ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی
سرمست هوی و پای‌بند هوسی
ترسم که به یاران عزیزت نرسی
کز دست و زبان خویشتن در قفسی

سعدی
از دفتر کاربران

پله‌های برقی

یک درنگ کوتاه

بستن پرده‌ی چشم

دیدن یک رؤیا

اوج گرفتن و سقوط

حس خوب پرواز

به همین آسانی


«س.م.ط.بالا»


(چهاردهم بهمن ماه یک هزار و چهارصد و سه خورشیدی)

روزها در گذر هستند. جنگ ها در جریان هستند. انسان ها کشته می شوند. رنج می کشند.

زمین مهربان و آسمان بخشنده، همیشه به یک حال نیستند. گاه دگرگون می شوند و خشم می گیرند. نسیمی که طوفان می شود. نم نمی که سیل می شود و لرزی که ویران می کند.

قدرت های بزرگ در پی منافع خود هستند. و مردم در پی زندگانی یا زنده مانی خویش. در تسخیر آنچه چرخش روزگار برای این عصر تدارک دیده است. جز آه و ناله ای و گاه فریادی و گاه لقمه نانی، یاری نیست.

نزدیک تر بیاییم. عزیزی از دست می رود. چند روزی، مراسمی هست و پیامی. نوحه ای هست و دعایی. در نسخه های جدیدتر سوت و کف و آوازی. و در پایان تنهایی و تنهایی.

یادتان هست اخوان می گفت: “زمستان است…”

هر چه فکر می کنم می بینم بدون خدا نمی شود. باید باشد. درست همینجا کنار ما. شریعتی هم همین طور فکر می کرد: “اگر تنهاترین تنها شوم، هنوز خدا هست”


«س.م.ط.بالا»

چطور می توان زندگی را ادامه داد؟ دامان صبح را به قبای شب وصل کرد؟ گذران عمر را در جویباری به نظاره نشست؟ اگر فراموش نکنیم.

اگر همواره به یاد عشقی از دست رفته باشیم.

اگر هر آن، تصویر عزیز سفر کرده ای را پیش چشمان خود ببینیم.

اگر حسرت آنچه گذشته ما را رها نکند.

اگر دم به دم زخمی را تازه کنیم.

اگر خاطرات، چه تلخ، چه شیرین، قفسی باشند؛ در بسته، بدون کلید و حتی بدون روزنه ای که هوای تازه و پرتو نوری به ارمغان آورد.

پس باید فراموش کرد. باید اجازه داد که فراموشی کار خود را بکند. فراموشی نعمت است.

زنده باد فراموشی

چطور می توان خندید؟ وقتی صورت خندانی را از یاد برده ایم.

مگر می شود در های و هوی شهر و قیل و قال مردمان گم نشد؟ وقتی فراموش کردیم که به حال خود رها نیستیم.

چگونه شرمنده نباشیم؟ آن زمان که دست های گرم پدر و دامان پر مهر مادر را به خاطر نمی آوریم.

چه جای عبرت خواهد بود، اگر تاریخ را فراموش کنیم؟

ننگ بر فراموشی

«س.م.ط.بالا»

دخترک شاد و خندان از اتاقی به اتاق دیگر می دوید. از پنجره سرک می کشید توی حیاط تا از مرغ بی نوا که پای چپش می لنگید، بی خبر نماند. وقتی ترکه های داغ خورشید تابستان بر صورتش می نشست، زود عقب می پرید. پناه می برد به سرمای مطبوع اتاقی کوچک درست در وسط خانه.

این اتاق یک دریچه کولر داشت و همیشه از بقیه اتاق ها خنک تر بود. اما اتاق بزرگتر فقط دو پنکه سقفی داشت و یک پنکه ایستاده هم در آشپزخانه بود. وقتی مادربزرگ با سینی چای و یک کاسه شکلات وارد اتاق شد، دخترک گفت: مامان جون خوش به حالتون؛ شما همه ی بادها رو دارید!!!

«س.م.ط.بالا»

روزهایی ست که مردمان کُره ی خاکی با ویروسی ناهنجار، پنجه در پنجه انداخته اند. هر آنکه بهره ای از خِرَد بُرده است از هماوردی به اختیار با چنین حریفی پرهیز می کند. مگر آن دلاوران و پهلوانانی که دست یاری به سوی افتادگان این میدان دراز کرده اند*.

