عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
از من غبار بسکه بدلها نشسته است
بر روی عکس من در آئینه بسته است
اندیشه ای زتیر و کمان شکسته نیست
زآهم نترسد آنکه دلم را شکسته است
خوار است آنکه تا همه جا همرهی کند
نقش قدم بخاک ازین رو نشسته است
روشندلان فریفته رنگ و بو نیند
آئینه دل بهیچ جمالی نبسته است
وحشی طبیعتم، گنه از جانب منست
نامم اگر ز خاطر احباب جسته است
بر توسن اراده خود کس سوار نیست
در دست اختیار عنان گسسته است
کار کلیم بسکه ز عشقت بجان رسید
ناصح بآب دیده ازو دست شسته است
بر روی عکس من در آئینه بسته است
اندیشه ای زتیر و کمان شکسته نیست
زآهم نترسد آنکه دلم را شکسته است
خوار است آنکه تا همه جا همرهی کند
نقش قدم بخاک ازین رو نشسته است
روشندلان فریفته رنگ و بو نیند
آئینه دل بهیچ جمالی نبسته است
وحشی طبیعتم، گنه از جانب منست
نامم اگر ز خاطر احباب جسته است
بر توسن اراده خود کس سوار نیست
در دست اختیار عنان گسسته است
کار کلیم بسکه ز عشقت بجان رسید
ناصح بآب دیده ازو دست شسته است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
جز از غبار مذلت دلم جلا نگرفت
بخاک تا نفتاد این گهر صفا نگرفت
ز دستبرد حوادث گریخت یک سر تیر
هدف بدشت بلا نیز جای ما نگرفت
رمیده اند چنان از خط هواداران
که زلف جانب رخساره ترا نگرفت
شکار نعمت دنیا نمی شود قانع
بلی ز دانه فشانی کسی هما نگرفت
زکینه جوئی ما دشمنان ملول شدند
ولی هنوز دل دوست از جفا نگرفت
زعشق رنگ نداری بدوست رو منما
سرشک اگر زرخت رنگ کهربا نگرفت
براه فقر و فنا منت از کسی داریم
که گر ز پای فتادیم دست ما نگرفت
اصول رقص سپند از نهاد او مطلب
کسی کز آبله اخگر بزیر پا نگرفت
کلیم یک ره از آن شوخ زود سیر بپرس
وفا چه کرد که در خاطر تو جا نگرفت
بخاک تا نفتاد این گهر صفا نگرفت
ز دستبرد حوادث گریخت یک سر تیر
هدف بدشت بلا نیز جای ما نگرفت
رمیده اند چنان از خط هواداران
که زلف جانب رخساره ترا نگرفت
شکار نعمت دنیا نمی شود قانع
بلی ز دانه فشانی کسی هما نگرفت
زکینه جوئی ما دشمنان ملول شدند
ولی هنوز دل دوست از جفا نگرفت
زعشق رنگ نداری بدوست رو منما
سرشک اگر زرخت رنگ کهربا نگرفت
براه فقر و فنا منت از کسی داریم
که گر ز پای فتادیم دست ما نگرفت
اصول رقص سپند از نهاد او مطلب
کسی کز آبله اخگر بزیر پا نگرفت
کلیم یک ره از آن شوخ زود سیر بپرس
وفا چه کرد که در خاطر تو جا نگرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
بزخم تیر جفا مرهم عتاب چراست
نمک بروی نمک بر دل کباب چراست
فلک به تشنه لبان قطره را شمرده دهد
بعاشقان کرم اشک بیحساب چراست
تمام نسل بزرگان اگر نکو باشند
ز بحر زاده تنک ظرفی حباب چراست
ز ذوق فقر و فنا بیخبر چه می داند
که جغد معتکف خانه خراب چراست
تو در کنار کسی در نیامدی بخیال
کمر همیشه در آغوش پیچ و تاب چراست
شبی است عمر طبیعی چو شمع عاشق را
بقتل سوختگان پس ترا شتاب چراست
گزک ضرور نباشد سراب غفلت را
دلت بر آتش حرص اینقدر کباب چراست
کلیم مرغ دل بال و پر شکسته ما
همیشه در قفس از چنگال عقاب چراست
نمک بروی نمک بر دل کباب چراست
