ز غم به جان آید
که صبر از رخت ای دوست بیش ازین نتوان
به وصل خود بنوازم شبی که می دانی
به جان رسید مرا دل ز شدّت هجران
بهر طریق که کردم نصیحت دل خویش
چه چاره چون که دل من نمی برد فرمان
تویی طبیب دل من به غور دردش رس
که نیستش بجز از روز وصل تو درمان
سودا مهر رخ خوب تو در آن پنهان
دمید صبح سعادت ز مطلع امّید
بیاض روی چو خورشید یار داد نشان
به پیش مهر رخش همچو ذرّه ای بودم
ربودم و به فلک برد مهر او ز جهان
بیا و گرنه دل من ز غم به جان آید
که صبر از رخت ای دوست بیش ازین نتوان
به وصل خود بنوازم شبی که می دانی
به جان رسید مرا دل ز شدّت هجران
بهر طریق که کردم نصیحت دل خویش
چه چاره چون که دل من نمی برد فرمان
تویی طبیب دل من به غور دردش رس
که نیستش بجز از روز وصل تو درمان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
تا به کی در پا کشد زلفت دل مسکین من
رحمتی بر حال ما کن ای مه و پروین من
چون من از دنیا و عقبا مهر تو بگزیده ام
نور چشمم از چه رو رفتی چنین در کین من
رویم از درد فراقت زرد و اشک دیده سرخ
یک نظر فرما خدا را بر رخ رنگین من
تا ببینی خون دل بر رویم از هجران روان
بو که باری رحمت آری بر تن مسکین من
تا به کی بر پشت طاقت بار هجران می نهی
از وصالت شاد کن جانا دل غمگین من
خسته هجران منم یک شب گذر کن سوی ما
شمع مومین دان ببین چون سوخت بر بالین من
دلبرا فرهادسان چون جان شیرین دربرت
کرده ام از من مشو دور ای چو جان شیرین من
گفتمش دل را ببردی قصد جانم می کنی
در جوابم گفت آری این بود آیین من
چشم مستش خون جان ما بخورد اندر جهان
با دو زلف کافرش گفتم بیا در دین من
بر دو چشم شیرگیرش خون جان ما بخورد
پس چرا از ما رمید آن آهوی مشکین من
رحمتی بر حال ما کن ای مه و پروین من
چون من از دنیا و عقبا مهر تو بگزیده ام
نور چشمم از چه رو رفتی چنین در کین من
رویم از درد فراقت زرد و اشک دیده سرخ
یک نظر فرما خدا را بر رخ رنگین من
تا ببینی خون دل بر رویم از هجران روان
بو که باری رحمت آری بر تن مسکین من
تا به کی بر پشت طاقت بار هجران می نهی
از وصالت شاد کن جانا دل غمگین من
خسته هجران منم یک شب گذر کن سوی ما
شمع مومین دان ببین چون سوخت بر بالین من
دلبرا فرهادسان چون جان شیرین دربرت
کرده ام از من مشو دور ای چو جان شیرین من
گفتمش دل را ببردی قصد جانم می کنی
در جوابم گفت آری این بود آیین من
چشم مستش خون جان ما بخورد اندر جهان
با دو زلف کافرش گفتم بیا در دین من
بر دو چشم شیرگیرش خون جان ما بخورد
پس چرا از ما رمید آن آهوی مشکین من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۴
گفته بودم یار گیرم یار کو
در جهان اکنون ز یار آثار کو
یار در عالم نمی بینم بسی
وین زمان جز صحبت اغیار کو
پیش ازین بودی مگر مهر و وفا
نیک بین برگی از آن گلزار کو
بر امید وصل او جان داده ام
گفت ای بیچاره آن بازار کو
گشته ام در گلشن وصلش بسی
وز گل رویش مرا جز خار کو
خسته ی درد فراقت شد دلم
ای طبیب من مرا تیمار کو
از غمم جان بر لب آمد چون کنم
غم بسی دارم ولی غمخوار کو
دل ببرد از دستم و واپس نداد
سهل کار دل ولی دلدار کو
با عزیزان روزگاری داشتم
ای عزیز من از آن دیار کو
نور دیده مونس جانم بد او
در غمش جز دیده خونبار کو
در جهان اکنون ز یار آثار کو
