عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
خوش درآ در خانه دل زانکه جان از خانه رفت
کم کن این نا آشنایی کز میان بیگانه رفت
خرم آن کز بهر دل جان و جوانی جمله باخت
چون زلیخا در طریق عاشقی مردانه رفت
شمع من سر تا قدم حسن است و لطف و مردمی
آتش خشمی که بودش بر سر پروانه رفت
پنج روزی مانده، از میخانه چون بیرون رود
هر که او پنجاه سالش عمر در میخانه رفت
شانه گفت: از زلف او تا بی گشادن مشکل است
حالیا حرف امیدی بر زبان شانه رفت
دانه خالت که بر رخ دلفریب افتاده است
ای بسا مرغ دلی کو بر سر این دانه رفت
جان من دریاب اهلی را درین دیر خراب
پیش از آن روزی که گویی گنج ازین ویرانه رفت
کم کن این نا آشنایی کز میان بیگانه رفت
خرم آن کز بهر دل جان و جوانی جمله باخت
چون زلیخا در طریق عاشقی مردانه رفت
شمع من سر تا قدم حسن است و لطف و مردمی
آتش خشمی که بودش بر سر پروانه رفت
پنج روزی مانده، از میخانه چون بیرون رود
هر که او پنجاه سالش عمر در میخانه رفت
شانه گفت: از زلف او تا بی گشادن مشکل است
حالیا حرف امیدی بر زبان شانه رفت
دانه خالت که بر رخ دلفریب افتاده است
ای بسا مرغ دلی کو بر سر این دانه رفت
جان من دریاب اهلی را درین دیر خراب
پیش از آن روزی که گویی گنج ازین ویرانه رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
هر که عاشق شد چو شمع آزاده از دل مردگی است
زندگی دلگرمی عشق است و مرگ افسردگی است
من بآزارت خوشم چون مرهم دیدار هست
خوشدل از یک دیدنم گر صد هزار آزردگی است
گر ز پیری سبزه پژمرده ام عیبم مکن
آخر کار گل سیراب هم پژمردگی است
داغ دل در پرده دارد غنچه زان رسوا نشد
مستی و رسوایی ما چون گل از بی پردگی است
گر شهید عشق شد اهلی نگویی مرده است
در حقیقت زندگی این است و نامش مردگی است
زندگی دلگرمی عشق است و مرگ افسردگی است
من بآزارت خوشم چون مرهم دیدار هست
خوشدل از یک دیدنم گر صد هزار آزردگی است
گر ز پیری سبزه پژمرده ام عیبم مکن
آخر کار گل سیراب هم پژمردگی است
داغ دل در پرده دارد غنچه زان رسوا نشد
مستی و رسوایی ما چون گل از بی پردگی است
گر شهید عشق شد اهلی نگویی مرده است
در حقیقت زندگی این است و نامش مردگی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
جهان جوان ز بهار و خزان پیری ماست
کنون بساغر می وقت دستگیری ماست
تو مست عیش و فقیران غبار غم دارند
ترا چه غم ز غبار غم و فقیری ماست
وصال چشمه خورشید سایه تابش نیست
مگو که دوری از آب حیات سیری ماست
اگر چو ذره دلیریم پیشت ای خورشید
هم از حمایت مهر تو این دلیری ماست
خلاص ما ز اسیری مباد تا به ابد
اگر مراد توای دوست در اسیری ماست
سخن ز وصف جوانان دلپذیر مگوی
اگر مراد تو ناصح سخن پذیری ماست
غم از قیری ما نیست ذره وش اهلی
که آفتاب در آن کو بصد حقیری ماست
کنون بساغر می وقت دستگیری ماست
تو مست عیش و فقیران غبار غم دارند
ترا چه غم ز غبار غم و فقیری ماست
وصال چشمه خورشید سایه تابش نیست
مگو که دوری از آب حیات سیری ماست
اگر چو ذره دلیریم پیشت ای خورشید
هم از حمایت مهر تو این دلیری ماست
خلاص ما ز اسیری مباد تا به ابد
اگر مراد توای دوست در اسیری ماست