فلک به تشنه لبان قطره را شمرده دهد
بعاشقان کرم اشک بیحساب چراست
تمام نسل بزرگان اگر نکو باشند
ز بحر زاده تنک ظرفی حباب چراست
ز ذوق فقر و فنا بیخبر چه می داند
که جغد معتکف خانه خراب چراست
تو در کنار کسی در نیامدی بخیال
کمر همیشه در آغوش پیچ و تاب چراست
شبی است عمر طبیعی چو شمع عاشق را
بقتل سوختگان پس ترا شتاب چراست
گزک ضرور نباشد سراب غفلت را
دلت بر آتش حرص اینقدر کباب چراست
کلیم مرغ دل بال و پر شکسته ما
همیشه در قفس از چنگال عقاب چراست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
ای به از گل بر سر احباب خاک خواریت
چاره ساز جان کار افتاده زخم کاریت
در کنار نامه ی اغیار یادم کرده ای
تا بدانم بعد از این قدر فرامش کاریت
ای دل از آب حیات نامه های دوستان
بر کناری همچو خس دائم ز بی مقداریت
راه قاصد را به مژگان رفت و چشم انتظار
عاقبت آورد بهر ما خط بیزاریت
مرهم زخم دلم چون لاله غیر از داغ نیست
چشم دارم اینقدر دلجوئی از غمخواریت
بخت شورم منفعل دارد که با آن بی کسی
بسته مرهم از نمک هر دم به زخم کاریت
دیده امید را کردی سفید از انتظار
دوستان را خود نبود این چشم از دلداریت
کشور مهر و وفا بسیار بدآب و هواست
تا درین ملکی دلا لازم بود بیماریت
ناله ی بلبل درین گلزار بس باشد کلیم
خاطر گل را چه رنجانی توهم از زاریت
چاره ساز جان کار افتاده زخم کاریت
در کنار نامه ی اغیار یادم کرده ای
تا بدانم بعد از این قدر فرامش کاریت
ای دل از آب حیات نامه های دوستان
بر کناری همچو خس دائم ز بی مقداریت
راه قاصد را به مژگان رفت و چشم انتظار
عاقبت آورد بهر ما خط بیزاریت
مرهم زخم دلم چون لاله غیر از داغ نیست
چشم دارم اینقدر دلجوئی از غمخواریت
بخت شورم منفعل دارد که با آن بی کسی
بسته مرهم از نمک هر دم به زخم کاریت
دیده امید را کردی سفید از انتظار
دوستان را خود نبود این چشم از دلداریت
کشور مهر و وفا بسیار بدآب و هواست
تا درین ملکی دلا لازم بود بیماریت
ناله ی بلبل درین گلزار بس باشد کلیم
خاطر گل را چه رنجانی توهم از زاریت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
ز اختر طالع که مهر او همه کین است
خیر ندیدیم اگر چه خیر درین است
دوست به هیچم فروخت با همه زاری
یار فروشی درین زمانه همین است
آینه ی حسن و عشق روی برویند
شوری بختم از آن لب نمکین است
دیده عزیزست از سرشک جگر گون
قیمت خاتم به اعتبار نگین است
در دل ما از غبار محنت گیتی
زخم جفاها چو جاده ی خاک نشین است
خوبی ظاهر مخر به هیچ که دریا
دشمن جان آمد و گشاده جبین است
صورت حال مرا چو روی نکویان
زلف پریشانی از یسار و یمین است
ریش به قدر عصا گذار که امروز
کوتهی ریش هتک حرمت دین است
در دل پر کلفت کلیم ز هجران
بس که غبارست نقد داغ دفین است
خیر ندیدیم اگر چه خیر درین است
دوست به هیچم فروخت با همه زاری
یار فروشی درین زمانه همین است
آینه ی حسن و عشق روی برویند
شوری بختم از آن لب نمکین است
دیده عزیزست از سرشک جگر گون
قیمت خاتم به اعتبار نگین است
در دل ما از غبار محنت گیتی
زخم جفاها چو جاده ی خاک نشین است
خوبی ظاهر مخر به هیچ که دریا
دشمن جان آمد و گشاده جبین است
