عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
نه بمی گرد کدورت از دل ما می رود
غم ازین ویرانه هم از تنگی جا می رود
بر میان نازکت اندیشه نتواند گذشت
راه باریکست پایش ناگه از جا می رود
اینقدر باید بمی دلبستگی، رشکست رشک
تا دهد یکقطره خون از چشم مینا می رود
راه پرخار و تهی پایان دشت شوق را
آبله کفش است آنهم کی بهر پا می رود
دل بامید مداوای که دیگر خوش کند
خسته چون نومید از پیش مسیحا می رود
شمع آخر بر سر پروانه خواهد آمدن
مهربان خواهی شدن این سرکشیها می رود
گرچه محتاجیم چشم اغنیا بر دست ماست
هر کجا دیدیم آب از جو بدریا می رود
بسکه عشرت می رمد از من درین محفل کلیم
باده در دور من از ساغر بمینا می رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
دل بیهده افغان ز تو ناساز ندارد
چون شیشه که تا نشکند آواز ندارد
این عیب بگیرائی مژگان تو ماند
از رفتن اگر اشک مرا باز ندارد
در خلوت دل پرده نشین کیست بجز تو
در سینه صدف غیر گهر راز ندارد
هر راز که دل داشت نهان، اشک دگر گفت
پیکان تو رازیست که غماز ندارد
من لب اگر از نوحه و فریاد به بندم
پروانه درین بزم هم آواز ندارد
چون دام در و سر زده نتوان بدرون رفت
عیبست قفس را که در باز ندارد
در محفل دیوان کلیمش نتوان یافت
گر شمع سخن شعله آن راز ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
کی بود سرگشتگی ها را دل از سر واکند
خویش را دیوانه یک شهر و یک صحرا کند
پا اگر فرسود شاید دستگیر تن شود
همچو نقش بوسه در یک آستان مأوا کند
سود سودای نمک ما را سوی کشمیر برد
اعتباری بخت شور آنجا مگر پیدا کند
دوستان نازک مزاج و ما بسی نازک دماغ
چون کسی اوقات صرف پاس خاطرها کند
در دلی گر ره نداریم آنهم از تقصیر ماست
کس باین سرگشتگی در خاطری چون جا کند
در قدم گلزار دارد ره نورد راه شوق
می زند بر سر اگر خاری برون از پا کند
سیل را در ره مقام از اختیار خویش نیست
مهلتی باید که سد راه را صحرا کند
گر ببزمت دیر می آید کلیم از صبر نیست
موسمی باید که کس آهنگ این دریا کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
نگه چوگرم بر آن پرحجاب می گذرد
گلاب آن گل روی از نقاب می گذرد
اگر ز دل بتغافل گذشته مژگانش
چنان گذشته که سیخ از کباب می گذرد
سپند آتش شوقیم کار ما سهل است
بیک طپیدن دل اضطراب می گذرد
ندیده محنت سرگشتگی چه می داند
درین محیط چها بر حباب می گذرد
غم زمانه چرا نگذرد بآسانی
چنین که عمر زغفلت بخواب می گذرد
حنا بتوسن آن شهسوار می بندد
گهی که اشک منش از رکاب می گذرد
بغیر زخم جفاهای بیشمار تو نیست
بملک عشق اگر بیحساب می گذرد
نمی رود قدم عقل در ره جرأت
شناور است و بکشتی ز آب می گذرد
کلیم را تو اگر رخصت سئوال دهی
باین نشاط ز فکر جواب می گذرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
عاشق آنست که چون داغ تمنا سوزد
همچو خورشید بیک داغ سراپا سوزد
شعله اش سرو شود، فاخته گردد شررش
هر که در آرزوی آن قد رعنا سوزد
خبر از گرمی این راه قدم کاه بود
سالکی را که سر از آبله ما سوزد
دل زتر دامنی نفس شود ز اهل جحیم
روش هیزم تر نیست که تنها سوزد
نتواند چو گذشت از سر یکقطره چه سود
که بلب تشنگی ما دل دریا سوزد
بسکه پست است و زبون جای تعجب نبود
کرم شب تاب اگر اخگر ما را سوزد
گاه در جامه فانوس هم آتش گیرد
عجبی نیست اگر شیشه زصهبا سوزد
هیزم گلخن حسن تو هم آن دل نشود
که مدام از غم ناکامی دنیا سوزد