یار در عالم نمی بینم بسی
وین زمان جز صحبت اغیار کو
پیش ازین بودی مگر مهر و وفا
نیک بین برگی از آن گلزار کو
بر امید وصل او جان داده ام
گفت ای بیچاره آن بازار کو
گشته ام در گلشن وصلش بسی
وز گل رویش مرا جز خار کو
خسته ی درد فراقت شد دلم
ای طبیب من مرا تیمار کو
از غمم جان بر لب آمد چون کنم
غم بسی دارم ولی غمخوار کو
دل ببرد از دستم و واپس نداد
سهل کار دل ولی دلدار کو
با عزیزان روزگاری داشتم
ای عزیز من از آن دیار کو
نور دیده مونس جانم بد او
در غمش جز دیده خونبار کو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
جان در غم فراقت دل بر بلا نهاده
مرغ دل ضعیفم در قیدت اوفتاده
دل بسته ام به زلفت مگشایش از هم ای جان
زین رو که دیده جان بر روی تو گشاده
تو شهسوار عشقی بر بادپای هجران
با تو چه چاره سازد بیچاره پیاده
بنشست پیش قدّت سرو چمن ز خجلت
وانگه به پای ماچان بنگر که ایستاده
مسکین دل ضعیفم در عالم حقیقت
گویی به عشق رویت از مادری بزاده
اخلاص ما به رویت بیرون ز حدّ و حصرست
آن دم مباد این دل بیرون رود ز جاده
آن ترک شوخ چشمش دارد کمان ابرو
از غمزه اش حذر کن چون مست شد ز باده
جز این و آن ندانم دانم که چشم مستش
صد شور و فتنه باری اندر جهان نهاده
هر شب چو ماه کاهم در حسرت وصالش
هر روز درد عشقش بر جان ما زیاده
مرغ دل ضعیفم در قیدت اوفتاده
دل بسته ام به زلفت مگشایش از هم ای جان
زین رو که دیده جان بر روی تو گشاده
تو شهسوار عشقی بر بادپای هجران
با تو چه چاره سازد بیچاره پیاده
بنشست پیش قدّت سرو چمن ز خجلت
وانگه به پای ماچان بنگر که ایستاده
مسکین دل ضعیفم در عالم حقیقت
گویی به عشق رویت از مادری بزاده
اخلاص ما به رویت بیرون ز حدّ و حصرست
آن دم مباد این دل بیرون رود ز جاده
آن ترک شوخ چشمش دارد کمان ابرو
از غمزه اش حذر کن چون مست شد ز باده
جز این و آن ندانم دانم که چشم مستش
صد شور و فتنه باری اندر جهان نهاده
هر شب چو ماه کاهم در حسرت وصالش
هر روز درد عشقش بر جان ما زیاده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۳
دل من از غم تو گرد جهان گردیده
ناکسم من به جهان چون رخ تو گردیده
حال مسکین دل ما را تو چه پرسی آخر
حال او چون سر زلفین تو شد شوریده
صبر گفتی بکن ای دوست به ایام فراق
چون شود صبر میسّر ز توام ای دیده
خبرت نیست نگارا تو ز درد دل من
کاو به شبهای وصال تو به جان کوشیده
سرو نازا تو به ناز ار بخرامی بر ما
نبود عیب چو جای تو کنم در دیده
ای صبا از بر من نزد دلارام خرام
قصّه درد دلم گوی زمین بوسیده
که نیارم به سر کوی تو از بیم رقیب
چه کنم حال جهان نیست ز تو پوشیده
ناکسم من به جهان چون رخ تو گردیده
حال مسکین دل ما را تو چه پرسی آخر
حال او چون سر زلفین تو شد شوریده
صبر گفتی بکن ای دوست به ایام فراق
چون شود صبر میسّر ز توام ای دیده
خبرت نیست نگارا تو ز درد دل من
کاو به شبهای وصال تو به جان کوشیده
سرو نازا تو به ناز ار بخرامی بر ما
نبود عیب چو جای تو کنم در دیده
ای صبا از بر من نزد دلارام خرام
قصّه درد دلم گوی زمین بوسیده
که نیارم به سر کوی تو از بیم رقیب
چه کنم حال جهان نیست ز تو پوشیده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۴
ای دل ز شراب عشق مستی
در زلف نگار پای بستی
تا چند نظر ز دور کردن