صورت حال مرا چو روی نکویان
زلف پریشانی از یسار و یمین است
ریش به قدر عصا گذار که امروز
کوتهی ریش هتک حرمت دین است
در دل پر کلفت کلیم ز هجران
بس که غبارست نقد داغ دفین است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
نخل امید ز بار افتادست
با غم از چشم بهار افتادست
بی حسابست همان درد دلم
نفسم گر به شمار افتادست
گریه زین تخم که بر سینه فشاند
ناله ها آبله دار افتادست
برد بر سر کشیم سرکوبی
حیف دستم که زکار افتادست
درد را در خور طاقت بدهند
شعله در جان شرر افتادست
دل زمانیست حق رهگذراست
هرچه در راهگذار افتادست
در دکانم ز کسادی چه که نیست
گرد بر روی غبار افتادست
اضطراب نگهت از دل ماست
باز چشمت به شکار افتادست
حسن تو با همه بی پروائی
در پی خون بهار افتادست
همه جا آه کلیم از پی دوست
گرد دنبال سوار افتادست
با غم از چشم بهار افتادست
بی حسابست همان درد دلم
نفسم گر به شمار افتادست
گریه زین تخم که بر سینه فشاند
ناله ها آبله دار افتادست
برد بر سر کشیم سرکوبی
حیف دستم که زکار افتادست
درد را در خور طاقت بدهند
شعله در جان شرر افتادست
دل زمانیست حق رهگذراست
هرچه در راهگذار افتادست
در دکانم ز کسادی چه که نیست
گرد بر روی غبار افتادست
اضطراب نگهت از دل ماست
باز چشمت به شکار افتادست
حسن تو با همه بی پروائی
در پی خون بهار افتادست
همه جا آه کلیم از پی دوست
گرد دنبال سوار افتادست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
زین چمن عاشق ز نخل عیش هرگز برنداشت
غیر زخم خونچکان هرگز گلی بر سر نداشت
عاقبت مکتوب ما را سوی او پروانه برد
تاب سوز نامه ام بال و پر دیگر نداشت
بیقراری بین که بعد از سوختن همچون سپند
یکنفس خاکسترم جا بر سر اخگر نداشت
شب که از شمع جمالش دیده ام روشن شود
مردمک در دیده من قدر خاکستر نداشت
هرگز از دوران کلیم خسته آسایش ندید
در دلش صد خار بود، ار خار در بستر نداشت
غیر زخم خونچکان هرگز گلی بر سر نداشت
عاقبت مکتوب ما را سوی او پروانه برد
تاب سوز نامه ام بال و پر دیگر نداشت
بیقراری بین که بعد از سوختن همچون سپند
یکنفس خاکسترم جا بر سر اخگر نداشت
شب که از شمع جمالش دیده ام روشن شود
مردمک در دیده من قدر خاکستر نداشت
هرگز از دوران کلیم خسته آسایش ندید
در دلش صد خار بود، ار خار در بستر نداشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
آن یار گزین که خشمگین نیست
خوشبوست گلی که آتشین نیست
همچون قلم از سیاه بختی
جز گریه مرا در آستین نیست
مگذر ز قمار بوسه بازی
آنجاست که نقش بد نشین نیست
دل آب ز آهن قفس خورد
دیگر ز بهشت دانه چین نیست
از بسکه دلم ز درد شادست
می سوزم و ناله ام حزین نیست
دردسری از خمار دارد
با زاهد اگر چه درد دین نیست
در عالم خاک پای مگذار
بیخار آنجا گل زمین نیست
قدر دونان ز بس بلندست
درد خم باده ته نشین نیست
آن لعل لب و نشان بوسه
این نقش بنام آن نگین نیست
تا چند کلیم شکوه از دل
آتشکده ایست بیش ازین نیست
خوشبوست گلی که آتشین نیست
همچون قلم از سیاه بختی
جز گریه مرا در آستین نیست
مگذر ز قمار بوسه بازی
آنجاست که نقش بد نشین نیست
دل آب ز آهن قفس خورد
