عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۸
به گوشهیی بروم، گوش آن قدح گیرم
که عاشق قدح درد و خصم تدبیرم
خوش است گوشه و یا گوشه گشتهیی چون من
به هر چه باشد از این دو، چو شهد و چون شیرم
چو آب و روغن با هر که مرغ آبی نیست
که زهره طالعم و شکر سکرتاثیرم
ز خلق من آن خواهم که شکر سکر کند
دگر همه به تو بخشیدم ای بک و میرم
روم سری بنهم، کان سریست بادهٔ جان
که خفته به سر پراحتیال و تزویرم
که عاشق قدح درد و خصم تدبیرم
خوش است گوشه و یا گوشه گشتهیی چون من
به هر چه باشد از این دو، چو شهد و چون شیرم
چو آب و روغن با هر که مرغ آبی نیست
که زهره طالعم و شکر سکرتاثیرم
ز خلق من آن خواهم که شکر سکر کند
دگر همه به تو بخشیدم ای بک و میرم
روم سری بنهم، کان سریست بادهٔ جان
که خفته به سر پراحتیال و تزویرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۹
زهی حلاوت پنهان، در این خلای شکم
مثال چنگ بود آدمی، نه بیش و نه کم
چنان که گر شکم چنگ پر شود مثلا
نه ناله آید از آن چنگ پر، نه زیر و نه بم
اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو
زسوز ناله برآید ز سینهات هر دم
هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز
هزار پایه برآری به همت و به قدم
شکم تهی شو و مینال همچو نی به نیاز
شکم تهی شو و اسرار گو بسان قلم
چو پر شود شکمت در زمان حشر آرد
به جای عقل تو شیطان، به جای کعبه صنم
چو روزهداری، اخلاق خوب جمع شوند
به پیش تو چو غلامان و چاکران و حشم
به روزه باش که آن خاتم سلیمان است
مده به دیو تو خاتم، مزن تو ملک به هم
وگر ز کف تو شد ملک و لشکرت بگریخت
فراز آید لشکرت بر فراز علم
رسید مایده از آسمان به اهل صیام
به اهتمام دعاهای عیسی مریم
به روزه خوان کرم را تو منتظر میباش
از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم
مثال چنگ بود آدمی، نه بیش و نه کم
چنان که گر شکم چنگ پر شود مثلا
نه ناله آید از آن چنگ پر، نه زیر و نه بم
اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو
زسوز ناله برآید ز سینهات هر دم
هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز
هزار پایه برآری به همت و به قدم
شکم تهی شو و مینال همچو نی به نیاز
شکم تهی شو و اسرار گو بسان قلم
چو پر شود شکمت در زمان حشر آرد
به جای عقل تو شیطان، به جای کعبه صنم
چو روزهداری، اخلاق خوب جمع شوند
به پیش تو چو غلامان و چاکران و حشم
به روزه باش که آن خاتم سلیمان است
مده به دیو تو خاتم، مزن تو ملک به هم
وگر ز کف تو شد ملک و لشکرت بگریخت
فراز آید لشکرت بر فراز علم
رسید مایده از آسمان به اهل صیام
به اهتمام دعاهای عیسی مریم
به روزه خوان کرم را تو منتظر میباش
از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۱
به کوی عشق تو من نامدم که باز روم
چگونه قبله گذارم چو در نماز روم؟
به جز که کور نخواهد که من به هیچ سبب
به سوی ظلمت از آن شمع صد طراز روم
کدام عقل روا بیند این که من تشنه
به غیر حضرت آن بحر بینیاز روم؟
براق عشق گزیدم، که تا به دور ابد
به سوی طرهٔ هندو به ترک تاز روم
شب چو باز و بط روز را بسوزد پر
چو در سحر به مناجات او به راز روم
چو چشم بند قضا راه چشم بسته کند
به بوی عنبریاش چشمها فراز روم
به خاک پای خداوند، شمس تبریزی
که چون شدم ز وی از دست، سرفراز روم
چگونه قبله گذارم چو در نماز روم؟