بیزار شدم ز بت پرستی
ای جان و جهان تو خاطر ما
بسیار به خار جور خستی
دانی که چو زلف عهد یاران
بشکستی و زود باز رستی
با مدّعیان بد سرانجام
بر رغم من ای پسر نشستی
رنجور غم فراق گشتم
تا درد مرا دوا فرستی
بندیش که در جهان چه خواهد
رنجور به غیر تندرستی
فریاد و فغان که نیست ما را
با عشق رخ تو نام هستی
در زلف نگار پای بستی
تا چند نظر ز دور کردن
بیزار شدم ز بت پرستی
ای جان و جهان تو خاطر ما
بسیار به خار جور خستی
دانی که چو زلف عهد یاران
بشکستی و زود باز رستی
با مدّعیان بد سرانجام
بر رغم من ای پسر نشستی
رنجور غم فراق گشتم
تا درد مرا دوا فرستی
بندیش که در جهان چه خواهد
رنجور به غیر تندرستی
فریاد و فغان که نیست ما را
با عشق رخ تو نام هستی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۲
که دارد در دو عالم چون تو یاری
به قد سرو سهی رخ چون نگاری
وفا در دل نداری یک سر موی
به میدان جفا چابک سواری
دلم فرسود در بند فراقش
ندارم بر وصالش اختیاری
دل مسکین ما از پا درآمد
نمی افتد به دست ما نگاری
اگرچه بار دارم بر دل از تو
بجز عشقت ندارم هیچ کاری
ز چشمت مستم ای دلدار و دارم
ز لعل دلکشت در سر خماری
نشستم بر سر خاک رهت خوش
چو سرو ناز کن بر ما گذاری
به جان آمد دلم از بردباری
نظر سوی جهان انداز باری
نظر بر من نکرد آن سرو آزاد
جهان را نیست پیشش اعتباری
به قد سرو سهی رخ چون نگاری
وفا در دل نداری یک سر موی
به میدان جفا چابک سواری
دلم فرسود در بند فراقش
ندارم بر وصالش اختیاری
دل مسکین ما از پا درآمد
نمی افتد به دست ما نگاری
اگرچه بار دارم بر دل از تو
بجز عشقت ندارم هیچ کاری
ز چشمت مستم ای دلدار و دارم
ز لعل دلکشت در سر خماری
نشستم بر سر خاک رهت خوش
چو سرو ناز کن بر ما گذاری
به جان آمد دلم از بردباری
نظر سوی جهان انداز باری
نظر بر من نکرد آن سرو آزاد
جهان را نیست پیشش اعتباری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۷
اگر شود شب وصلت مرا شبی روزی
به اوج چرخ فلک سرکشم به پیروزی
سنان غمزه مزن بیش ازین به جان و دلم
که چشم مست تو مشهور شد به دلدوزی
چراغ وصل تو جانا که شمع مجلس ماست
ببرد دل ز من خسته در دل افروزی
به شمع گفتم پروانه ضعیف منم
مراست سوختن عادت تو از چه می سوزی
جواب داد مرا شمع و گفت پروانه
تو سوختن ز سر عشق از من آموزی
به یک زمان تو بسوزی به نور طلعت ما
منم که سوخته ام در غمش شبانروزی
منم ز صحبت شیرین نگار خود محروم
بر آتشم ز غم و خون دیده ام روزی
شب دراز، من از دیده خون دل بارم
به روز اوّل عمرم نه روز امروزی
تو گر بسوزی آخر خلاص ممکن هست
مرا ز سوز خلاصی نمی شود روزی
به اوج چرخ فلک سرکشم به پیروزی
سنان غمزه مزن بیش ازین به جان و دلم
که چشم مست تو مشهور شد به دلدوزی
چراغ وصل تو جانا که شمع مجلس ماست
ببرد دل ز من خسته در دل افروزی
به شمع گفتم پروانه ضعیف منم
مراست سوختن عادت تو از چه می سوزی
جواب داد مرا شمع و گفت پروانه
تو سوختن ز سر عشق از من آموزی
به یک زمان تو بسوزی به نور طلعت ما
منم که سوخته ام در غمش شبانروزی
منم ز صحبت شیرین نگار خود محروم
بر آتشم ز غم و خون دیده ام روزی
شب دراز، من از دیده خون دل بارم
به روز اوّل عمرم نه روز امروزی
تو گر بسوزی آخر خلاص ممکن هست
مرا ز سوز خلاصی نمی شود روزی