دیگر ز بهشت دانه چین نیست
از بسکه دلم ز درد شادست
می سوزم و ناله ام حزین نیست
دردسری از خمار دارد
با زاهد اگر چه درد دین نیست
در عالم خاک پای مگذار
بیخار آنجا گل زمین نیست
قدر دونان ز بس بلندست
درد خم باده ته نشین نیست
آن لعل لب و نشان بوسه
این نقش بنام آن نگین نیست
تا چند کلیم شکوه از دل
آتشکده ایست بیش ازین نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
دلم با چشم تر یکرنگ از آنست
که پای اشک خونین در میانست
بآب تیغ او نازم که در خاک
همان خونابه زخمش روانست
چه طفلست اینکه گاه مشق بیداد
خطش زخمست و لوحش استخوانست
جهد از خاک ما فواره خون
همین شمع مزار کشتگانست
پر و بالم ز سنگ سردمهران
زهم پاشیده تر از آشیانست
زبان و دل یکی گر دست در عشق
جرس را ناله پرتأثیر از آنست
زگریه دامن ما گرچه دریاست
ولی آلوده دامانی همانست
درین وادی منم درمانده، ورنه
بمنزل رفته گر ریگ روانست
ز بس در زیر بار لخت دل رفت
نگه بر دیده ام بار گرانست
اسیر تست دل ور خاک گردد
غبار طره عنبر فشانست
کلیم از هند دلگیری ندارد
پس از الفت قفس هم آشیانست
که پای اشک خونین در میانست
بآب تیغ او نازم که در خاک
همان خونابه زخمش روانست
چه طفلست اینکه گاه مشق بیداد
خطش زخمست و لوحش استخوانست
جهد از خاک ما فواره خون
همین شمع مزار کشتگانست
پر و بالم ز سنگ سردمهران
زهم پاشیده تر از آشیانست
زبان و دل یکی گر دست در عشق
جرس را ناله پرتأثیر از آنست
زگریه دامن ما گرچه دریاست
ولی آلوده دامانی همانست
درین وادی منم درمانده، ورنه
بمنزل رفته گر ریگ روانست
ز بس در زیر بار لخت دل رفت
نگه بر دیده ام بار گرانست
اسیر تست دل ور خاک گردد
غبار طره عنبر فشانست
کلیم از هند دلگیری ندارد
پس از الفت قفس هم آشیانست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
جز قامتت بچشم و دلم جای گیر نیست
مهمان خانه های کمان غیر تیر نیست
دنیا و آخرت بره او دو نقش پاست
دلبستگی بنقش قدم دلپذیر نیست
جائیکه من فتاده ام، آنجا که می رسد
از بیکسی مدان اگرم دستگیر نیست
تا گشته ام ز آمد و رفت نفس ملول
وادید و دید هیچکسم در ضمیر نیست
بر دل نهم چو دست کفم پر گهر شود
گر دست مفلس است ولی دل فقیر نیست
طرز فلک بهیچ دلی جا نمی کند
پیری به بی مریدی این چرخ پیر نیست
عیب از نهاد سخت دلان در نمی رود
ای خواجه موی کاسه چو موی خمیر نیست
محروم باد چشم کلیم از رخت اگر
گلدسته بی تو در نظرش دسته تیر نیست
مهمان خانه های کمان غیر تیر نیست
دنیا و آخرت بره او دو نقش پاست
دلبستگی بنقش قدم دلپذیر نیست
جائیکه من فتاده ام، آنجا که می رسد
از بیکسی مدان اگرم دستگیر نیست
تا گشته ام ز آمد و رفت نفس ملول
وادید و دید هیچکسم در ضمیر نیست
بر دل نهم چو دست کفم پر گهر شود
گر دست مفلس است ولی دل فقیر نیست
طرز فلک بهیچ دلی جا نمی کند
پیری به بی مریدی این چرخ پیر نیست
عیب از نهاد سخت دلان در نمی رود
ای خواجه موی کاسه چو موی خمیر نیست
محروم باد چشم کلیم از رخت اگر
گلدسته بی تو در نظرش دسته تیر نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
دایم اندر آتش خود عاشق دیوانه سوخت
شمع محفل را گناهی نیست گر پروانه سوخت