به جز که کور نخواهد که من به هیچ سبب
به سوی ظلمت از آن شمع صد طراز روم
کدام عقل روا بیند این که من تشنه
به غیر حضرت آن بحر بینیاز روم؟
براق عشق گزیدم، که تا به دور ابد
به سوی طرهٔ هندو به ترک تاز روم
شب چو باز و بط روز را بسوزد پر
چو در سحر به مناجات او به راز روم
چو چشم بند قضا راه چشم بسته کند
به بوی عنبریاش چشمها فراز روم
به خاک پای خداوند، شمس تبریزی
که چون شدم ز وی از دست، سرفراز روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۳
اگر چه ما نه خروس و نه ماکیان داریم
ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان داریم
به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم
تو جمله جانی و ما از تو نیمجان داریم
گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولی
ز بینشانی اوصاف او، نشان داریم
دل چو شبنم ما را به بحر باز رسان
که دم به دم ز غریبی دو صد زیان داریم
چو یوسف از کف گرگان دریده پیرهنم
ولی ز همت یعقوب پاسبان داریم
به دام تو که همه دامها زبون ویاند
که هر قدم ز قدم دام امتحان داریم
ولیک بندگشا هر دم آن کند با ما
که مادر و پدر و عم، مگر که آن داریم
بهنوش کردن زهر این چه جرات است مگر؟
ز کان فضل تو تریاق بیکران داریم
به خرج کردن این نقد عمر مبتشریم
ز عمربخش مگر عمر جاودان داریم
نگیرد آینه زنگار، هیچ اگر گیرد
ز عین زنگ بدان روی دیدهمان داریم
یقین بنشکند آن نردبان وگر شکند
ز عین رخنهٔ اشکست، نردبان داریم
رهین روز چرایی، چو شب کند روزی
مکان بهل که مکانی ز لامکان داریم
بهار حله دریدی ز رشک و زرد شدی
اگر بدیش خبر کین چنین خزان داریم
دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو
کزان لب شکرینت، شکرفشان داریم
ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان داریم
به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم
تو جمله جانی و ما از تو نیمجان داریم
گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولی
ز بینشانی اوصاف او، نشان داریم
دل چو شبنم ما را به بحر باز رسان
که دم به دم ز غریبی دو صد زیان داریم
چو یوسف از کف گرگان دریده پیرهنم
ولی ز همت یعقوب پاسبان داریم
به دام تو که همه دامها زبون ویاند
که هر قدم ز قدم دام امتحان داریم
ولیک بندگشا هر دم آن کند با ما
که مادر و پدر و عم، مگر که آن داریم
بهنوش کردن زهر این چه جرات است مگر؟
ز کان فضل تو تریاق بیکران داریم
به خرج کردن این نقد عمر مبتشریم
ز عمربخش مگر عمر جاودان داریم
نگیرد آینه زنگار، هیچ اگر گیرد
ز عین زنگ بدان روی دیدهمان داریم
یقین بنشکند آن نردبان وگر شکند
ز عین رخنهٔ اشکست، نردبان داریم
رهین روز چرایی، چو شب کند روزی
مکان بهل که مکانی ز لامکان داریم
بهار حله دریدی ز رشک و زرد شدی
اگر بدیش خبر کین چنین خزان داریم
دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو
کزان لب شکرینت، شکرفشان داریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۴
بیار مطرب، بر ما کریم باش، کریم
به کوی خسته دلانی، رحیم باش، رحیم
دلم چو آتش چون دردمی، شود زنده
چو دل مباش مسافر، مسقیم باش، مقیم
بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست
که ای مسافر این ره بسیم باش، بسیم
ندا رسید به آتش که بر همه عشاق
چو شعلههای خلیلی نعیم باش، نعیم
گلیم از آب چو خواهی که تا برون آری
به زیر پای عزیزان گلیم باش، گلیم