کرم ایزدیش باز نسوزد در حشر
اگر امروز کلیم از غم فردا سوزد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
بیا که دل ز تو غیر از جفا نمی خواهد
سپند از آتش مهر و وفا نمی خواهد
چو من ببرم در آیم برای جا دادن
تو برمخیز که پروانه جا نمی خواهد
بدام حادثه افتاده را ز عقل چه سود
فتاد کور چو در چه عصا نمی خواهد
عجب که جوهر من رنگ عجز برتابد
زبان تیغ امان از بلا نمی خواهد
فسردگی را بازار آنچنان گرمست
که کاه روی دل از کهربا نمی خواهد
کرم ز بخل به، اما بخیل به ز کریم
بخیل هرگز کس را گدا نمی خواهد
قبول عام ازین بیشتر نمی باشد
که استخوان مرا هم هما نمی خواهد
کلیم سوخته عریان بیسروپائی است
بسان شمع کلاه و قبا نمی خواهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
ببزمت شب خوش آن عاشق که سرگرم فغان افتد
شود چون صبح روشن راست چون شمع از زبان افتد
چمن از بسکه تاریکست بی شمع جمال او
فروزم گر چراغ ناله مرغ از آشیان افتد
بخلوت هم نقاب از چهره هرگز برنیندازد
مبادا شمع را زین بیشتر آتش بجان افتد
قبول عشق اگر داری طمع، از خرمی بگذر
که گل چون بشکفد اینجا زچشم باغبان افتد
اگر بر هم خورد عالم همان بر جای خود باشم
نخواهد بردنش گر سایه در آب روان افتد
بسوز سینه پرناوکم گاهی نگاهی کن
تماشا دارد آن آتش که اندر نیستان افتد
کلیم از چشم یار افکند این بخت سیه ما را
الهی کوکب بختم ز بام آسمان افتد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
بسمل ز تیغ او بطپیدن نمی رسد
از کشتگان کفن ببریدن نمی رسد
چون خنده گلست زبس ضعف ناله ام
کز لب چو بگذرد بشنیدن نمی رسد
گر پاشکسته نیستی این راه سر مکن
رهرو بکام دل بدویدن نمی رسد
از بسکه برق تشنه لب آب و خاک اوست
کشت امید ما بدمیدن نمی رسد
جائیکه نرگس تو بود نوبهار را
در چشم لاله سرمه کشیدن نمی رسد
گوش گران پیکر دهریم و نزد ما
پیغام آشنا برسیدن نمی رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
بت پیمان شکم دم از وفا زد
اثر نقشی بر آب گریه ها زد
خوشا آسایش دردی که ما را
چنان گیرد که نتوان دست و پا زد
ز درد رشک همکاران کبابیم
بمجلس اشک شمع آتش بما زد
ز بخت تیره روز هر که شب شد
بجای شمع آتش در سرا زد
چرا آب بقا نبود سیه روز
که راه راحت آباد فنا زد
قمار پاکبازی خوش نشین شد
دوشش فقرم ز نقش بوریا زد
شکر خند گل ساغر صدا داشت
حریفان صبوحی را صلا زد
خدنگ آه چون تیر هوائیست
کزو نتوان شکار مدعا زد
سموم عشق رخت هستیم سوخت
در آن وادی که مجنون را هوا زد
کلیم از مطلب نایاب بگذشت
بدست آورده را هم پشت پا زد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
شعله آتش حسن تو چو بالا گیرد
فلک انگشت بدندان ثریا گیرد
کاهش عشق ز بس جسم نزارم بگداخت
رنگ در چهره من پرده بسیما گیرد
خلوت وصل ترا محرم محروم دلست
چند از بزم تو برون رود و جا گیرد
خود اگر گوشه نشین نام جهانگیر خوشست
طرز باید که کسی یاد ز عنقا گیرد
بوی می مرهم ناسور بود کاش کسی
پنبه داغ مرا از سر مینا گیرد
اشک تا هست بخوناب جگر پروردست
دل مرغان قفس زود ز صحرا گیرد
بسکه پست است بمعراج تو گوئی رفته
بخت من آبله ای گر بته پا گیرد
با چنین طالع وارون چه توان کرد
زهر تا چند کس از دست مسیحا گیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
چو شمع گرمی آن بیوفا زبانی بود
شکفتگیش گل کینه نهانی بود
ز زهر فرقت احباب کم نشد تلخی