سخن ز وصف جوانان دلپذیر مگوی
اگر مراد تو ناصح سخن پذیری ماست
غم از قیری ما نیست ذره وش اهلی
که آفتاب در آن کو بصد حقیری ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
چنین که تشنه بخون لعل یاربی سبب است
هلاک ما عجبی نیست زندگی عجب است
من از ادب نشمارم سگ درت خود را
که آدمش نشمارند هرکه بی ادب است
اگرچه خاک شدم رخ متاب ای خورشید
که ذره ذره غبارم هنوز در طلب است
به مجلسی که بود هزار دل پرخون
چه جای ساغر عیش و پیاله طرب است
ز استخوان چه عجب در رطب کزوما را
بجای مغز ز پیکان در استخوان رطب است
فکند از آن سخنت شور در عجم اهلی
که چاشنی حدیث تو از شه عرب است
هلاک ما عجبی نیست زندگی عجب است
من از ادب نشمارم سگ درت خود را
که آدمش نشمارند هرکه بی ادب است
اگرچه خاک شدم رخ متاب ای خورشید
که ذره ذره غبارم هنوز در طلب است
به مجلسی که بود هزار دل پرخون
چه جای ساغر عیش و پیاله طرب است
ز استخوان چه عجب در رطب کزوما را
بجای مغز ز پیکان در استخوان رطب است
فکند از آن سخنت شور در عجم اهلی
که چاشنی حدیث تو از شه عرب است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هرچند غمی همچو غم بی درمی نیست
آنرا که بود گنج غمت هیچ غمی نیست
مردم ز خمار غم و جامم ندهد یار
در نرگس او شیوه صاحب کرمی نست
با حکم ازل مانع عاشق نتوان شد
ای خواجه برو حاجت ای بوالحکمی نیست
آن کز ستم خط تو دیدیم مگر باد
در گوش تو گوید که حکایت قلمی نیست
صورتگر چین صورت زیبا چه نماید
دل بردن عشاق بزیبا صنمی نیست
گر جام جم آیینه صفت عیب نما گشت
هر آیینه یی را صفت جام جمی نیست
بازی نخوری اهلی از ایام که هرگز
در دور فلک شیوه صاحب قدمی نیست
آنرا که بود گنج غمت هیچ غمی نیست
مردم ز خمار غم و جامم ندهد یار
در نرگس او شیوه صاحب کرمی نست
با حکم ازل مانع عاشق نتوان شد
ای خواجه برو حاجت ای بوالحکمی نیست
آن کز ستم خط تو دیدیم مگر باد
در گوش تو گوید که حکایت قلمی نیست
صورتگر چین صورت زیبا چه نماید
دل بردن عشاق بزیبا صنمی نیست
گر جام جم آیینه صفت عیب نما گشت
هر آیینه یی را صفت جام جمی نیست
بازی نخوری اهلی از ایام که هرگز
در دور فلک شیوه صاحب قدمی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
درخت وادی ایمن بنور عشق کسی است
اگرنه عشق بود هرچه هست خار و خسی است
چو صبح همنفس مهر آفتابی باش
مزن به هر زه نفس زانکه زندگی نفسی است
خراب سیمبری باش و گنج زر بگذار
که در خرابه عالم ازین متاع بسی است
دلی که عاشق شمعی بود چو پروانه
اگر نسوخت نه عاشق بود که بوالهوسی است
کسی چو خضر بآب بقا رسد اهلی
که یار تشنه لبی دستگیر باز پسی است
اگرنه عشق بود هرچه هست خار و خسی است
چو صبح همنفس مهر آفتابی باش
مزن به هر زه نفس زانکه زندگی نفسی است
خراب سیمبری باش و گنج زر بگذار
که در خرابه عالم ازین متاع بسی است
دلی که عاشق شمعی بود چو پروانه
اگر نسوخت نه عاشق بود که بوالهوسی است
کسی چو خضر بآب بقا رسد اهلی
که یار تشنه لبی دستگیر باز پسی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
پیری خزان تازه بهار جوانی است
وقت شباب خوش که گل زندگانی است