چو بایدت که تو را بحر دایهوار بود
مثال دانهٔ در رو یتیم باش، یتیم
درست و راست شد ای دل که در هوا دل را
درست راست نیاید، دو نیم باش، دو نیم
الف مباش ز ابجد، که سرکشی دارد
مباش بی دو سر، تو چو جیم باش، چو جیم
به کوی خسته دلانی، رحیم باش، رحیم
دلم چو آتش چون دردمی، شود زنده
چو دل مباش مسافر، مسقیم باش، مقیم
بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست
که ای مسافر این ره بسیم باش، بسیم
ندا رسید به آتش که بر همه عشاق
چو شعلههای خلیلی نعیم باش، نعیم
گلیم از آب چو خواهی که تا برون آری
به زیر پای عزیزان گلیم باش، گلیم
چو بایدت که تو را بحر دایهوار بود
مثال دانهٔ در رو یتیم باش، یتیم
درست و راست شد ای دل که در هوا دل را
درست راست نیاید، دو نیم باش، دو نیم
الف مباش ز ابجد، که سرکشی دارد
مباش بی دو سر، تو چو جیم باش، چو جیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۵
فضول گشتهام امروز، جنگ میجویم
منوش نکتهٔ مستان، که یاوه میگویم
تنا بسوز چو هیزم، که از تو سیر شدم
دلا برو تو زپیشم، تو را نمیجویم
لگن نهاد خیالش به چشمهٔ چشمم
بهانه کرد کزین آب جامه میشویم
بگفتمش که به خونابه جامه چون شویی؟
بگفت خون همه زان سوست و من از این سویم
به سوی تو همه خون است و سوی من همه آب
نه قبطیام، که درین نیل موسوی خویم
منوش نکتهٔ مستان، که یاوه میگویم
تنا بسوز چو هیزم، که از تو سیر شدم
دلا برو تو زپیشم، تو را نمیجویم
لگن نهاد خیالش به چشمهٔ چشمم
بهانه کرد کزین آب جامه میشویم
بگفتمش که به خونابه جامه چون شویی؟
بگفت خون همه زان سوست و من از این سویم
به سوی تو همه خون است و سوی من همه آب
نه قبطیام، که درین نیل موسوی خویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۶
بران شدهست دلم کآتشی بگیرانم
که هر که او نمرد، پیش تو بمیرانم
کمان عشق بدرم که تا بداند عقل
که بینظیرم و سلطان بینظیرانم
که رفت در نظر تو که بینظیر نشد؟
مقام گنج شدهست این نهاد ویرانم
من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا
فقیر فقرم و افتادهٔ فقیرانم
من آن کسم که تو نامم نهی، نمیدانم
چو من اسیر توام، پس امیر میرانم
جز از اسیری و میری مقام دیگر هست
چو من فنا شوم، از هر دو کس نفیرانم
چو شب بیاید میر و اسیر محو شوند
اسیر هیچ نداند که از اسیرانم
به خواب شب گرو آمد امیری میران
چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم
به آفتاب نگر، پادشاه یک روزهست
همیگدازد مه نیز کز وزیرانم
منم که پختهٔ عشقم، نه خام و خام
طمع خدای کرد خمیری، از آن خمیرانم
خمیرکردهٔ یزدان کجا بماند خام؟
خمیرمایه پذیرم، نه از فطیرانم
فطیر چون کند او؟ فاطرالسموات است
چو اختران سماوات از منیرانم
تو چند نام نهی خویش را؟ خمش میباش
که کودکیست که گویی که من ز پیرانم
که هر که او نمرد، پیش تو بمیرانم
کمان عشق بدرم که تا بداند عقل
که بینظیرم و سلطان بینظیرانم
که رفت در نظر تو که بینظیر نشد؟
مقام گنج شدهست این نهاد ویرانم
من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا
فقیر فقرم و افتادهٔ فقیرانم
من آن کسم که تو نامم نهی، نمیدانم
چو من اسیر توام، پس امیر میرانم
جز از اسیری و میری مقام دیگر هست
چو من فنا شوم، از هر دو کس نفیرانم
چو شب بیاید میر و اسیر محو شوند
اسیر هیچ نداند که از اسیرانم
به خواب شب گرو آمد امیری میران
چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم
به آفتاب نگر، پادشاه یک روزهست
همیگدازد مه نیز کز وزیرانم
منم که پختهٔ عشقم، نه خام و خام
طمع خدای کرد خمیری، از آن خمیرانم
خمیرکردهٔ یزدان کجا بماند خام؟
خمیرمایه پذیرم، نه از فطیرانم
فطیر چون کند او؟ فاطرالسموات است
چو اختران سماوات از منیرانم
تو چند نام نهی خویش را؟ خمش میباش
که کودکیست که گویی که من ز پیرانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۷
اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم
میان حلقهٔ عشاق ذوفنون باشم
منم به عشق سلیمان، زبان من آصف
چرا ببستهٔ هر دارو و فسون باشم
خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه
مقیم کعبه شوم، کعبه را ستون باشم
هزار رستم دستان به گرد ما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم؟
به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را
شهید عشقم و اندر میان خون باشم
درین بساط منم عندلیب الرحمان
مجوی حد و کنارم، ز حد برون باشم
مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی
ز روح قدس، ز کروبیان فزون باشم
میان حلقهٔ عشاق ذوفنون باشم
منم به عشق سلیمان، زبان من آصف
چرا ببستهٔ هر دارو و فسون باشم
خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه
مقیم کعبه شوم، کعبه را ستون باشم
هزار رستم دستان به گرد ما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم؟
به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را
شهید عشقم و اندر میان خون باشم
درین بساط منم عندلیب الرحمان
مجوی حد و کنارم، ز حد برون باشم
مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی
ز روح قدس، ز کروبیان فزون باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۸
میگریزد از ما و ما قوامش داریم
زن زنانش آریم، کش کشانش آریم
میدود آن زیبا بر گل و سوسنها
گو بیا ما را بین، ما از آن گلزاریم
میکند دلداری، وان همه طراری
حق آن طرهٔ او، که همه طراریم
دام دل بگشاییم، بوسه زو برباییم
تا نپندارد که ما تهی گفتاریم
هوش ما چون اختر، یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی کشتهٔ آن یاریم
گر بگوید فردا، از غرور و سودا
نقد را نگذاریم، پا برین افشاریم
بحر او پر مرجان، مشرب محتاجان
تا بود در تن جان، ما برین اقراریم
هر چه تو فرمایی، عقل و دین افزایی
هین بفرما که ما بنده و اشکاریم
ای لبانت شکر، گیسوانت عنبر
وی از آن شیرینتر که همیپنداریم
ساربان آهسته، بهر هر دلخسته
کن مدارا آخر، کندرین قطاریم
اندرین بیشهستان، رحم کن بر مستان
گر نی ما چون شیریم، هم نه چون کفتاریم
هین خمش کان مهرو، وان مه نازکخو
سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم
تا همو گوید سر، خالق هر مخبر
ما هنوز از خامی، سخت ناهمواریم
زن زنانش آریم، کش کشانش آریم
میدود آن زیبا بر گل و سوسنها
گو بیا ما را بین، ما از آن گلزاریم
میکند دلداری، وان همه طراری
حق آن طرهٔ او، که همه طراریم
دام دل بگشاییم، بوسه زو برباییم
تا نپندارد که ما تهی گفتاریم
هوش ما چون اختر، یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی کشتهٔ آن یاریم
گر بگوید فردا، از غرور و سودا
نقد را نگذاریم، پا برین افشاریم
بحر او پر مرجان، مشرب محتاجان
تا بود در تن جان، ما برین اقراریم
هر چه تو فرمایی، عقل و دین افزایی