دیده باعث شد اگر ویرانه ام را آب برد
از تف دل بود آن آتش که ما را خانه سوخت
طره اش زان آتش رخسار تابی یافته
کز حدیث زلف او گفتن زبان شانه سوخت
لاله داغست از فغان بلبل و گل بی خبر
آشنا رحمی نکرد اما دل بیگانه سوخت
نیست از سوز درون با ما صفای باطنی
دل سیه شد بسکه آتش اندرین ویرانه سوخت
تا نشاند سوزش پروانه را شمع آب شد
لیک آتش تند بود و عاشق دیوانه سوخت
تا ز دل آهی کشیدم جمله دلها در گرفت
باد بود از آتش یک خانه چندین خانه سوخت
رفته بودم تا از آن بیرحم واسوزم کلیم
بازم آن تاب کمر وان جلوه مستانه سوخت
شمع محفل را گناهی نیست گر پروانه سوخت
دیده باعث شد اگر ویرانه ام را آب برد
از تف دل بود آن آتش که ما را خانه سوخت
طره اش زان آتش رخسار تابی یافته
کز حدیث زلف او گفتن زبان شانه سوخت
لاله داغست از فغان بلبل و گل بی خبر
آشنا رحمی نکرد اما دل بیگانه سوخت
نیست از سوز درون با ما صفای باطنی
دل سیه شد بسکه آتش اندرین ویرانه سوخت
تا نشاند سوزش پروانه را شمع آب شد
لیک آتش تند بود و عاشق دیوانه سوخت
تا ز دل آهی کشیدم جمله دلها در گرفت
باد بود از آتش یک خانه چندین خانه سوخت
رفته بودم تا از آن بیرحم واسوزم کلیم
بازم آن تاب کمر وان جلوه مستانه سوخت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
در کوره غم سوختنم مایه کامست
آتش به از آبست در آن کوزه که خامست
بیمصلحت ساقی این دور نباشد
گر گریه میناست و گر خنده جامست
آسیب جهان بیش رسد گوشه نشین را
دامن نبود در ره آن صید که رامست
دل را چه تفاوت کند ار لطف تو کم شد
کم حوصله خود پیشتر از باده تمامست
از نور خرد کس نرسیدست بجائی
این عقل چراغیست که در خانه حرامست
مشاطه حسن تو بود بخت سیاهم
محبوبی شمع اینهمه از پرتو شامست
گر حلقه دامست و گر حلقه زنجیر
سر حلقه بغیر از من دیوانه کدامست
در خیل اسیران تو هرچند نگنجد
خرسند کلیم از تو بپرسیدن نامست
آتش به از آبست در آن کوزه که خامست
بیمصلحت ساقی این دور نباشد
گر گریه میناست و گر خنده جامست
آسیب جهان بیش رسد گوشه نشین را
دامن نبود در ره آن صید که رامست
دل را چه تفاوت کند ار لطف تو کم شد
کم حوصله خود پیشتر از باده تمامست
از نور خرد کس نرسیدست بجائی
این عقل چراغیست که در خانه حرامست
مشاطه حسن تو بود بخت سیاهم
محبوبی شمع اینهمه از پرتو شامست
گر حلقه دامست و گر حلقه زنجیر
سر حلقه بغیر از من دیوانه کدامست
در خیل اسیران تو هرچند نگنجد
خرسند کلیم از تو بپرسیدن نامست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
حالت از تنگی جا غنچه بکنج دهنست
چکند، ساخته با گوشه خود بیوطنست
پستی پایه چو غواص شگونست مرا
پر ز یوسف بود آن چاه که در راه منست
چند در خانه اش آتش فتد از پرتو تو
زین ستم آینه در فکر جلای وطنست
از جنونم بسوی عقل دلالت مکنید
گمشدن بهتر از آن ره که درو راهزنست
روز محشر که نشانها زشهیدان طلبند
کشته تیغ تو آنست که خونین کفنست
بکر معنی را، مشاطه سخن فهمانند
ناخن دخل بجا شانه زلف سخنست
حسن و عشق از همشان نیست جدائی هرگز
آنقدر هست که آن یوسف و این پیرهنست
جز نمک باری در قافله اشکم نیست