ایساقی صبوح که چون آفتاب صبح
خار و گل از فروغ رخت ارغوانی است
جامی ببخش و چهره ما لاله رنگ کن
کاندر بهار عمر رخ ما خزانی است
جام شراب و کنج خرابات و وصل یار
عیش نهان مگوی که گنج نهانی است
پیش می صبوحی رندان و خواب امن
شاهی و پاسبانی لشگر شبانی است
آن مدعی است کز پی شهرت چو برق سوخت
خرم کسی که سوخته بی نشانی است
اهلی، نشان از آن خط لب میدهی مگر
با طوطیان غیب ترا هم زبانی است
وقت شباب خوش که گل زندگانی است
ایساقی صبوح که چون آفتاب صبح
خار و گل از فروغ رخت ارغوانی است
جامی ببخش و چهره ما لاله رنگ کن
کاندر بهار عمر رخ ما خزانی است
جام شراب و کنج خرابات و وصل یار
عیش نهان مگوی که گنج نهانی است
پیش می صبوحی رندان و خواب امن
شاهی و پاسبانی لشگر شبانی است
آن مدعی است کز پی شهرت چو برق سوخت
خرم کسی که سوخته بی نشانی است
اهلی، نشان از آن خط لب میدهی مگر
با طوطیان غیب ترا هم زبانی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
مستی که ذوق رندی و بیچارگی نیافت
مستی نکرد و لذت میخوارگی نیافت
آن گل کجا گشاد رخ خویش ای پری
کانجا هزار همچو تو نظارگی نیافت
راه عدم گرفت دلم کز مقام غم
آزادگی جز از ره آوارگی نیافت
ای برق گاه گاه وصالت مرا بسوخت
خوش آنکه گر نیافت بیکبارگی نیافت
اهلی که جان فدای سر دوستان کند
کسرا به از سگ تو بغمخوارگی نیافت
مستی نکرد و لذت میخوارگی نیافت
آن گل کجا گشاد رخ خویش ای پری
کانجا هزار همچو تو نظارگی نیافت
راه عدم گرفت دلم کز مقام غم
آزادگی جز از ره آوارگی نیافت
ای برق گاه گاه وصالت مرا بسوخت
خوش آنکه گر نیافت بیکبارگی نیافت
اهلی که جان فدای سر دوستان کند
کسرا به از سگ تو بغمخوارگی نیافت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
همچو چنگ افغان من بی زخم بیدادی نخاست
تا رگ جان از تو نخراشید فریادی نخاست
پیش من باداست آهی کاین حریفان میکشند
ناله جانسوز هرگز از دل شادی نخاست
مادر ایام چندانک آدمی میپرورد
از کنار آدمی هرگز پریزادی نخاست
از نیاز ما اسیران همچو سرو آزاده اند
چون تو در گلزار خوبی سرو آزادی نخاست
خود گرفتم در چمن شمشاد خیزد همچو تو
چون رخ خوب تو هرگز گل ز شمشادی نخاست
نام جان بخشت که برد؟ ای خسرو شیرین دهن
کز پس هر سنگ در کوی تو فرهادی نخاست
بر درت اهلی نشست و خاست، از مردم برید
بی قدت یک لحظه گر بنشست بی بادی نخاست
تا رگ جان از تو نخراشید فریادی نخاست
پیش من باداست آهی کاین حریفان میکشند
ناله جانسوز هرگز از دل شادی نخاست
مادر ایام چندانک آدمی میپرورد
از کنار آدمی هرگز پریزادی نخاست
از نیاز ما اسیران همچو سرو آزاده اند
چون تو در گلزار خوبی سرو آزادی نخاست
خود گرفتم در چمن شمشاد خیزد همچو تو
چون رخ خوب تو هرگز گل ز شمشادی نخاست
نام جان بخشت که برد؟ ای خسرو شیرین دهن
کز پس هر سنگ در کوی تو فرهادی نخاست
بر درت اهلی نشست و خاست، از مردم برید
بی قدت یک لحظه گر بنشست بی بادی نخاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
در بهار نوجوانی باغ ما از گل تهی است
در خزان پیری امید گل ازوی ابلهی است
ساقی، از جامی بگیرم دست کاین دلتنگ را