هین بفرما که ما بنده و اشکاریم
ای لبانت شکر، گیسوانت عنبر
وی از آن شیرینتر که همیپنداریم
ساربان آهسته، بهر هر دلخسته
کن مدارا آخر، کندرین قطاریم
اندرین بیشهستان، رحم کن بر مستان
گر نی ما چون شیریم، هم نه چون کفتاریم
هین خمش کان مهرو، وان مه نازکخو
سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم
تا همو گوید سر، خالق هر مخبر
ما هنوز از خامی، سخت ناهمواریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۹
گه چرخ زنان همچون فلکم
گه بالزنان همچون ملکم
چرخم پی حق، رقصم پی حق
من زان ویام، نی مشترکم
چون دید مرا، بخرید مرا
آن کان نمک زان بانمکم
شیر است یقین در بیشهٔ جان
بدرید یقین، انبان شکم
آن کو به قضا دادهست رضا
قاضی کندش روزی ملکم
یاجوج منم، ماجوج منم
حد نیست مرا، هر چند یکم
بربند دهان، در باغ درآ
تا کم نکنی، خطهای چکم
گه بالزنان همچون ملکم
چرخم پی حق، رقصم پی حق
من زان ویام، نی مشترکم
چون دید مرا، بخرید مرا
آن کان نمک زان بانمکم
شیر است یقین در بیشهٔ جان
بدرید یقین، انبان شکم
آن کو به قضا دادهست رضا
قاضی کندش روزی ملکم
یاجوج منم، ماجوج منم
حد نیست مرا، هر چند یکم
بربند دهان، در باغ درآ
تا کم نکنی، خطهای چکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۱
تشنهٔ خویش کن، مده آبم
عاشق خویش کن، ببر خوابم
تا شب و روز در نماز آیم
ای خیال خوش تو محرابم
گر خیال تو در فنا یابم
در زمان سوی مرگ بشتابم
بر امید خیال گوهر تو
جاذب هر مسی چو قلابم
بر امید مسبب الاسباب
رهزن کاروان اسبابم
رحمتی آر و پادشاهی کن
کین فراق تو بر نمیتابم
زان همیگردم و همینالم
که بر آب حیات دولابم
زان چو روزن گشادهام دل و چشم
که تویی آفتاب و مهتابم
آن زمانی که نام تو شنوم
مست گردند نام و القابم
آن زمانی که آتش تو رسد
بجهد این دل چو سیمابم
بس کن از گفت، کز غبار سخن
خود سخن بخش را نمییابم
عاشق خویش کن، ببر خوابم
تا شب و روز در نماز آیم
ای خیال خوش تو محرابم
گر خیال تو در فنا یابم
در زمان سوی مرگ بشتابم
بر امید خیال گوهر تو
جاذب هر مسی چو قلابم
بر امید مسبب الاسباب
رهزن کاروان اسبابم
رحمتی آر و پادشاهی کن
کین فراق تو بر نمیتابم
زان همیگردم و همینالم
که بر آب حیات دولابم
زان چو روزن گشادهام دل و چشم
که تویی آفتاب و مهتابم
آن زمانی که نام تو شنوم
مست گردند نام و القابم
آن زمانی که آتش تو رسد
بجهد این دل چو سیمابم
بس کن از گفت، کز غبار سخن
خود سخن بخش را نمییابم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۴
آتشی از تو در دهان دارم
لیک صد مهر بر زبان دارم
دو جهان را کند یکی لقمه
شعلههایی که در نهان دارم
گر جهان جملگی فنا گردد
بی جهان ملک صد جهان دارم
کاروانها که بار آن شکر است
من ز مصر عدم روان دارم
من ز مستی عشق بیخبرم
که از آن سود یا زیان دارم
چشم تن بود درفشان از عشق
تا کنون جان درفشان دارم
بند خانه نیم که چون عیسی
خانه بر چارم آسمان دارم
شکر آن را که جان دهد تن را
گر بشد جان، جان جان دارم
آنچ دادهست شمس تبریزی
ز من آن جو، که من همان دارم
لیک صد مهر بر زبان دارم
دو جهان را کند یکی لقمه
شعلههایی که در نهان دارم
گر جهان جملگی فنا گردد
بی جهان ملک صد جهان دارم
کاروانها که بار آن شکر است
من ز مصر عدم روان دارم
من ز مستی عشق بیخبرم
که از آن سود یا زیان دارم
چشم تن بود درفشان از عشق