دیده ام تاجر کان نمک آن دهنست
گرمی آخر شده در فکر باش کلیم
سخن تازه مگر کم ز شراب کهنست
چکند، ساخته با گوشه خود بیوطنست
پستی پایه چو غواص شگونست مرا
پر ز یوسف بود آن چاه که در راه منست
چند در خانه اش آتش فتد از پرتو تو
زین ستم آینه در فکر جلای وطنست
از جنونم بسوی عقل دلالت مکنید
گمشدن بهتر از آن ره که درو راهزنست
روز محشر که نشانها زشهیدان طلبند
کشته تیغ تو آنست که خونین کفنست
بکر معنی را، مشاطه سخن فهمانند
ناخن دخل بجا شانه زلف سخنست
حسن و عشق از همشان نیست جدائی هرگز
آنقدر هست که آن یوسف و این پیرهنست
جز نمک باری در قافله اشکم نیست
دیده ام تاجر کان نمک آن دهنست
گرمی آخر شده در فکر باش کلیم
سخن تازه مگر کم ز شراب کهنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
زلف تو که طفلان هوس را شب عیدست
شامیست که آبستن صد صبح امیدست
تا رفته، باو نامه ننوشته فرستم
یعنی که زهجران توام دیده سفیدست
عاقل سر فرمان نکشد از خط ساغر
پیر است شراب کهن و عقل مریدست
من مست بهشیاری چشم تو ندیدم
مدهوش ولی با همه در گفت و شنیدست
از بس تنم از فرقت می در رمضان کاست
انگشت نماتر ز هلال شب عیدست
ما تشنه یکقطره، تو سیلاب محیطی
ساقی قدح نیمه زلطف تو بعیدست
سهلست کلیم از همه پیوند بریدن
چیزیکه بود مشکل ازو قطع امیدست
شامیست که آبستن صد صبح امیدست
تا رفته، باو نامه ننوشته فرستم
یعنی که زهجران توام دیده سفیدست
عاقل سر فرمان نکشد از خط ساغر
پیر است شراب کهن و عقل مریدست
من مست بهشیاری چشم تو ندیدم
مدهوش ولی با همه در گفت و شنیدست
از بس تنم از فرقت می در رمضان کاست
انگشت نماتر ز هلال شب عیدست
ما تشنه یکقطره، تو سیلاب محیطی
ساقی قدح نیمه زلطف تو بعیدست
سهلست کلیم از همه پیوند بریدن
چیزیکه بود مشکل ازو قطع امیدست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
دل کار خود به طالع ناساز واگذاشت
شمع اختیار خویش به باد صبا گذاشت
با ماندگان بساز که کفر طریقتست
رهرو اگر نشان قدم را بجا گذاشت
گل را شکفته در چمن دهر کس ندید
تا غنچه خنده را به لب یار وا گذاشت
خونم ز بس سرشته مهر و وفا شدست
رنگش نرفت آنکه به دست این حنا گذاشت
نفس پیش چو خامه سیه شد ز دود دل
سرگرم اشتیاق تو هر جا که پا گذاشت
از هر کرانه برق بلا در وزیدنست
باید کلیم بخت سیه را به ما گذاشت
شمع اختیار خویش به باد صبا گذاشت
با ماندگان بساز که کفر طریقتست
رهرو اگر نشان قدم را بجا گذاشت
گل را شکفته در چمن دهر کس ندید
تا غنچه خنده را به لب یار وا گذاشت
خونم ز بس سرشته مهر و وفا شدست
رنگش نرفت آنکه به دست این حنا گذاشت
نفس پیش چو خامه سیه شد ز دود دل
سرگرم اشتیاق تو هر جا که پا گذاشت
از هر کرانه برق بلا در وزیدنست
باید کلیم بخت سیه را به ما گذاشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
ایدل دویدن از پی آن بیوفا بسست
گر تو هنوز سیر نگشتی مرا بسست
خواهی بدیده تا یکی آن خاکپا کشید
ای ساده لوح کور شدی توتیا بسست
فیض دم مسیح بدل مردگان گذار
آمد طبیب مرگ تلاش دوا بسست
ایدل ز موج اشک سیاهی مبر ز چشم
صیقل مزن که آینه ام بی جلا بسست
منت ز خضر با همه کوری نمی کشم