اگر چه عمری در شهد زندگانی بود
بگرد میکده ها گردم و نمی یابم
از آن شراب که در ساغر جوانی بود
مرا ز کار جهان بیخبر که می گوید؟
گذشتن از همه کاری ز کاردانی بود
ز گلستان تمنا نداشتم رنگی
بغیر ازین که گل اشک ارغوانی بود
خیال آن لب خندان بخاطر غمگین
بسان آب بقا در سرای فانی بود
دل این جفا که ز بیداد روزگار کشید
ستم نبود مکافات سخت جانی بود
بکیش هر که درافتادگی سر آمد گشت
فتادن از همه کس شرط پهلوانی بود
کلیم رنجش یار بهانه جو از ما
عبث نبود تلافی سرگرانی بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
ایخوش آندم که دلت از سر کین برخیزد
بنشینی و ز ابروی تو چین برخیزد
تا بکنج دل من جای نبیند اول
نیست ممکن که غباری ز زمین برخیزد
هر که صیاد، تو آن وقت بدامش آئی
که ز پیری نتواند ز کمین برخیزد
کار مژگان سیه مست تو شد کج روشی
هر که برخاست ز میخانه چنین برخیزد
سرم از زانوی اندوه جدا خواهد شد
سرنوشتم اگر از لوح جبین برخیزد
آخر ایشوخ جهانسوز سواری تا چند
تا بکی آتش از خانه زین برخیزد
تا تو رفتی ز کنارم بنظرها خوارم
بشکند قیمت خاتم چو نگین برخیزد
این زمان رانیم از بزم و ندانی که کلیم
آید آنروز که گوئی بنشین برخیزد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست که بر باد رود
نرود حسرت آن چاه زنخدان از دل
تشنه راآب محالستکه از یاد رود
گر بشستن برود نقش الف از شانه
فکر بالای تو هم از دل ناشاد رود
نتوان از سر او برد هوای شیرین
لشکر خسرو اگر بر سر فرهاد رود
در ره عشق جهانسوز چه شاه و چه گدا
حکم سیلاب بویرانه و آباد رود
می کشد هر چه بدریا رسد از چشم ترم
ناز شاگرد خردمند باستاد رود
اگر آئینه نیابد ز قبولت نظری
زلف جوهر همه از چهره فولاد رود
اشک سودی نکند عاشق دلباخته را
چکند دانه چو دام از کف صیاد رود
کاش چون شمع شود سر همه اعضای کلیم
تا سراسر بره عشق تو بر باد رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
گردون بشیشه تهیم سنگ کین زند
طالع بشمع کشته من آستین زند
مقبول روزگار نگشتیم و ایمنیم
ما را که برنداشته چون بر زمین زند
چاک دلم نه بخیه مرهم کند قبول
بر هر دو پشت دست چو نقش نگین زند
همچون حباب ذوق خموش کسی که یافت
گر دم زند نخست دم واپسین زند
در محفلیکه تازه در آئی گرفته باش
اول بباغ غنچه گره بر جبین زند
تا رفته ام ز بزم تو بر در نشسته ام
بیتاب شوق بر در صلح اینچنین زند
امروز آرزوی جهان در کنار اوست
خوشوقت آنکه دست بدامان زین زند
شاید که حال دل قدری به شود کلیم
گر بار شیشه دل ما بر زمین زند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
خستگان را ناوکش آرام جانی می شود
سینه را پیکان او راز نهانی می شود
بسکه از سوز درون نم در نهاد من نماند
در گلو هر قطره اشکم استخوانی می شود
شمع گر هم قامتت شد، کو میان لاغرش
جلوه اش کی آفت هوش جهانی می شود
بسکه دارم در نظر روز و شب آنچشم سیاه
دیده ام آخر که چشم سرمه دانی می شود
پیک اشکم گر رود زینسان پیاپی سوی دوست
در سر کویش ز قاصد کاروانی می شود
چند بینی روی ما بر خاک عجز و بگذری
از رهش بردار فرش آستانی می شود
در خس و خار وجودم آتش هجران مزن
کز برای مرغ، تیرت آشیانی می شود
آرزوی زخم تیرت بسکه با خود برده ام
بی سبب چون موج بر خاکم نشانی می شود
نه همین از چرخ می آید ستم بر من کلیم
بر سرم هر ذره خاک آشیانی می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