تا کنون جان درفشان دارم
بند خانه نیم که چون عیسی
خانه بر چارم آسمان دارم
شکر آن را که جان دهد تن را
گر بشد جان، جان جان دارم
آنچ دادهست شمس تبریزی
ز من آن جو، که من همان دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۵
در طریقت دو صد کمین دارم
لیک صد چشم خردهبین دارم
این نشانها که بر رخم پیداست
دان که از شاه همنشین دارم
آن یکی گنج کز جهان بیش است
در دل و جان خود، دفین دارم
ظلمت شک جای من بادا
گر از آن رو سر یقین دارم
من نهانی ز جبرئیل امین
جبرئیل دگر امین دارم
نقش چین مر مرا چه کار آید؟
چون که بر رخ ز عشق چین دارم
اسپ اقبال را ببرم پی
زان که بر پشت عشق زین دارم
پایدار است جان من در عشق
چون که پاهای آهنین دارم
از دمم بوی باغ میآید
کز درون باغ و یاسمین دارم
از فرح پایم از زمین دور است
چون که در لامکان زمین دارم
رو به تبریز، شرح این بطلب
زان که من این ز شمس دین دارم
لیک صد چشم خردهبین دارم
این نشانها که بر رخم پیداست
دان که از شاه همنشین دارم
آن یکی گنج کز جهان بیش است
در دل و جان خود، دفین دارم
ظلمت شک جای من بادا
گر از آن رو سر یقین دارم
من نهانی ز جبرئیل امین
جبرئیل دگر امین دارم
نقش چین مر مرا چه کار آید؟
چون که بر رخ ز عشق چین دارم
اسپ اقبال را ببرم پی
زان که بر پشت عشق زین دارم
پایدار است جان من در عشق
چون که پاهای آهنین دارم
از دمم بوی باغ میآید
کز درون باغ و یاسمین دارم
از فرح پایم از زمین دور است
چون که در لامکان زمین دارم
رو به تبریز، شرح این بطلب
زان که من این ز شمس دین دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۶
تا به جان مست عشق آن یارم
سرده بادههای انوارم
هر دمی گر نه جان نو دهدم
ای دل از جان خویش بیزارم
گرد آن مه چو چرخ میگردم
پس دگر چیست در زمین کارم؟
بر سر کارگاهٔ خوبی بود
سوزنش کرده است چون تارم
سوزنم چنگ شد از او در تار
تا به آواز زیر میزارم
تا من این کارگاه عالم را
کو حجاب حق است، بردارم
تا بسوزم حجاب غفلت و خواب
ز آتش چشمهای بیدارم
تا بیابم ز شمس تبریزی
صحت این ضمیر بیمارم
سرده بادههای انوارم
هر دمی گر نه جان نو دهدم
ای دل از جان خویش بیزارم
گرد آن مه چو چرخ میگردم
پس دگر چیست در زمین کارم؟
بر سر کارگاهٔ خوبی بود
سوزنش کرده است چون تارم
سوزنم چنگ شد از او در تار
تا به آواز زیر میزارم
تا من این کارگاه عالم را
کو حجاب حق است، بردارم
تا بسوزم حجاب غفلت و خواب
ز آتش چشمهای بیدارم
تا بیابم ز شمس تبریزی
صحت این ضمیر بیمارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۷
همتم شد بلند و تدبیرم
جز به پیش تو من نمیمیرم
تو دهانم گرفتهیی که خموش
تو دهانگیر و من جهانگیرم
زان ز عالم ربودهام حلقه
که به دست تو است زنجیرم
پیر ما را ز سر جوان کردهست
لاجرم هم جوان و هم پیرم
چون گشاد من از کمان تو است
راست رو، خصم دوز چون تیرم
با گشادت چه جای تیر و کمان
هر دو را بشکنم، بنپذیرم
دیدن غیر تو نفاق بود
من نه مرد نفاق و تزویرم
با من آمیختی چو شکر و شیر
چون شکر درگداز از آن شیرم
طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
درمیفکن دگر به تاخیرم
درد تاخیر چون برآرد دود
بررود تا اثیر تاثیرم
جز به پیش تو من نمیمیرم
تو دهانم گرفتهیی که خموش
تو دهانگیر و من جهانگیرم
زان ز عالم ربودهام حلقه
که به دست تو است زنجیرم
پیر ما را ز سر جوان کردهست
لاجرم هم جوان و هم پیرم