صدهزاران آرزو در جان و دست او تهی است
باده خور با نو غزالان وز فلک یاری مجوی
کاین پلنگ پیر با شیران ره در روبهی است
خلعت شاهی بگو در وصله خاصان نشین
خرقه پشمینه بر ما خلعت شاهنشهی است
شب نشین خلوت معنی کجا آرد بیاد
روز عیش سربلندان را که رو در کوتهی است
روح پرور باش و ز ضعف آسوده باش
کز ریاضت تن چو لاغر گشت جان در فربهی است
طعنه بر روشن دلان کم زن که در بازار عشق
سادگی آیینه را از غایت کار آگهی است
در دو عالم پیرو پیر مغان اهلی بود
در ره دنیا و دین بی پیر رفتن گمرهی است
در خزان پیری امید گل ازوی ابلهی است
ساقی، از جامی بگیرم دست کاین دلتنگ را
صدهزاران آرزو در جان و دست او تهی است
باده خور با نو غزالان وز فلک یاری مجوی
کاین پلنگ پیر با شیران ره در روبهی است
خلعت شاهی بگو در وصله خاصان نشین
خرقه پشمینه بر ما خلعت شاهنشهی است
شب نشین خلوت معنی کجا آرد بیاد
روز عیش سربلندان را که رو در کوتهی است
روح پرور باش و ز ضعف آسوده باش
کز ریاضت تن چو لاغر گشت جان در فربهی است
طعنه بر روشن دلان کم زن که در بازار عشق
سادگی آیینه را از غایت کار آگهی است
در دو عالم پیرو پیر مغان اهلی بود
در ره دنیا و دین بی پیر رفتن گمرهی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
گل نو آمد و ما را غم دیرینه گرفت
مرغ جان را نفس اندر قفس سینه گرفت
آن حریفی که شبش بودمی از خون دلم
بازش امروز هوای می دوشینه گرفت
چند جان همه را آن مه نو خط سوزد
آخرش دود دل خلق در آیینه گرفت
گنج سر دهنش تا نبرد راه کسی
مهر خط لب لعلش در گنجینه گرفت
دی مرا بود گذر بر سر کوی دگری
ره بمن دوش سک کویش ازان کینه گرفت
بسکه بر خرقه پشمین بودم داغ شراب
در دلم آتش ازین خرقه پشمینه گرفت
تازه گلزار جهان بر دل اهلی تنگ است
مرغ روحش ره آن گلشن دیرینه گرفت
مرغ جان را نفس اندر قفس سینه گرفت
آن حریفی که شبش بودمی از خون دلم
بازش امروز هوای می دوشینه گرفت
چند جان همه را آن مه نو خط سوزد
آخرش دود دل خلق در آیینه گرفت
گنج سر دهنش تا نبرد راه کسی
مهر خط لب لعلش در گنجینه گرفت
دی مرا بود گذر بر سر کوی دگری
ره بمن دوش سک کویش ازان کینه گرفت
بسکه بر خرقه پشمین بودم داغ شراب
در دلم آتش ازین خرقه پشمینه گرفت
تازه گلزار جهان بر دل اهلی تنگ است
مرغ روحش ره آن گلشن دیرینه گرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
ایکه میپرسی که با دل همسخن در خانه کیست
طوطی حیران چه میداند که در آیینه کیست
مار گنج عشق یار از عقل ما کی دم زند
غیر محرم آگه از نقد دل گنجینه کیست
کی زند بر سینه سنگ از دست دل دیوانه وار
هر که دریابد که با دل همنشین در سینه کیست
من نمیگویم که بود از باده شب مست و خراب
نرگست گوید که مست از باده دوشینه کیست
چرخ هم در کینه عاشق بود سنگ غمش
جان من در عالم عشق از حسد بی کینه کیست
حال پیر می فروش از من مپرس ایشیخ شهر
من چه میدانم که شیخ مسجد آدینه کیست
جان من خلقی ز عشقت گر چو اهلی دم زنند
خود تو میدانی کز ایشان عاشق دیرینه کیست
طوطی حیران چه میداند که در آیینه کیست
مار گنج عشق یار از عقل ما کی دم زند
غیر محرم آگه از نقد دل گنجینه کیست