در کف ز استقامت طبعم عصا بسست
مژگان چون هست چشم تو، ما را چه می کند
دارد هزار عاشق رو بر قفا بسست
زین بیشتر تلاش جدائی مکن کلیم
در قرب ناتوان نشدی این ترا بسست
گر تو هنوز سیر نگشتی مرا بسست
خواهی بدیده تا یکی آن خاکپا کشید
ای ساده لوح کور شدی توتیا بسست
فیض دم مسیح بدل مردگان گذار
آمد طبیب مرگ تلاش دوا بسست
ایدل ز موج اشک سیاهی مبر ز چشم
صیقل مزن که آینه ام بی جلا بسست
منت ز خضر با همه کوری نمی کشم
در کف ز استقامت طبعم عصا بسست
مژگان چون هست چشم تو، ما را چه می کند
دارد هزار عاشق رو بر قفا بسست
زین بیشتر تلاش جدائی مکن کلیم
در قرب ناتوان نشدی این ترا بسست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
امشب گل خورشید بدامان نگاهست
آئینه دل روشن از آن چشم سیاهست
زنهار مکرر نشوی در نظر خلق
انگشت نما مانده همین اول ماهست
پامال حوادث نتوانم که نباشم
چون نقش قدم خانه من بر سر راهست
یکچشم زدن زو نتوانست جدا شد
گوئی نگهش عاشق آن چشم سیاهست
چون شعله شمعم نگسسته است زهم آه
بر راستی این سخنم شمع گواهست
در چشم ترم لخت جگر بار گشودست
هر جا که سرچشمه بود قافله گاهست
از سوز جگر بهره نداریم وگرنه
تأثیر قبائیست که بر قامت آهست
گردیده سفید است کلیم از اثر اشک
در مرگ اثر جامه آهم چه سیاهست
آئینه دل روشن از آن چشم سیاهست
زنهار مکرر نشوی در نظر خلق
انگشت نما مانده همین اول ماهست
پامال حوادث نتوانم که نباشم
چون نقش قدم خانه من بر سر راهست
یکچشم زدن زو نتوانست جدا شد
گوئی نگهش عاشق آن چشم سیاهست
چون شعله شمعم نگسسته است زهم آه
بر راستی این سخنم شمع گواهست
در چشم ترم لخت جگر بار گشودست
هر جا که سرچشمه بود قافله گاهست
از سوز جگر بهره نداریم وگرنه
تأثیر قبائیست که بر قامت آهست
گردیده سفید است کلیم از اثر اشک
در مرگ اثر جامه آهم چه سیاهست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
تا بنام من زبان خامه ات گردیده است
از نگینم می رود بیرون ز بس بالیده است
بر هوا می افکند هر دم کلاهی از حباب
قطره زین شادی که دریا حال او پرسیده است
من که باشم کس چو من بیقدر یاد آورده ای
نامه از ننگ همین معنی بخود پیچیده است
تا گشاد جبهه خلق ترا دیدست صبح
بر جهان و دستگاه تنگ او خندیده است
سایه ام را عار می آید که افتد بر زمین
آفتاب التفاتت تا بمن تابیده است
از تفاخر آنچنان سر را بگردون بریده ایم
کاسمان با ناخن ماه نواش خاریده است
دیده را کز خاکپایت خواست گیرد توتیا
یک صفاهان سرمه کلک همتت ورزیده است
تا سواد خط مشکینت بچشم جا گرفت
مردمک چون خط باطل بر بیاض دیده است
کی بود یارب که آیم دولت پابوس تو
همچو نام خود که پای خامه ات بوسیده است
در فراقت جان غم فرسوده ای دارد کلیم
گر به پای قاصدت نفشاند ادب ورزیده است
از نگینم می رود بیرون ز بس بالیده است
بر هوا می افکند هر دم کلاهی از حباب
قطره زین شادی که دریا حال او پرسیده است
من که باشم کس چو من بیقدر یاد آورده ای
نامه از ننگ همین معنی بخود پیچیده است
تا گشاد جبهه خلق ترا دیدست صبح
بر جهان و دستگاه تنگ او خندیده است
سایه ام را عار می آید که افتد بر زمین