چون گشاد من از کمان تو است
راست رو، خصم دوز چون تیرم
با گشادت چه جای تیر و کمان
هر دو را بشکنم، بنپذیرم
دیدن غیر تو نفاق بود
من نه مرد نفاق و تزویرم
با من آمیختی چو شکر و شیر
چون شکر درگداز از آن شیرم
طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
درمیفکن دگر به تاخیرم
درد تاخیر چون برآرد دود
بررود تا اثیر تاثیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۸
در وصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
میگریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم میکردم
تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد ازین از خدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را به دست آرم
تا ازو کیمیا بیاموزم
آفتاب تو را شوم ذره
معنی والضحی بیاموزم
کهربای تو را شوم کاهی
جذبهٔ کهربا بیاموزم
از دو عالم دو دیده بردوزم
این من از مصطفی بیاموزم
سر مازاغ و ماطغی را من
جز ازو از کجا بیاموزم؟
در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فروگشادم تا
همچو مه بیقبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بیدست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوشلقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
میگریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم میکردم
تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد ازین از خدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را به دست آرم
تا ازو کیمیا بیاموزم
آفتاب تو را شوم ذره
معنی والضحی بیاموزم
کهربای تو را شوم کاهی
جذبهٔ کهربا بیاموزم
از دو عالم دو دیده بردوزم
این من از مصطفی بیاموزم
سر مازاغ و ماطغی را من
جز ازو از کجا بیاموزم؟
در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فروگشادم تا
همچو مه بیقبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بیدست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوشلقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
اه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم؟
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندرین میان که منم؟
کی شود این روان من ساکن؟
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بیکران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بیسود و بیزیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی، گفت
عین چبود درین عیان که منم
گفتم آنی، بگفت های، خموش
در زبان نامدهست آن که منم
گفتم اندر زبان چو در نامد
اینت گویای بیزبان که منم
میشدم در فنا چو مه بیپا
اینت بیپای پادوان که منم
بانگ آمد چه میدوی؟ بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم؟
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندرین میان که منم؟
کی شود این روان من ساکن؟
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بیکران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بیسود و بیزیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی، گفت
عین چبود درین عیان که منم
گفتم آنی، بگفت های، خموش
در زبان نامدهست آن که منم
گفتم اندر زبان چو در نامد
اینت گویای بیزبان که منم
میشدم در فنا چو مه بیپا
اینت بیپای پادوان که منم
بانگ آمد چه میدوی؟ بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۰