کی زند بر سینه سنگ از دست دل دیوانه وار
هر که دریابد که با دل همنشین در سینه کیست
من نمیگویم که بود از باده شب مست و خراب
نرگست گوید که مست از باده دوشینه کیست
چرخ هم در کینه عاشق بود سنگ غمش
جان من در عالم عشق از حسد بی کینه کیست
حال پیر می فروش از من مپرس ایشیخ شهر
من چه میدانم که شیخ مسجد آدینه کیست
جان من خلقی ز عشقت گر چو اهلی دم زنند
خود تو میدانی کز ایشان عاشق دیرینه کیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
گر به کوثر نظر ز نیکو عملی است
چشم ما بر کرم ساقی و بخش ازلی است
رند دردی کش ما را تو چه دانی چه کس است
بجز از پیر خرابات که داند که ولی است
ای طبیب دل و جان سوی خود از ناز مرا
کی محل میکنی و درد من از کم محلی است
پاک دل نیست کسی کز می صافی گذرد
احتراز از محک تجربه عین دغلی است
عمر باشد که درین میکده با خضر و مسیح
اهلی از جرعه کشان علی و آل علی است
چشم ما بر کرم ساقی و بخش ازلی است
رند دردی کش ما را تو چه دانی چه کس است
بجز از پیر خرابات که داند که ولی است
ای طبیب دل و جان سوی خود از ناز مرا
کی محل میکنی و درد من از کم محلی است
پاک دل نیست کسی کز می صافی گذرد
احتراز از محک تجربه عین دغلی است
عمر باشد که درین میکده با خضر و مسیح
اهلی از جرعه کشان علی و آل علی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
در سوختنم آنکه بر افروختن آموخت
شمعی است که پروانه ازو سوختن آموخت
آنروز که تعلیم نظر کرد مرا عشق
اول ز رخ غیر نظر دوختن آموخت
دل سوختن آموخت چو پروانه بعاشق
آنکس که بدان شمع برافروختن آموخت
بلبل ز سرشک از غم گل دانه فشان است
مورست که حرصش همه اندوختن آموخت
از فیض ازل علم نظر بازی اهلی
فنی است که بی زحمت آموختن آموخت
شمعی است که پروانه ازو سوختن آموخت
آنروز که تعلیم نظر کرد مرا عشق
اول ز رخ غیر نظر دوختن آموخت
دل سوختن آموخت چو پروانه بعاشق
آنکس که بدان شمع برافروختن آموخت
بلبل ز سرشک از غم گل دانه فشان است
مورست که حرصش همه اندوختن آموخت
از فیض ازل علم نظر بازی اهلی
فنی است که بی زحمت آموختن آموخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
گفتی چمن بوقت گل ای همنفس خوش است
وقت تو خوش که مرغ مرا با قفس خوش است
بی روی دوست گشت گلستان چه فایده
گلبانگ مرغ و باد صبا یکنفس خوش است
ای عندلیب هر که بود با گل است خوش
صاحب نظر کسی است که با خار و خس خوش است
حسرت خورم ز میوه نخل بلند یار
دستم نمیرسد چکنم دسترس خوش است
اهلی هوس بمی ز هوای بتان کند
پیر است و همچنان بهوی و هوس خوش است
وقت تو خوش که مرغ مرا با قفس خوش است
بی روی دوست گشت گلستان چه فایده
گلبانگ مرغ و باد صبا یکنفس خوش است
ای عندلیب هر که بود با گل است خوش
صاحب نظر کسی است که با خار و خس خوش است
حسرت خورم ز میوه نخل بلند یار
دستم نمیرسد چکنم دسترس خوش است
اهلی هوس بمی ز هوای بتان کند
پیر است و همچنان بهوی و هوس خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مریز بی گنهم خون که جست و جویی
قیامتی و سیوالی و گفت و گویی هست
بزیر پای تو صد سر ز آرزو خاک است
بیا که در ما سرما نیز آرزویی هست