این گونه گذشت روزگار بر ما که به اختیار محبوس در خانه ی خویش گشتیم.

و من روزهاست که دچار سکون شده ام. محدود به چرخشی دوار در جغرافیایی به مساحت چند متر مربع. حالا بهتر از هر زمان دیگر درک می کنم حال آن درازگوشی که بسته شده به سنگ آسیا.

«س.م.ط.بالا»

* دلاوران و پهلوانان همان ها هستند که به یاری بیماران و یا مبارزه با ویروس شتافتند و یا به واسطه ی شغل خود (و خدمت به جامعه) ناگزیر به خروج از خانه هستند.

مرد سراسیمه وارد واگن شد، چند ثانیه ای گذشت تا متوجه شد که تقلایش برای پیدا کردن یک صندلی خالی بی نتیجه خواهد بود. کمی آرام گرفت. چند قدم جابه جا شد. دستش را به میله ی متصل به سقف واگن گرفت تا در برابر فشارها و تکان های معمول مقاومت بیشتری داشته باشد.

مترو شلوغ بود؛ اما هنوز جا برای نفس کشیدن وجود داشت؛ حتی هر مسافری می توانست اندکی در جای خود جا به جا شود تا کمی از خستگی فشار روی پاهایش را بکاهد. طبق روال سابق، فروشگاه های زنجیره ای سیار با جوش و خروش و پُر حرارت سرگرم فعالیت های اقتصادی خود بودند.

مرد سرفه می کرد. یکبار. دوبار. سه بار و بیشتر. و هر بار انگار چیزی از اعماق وجودش تا گلوگاه بالا می آمد و بعد تبدیل می شد به صداهایی عجیب و غریب و گوش خراش.

مسافرهایی پیاده می شدند و عده ای دیگر جای آنها را می گرفتند. همیشه همینطور است. همه جا. بعضی می روند و بعضی دیگر می آیند. چرخه ها ادامه پیدا می کنند و بودن ها و نبودن ها فراموش می شوند و یادها بر باد می روند؛ ولی به یقین چیزی از نیکی و یا بدی به یادگار باقی خواهد ماند.

مرد لباس ساده ای به تن داشت. یک پیراهن با آستینی کوتاه و آزاد به رنگ روشن. همان چیزی که در گرمای هوای تابستان گزینه ی مناسبی محسوب می شود. در دستش یک کیسه پلاستیکی بود. از همان ها که هر چه در خود دارند به نمایش می گذارند و از رازداری بویی نبرده اند و تا سالهای سال به همین شیوه سپری می کنند. کیسه پُر از دارو بود. قرص بود و کپسول و شربت. حتما ارتباطی میان این همه دارو و این همه سُرفه وجود داشت. در کنار داروها یک بسته دیگر هم بود. یک بسته ی سیگار. رویش نوشته بود “ترک سیگار موجب افزایش سلامتی و طول عمر می شود”. حتما ارتباط بیشتری میان این بسته و این همه سُرفه وجود داشت.

«س.م.ط.بالا»
دیوار گوهرین

اگر یک کنکوری زمانی این پیامم رو دید میخوام بهش بگم با تمام وجودت تلاش کن مهم نیست الان پاییز،زمستان یا بهاره مهم اینکه بدونی تو قوی تر از این حرفایی که بخوای جا بزنی رفیق

شنیدن دوستت دارم از زبان کسی که عاشقش هستی بهترین جمله دنیاست❤️

هرگز نباید برای جلب توجه دیگران ارزش خودمان راپایین بیاوریم.

آزاردهنده‌ترین موضوع آپارتمان‌نشینی تذکر مداوم به بچه‌هاست. ندو. نپر. داد نزن. بشین.

زندگی باید بیش از اینها باشد
بیش از خواب و خوراک
بیشتر از آمد و شُدهای مدام
زندگی باید مثل یک رودِ خروشان باشد

ترسو ها
هیچ وقت آغاز نمی کنند
ضعیف ها
هیچ وقت تمام نمی کنند
و برنده ها
هیچ وقت کوتاه نمی آیند
تصمیم با شماست که از کدام دسته باشید.