سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۲۰
قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهّف بود و پویان و مترصّد و جویان و بر حسب واقعه گویان
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۶
چون میگذرد کار چه آسان و چه سخت
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۱۳
ای صبح چرا اسبِ ستیز انگیزی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
روشنی در چشم ما از روی آن مه پیکر است
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۱۵
گل گفت: اگرچه ابر صدگاهم شُست
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۳۱
هنر اکنون به دل خاک طلب باید کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
چه رخساره که از بدر منیر است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ پنجم هشت غلام است
ای کز تو دل شکسته ام یافته کام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۶
مردم بیدرد را دل از شکستن ایمن است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۰۶
عید آمد و عید بس مبارک عیدی
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
میکشد روی دلم هر دم به مهروی دگر
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
خوشم که با لب او آشنا نشد سخنی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۰۳
لیلم که نهاری نکند من چکنم
امام خمینی : غزلیات
گنج نهان
بر در میکده با آه و فغان آمده‏ام
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷۸
بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۹
آورده‌اند که درآن وقت که شیخ بوسعید به نشابور بود، خواجه علیک را که از مریدان شیخ بود، و خواجه حسن مؤدب را، بمیهنه فرستاد بمهمی. خواجه علیک گفت چون بنوقان رسیدیم حسن گفت بیا تا برویم و این خواجه مظفر را ببینیم و او مردی بزرگ بوده است. خواجه علیک گفت شیخ ما را بمیهنه فرستاد، از راه بجایی دیگر نتوانیم شد. حسن بسیار بگفت هیچ سود نداشت. بمیهنه شدیم و آن مهم که شیخ فرموده بود راست شد. چون بازگشتیم و بنوقان رسیدیم حسن گفت من پیش خواجه مظفر می‌شوم ترا موافقت باید کرد و اگر نکنی تنها بروم. من موافقت وی کردم، چون بنشستیم خواجه امام مظفر در سخن آمد و حسن مؤدب آن سخن می‌شنود و دلش میل می‌کرد کی آنجا مقام کند. چون خواجه امام مظفر سخن تمام کرد گفتم این سخن که انتها می‌نهی شیخ ما ابتدا نهادست. خواجه امام مظفر بشکست و حسن با خویشتن آمد، برخاستیم و از پیش وی برون آمدیم. چون به مقام رسیدیم حسن با من در میان نهاد کی مرا چه اندیشه افتاده بود، تو آن سخن گفتی مرا آن اندیشه در باقی شد و دانستم که خطا کردم. چون به نشابور رسیدیم در خانقاه رفتیم چون شیخ را نظر بر ما افتادروی بحسن مؤدب کرد و گفت آن مرد انبان حدیث تو پر کرده بود، اگر علیک نگونسار نکردی. حسن در زمین افتادو استغفار کرد.
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
تا هست سخن، سخن‌سرا خواهد گفت
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸
ای دشتِ تهی! بتّه‌کنانت چه شدند؟
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - طعنه بدخواه
من نمی گویم که جور روزگارم میکشد