گمان مبر که به بیداری و جگر خواری
میان ما و سگت فرق جز بمویی هست
بخاک جرعه چه ریزی بروی من میریز
ز خاک اگر چه کمم آخر آبرویی هست
تویی که در خم چوگان چو ماه چاردهت
بهر کناره میدان شکسته گویی هست
بغیر من که چو خار از گل تو محرومم
بقدر خود همه را از تو رنگ و بویی هست
بکوی میکده دردی کشان خوشحالیم
خوشیم تا قدری باده در سبویی هست
هنوز با همه آلوده دامنی اهلی
ز ابر رحمت آن یار شست و شویی هست
قیامتی و سیوالی و گفت و گویی هست
بزیر پای تو صد سر ز آرزو خاک است
بیا که در ما سرما نیز آرزویی هست
گمان مبر که به بیداری و جگر خواری
میان ما و سگت فرق جز بمویی هست
بخاک جرعه چه ریزی بروی من میریز
ز خاک اگر چه کمم آخر آبرویی هست
تویی که در خم چوگان چو ماه چاردهت
بهر کناره میدان شکسته گویی هست
بغیر من که چو خار از گل تو محرومم
بقدر خود همه را از تو رنگ و بویی هست
بکوی میکده دردی کشان خوشحالیم
خوشیم تا قدری باده در سبویی هست
هنوز با همه آلوده دامنی اهلی
ز ابر رحمت آن یار شست و شویی هست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
هزار سال سفر از وجود تا عدم است
ولی چو بر سر جان پا نهیم یک قدم است
کسی که از دهنت آب زندگی ره برد
هزار بار بمیرد ز مردنش چه غم است
چو سبزه گر ههه روی زمین زبان گردد
که شرح درد دل ما دهد هنوز کم است
بشکر نعمت وصلت زبان جان باید
زبان ما نه سزاوار شکر این نعم است
کنون که درد مرا جز هلاک درمان نیست
گرم کشی نه ستم بلکه غایت کرم است
تو شاه حسنی و اهلی خراب کشتن خود
به تیغ جور اگر او را نمیکشی ستم است
ولی چو بر سر جان پا نهیم یک قدم است
کسی که از دهنت آب زندگی ره برد
هزار بار بمیرد ز مردنش چه غم است
چو سبزه گر ههه روی زمین زبان گردد
که شرح درد دل ما دهد هنوز کم است
بشکر نعمت وصلت زبان جان باید
زبان ما نه سزاوار شکر این نعم است
کنون که درد مرا جز هلاک درمان نیست
گرم کشی نه ستم بلکه غایت کرم است
تو شاه حسنی و اهلی خراب کشتن خود
به تیغ جور اگر او را نمیکشی ستم است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
در ره عشق از خضر هم زندگی واماندگی است
پیش صاحب مشربان مردن حیات و زندگی است
قصه طوطی شنیدی مردنست آزادیت
تا نمردی گردنت در زیر طوق بندگی است
چون صراحی جز مسکینی نکردی سربلند
سربلندی پیش ما مسکینی وا افکندگی است
عالمی در اشک باشد غرقه و ما خشک لب
کشت ما خشک است و عالم غرقه در بارندگی است
گل هزارش عاشق است اما از آن روی چو مه
صد هزارش انفعال و خجلت و شرمندگی است
در سر کوی تو اهلی عاشق درمانده است
گر بسوی کعبه رو میآرد از درماندگی است
پیش صاحب مشربان مردن حیات و زندگی است
قصه طوطی شنیدی مردنست آزادیت
تا نمردی گردنت در زیر طوق بندگی است
چون صراحی جز مسکینی نکردی سربلند
سربلندی پیش ما مسکینی وا افکندگی است
عالمی در اشک باشد غرقه و ما خشک لب
کشت ما خشک است و عالم غرقه در بارندگی است
گل هزارش عاشق است اما از آن روی چو مه
صد هزارش انفعال و خجلت و شرمندگی است
در سر کوی تو اهلی عاشق درمانده است
گر بسوی کعبه رو میآرد از درماندگی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