از ضبط گریه دست دل ناتوان کشید
خاشاک سیل را نتواند عنان کشید
یک شربت آب جو بدل جمع کس نخورد
تا موج شکل زلف بر آب روان کشید
پیکان غمزه در دل ما جا گرفته است
این آه و ناله نیست که آسان توان کشید
گلزار آرزو که چمن در چمن شکفت
خمیازه بر طراوت فصل خزان کشید
دست از جهان و هر چه درو هست می کشم
پا را نمی توانم از آن آستان کشید
در راه شوق چون جرس از ناله زنده ایم
دلمرده است هر که نفس بیفغان کشید
شکرانه را که ناوکت از دل خطا نشد
باید بدست خویش خدنگ از نشان کشید
آزاده را زخواهش دنیا گریز نیست
هر مرغ خار و خس بسوی آشیان کشید
تا دید سرفشانی تیغ تو را کلیم
او هم سر هوس بمیان سران کشید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
از لذت جور تو خبردار نباشد
زخمی که لبش بر لب سوفار نباشد
چشمان توام تشنه بخونند مبادا
این شربت کم بخش دو بیمار نباشد
بیروی تو چشم از همه بستم که ندیدم
عکسی که برین آینه زنگار نباشد
واپس ترم از سایه در آن کوی که هرگز
از ناکسیم جا پس دیوار نباشد
جز مهر توام نیست متاعی وزغیرت
جائی بفروشم که خریدار نباشد
مجنون نتوان بود بژولیدگی موی
مستی به پریشانی دستار نباشد
یک ناله بانگیز نخیزد ز رگ دل
ابروی تو گر ناخن این تار نباشد
زنهار کلیم از مدد بخت بپرهیز
این بخت همان به که بکس یار نباشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
شکفت غنچه و این عقده ام به دل جا کرد
که دهر چون گره از کار بسته ای وا کرد
پسند خاطر یک تن نیم چه چاره کنم
که بی نفاق به یک دل نمی توان جا کرد
به کشوری که سر زلف ها پریشانست
نمی توان سر شوریده را مداوا کرد
نه دشمنم به رقیبان چرا به من نرسید
فلک وصال تو را گر نصیب اعدا کرد
کسی که مشق مدارایی از کمان گرفت
به هیچ خصم نمی بایدش مدارا کرد
که دید دیده ی گریان من که گریه نکرد
به غیر دوست که پنداشت سیر دریا کرد
به ضبط دامنم اکنون سرشک تن ندهد
که طفل خود سر عادت به سیر صحرا کرد
زطره ی تو هر آن عقده ای که شانه گشاد
به یادگاری زلف تو در دلم جا کرد
به جور دوست که تن همچو ما نهاد کلیم
به گل حساب شد ار خاک بر سرما کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بیا که بی تو سیاهی ز چشم روشن شد
ز گریه دیده ی ما همچو چشم روزن شد
جدا ز لعل لبت جام ماتمی دارد
زدم چو بر لبش انگشت گرم شیون شد
برای سوختن آماده ام چنانکه کسی
اگر بر آتش من آب ریخت روغن شد
قفس به دیده ی مرغ اسیر تاریکست
چه شد که بام و در او تمام روزن شد
زچاک پیرهن آن بهینه را ببین ای بخت
سری ز خواب برآور که صبح روشن شد
زبس که بر سر هم ریختیم و سبز نشد
بزیر خاکم تخم امید خرمن شد
خیانت است اگر در ره بهشت نهی
کلیم پای تو هر وقت وقف دامن شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
به عهد جور تو دل ترک آه و افغان کرد
به جرم بی اثری ناله را به زندان کرد
درون سینه به ذوقی نشست ناوک او
که ناله را ز برون آمدن پشیمان کرد
به هوش باش دلا آه شعله ناک مکش
کنون که ناوک او سینه را نیستان کرد
به چشم روشنی داغ های کهنه ی روم
تبسمش نمک تازه در نمکدان کرد
همان به قیمت جان می خرند از لب او
چه شد که گریه ی من نرخ گوهر ارزان کرد
برو در آید اشکم چو طفل نو رفتار
اگر چه در طلبش طی صد بیابان کرد
بدان مثابه که خیزد سخن زروی سخن
کسی که یاد مرا برد یاد نسیان کرد
نم سرشک لب تشنه را گشاد از هم
کلیم آخر ما را ز گریه خندان کرد