به خدایی که در ازل بودهست
حی و دانا و قادر قیوم
نور او شمعهای عشق فروخت
تا بشد صد هزار سر معلوم
از یکی حکم او جهان پر شد
عاشق و عشق و حاکم و محکوم
در طلسمات شمس تبریزی
گشت گنج عجایبش مکتوم
که از آن دم که تو سفر کردی
از حلاوت جدا شدیم چو موم
همه شب همچو شمع میسوزیم
ز آتشش جفت وزانگبین محروم
در فراق جمال او ما را
جسم ویران و جان درو چون بوم
آن عنان را بدین طرف برتاب
زفت کن پیل عیش را خرطوم
بیحضورت سماع نیست حلال
همچو شیطان طرب شده مرجوم
یک غزل بیتو هیچ گفته نشد
تا رسید آن مشرفهی مفهوم
پس به ذوق سماع نامهٔ تو
غزلی پنج شش بشد منظوم
شام ما از تو صبح روشن باد
ای به تو فخر شام و ارمن و روم
حی و دانا و قادر قیوم
نور او شمعهای عشق فروخت
تا بشد صد هزار سر معلوم
از یکی حکم او جهان پر شد
عاشق و عشق و حاکم و محکوم
در طلسمات شمس تبریزی
گشت گنج عجایبش مکتوم
که از آن دم که تو سفر کردی
از حلاوت جدا شدیم چو موم
همه شب همچو شمع میسوزیم
ز آتشش جفت وزانگبین محروم
در فراق جمال او ما را
جسم ویران و جان درو چون بوم
آن عنان را بدین طرف برتاب
زفت کن پیل عیش را خرطوم
بیحضورت سماع نیست حلال
همچو شیطان طرب شده مرجوم
یک غزل بیتو هیچ گفته نشد
تا رسید آن مشرفهی مفهوم
پس به ذوق سماع نامهٔ تو
غزلی پنج شش بشد منظوم
شام ما از تو صبح روشن باد
ای به تو فخر شام و ارمن و روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۳
ما که باده ز دست یار خوریم
کی چو اشتر گیاه و خار خوریم؟
ایمنیم از خمار مرگ، ایرا
می باقی بیخمار خوریم
جام مردان بیار تا کامروز
بیمحابا و مردوار خوریم
به دم ناشمرده زنده شویم
اندر آن دم که بیشمار خوریم
ساقیا پایدار تا ز کفت
می سرجوش پایدار خوریم
پی این شیر مست میپوییم
تا کباب از دل شکار خوریم
زان دیاریم کز حدث پاک است
روزی پاک از آن دیار خوریم
نه چو کرکس اسیر مرداریم
نه چو لک لک ز حرص، مار خوریم
کی چو اشتر گیاه و خار خوریم؟
ایمنیم از خمار مرگ، ایرا
می باقی بیخمار خوریم
جام مردان بیار تا کامروز
بیمحابا و مردوار خوریم
به دم ناشمرده زنده شویم
اندر آن دم که بیشمار خوریم
ساقیا پایدار تا ز کفت
می سرجوش پایدار خوریم
پی این شیر مست میپوییم
تا کباب از دل شکار خوریم
زان دیاریم کز حدث پاک است
روزی پاک از آن دیار خوریم
نه چو کرکس اسیر مرداریم
نه چو لک لک ز حرص، مار خوریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۵
عاشق روی جان فزای توایم
رحمتی کن، که در هوای توایم
تو به رخسار آفتابی و مه
ما همه ذره در هوای توایم
تا تو زین پرده روی بنمایی
منتظر بر در سرای توایم
ای که ما در میان مجلس انس
بیخود از شربت لقای توایم
خیره چون دشمنان مکش ما را
کآخر ای دوست آشنای توایم
تو رضا میدهی به کشتن ما
ما همه بندهٔ رضای توایم
گر چه با خاتم سلیمانیم
ای پریزاده، خاک پای توایم
شمس تبریز جان جانهایی
ما همه بنده و گدای توایم
رحمتی کن، که در هوای توایم
تو به رخسار آفتابی و مه
ما همه ذره در هوای توایم
تا تو زین پرده روی بنمایی
منتظر بر در سرای توایم
ای که ما در میان مجلس انس
بیخود از شربت لقای توایم
خیره چون دشمنان مکش ما را
کآخر ای دوست آشنای توایم
تو رضا میدهی به کشتن ما
ما همه بندهٔ رضای توایم
گر چه با خاتم سلیمانیم
ای پریزاده، خاک پای توایم
شمس تبریز جان جانهایی
ما همه بنده و گدای توایم