آفتاب التفاتت تا بمن تابیده است
از تفاخر آنچنان سر را بگردون بریده ایم
کاسمان با ناخن ماه نواش خاریده است
دیده را کز خاکپایت خواست گیرد توتیا
یک صفاهان سرمه کلک همتت ورزیده است
تا سواد خط مشکینت بچشم جا گرفت
مردمک چون خط باطل بر بیاض دیده است
کی بود یارب که آیم دولت پابوس تو
همچو نام خود که پای خامه ات بوسیده است
در فراقت جان غم فرسوده ای دارد کلیم
گر به پای قاصدت نفشاند ادب ورزیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
ز بسکه سر زده مژگان او بدلها رفت
حدیث شوخی و بیباکیش بهر جا رفت
چگونه خاطر جمع از فلک طمع دارم
درین زمانه که جمعیت از ثریا رفت
بدامن آمد و آسود بیقراری اشک
دگر چه شور کند سیل چون بدریا رفت
متاع اشک اگرچه بخاک یکسان شد
بیاد قامت او کار ناله بالا رفت
ز تیرگی که دگر پیش پا تواند دید
چو آفتاب ازین خانه دست بالا رفت
دو بال طایر رعشه است هر دو پنجه من
ز کف چو لنگر رطل گران صهبا رفت
ز یمن اشکم معمور شد بیابان ها
ز سیل گریه من شهرها بصحرا رفت
کسی ثبات قدم در محبت دارد
که همچو سایه ات از جلوه تو بالا رفت
بچرخ قاصد آهی روانه ساز کلیم
اگر علاج تو از خاطر مسیحا رفت
حدیث شوخی و بیباکیش بهر جا رفت
چگونه خاطر جمع از فلک طمع دارم
درین زمانه که جمعیت از ثریا رفت
بدامن آمد و آسود بیقراری اشک
دگر چه شور کند سیل چون بدریا رفت
متاع اشک اگرچه بخاک یکسان شد
بیاد قامت او کار ناله بالا رفت
ز تیرگی که دگر پیش پا تواند دید
چو آفتاب ازین خانه دست بالا رفت
دو بال طایر رعشه است هر دو پنجه من
ز کف چو لنگر رطل گران صهبا رفت
ز یمن اشکم معمور شد بیابان ها
ز سیل گریه من شهرها بصحرا رفت
کسی ثبات قدم در محبت دارد
که همچو سایه ات از جلوه تو بالا رفت
بچرخ قاصد آهی روانه ساز کلیم
اگر علاج تو از خاطر مسیحا رفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
هیچگه جوش سرشک از مژه ما کم نیست
اینقدر آب سزاوار گل آدم نیست
ما بنظاره پریشان و خرابیم از آن
شانه از صحبت زلف تو چرا در هم نیست
جرم مستان همه بر گردن خود می گیرد
دختر رز که جوانمرد چو او آدم نیست
همه از حسرت لعل لب او در تابند
سنگ بر سینه زنان کیستکه چون خاتم نیست
نام او در همه دوری بزبانها بودست
روشناس است زمی، شهرت جام از جم نیست
بیرخت تنگدلی بسکه جهانرا بگرفت
در چمن عرصه گنجایش یک شبنم نیست
بسکه دلهای عزیزان ز نفاق از هم گشت
هر کجا بزم شود روی دو کس با هم نیست
چشم داغ تو بسی شور فتادست کلیم
چون نباشد که بغیر از نمکش مرهم نیست
اینقدر آب سزاوار گل آدم نیست
ما بنظاره پریشان و خرابیم از آن
شانه از صحبت زلف تو چرا در هم نیست
جرم مستان همه بر گردن خود می گیرد
دختر رز که جوانمرد چو او آدم نیست
همه از حسرت لعل لب او در تابند
سنگ بر سینه زنان کیستکه چون خاتم نیست
نام او در همه دوری بزبانها بودست
روشناس است زمی، شهرت جام از جم نیست
بیرخت تنگدلی بسکه جهانرا بگرفت
در چمن عرصه گنجایش یک شبنم نیست
بسکه دلهای عزیزان ز نفاق از هم گشت
هر کجا بزم شود روی دو کس با هم نیست
چشم داغ تو بسی شور فتادست کلیم
چون نباشد که بغیر از نمکش مرهم نیست